۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

بي بي زروان

واژه های بی اساس
تباهی از شکاف پلکهایت عبور کرد
و اکنون آماسیده بر مردمکهای نم دارت
و بحران اشک ؛ شتک زده بر گونه های لرزانت
و شک از میان انگشتان بریده ات
بر قبای پاپیروس ِ گمشده ی اساطیر
شکوه گمشده ای را باز می جوید :
- " واژه های بی اساس ؛ هجاهای بی مقدار …! "
بی بی زروان
جوانتر از همیشه
نشسته بر سر ِ آرامگاه من
- :" همیشه می ترسی ؟! همیشه می ترسی ؟! "
- : " خسته ام بی بی ، خسته ام خیلی ...! "
( تا گرمای ته مانده فنجان چای ات سر ِزبانت هست ، سیگار دیگری بگیران ! )
واژه های مرتد ؛واژه های بی اساس
چشمانم را می بندم
می بندم و باز می گشایم
و شرمگین خیره می شوم به باغچه ی کوچک ِ حیاط
بازوان سرکش ِ درخت ِ انگور
بر سینه ی سرد ِ دیوار سیمانی
خزیده و قد کشیده و آرمیده در بستر نور و خنکای ِ باد
بی هراس ، بی خستگی ، بی مرگ
متبرک و آسان ، بی واژه های بی اساس
چشمانم را می گشاید
می گشاید و باز می بندد
و من ،خودم را
در بهشت ، خیال می کنم
بی چشم و گوش و تن
بی من ....
( چای دیگری بنوش ، سیگار ِ دیگری بکش )
بی بی زروان می خندد :
- " نمی توانی اینجا سال ِ رمضان است ! "
- " واژه ها روزه سکوت گرفته اند ؟! "
نمی پرسم ؛
مات می خندم ...!

۱ نظر:

  1. این کلام بی مقدار
    در کنج نفس هایم

    چنان آرام خوابیده

    که انگار مرگ بیهودگی ها را

    در این تن با دو چشمش دیده است
     

    پاسخحذف