۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

ماهي هاي ِ آكواريم ِ خيابان


(1)
كافي است تنها گوش‌تان را كمي تيز كنيد. چه مي‌شنويد؟
صداي چند پسر بچه‌ي خياباني، كه كوچه را به هر مكانِ مُسّقفي (شايد خانه) ترجيح مي‌دهند! به مچِ دست‌ام نگاه مي‌كنم، جايِ سنگينيِ وزنِ ساعت‌ام خالي مانده است. و انگشترهاي‌ام كه اكنون به طاقچه‌ي گچي اتاق (به جاي انگشتانِ لختِ من) افتاده‌اند. يتيم مانده‌اند. شايد سه دقيقه‌ي ديگر زماني باشد كه من سيگاري را روشن مي‌كنم و در دودِ آن به اين مي‌انديشم كه از چه بايد بنويسم. (كجايي؟!، آره كجايي؟ با توام خدا... .)


(2)
اتوبوس از ايستگاه به راه مي‌افتد.
نسيم خسته است. با انگشتِ نشانه‌ي دستِ راست، گوشه‌ي چشمِ چپ‌اش، گوديِ كنارِ بيني را مي‌فشارد. سرش درد مي‌كند و از اين كه درد مي‌كشد لذّت مي‌برد. زانوان‌اش را بر پشتِ صندليِ جلوي‌اش تكيه مي‌دهد و اي‌كاش خواب‌اش مي‌برد. در ايستگاه بعدي، مردي ميان‌سال از درِ مياني واردِ اتوبوس مي‌شود. مگر نسيم مي‌تواند پدرش را نشناسد؟ اتوبوس شلوغ است و پدر حتي جايي براي ايستادن نيز ندارد. نسيم نيم خيز مي‌شود. اي‌كاش مي‌توانست صندليِ خودش را به او، كه جايي حتي براي ايستادن نداشت، بدهد. اين كاري بود كه بايد او مي‌كرد ولي نسيم در صندلي‌اش بيش‌تر فرو رفت و به اين فرو رفتن ادامه داد تا زماني كه مطمئن شد ديگر پدرش امكان ندارد او را ببيند.
«هي پيرمردِ كثافتِ آشغال درست وايسا!»
صدايي در آستانه‌ي دعوا، به چه كسي گفته بود، كثافتِ آشغال! نسيم سَرك كشيد، مخاطب پدر او نبود، خيال‌اش راحت شد. ولي خيال نسيم راحت‌ نشد چون جرأت نكرده بود سرك بكشد، اگر آن مردِ خشم‌گين به پدرِ او گفته بود، چه بايد مي‌كرد؟
ولي پدرِ او كه پير نبود! كاش پيرمرد پاسخ مرد را مي‌داد تا لااقل نسيم مي‌توانست از پس مانده‌يِ لهجه‌ي يزديِ پدرش، هويتِ او را دريابد.
«خودت رو بكش كنار، از سن و سالت خجالت بكش!» «چته آقا، از موي سفيدش خجالت بكش!»
«تو كه چيزي نمي‌دوني خفه شو!»
«درست صحبت كن...»
«چي درست صحبت كنم... هي پشت‌اش را مي‌ماله به من!»
ديگر هيچ صدايي شنيده نمي‌شد. نسيم هيچ چيز نمي‌شنيد. پدر او چه كرده بود؟ چرا از خود دفاع نمي‌كرد؟ چرا نبايد مي‌توانست صندليِ خود را به پدرش تعارف كند، هديه دهد، ببخشد يا ... صداي برخوردِ كفِ دست با صورت. (شَتَلق اصلاً واژه مناسبي براي توصيف اين صدا نيست!) همهمه‌ي مسافران. ترمزِ شديدِ اتوبوس پيش از رسيدن به ايستگاه. درِ مياني اتوبوس باز مي‌شود و سقوطِ مردي بر كفِ خيابان... نسيم آرام به اندازه‌ي يك نگاه سرش را بالا آورد. پيرمردي كه مردِ ميان‌سال نبود، بر زمين افتاده بود. نسيم با آرامش بر صندلي‌اش جابه‌جا شد. به خانه كه رسيد. همه چيز آرام بود. پدرش پيش از او رسيده بود و به ماهي‌هاي كوچكِ آكواريوم غذا مي‌داد. نسيم برخلافي عادت‌اش، به او نزديك شد و گونه‌اش را بوسيد. ردِّ كبودِ يك سيلي، محلِ برخوردِ لبانِ نسيم با صورتِ پيرمرد بود!


(3)
شايد اگر آقاي صافي، آن روز اين‌قدر غمگين نبود، دنبالِ بهانه‌اي نمي‌گشت كه ناسزايي بي‌پاسخ را با سيلي به صورتِ مرد لالِ جبران كند. از بانك بيرون آمده بود در حالي كه چِكي سه ميليون و هفت صد هزار توماني را گم كرده بود. كنارِ خيابان بي‌هدف به راه افتاده بود. اي كاش مي‌توانست، (هر چند مي‌دانست بي‌فايده است) در بانك بخوابد، شايد با تلاشي بي‌وقفه تا صبح مي‌توانست، عامل بد نامي‌اش را (او بسيار خوشنام بود) پيدا كند. در اين انديشه‌ي بي‌حاصل، (دقّت كنيد!) ناگهان جواني هفده ساله با موتوري كه خلافِ جهتِ همه‌ي ماشين‌ها مي‌رانَد، از كنارِ او بگذرد (در پياده‌رو) و به او بگويد «برو كنار، مادر قحبه!»
آقاي صافي، به يادِ مادرش افتاد. هر بار، اگر به مشكلي برنمي‌خورد، مي‌دانست اگر مادرش براي او دعا كند، همه چيز روبه‌راه مي‌شود و حالا درست زماني كه هفده روز از زمانِ رفتنِ مادرش مي‌گذشت (دل‌اش نمي‌آمد كه بگويد مرده!) يك نفر به او نه، به مادرش ناسزا گفته بود. و اكنون او در اتوبوسِ شلوغ ايستاده بود كه برخلافِ جهتِ خانه‌اش از مسيرِ ويژه مي‌گذشت. و مردِ ميان‌سالي در كنارِ او ايستاده بود كه با لال بازي تلاش مي‌كرد دخترِ جوان و محجوبي را كه شرمگين در صندلي‌اش فرو رفته بود متوجّه‌ي خود كند. آقاي صافي شك نداشت كه اگر كسي در اين دنيا لايقِ شنيدنِ ناسزاي "مادر قحبه" است، همين مرد است. چند بار خود را حايِلِ نگاهِ هيزِ مرد كرد ولي مگر او وِل كن بود. (شايد اصلاً چك را همين مرد از بانك ربوده بود) با پُر رويي، چشم و ابرو بالا مي‌انداخت. و بي‌پروا و با شهوت به دخترِ محجبه‌ي تنها لبخند مي‌زد و اشاره مي‌فرستاد (چقدر خوب است كه زنان در اتوبوس بدون مردان هستند!) آقاي صافي به يادِ مادرش افتاد. بايد انتقامِ مادرِ از دست رفته‌اش (مرده) را مي‌گرفت. اگر مي‌گفت... يا نمي‌گفت ... يا ... هر چه مي‌گفت. مرد (كه نيّتِ پليدش را پسِ چهره‌ي مهربان پنهان كرده بود) انكار مي‌كرد. پس، يك راهِ نبوغ‌آميز به يادش آمد (خاطره‌ اي دور از كودكي‌اش، ناسزا گفتن به مردي گُه، در سال‌هايي كه اتوبوس‌ها مرزِ جنسي نداشتند). هيچ‌كس باور نكرد كه مردِ ميان‌سال پشت‌اش را به آقاي صافي ماليده باشد (آقاي صافي شرافت‌اش اجازه نمي‌داد ادعاي مادرش را تكرار كند)، و بيش از همه پيرمرد آن‌قدر گيج شده بود كه حتي نتوانست يك كلمه هم بگويد. اتوبوس ايستاد، در ميانِ دو ايست‌گاه، و مردي ميان‌سال كه عاشقِ غذا دادن به ماهي‌هاي كوچكِ آكواريوم‌اش بود، بر آسفالت سقوط كرد.


(4)
داروهاي خواهرش را (پس از رفتن به هفت داروخانه) پيدا كرده بود و با شتاب، سوار بر موتورِ وسپاي پدرِ شهيدش به طرفِ خانه مي‌راند. از بيست و سه متري به طرف راست مي‌پيچيد، مردِ مست، تلو تلو خوران به سمتِ راستِ پياده‌رو مي‌آمد و اگر به چپ مي‌رفت، مرد مست سَر از كناره‌ي چپ پياده‌رو درمي‌آورد. بوق زنان، خواست مرد را متوجه خود كند ولي مرد انگار در اين عالم نبود. اي‌كاش مليحه مريض نبود تا او مي‌توانست چنان سيليِ محكمي به صورتِ مرد بزند كه مستي از سرش بپرد. در دو سه قدمي مرد، نزديك بود تعادلِ موتور را از دست بدهد.
«برو كنار، مادر قحبه»
گفت و از كنارِ مرد كه بالاخره ثابت ايستاده بود گذشت. مليحه را به بيمارستان برده بودند. قرص‌هاي زير زباني ديگر بي‌فايده بود. به بيمارستان هم، وقتي رسيد كه مليحه رفته بود (مرده بود). پزشكِ اورژانس به مادرش گفته بود (اكنون سه ماه و پنج روز از آن شب گذشته بود) اگر پنج روز زودتر مليحه را رسانده بودند، شايد اميدي بود. او مست بود. مستِ مست و فكر مي‌كرد اگر آن مادر قحبه راهِ او را سدّ نكرده بود، شايد او به همه‌ي داروخانه‌ها (هنوز هم) سَر مي‌كشيد و قرص مي‌خريد. (مليحه دل‌ام برات تنگ شده! براي كفِ سفيدِ گوشه‌ي لب‌هاي سرخ‌ات وقتي گونه‌هاي‌ات از تشنج كبودِ كبود مي‌شد!)


(5)
خُرده ناني را (سه برابر وزن‌اش) بر دوش مي‌كشيد. همه‌ي نشانه‌ها را به درستي پشت سرگذاشته بود و مطمئن بود هيچ شبي، چنين توده‌ي بزرگِ قهوه‌اي رنگي را نديده است. سرش را بلند كرد. توده‌ي قهوه‌اي رنگ، مردي بود كه ميانِ خيابان نشسته بود و انگار قصد نداشت از جاي‌اش برخيزد. فكر كرد آدم‌ها عجيب‌ترين حيواناتي هستند كه خدا آفريده است! مرد برخاست و خاكِ نشسته بر پشتِ شلوارِ قهوه‌اي رنگ‌اش را تكاند. كليدِ‌ خانه از جيب‌اش بر زمين افتاده بود و مورچه آرزو كرد كه اي كاش مي‌توانست اين را به او بفهماند (مي‌دانست كه نمي‌تواند) براي اين كه عرق‌اش بيش از اين خشك نشود، خرده‌نان را بر دوش گرفت و به راه افتاد، به طرفِ لانه‌اش، درست پشتِ جايي كه كليد افتاده بود. (خوشبختانه مرد ميان‌سال متوجّه كليدِ افتاده شد) تازه درد را بر گونه‌اش احساس كرده بود كه خم شد و كليد را برداشت ولي پيش از آن مورچه‌ايي كه از كنار كليد مي‌گذشت را با فشارِ محكمِ انگشتِ شست‌اش بر آسفالتِ خيابان لِه كرد.


(6)
سيگارم را روشن كرده‌ام، ولي هنوز نمي‌دانم از چه بايد بنويسم... .


(7)
گفتند: «شما را به فال بد گرفته‌ايم، اگر (از خدا) دست برنداريد سنگسارتان خواهيم كرد و از ما عذابِ دردناكي به شما خواهد رسيد.» گفتند: «اگر توجه كنيد شومي از خودِ شماست، چرا كه مردمي اسرافكاريد.»


(8)
وزنِ خدا، مچ دستان‌ام را سنگين مي‌كند و طعم‌اش بر انگشتانِ عريانم مي‌نشيند. (خدا؟!)

۱ نظر:

  1. ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی، نروم جز به همان ره که توام راه نمایی. قربونت برم عالی بود ملکا.

    پاسخحذف