۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

عشق ِ تو نمي ميرد ....

( خواهش مي كنم از انتقال و يا انتشار ِمطالب وبلاگ خودداري كنيد . ممنونم . )


... عشق تو نمی ميرد !


( ازدواج )


ترکان ، دختر ِ منیر خانم چند روزی بود که آمده بود خانه آقا حسام . همه همسایه ها رفته بودند توی جلد ِ پروانه زن ِ حسام که چرا دختر جوان را راه داده به خانه اش ، بر دل ِ شوهر ِ جوانش !
پروانه هشت ماهه حامله بود . به همه می گفت خودش از منیر خانم خواسته ، بگذاره این ماه ِ آخری ، ترکان بیاد پیش او تا کمک حالش باشد ! حسام از او خواسته بود که این را به همه بگوید و او مهربان و مومنانه ، چنان معصومانه این گفته را بارها و بارها تکرار کرد که در آخر خودش هم باور کرده بود ، بودن ترکان ، در خانه اش لطفی خود خواسته است .
پروانه دختر ِ تحصیل کرده ای بود و به قول حسام ، باید فرقی با سایر زنان همسایه می کرد که بیشترشان حتی بلد نبودند امضا کنند ! پروانه دیپلم داشت ، و آشنایی اش با حسام همِ به همین دلیل بود . حسام دانشجو بود و مستأجر طبقه دوم ِ خانه شان ؛جایی که برای پروانه هنوز هم بهترین جای دنیا محسوب می شد . دختر جوان به اصرار مادرش ، که همیشه در حال ِ کشیدن ِ نقشه های پنهانی برای شوهر دادن او بود ، مجبور شد وانمود کند در درس ِ ادبیات دچار ِ چنان مشکل ِ بزرگی است که هر آن امکان دارد از مدرسه به همین دلیل اخراجش کنند ! برای پروانه این کار ، که در ابتدا مشکل ترین کار دنیا بود ، به دلیل این که شاگرد اول کلاس بود ، رفته رفته به دلپذیرترین کار روزانه اش بدل شد . ای وای ، هفته ای دوبار، بودن با کسی که دوستش داری و بعد تبدیل شدن این دو بار به هر روز . حتی هنوز هم اندیشیدن به آن روزها و شبها برای پروانه ، مثل ِ یک خواب شیرین یا رويای دم ِ صبح بود !
در خانه ای که مهمترین گفتگوی ِ روزانه ساکنان اش درباره ی ِ مشتری های ماست بندی مرد ِ خانه بود ، رفتن و نشستن و گوش کردن به حرفهای ِ جوانی که می گفت و می گفت و می گفت و هیچ کاری به این نداشت که دختر چشم و گوش بسته ماست بند محل یک کلمه از حرفهایش را هم نمی فهمد ! در واقع ، تنها چیزی که در این مدت پروانه دستگیرش شد این بود که باید به پدر زحمتکش اش افتخار کند زیرا در جهان داشت اتفاقاتی می افتاد که حکومت، دیر یا زود به دست ِ ماست بندان جهان می افتاد !
حسام شش ماه بعد از اولین جلسه رسیدگی به وضعیت بحرانی درس ِ ادبیات ِ پروانه ، باز هم به نظر دختر ِ عاشق شده صاحب خانه اش، ناگهانی پرسید : می دونی زندگی کردن با آدمی مثل ِ من چقدر سخته ؟
پروانه نمی دانست ولی پاسخی را داد که گمان کرده بود معلم اش دوست دارد بشنود .
گفت : هر چی شما بگید ...!
حسام خندیده بود . همان طور که هر کسی از شنیدن ِ پاسخ ِ نابجا ولی خوشایند می خندد .
خلاصه تحصیل ادبیات ِ موهوم، ارتجاعی و امپریالیستی حداقل ثمره اش
برای استاد و شاگرد ، ازدواج بود !
و حالا ، پیش از ورود بچه به زندگی دونفره آنها ، ترکان آمده بود . دختری که او به دروغ به همه گفته بود دختر ِ منیر خانم ، یکی از همسایه های محله قبلی اشان است ! حسام از او خواسته بود این را بگوید و او وفادارانه همان کاری را کرده بود که هرعاشق دیگری می کند ؛ گوش سپردن به فرامین معشوق !


( اتفاق )


پدر و مادر ِ پروانه که آمدند ، ترکان مثل ِ تمام زمان های دیگری که احساس می کرد پروانه دوست دارد با حسام تنها باشد ، به بهانه ای از اتاق بیرون رفت . مادر پروانه با نگرانی ، هشدار دهنده و نجوا گون ، به پروانه گفت : می داند همسایه ها به او چه گفته اند ؟!
پروانه شانه هایش را بالا برد ، به نشانه بی اهیتی موضوع . مادر اما دست بردار نبود .
ادامه داد : به من می گن چرا نمی یایی کمک دخترت ، تا دایه ها براش دلسوزی نکنند !
پروانه محکم گفت : من کمک نمی خوام !
مادر محکم تر گفت : پس این دختره اینجا چکار می کنه ؟!
پروانه جواب آماده اش را تحویل داد : یعنی غیر از ترکان ، کمک دیگه ای لازم ندارم !
مادر دلخور شد : خودم می یام کمکت این دختره را رد کن بره !
پدر که تا کنون ساکت بود به پشتیبانی مادر وارد معرکه شد : اصلا این دختره یه دفعه از کجا سر و کله اش پیدا شد ؟!
این بار پروانه دلخور شد : ترکان دوست ِ مدرسه منه !
مادر بلافاصله گفت : این دوست مدرسه تا حالا کجا بود ؟
پدر ادامه داد : مگه خودش خونه زندگی نداره ؟!
پروانه جواب آماده اش را دوباره تحویل داد : یکی دو سال شهرستان بودند . همه خانواده اش توی زلزله طبس مردند . خودش هم دانشجوئه! دانشگاهها که دوباره باز بشه دوباره برمی گرده خوابگاه .
مادر گفت : اومدیم و دانشگاهها حالا حالاها باز نشد ؟
پدر با اطمینان ادامه داد : حالا حالا هم باز نمی شه ! دیشب حاجی دباغ گفت دانشگاهها را واسه این بستند که شده بود شهرنو !
مادربا تعجب و پروانه با خشم ، هم زمان به چشمان او نگاه کردند . پدر هر چند به نظر پشیمان نمی آمد ، ولی سرش را پائین انداخت .
مادر برای عوض کردن موضوع پرسید : حالا شوهرت کجاست ؟
پروانه با طعنه ، رو به پدرش گفت : از وقتی شهرنوها بسته شده بی کار شده ، داره دنبال کار می گرده !
پیرمرد ِ ماست بند با چشم غره ای به پروانه خیره شد .
مادر بی توجه به نبردی که در حال شروع بود ، باز پرسید : پس خرج ِ سه نفرو از کجا میاره می ده !
پروانه گفت : ترکان که خرجی نداره !
مادر پرسید : خودتون چی ؟
- هر چی کتاب داشت ، فروخت . الان هم میره جلوی دانشگاه کتاب خرید و فروش می کنه .
مادر ملتمسانه به شوهرش نگاه کرد .
پدر زیر لب، بدون آنکه به پروانه نگاه کند ، پیشنهاد داد : اگه خواست می تونه بیاد پیش خودم وایسه ، اگه هم نخواست به هر کدوم از کاسبهای محل که روبندازم ، رومو زمین نمی ندازند !
مادر مهربان و ذوق زده به پروانه چشم دوخت .
پروانه لحظه ای مکث کرد سپس رنجیده و غم آلود زمزمه کرد : می ترسم بیاد ماست بندی تون را نجس کنه !
پدر خشمگین از جا برخاست و با تحکم به مادر گفت : دیدی گفتم نذار من سبک بشم !
مادر میانجی گرانه گفت : چیزی که نگفت حاجی ؟
پدر با صدایی که تلاش می کرد فریاد نشود ، گفت : صد بار بهت گفتم من توی ِ دین این پسره شک دارم ! این معلوم نیست گبره ، بابی یه ، بهائی یه ! به خرجت نرفت . گفتم خودم دیدم تو ماه رمضون سیگار می کشه، نگفتم ؟! هر چی گفتم یه بهونه یی آوردی ! حالا تحویل بگیر ... اینم از دخترت ! چرا جرأت نکردی چیزی که گفتم ازش بپرس ، بپرسی ؟! ها ....
مادر مستأصل گفت : باشه می پرسم ازش ، هنوز که از اینجا بیرون نرفتیم ، تو فقط هوار نکش ، همه همسایه هاشو بریزی اینجا ....
پروانه شگفت زده به مادرش خیره شد . می خواست زودتر بداند به چه پرسش جدیدی باید پاسخ دهد . کمی هم ترسیده بود که نکند از محدوده پاسخ هایی که بارها با حسام مرور کرده بود فراتر باشد .
مادر آرام پرسید : دختره نماز می خونه ؟
پروانه جاخورده گفت : آره !
پدر بی حوصله مداخله کرد ؛ و خود سوال اصلی را پرسید : به جون بچه ای که چشم انتظارشی قسم بخور ، این دختره سیاسی نیست ؟
پروانه بلافاصله و بی اراده گفت : نیست !
ماست بند اصرار کرد : قسم بخور ؟
مادر احساس خطر کرد : میگه نیست دیگه ... چرا گیر دادی ؟!
پروانه احساس کرد ، نوزاد نزائیده در شکم اش تکان می خورد . احساس کرد که انگار ، او نیز در این نبرد ِ ناخوشآیند ، تلاش می کند نظر خودش را به دیگران برساند ؛ مگر نه این که پای جان او نیز به میان آمده بود .
پروانه فروریخته و دربند تنها به یک کار با جدیت ادامه می داد ؛ متنفر شدن ِ فزاینده و لحظه به لحظه از موقعیتی که در آن گرفتار شده بود . زیر لب گفت : چرا حسام نمی یاد ؟!
اگر حسام می آمد از او می پرسید : اگه منو به جون ِ بچه مون قسم دادند چی باید بگم ؟!
تلاش کرد پاسخ حسام را حدس بزند ، که صدای ِ مادرش را شنید که معترض و نالان بر سر پیرمرد فریاد می زد : حالا راضی شدی ؟! کشتی اش که ؟! خوشت باشه ؟!
مادر سر ِ پروانه را بر شانه گرفته بود و ترکان که پس از شنیدن ِ سروصدا وارد اتاق شده بود ، آرام آرام شانه های ِ میزبان ِ از حال رفته اش را می مالید .
مرد ِ ماست بند تلاش می کرد نگرانی اش را پنهان کند ولی وقتی پروانه چشم باز کرد و لحظه ای معصومانه به او نگاه کرد و نالید : بابا بچه مو کشتی ؟! بابا ، تو راضی به مرگ بچه منی ؟!
ناگهان پیرمرد ویران شد . بر زمین نشست و هق هق تلخی را آغاز کرد.
پیرمرد می گریست و بریده بریده می گفت : من بمیرم اگه به بد دخترم راضی باشم ! من بمیرمو نشنوم دخترم این حرفا را به من می زنه ! بابا به خدا حاجی دباغ می گه ؛ هر کی به سیاسی ها پناه بده از شمر بدتره ، از قاتل ِ امام زمان بدتره ! بابا من نگران ِ نونی هستم که شوهرت می خواد توی سفره تو و اون طفل ِ بی گناه بگذاره !
ترکان لیوان ِ آب قند را صبورانه و مهربان تا نزدیکی دستان ِ لرزان پیرمرد که بر پیشانی اش چسبیده بود بالا آورد و اطمینان بخش ولی زیر لب گفت : حاج آقا مطمئن باشید من سیاسی نیستم .
پروانه نمی دانست لحن ِ مهربان ِ ترکان یا خوش باوری پیرمرد ، پایان دهنده اتفاق ِ تلخ ِ عصر ِ چهارشنبه پانزدهم مهر بود . هر چه بود او از این که به جان بچه اش قسم نخورده بود ، خیلی راضی بود . مثل تمام کسانی که حسام می گفت زیر شکنجه ها هیچ نمی گویند ؛ و از این نگفتن ها همیشه راضی اند !
برای اولین بار ، پروانه یکی از حرفهای ِ حسام را تجربه کرده بود . یکی از مهمترین هایش را ....


( سيانور )


دو روز و سه شب بود که از حسام هیچ خبری نداشت . هزار ساعت بود که شوهرش را ، عشق اش را ندیده بود .
یک نفر با چادر و روی گرفته آمده بود دم ِ در ِ خانه ، و وقتی وارد اتاق شده بود و پرده ها را کشیده بود ؛ پروانه فهمیده بود ، مرد است !
مرد ِ چادری به پروانه گفته بود از طرف ِ حسام آمده است و از او خواسته بود هر چه حسام در آشپزخانه دارد به او بدهد که با خودش ببرد !
پروانه حیران گفته بود ، حسام هیچ چیز در آشپزخانه ندارد !
مرد خود به آشپزخانه رفته بود و کاشی ششم از طرف ِ پنجره را از جا در آورده بود .
و تازه پروانه دانست حسام خیلی چیزها داشته که او بی خبر بوده !
مرد از پروانه خواست که اگر پس از او ، کس دیگری به سراغش آمد و خود را دوست حسام معرفی کرد ، یقین بداند دروغگو است .
مرد چادرش را به سر کرد و بار دیگر آماده رفتن شد ، اما این بار با دست ِ پر .
پروانه که در تمام این مدت در سکوت به حرکات ِ مرد چشم دوخته بود ، دیگر بیش از این تاب نیاورد و پرسید : حسام کجاست ؟
مرد با لبخند ِ معناداری گفت : نمی دونم ... اگه هم می دونستم به شما نمی گفتم . می دونید که چرا ؟
پروانه نمی دانست ولی در این مدت به خوبی یاد گرفته بود نپرسد که، چرا ؟!
شتابزدگی حرکات مرد ، پروانه را هم به تب و تاب انداخت .
پرسید : کی برمی گرده خونه ؟
و مرد چنان از پرسش او شگفتزده شد ، که بی اختیار پرسید : کی ؟!
پروانه فهمید سئوالش درباره حسام ابلهانه بوده است ، زیر لب پاسخ داد : ترکان !
و ادامه داد : آخه اون هم پری شب رفت و دیگه برنگشت !
مرد ایستاد . آن چنان ایستاد که معمولا مجسمه ها می ایستند ، و وقتی حرکت کرد که بغض اش را فرو برده بود . انگار دیگر عجله ای نداشت، برای هیچ کاری عجله ای نداشت . کوله بارش را بر زمین گذاشت و به طرف ِ پروانه برگشت و گفت : ببخشید ، من باید خیلی از شما تشکر می کردم .
پروانه خواست بپرسد ، چرا ؟! ، ترسید ابلهانه باشد .
مرد گفت : می دونید چرا ؟
پروانه پرسشگرانه نگاهش کرد .
مرد ادامه داد : برای تمام ِ زحمت هایی که برای نرگس کشیدید ....
پروانه هم چنان مات بود .
_ حالا دیگه مهم نیست اسم ِ واقعی اش را بدونید ، اسم واقعی ترکان ، نرگس بود . قرار گذاشته بودیم فردای پیروزی انقلاب با هم ازدواج کنیم ! ولی خب .... نشد !
پروانه مبهوت به مردی نگاه می کرد که باز شبیه مجسمه شده بود ، تا کسی متوجه بغض اش نشود .
_ خیلی از محبت های شما حرف می زد و حسابی از دردسرهایی که برای شما درست کرده بود شرمنده بود !
پروانه زمزمه کرد : خیلی دلم براش تنگ شده ... بهش بگید این طوری می خواست برای بچه من بافتنی ببافه ؟...الان کجاست ؟
پروانه نمی دانست کدام یک از گفته هایش باعث شد ، مردمک های ِ عسلی مجسمه سنگی ، مثل برف آب شود !
مرد چند نفس ِ عمیق پیاپی کشید تا از آب شدن بیشتر درونش جلوگیری کند و در برابر چشم ِ زن ِ باردار که لابد یکی از میلیونها خلق ِ در زنجیری بود که هیچ امیدی جز او و همرزمانش نداشتند ، فرو نریزد !
_ همیشه اتفاقات بد بیش از آن تصوری است که ما از بدی داریم !
مرد گفت ، با بغض . و دوباره کوله بارش را برداشت که برود .
ولی پروانه ول کن نبود . انگار یک بار در عمرش خواسته بود ، سئوالاتش را در برابر جملاتی که معنایش را نمی فهمد ، رها نکند !
آن هم در برابر مردی که با چادر آمده بود و قرار بود پس از آن دیگر نیاید ؛ نه او ، نه هیچ کس دیگر !
بار دیگر پرسید ، آن گونه که باید به آن پاسخی صریح داد ؛ دقیقا همان گونه که پرسیده شده اند .
_ ترکان کجاست ؟
_ نرگس ....
_ حالش خوبه ؟
_ آره ....
_ کجاست ؟!
_ جایی که دیگه لازم نیست از هیچ کس و هیچ چیز بترسه ! رها شد از همه چیز ....
پروانه لحظه به لحظه بیشتر در می یافت ، انگار جنس ِ مجسمه مرد ِ سنگی از برف بوده است ! گونه های ِ مرد خیس ِ خیس شده بود !
پروانه تب آلود پرسید : زنده است ؟
مرد انگشتان ِ مصمم اش را بر قلبش گذاشت و گفت : آره ....
چقدر انگشتانش شبیه انگشتان حسام شده بود . و وقتی به شکم ِ بر آمده پروانه اشاره کرد و با لبخندی مومنانه ادامه داد : اونجا ....
پروانه شک نداشت پس از هزار ساعت ، حسام را بار دیگر دیده است !
فقط توانست یک سئوال دیگر بپرسد ، با تمام توانش پرسید :
_ چرا ؟! چطور ؟!
مرد برفی ، بار دیگر چادر به سر به کوچه زد ، ولی پیش از آن گفته بود : با سیانور .... مثل این که یکی از کاسب های محل لوش داده ....
این بار با این که پروانه معنای سیانور را هم نمی دانست ؛ پیش خود فکر کرد : اگه می دانستم هم ، به خودم نمی گفتم !







۳ نظر:

  1. خیلی زیباست واقعا لذت بردم من سه بار این داستانو خوندم سرشار از عشقه و آدم ها عجیب زیبا و دوست داشتنی اند

    پاسخحذف
  2. بی نهایت زیباست ... آدم دربرابر شخصیت های جادویی داستانهای شما احساس هیچ بودن می کنه ... بی اندازه زیباست .. بی اندازه...

    پاسخحذف