۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

سينما رز


... یکی از روزهای اردیبهشت ماه بود . ستاره و شمسی شرط بسته بودند که ماهی قرمز حوض عاشق ماهی قهوه ای رنگ شده ! ( نظر شمسی ) و یا نه ، ماهی قرمز اصلا ماهی قهوه ای رنگ را آدم حساب نمی کنه ! ( نظر ستاره ) داوری را به عهده من گذاشتند . هر دو ماهی یادگار سفره هفت سین بودند . مالک ماهی قهوه ای شمسی بود و مالک ماهی قرمز ستاره . شمسی خواهرم بود و ستاره دختر خاله ثریا . با نگاه کارشناسی خبره در تشخیص روابط عاشقانه ماهیان ، خیره شدم به شنای نرم و معصومانه دو ماهی ، جدی و دقیق وسخت گیر! داوری ی سختی بود و وقتی سخت تر شد که هر دو مدعی انگشت شان را پنهانی به لب هایشان نزدیک کردند تا پیامی معنا دار را به من یاد آوری کنند . حرکتی کما بیش یک سان صد البته با دو معنای متضاد . اولی دیده بود که دیروزیک نخ سیگار از بسته سیگارهمای پدرمان کش رفته ام . ( یک اخطار کشنده ! ) و دومی خاطره شیرینی را ، هم زمان با وعده تکرار آن به یادم می آورد . بوسه ای آرتیستی از لب هایی داغ ، سیگار به دست و کلاه حصیری بر سر . درست شبیه همان عکسی که بر سر در سینما رز دیده بودیم ! گفتن این که هر دو ماهی مرد هستند یا هر دو زن ، دردی را دوا نمی کرد که هیچ ، باختی دو جانبه بود . لحظه ی بزرگ و مهم تصمیم گیری بود . واقعیت یا رویا ! برای آخرین بار به دو ماهی نگاه کردم ، مستاصل و پشیمان ، از پذیرفتن مسئولیتی خطیر ! شمسی با لحنی قدرتمند با این احساس که کنترل همه چیز را در دست دارد و شرط را پیشا پیش برده است ، گفت : " بگو دیگه ! "
و من ( غمگین از نبردی نابرابر ، انتخاب مرگ و زندگی ) به آهستگی ، با لحنی بیشتر شبیه التماس تا قضاوت ، زیر لب گفتم : " بیچاره شدی ، بچه .... " (جمله آخر قهرمان همان فیلم خطاب به آدم فروشی که او را لو داده بود !) شمسی شگفت زده پرسید : " چی ؟! " و من با نگاه به ستاره ،وقتی مطمئن شدم او بر سر پیمانی که با کشیدن انگشت بر لبانش با من بست ، وفادارمانده است ، این بار با تلاشی مضاعف در تقلید لحن و حالت قهرمان فیلم ، با شعف و شجاعتی که نمی دانم یک باره از کجا یافته بودم ( نمی توانست همه اش اهدایی ستاره باشد ) ، رو به شمسی خائن ، که قصد لو دادن مرا داشت ، تکرار کردم : " بیچاره شدی بچه ! "
شمسی هم چنان شگفت زده و مات نگاهم می کرد ، در تمام مدتی که نتیجه قضاوتم را این گونه اعلام کردم .
_ " مثل روز روشنه که ماهی قرمز ، عاشق یه ماهی دیگه س ! که این ماهی قهوه ای یه عمرأ نمی تونه جای اونو تو قلب ماهی قرمزه بگیره ! اون ماهی الان تو اقیانوس هند ، صبح تا شب کارش گریه ست و چشم انتظاری .... پا به ماه هم هست ؛ اما بیچاره نه از شوهرش ، از همون نامردی که این ماهی قرمزه را مست کرد و با کلک کشوند توی تور ماهی گیرها ! رنگ اون ماهی نامرد هم قهوه ایه .... رنگ عشق این ماهی قرمزه فیروزه ایه .... بعد از این که ماهی قرمزه افتاد توی تور ، قهوه ایه رفت به دروغ به ماهی فیروزه ایه گفت که با چشمای خودش دیده که ماهی ستاره مرده ! بعد به اون تجاوز کرد و حالا مجبورش کرده هر شب توی کافه ی بندر اقیانوس برقصه و آواز بخونه ! حبس خیلی بد دردیه ، بد تر این که بی گناه هم باشی ! حالا این ماهی بد بخت ، بی خبر از همه جا ، فکر می کنه فیروزه ، نشسته گوشه خونه و برای آزادی اون نماز می خونه وذکر امن یجیب می گه ، هزار تا هزار تا .... غافل از این که خانم تا همین دو هفته پیش هم نمازش رقص عربی بود و ذکرش " قر تو کمرم فراوونه ، نمی دونم کجا بریزم ...." بگذریم ، نگاه کنید به لبای ماهی قرمزه ، می دونید چی می گه ؟! می گه : " مرا دردی است اندر دل ، اگر گویم جهان سوزد ؛ اگر پنهان کنم ترسم ، که مغز استخوان سوزد ! " بمیرم براش .... باز خدا را شکر ماهی شمسی هست که دو کلام باهاش درد دل کنه ! بد بخت ماهی شمسی یه که لاله ! هزار تا درد توی دلشو و زبونش یاری نمی کنه یکی شو بریزه بیرون بلکه دلش آروم بشه ! ای وای از غریبی .... این بدبخت خونه اش قطب جنوبه ! بهش تهمت ناروا زدند از دست برادرهای خر غیرتی اش ، شبونه فرار کرده و بکوب شنا کنون خودشو رسونده به رودخونه جاجرود ... اونجا ناخواسته شاهد قتل یه مامورگمرک به دست قاچاقچی های اسلحه می شه که ای وای .... می دونید اسلحه ها رو برای کی می بردند ، واسه همون ماهی قهوه ای ، رفیق نامرد ماهی ستاره ، اسلحه می خواسته که باهاش اقیانوس هند و با تموم رودخونه هایی که بهش می ریزند زیر سلطه خودش بگیره . آدمکش ها می بینندش و برای این که به پلیس لوشون نده ، زبونش را می برند . قرار بوده بکشنش ، اما کسی که مامور قتلش بوده عاشقش می شه و فراریش می ده ؛ وقتی قاچاقچی ها می فهمند ، اون بنده خدا رو می کشند و ماهی شمسی را هم تعقیب می کنند که بکشنندش ولی نا غافل از این که تور ماهیگیرها زودتر از اونا ماهی قهوه ایه بدشانس ، نمی دونم شاید خوش شانس را اسیر خودش کرده .... بگذریم . زندگی مثل یه قماره ؛ که هیچ کس تا آخرش برنده نیست ! "
و این جمله آخر هم مال همان فیلم بود . ولی این یکی را آدم فروش به قهرمان فیلم می گفت ، تلخ و غمگین و پر کنایه !مردمک های شمسی و ستاره پر از اشک شده بود . آگاهی از سرگذشت غم آلود و پر فراز ونشیب ماهی های سفره هفت سین ، و نگرانی پرهیجان و اضطراب آور مسئولیت آنها به عنوان کسانی که هم اکنون آینده و سرنوشت تعداد زیادی ماهی کوچک رنگانگ از اقیانوس هند تا قطب جنوب ، بستگی به تصمیم آنها دارد باعث شد شرط بندی ، موضوع و نتیجه ی آن را به کلی فراموش کنند .
از میان راههای پیشنهادی ستاره و شمسی معقول ترین شان ، درمان لالی ماهی قهوه ای رنگ در بیمارستان جرجانی و رساندن ماهی قرمز به اقیانوس هند بود . شمسی موضوع سیگار کشیدن مرا فاش نکرد ، ستاره هم به عهد خود وفا کرد .و یکی از روزهای خرداد ماه ، دو ماهی کوچک را خواهرم و دختر خاله ثریا ، پس از ساعت ها مشاوره با رضایت کامل به رودخانه جاجرود سپردند ، چون متقاعد شده بودند آنها همیشه بیش و پیش از هر چیز به آزادی نیاز دارند تا خود فکری به حال سرنوشتشان بکنند ! ( جمله ای دیگر از همان فیلم ؛ این را زندان بان درباره ی قهرمان فیلم و دوست آدم فروشش گفت ! )
غروب ؛ بر سر دو راهی ، ماهی قرمز و ماهی قهوه ای با هم وداع کردند . یکی به سوی اقیانوس ، دیگری به سوی قطب ....
و من و ستاره و شمسی به سوی قصر رویا هایمان سینما رز ....

۵ نظر:

  1. بار غمی که خاطر ما خسته کرده بود
    عیسی دمی خدا بفرستاد و بر گرفت

    پاسخحذف
  2. خوادن این داستان مثل تنفس در هوای تازه بود شنا کردن در اعماق آرامش

    پاسخحذف
  3. علیرضا خان واقعا نوشته هات اون قدر در عین شیوا بودن از نظر معنایی تو در تو و زوایای مختلفی داره که انسان احساس عجز می کنه. حضورت مستدام. روی ماهت را می بوسم.

    پاسخحذف
  4. كلمات مي رقصند،ولي نه!

    تو آنها را مي رقصاني...

    پاسخحذف
  5. به نظرم يكي از بهترين داستان هايي بود كه با جانمايه سينما و عشق به اون تا به حال خوندم...شايد يه جورايي از كارهاي پرويز دوايي هم بهتر...به غير از اين كه بگيم شاهكار بود ديگه چي مي تونيم بگيم علي جان؟

    پاسخحذف