سايه برگهاي انجير
بر حفره هاي ِ سنگي مردمكهايم مي لغزد
و مهتاب ِ بي رنگ
از پس ِ ميله هاي ِ موازي
در شب بي قراري ام مي خرامد
داغي تب ِ تير ماه
بر خاطرات ام مي وزد
و بي باكي ام
از هراس
مي گريزد
سكوت است
و تنها مگسي تنها
چونان زايري نيازمند
با ذكر وزوز
گوشهايم را طواف مي كند
( اينجا نوزادي است كه با اذان صبح وضو مي گيرد
و هفده ركعت پياپي
بر سيگار افروخته سينه ي سرزمين اش پك مي زند ! )
آه ، اي آسمان ِ بي ابر و معجزه
از آستان هزارتوي كلمات
نام متبرك جاوداني ات را مي ربايم
آنجا كه در قفس گورهاي آسمانخراش
زبان ِ باران ِ سلول ِ من
قطره قطره تسليم است
نامت متبرك باد !
سكوت كف پاي ِ بودن ام را
با سيلي شلاق مرگ شخم مي زند
و من در حياط پشتي كابوس ِ زندان ِ كابوس نشسته ام
و بر سايه ي ِ برگهاي سنگي درخت انجير مي نويسم
با نم نم بغض هايم
شب نامه هاي دوره اختناق پاره باد !
آزادي دوباره باد !
و پيكرم به ياد نمي آورد
بار اولي كه زنجير به تن نداشت ،
پير بود يا نوزاد ؟!
و هراس
از بي باكي ام
مي گريزد ....
نام رهايي
متبرك باد !
18 تير 1389
فیلمساز، نویسنده و شاعر ( خواهش می كنم از انتقال و يا انتشار ِ نوشته های وبلاگ خودداری كنيد . سپاسگزارم . )
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
-
همه به ياد ميآوردند. چگونه خودش ميتوانست فراموش كند؟! هركسي به او برميخورد، ميگفت: «خدا بيامرزدش ! » و او سرش را به نشانه تأسف پايين...
-
تنهایِ تنها بود واقعا تنها، نه کسی رو می شناخت نه از کسی با خبر بود. همیشه می ترسید که اگه بمیره جنازه اش توی خونه بو بگیره و کسی پیداش نکن...
-
نه ! آفتاب سیاه نیست ! برکف ِ دستان ِ تو باران از شیارهای نیایش ِ خورشید می بارد ؛ و ماه دل سپرده به مرداد برای صدفی به کوچکی اقیان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر