۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

دروغ سيزده !

شاید مرده ...
شانزدهم يا هفدهم اسفند ماه سال 73 يا 74 آقا پرويز، صاحب تراشكاري دو نبش خيابان مازندران، ساعت چهار و پنجاه و سه دقيقه صبح، از اين كه هشت ماه پيش حدود همين ساعت، آسيه زنِ دوّمش را كشته بود، پشيمان شد.
خُب، يك آدم بايد واقعاً بدبخت باشد كه اين موقع صبح ، درست يك ساعت و يك دقيقه پيش از حلقه آويزان شدن، زُل بزند به ديوار سلول انفرادي اش در زندانِ قزل‌حصار و احساس كند دليلِ كافي و عقل پسندي براي كشتن يك آدم (زن) نداشته است.
دل و روده‌اش حسابي قاطي كرده بود. واقعاً باور كردن اش سخت است ، مردي معتاد به زورخانه وكُشتي ، كه پيش از زندان حتي لب به سيگار هم نزده بود، حالا سيگار را كه چه عرض كنم، كارش به جاي رسيده بود كه به جاي ترياك، شيره حَبّ كند. مي‌خواست بالا بياورد ولي مگه به همين راحتي بود. بدتر از همه اين كه مقتول آسيه بود و به خاطر مرگ او داشت قصاص مي‌شد ؛ ولي حالا حتي با سه نخ سيگاري كه آتيش به آتيش ، روشن كرد هم نمي توانست چهره‌اش را ،‌ آسيه را ، به ياد بياورد ، در عوض نُه سال زندگي زناشويي با تمام خوشي و ناخوشي و پستي و بلندي محكم‌تر از هميشه به خيالش چنگ‌ مي زد و وِل كن نبود !
با آسيه ( زن دوّم ) سيزده ماهِ قبل آشنا شده بود و ده ماه پيش ، در محضر شماره 412 ، در حضور دو شاهد ِ عادل ، ابوالفضل و كيوان شاگردهاي تراشكاري ، عقدش كرده بود .
ولي هشت سال قبل‌تر با حنابندان و عروسي و پاتختي ، جمعاً سه شب متوالي جشنِ مفصلي گرفته بود كه با حُسنيه ( زن اوّل ) همسايه‌ي ديوار به ديوارشان ، بعد از سه سال عشقِ عاشقي و نامه‌پراني و پنهاني سينما رفتن به هم رسيده‌اند.
بگذريم، اگر نويسنده آدمِ ابلهي بود فوراً به نظرش مي‌رسيد كه بنويسد علّت ازدواج مجدد آقا پرويز، بچه‌دار نشدنِ حُسنيه بوده ، كه اصلاً اين طور نيست چون پرويز با احتسابِ نُه سال زندگي مشترك، پدرِ دو دختر و سه پسر بود ، بدون احتسابِ منيژه كه مرده به دنيا آمده بود.
شايد دليلِ معكوس داشته يعني علت ازدواج با آسيه اين بوده كه بچه‌دار نمي‌شده است ولي اين هم نمي‌تواند باشد چون در گزارش پزشك قانوني آمده بود مقتوله پنج ماهه باردار بوده است.
آهان، دارد يك طوري داستان سامان مي‌گيرد، اگر به تاريخ‌هاي كه نويسنده نوشته اعتماد كنيم پس بعيد نيست باردار شدن آسيه دقيقاً در اوّلين ديدار او با پرويز، مردي كه سه ماه بعد، ظاهراً به دليل حفظ آبرو او را به عقد خود درآورده، بوده باشد.
خُب ترديد نكنيد آن كس كه مجبور به ازدواج شد و خواست هر طور كه شده ، به هر قيمتي ، آبروي‌ از دست رفته اش را پاس بدارد يعني نگه دارد، پرويز نبود، آسيه بود. دخترِ پانزده ساله فراري كه با ابوالفضل دوست شده بود فقط به خاطر اين كه بتواند شب‌ها در تراشكاري بخوابد و يك بار كه ابوالفضل نتوانست به موقع تصميم بگيرد ، پس از شنيدن خبر مرگ مادرش، بلافاصله به " گلپايگان " برود ، يا اوّل بيايد و آسيه را از زندان نجات بدهد .
آقا پرويز پيش از رسيدن او كِركِره‌ي تراشكاري را بالا كشيد. البته ابوالفضل بالاخره پس از حركت اتوبوس، به راننده گفت نگه دارد و حاضر شد دو هزار تومان به يك راننده بدهد تا از ترمينال او را به خيابان مازندران برساند ولي خُب وقتي رسيد اتفاقي افتاده بود كه دو ماه و نيم بعد ، آزمايش به آسيه گفت حامله است.
حالا ديگر فكر مي‌كنم وقت آن رسيده باشد كه نويسنده، نام داستان را بنويسد: "0=2×2" يا "دروغ سيزده را باور كن !"
پيش از آن كه ماجرا را ادامه دهم بايد به دو نكته كه هيچ شكي در آن ندارم اشاره كنم: اوّل آن كه ابوالفضل بيچاره ، ديوانه‌وار عاشق آسيه شده بود ، و البته هنوز هم هست. دوّم اين كه، حتي قاضي پرونده هم با نگاه به چشمانِ پرويز ، يقين كرده بود او قاتل نيست ، ولي چه بايد مي‌كرد ؟! قاتِل ديگري نتوانستند دست و پا كنند كه با دليل و برهان بتوانند قتل را به گردن اش بيندازند.
ابوالفضل در زمانِ مرگِ، بگذاريد بنويسم مظلومانه و بي‌دليل ِ آسيه در گلپايگان بود . جوان ِ با ايمان ، با اوّلين التماس آسيه ، كه مي‌خواست زنده بماند، وضو گرفته بود و با آخرين نفس آسيه ، كه مي‌خواست نَميرد ، نمازش تمام شده بود. ( ابوالفضل پس از چهلمِ مادرش تصميم گرفته بود نماز بخواند. )
از طرف ديگر قاضي با اعترافِ صريحِ پرويز چه مي‌توانست بكند ؟! مَردك ، دست گذاشته بود روي قرآن كه به امام حسين ، من آسيه را با دست‌هاي خودم خفه كرده‌ام!
پس شما بگوييد قاتل كيست ؟
به يك نويسنده ِ مُفلس كمك كنيد تا بتواند داستان اش را يك طوري سر هم بندي كند ! خُب :
1- قاتل احتمالي اوّل:
كيوان شاگرد ديگر تراشكاري. او از ابتداي آشنايي ابوالفضل با آسيه، يعني درست از همان زمان كه ابوالفضل رفته بود و يقه‌ي موتور سواري كه مي‌خواست آسيه را به زور سوار موتورش كند، گرفته بود ، عاشقِ آسيه شده بود. ولي بدشانسي او اين بود كه اولاً قهرمانِ نجات بخش آسيه او نبود و ثانياً ، اوّل ابوالفضل بعد از كشيدن سيگاري حشيش و نشئه شدن ، گفته بود عاشقِ آسيه شده است. ولي خُب كه چي؟! آسيه كه زنِ ابوالفضل نشده بود كه عشق پنهاني مثلاً تبديل به جنون شود و يك ضلع مثلث عشق، اضلاع ديگر را به خاك سياه بنشاند.
از طرف ديگر يقين دارم هر ‌چقدر هم كه بگوييم كيوان ، آسيه را دوست داشت به اندازه‌ي پرويز عاشق‌اش نبود. باور نمي‌كنيد به اين جمله‌ي اَمري پرويز توجه كنيد كه بر سَر كيوان داد كشيده بود : « پسر دست‌هاي اين فاحشه را بگير تا من بتونم كارم را بكنم ! »
و كيوان كه يك ربع پس از آقا پرويز اُوستاي اش ( استاد معنوي اش ) به تراشكاري آمده بود و كركره را كه از درون مغازه پايين كشيده شده بود، با كنجكاوي بالا زده بود و به خيال اين كه مَرد اوّل نمايش همخوابگي ، ابوالفضل است . كيوان با لگد و مشت ، محكم و محكم‌تر ، كوبيده بود به شيشه‌ي درِ آهني مغازه ، كه از داخل قفل شده بود ، و ناگهان تنِ نيمه برهنه‌ي پرويز را ديده بود كه از پشت ماشين تراش بيرون آمده بود، در را گشوده بود و همان فرماني را كه چند سطر بالاتر خوانديد به كيوان داده بود. كيوان هم بي‌مهابا دستان آسيه را از پشت محكم چسبيده بود و در تمام مدتي كه آقا پرويز مشغول انجام يك تجاوز بي‌عيب و نقص و كامل بود ، بيش از آن كه كنجكاوِ ديدن تنِ لخت آسيه باشد با حسرت چشم دوخته بود به فلان جاي آقاي پرويز كه به نظرش خيلي بزرگ مي‌‌آمد و اصلاً قابل مقايسه با فلان جاي خودش نبود ! و در تمامِ آن پنج دقيقه، آسيه، منگ و مبهوت و غافلگير شده بود به يك دليل، اين كه گمان مي‌كرد اين نقشه‌يي حساب شده بوده كه طراح آن كسي جز ابوالفضل نبوده است .
آسيه باور كرد كه اگر پرويز ، در ابتدا به او گفت ، فرشته ، و در آخر گفت فاحشه ، حتماً هم زمان مي شد هم اين بود و هم آن ؛ و يا ، نه اين بود و نه آن ؛ و آسيه آرام گرفت مثل ميّت. آن‌قدر آرام كه اصلاً نيازي نبود كه كيوان دستان اش را بگيرد. آسيه در تمام آن پنج دقيقه،‌ داشت با خود قرار مي‌گذاشت و از خودش قول محكمِ مي‌گرفت كه نگذارد از آن پس ، كسي با گفتن چند جمله‌ي عاشقانه ببوسدش و جرأت كند سينه‌هايش را آن‌قدر محكم در مشت‌اش بفشارد كه او تا صبح نتواند از درد ِ پستان بخوابد ! بگذريم كيوان گُه‌تر از آن بود كه بتواند به خاطر رقابت، حسادت، عشق، جنون يا هر چيز ديگري به كسي پشت پا بزند چه برسد به اين كه... بله.
2- قاتل احتمالي دوّم:
خانواده‌ي آسيه، راستش را بخواهيد نويسنده هم مانند من و شما، چيزي زيادي درباره خانواده‌ي آسيه نمي‌داند. آسيه دوست نداشت درباره‌ي خانواده‌اش به كسي چيزي بگويد ، حتي به ابوالفضل . مخصوصا پس از آن شب كه ابوالفضل آن‌قدر سينه‌هاي اش را فشار داد كه آسيه ترسيد نكند پستان‌هايش از جا كنده شوند ! البته آن شب هم ، دختر ِ ساكت و هميشه تسليم ِ داستان ِ ما ، بيش‌تر از چهره‌ي تحريك شده ِ ابوالفضل ترسيده بود كه تا به حال هيچ وقت او را اين چنين نديده بود. انگار چشمان اش داشت از كاسه در مي‌آمد. افتاده بود روي او و تند تند نفس مي‌كشيد. نفس كه نه، چيزي شبيه زوزه ... تا اين كه يك دفعه مثل آدمي كه رعشه و غش و ضعف با هم به سراغش آمده ، نزديك بود سرش محكم بخورد به ماشين تراش ، كه اگر خورده بود بعيد نبود ابوالفضل زودتر از آسيه و پرويز بميرد ! به هر حال ، ابوالفضل در آستانه ِ مُردن از خجالت ، براي فراموش كردن ِشلواري كه به شكل فاجعه‌آميزي خيس شده بود ، شروع كرد به نصيحتِ آسيه . همان‌كاري كه معمولاً همه‌ي مردانِ شرافتمند ، پس از انجام اعمال رقّت انگيز در هم‌آغوشي مي‌كنند . آسيه در برابر پرسش و خواهشِ ابوالفضل كه از او خواسته بود نشاني خانه‌اش را به او بدهد تا بتواند او را به آغوش گرم ِ خانواده‌اش بازگرداند، فقط خنديده بود. نه باور كنيد، اصلاً نه آهي كشيده بود، نه اشكي از گوشه‌ي چشم‌اش روان شده بود و نه هق‌هق كرده بود. فقط خنديده بود. بگذريم تا همين زمان هم، خانواده و پيشينه‌ي آسيه مثل يك راز باقي مانده است.
3- قاتل احتمالي سوم:
جنّ. هيچ بعيد نيست "اجنّه" ، آسيه را ترور كرده باشند. در دوره‌اي از تاريخ اسلام هر گاه كسي به قتل مي‌رسيد كه قاتل‌اش را نمي‌يافتند يا نمي‌خواستند بيابند! بي‌درنگ و به يقين مي‌گفتند، قاتلِ مقتولِ بَد سرنوشت، جنّي بد سرشت بوده است. حالا، چرا بايد چنين احتمالِ يِكّه و يگانه و محكمه پسندي را فراموش كنيم. انگيزه يك جنّ هم براي قتل هميشه قابل پذيرش است: «دلم خواست، كشتمش!»
4- قاتل احتمالي چهارم:
مرگ طبيعي: نه ديگه، اين يكي واقعاً بي‌انصافي است!
5- قاتل احتمالي پنجم:
خودكشي: چرا بايد آسيه خودكشي كند؟! در واقع ، آسيه به اندازه‌ي تمامي عصب هاي مراكز تصميم گيري در مغزش ، براي خودكشي دليل داشته است. حال اگر خودكشي نكرده، به علت ترس از مرگ يا دنياي پس از مرگ نبوده، شايد تنها دليل او اين بوده كه ، وقتي ديگران حاضرند زحمت كُشتن تو را ، بدون هيچ منّت و مزدي به عهده بگيرند، چرا بايد لذّت انجام اين كار را از آن‌ها دريغ كرد؟! با اين وجود من برخلاف نويسنده معتقدم احتمال خودكشي بيش از قتل است و اگر از من بپرسيد: «چرا؟» بي‌درنگ مي‌گويم: «همين جوري...!»
6- قاتل احتمالي ششم:
حُسنيه . قاتل همين شخص است. باور كنيد حُسنيه، آسيه را كشته است و پرويز ، شوهرش قتل را گردن گرفته ! باور نمي‌كنم.
7- قاتل احتمالي هفتم:
ابوالفضل: هر چند ابوالفضل، چندين شاهد دارد كه آن روزها در "گلپايگان" بوده ، ولي هيچ كس او را در شبِ قتل نديده و اين كه خودش مي‌گويد در آن ساعت در حال خواندن نمازِ صبح بوده، بيش‌تر مضحك است تا مَدرك !
8- قاتل احتمالي هشتم:
من ! نه ، امكان ندارد من اين كار را كرده باشم، چون تا به حال هيچ زني را به نام آسيه نديده‌ام. به غير از زن ِ عمويي كه او هم سال‌ها پيش از دنيا رفته و قاتل‌اش بيماري آسم بوده ( خدا بيامرزدش، خدا رفتگانِ شما را هم بيامرزه ! ) اين كه من را ضدّ ِ زن گرفتن مي‌دانند ، حتي اگر درست هم باشد كه نيست، دليلي براي قتل دختري كه نمي‌شناسم نمي‌شود !
9- قاتل احتمالي نهم:
نويسنده ! نه، نويسنده هم ، هر چند روي كاغذ همه كاري مي‌كند ولي عرضه‌ي اين را ندارد كه از مرزهاي ِ خيال و كاغذهاي خط‌خطي‌اش بگذرد. نه، باور كنيد، اين يارو اينكاره نيست!
10- قاتل احتمالي دهم:
آقا پرويز ! قاتل احتمالي چيه؟! هر چي باشد يا نباشد ، اوست كه به جاي همه‌ي ما قصاص مي‌شود.
11- قاتل يا قاتلان احتمالي يازدهم:
همه ! يعني دولت و ملت و سياست و اجتماع و صنف تراشكاران و سنديكاي ِ دختران فراري ! اصلا هر چه ما مي كشيم ، تقصير بني الاميه و بني العباس و خليفه دوم و لايه اُزون و نيچه و ويتگنشتاين و علي شالچيان و ابن عربي و آلبر كامو و بي خبري و بدحجابي زن ، از بي غيرتي شوهر اوست ، مي باشد !
12- قاتل احتمالي دوازدهم:
قاضي! به اين دليل كه بارها تكرار كرد، در حضور جمع و يا در خلوت، چنين دختراني حق‌شان همين ( يعني مرگ ) است.
13- قاتل احتمالي سيزدهم:
خنده ! بله، خنده‌هاي بي‌موقع ، درست زماني كه فطرت و روان پاكِ بشري به گريه نيازمند است.
14- قاتل احتمالي چهاردهم:
مأموران قصاص. واقعاً باور كنيد، آقا پرويز هر چه بود و باشد، الان پشيمان شده است . آقا جان ، قتل به هر دليل ، قتل است و قاتل ، در هر لباس قاتل ! ( بي خيال ، اين پيام ِ داستان نيست . )
****
بالاخره: يك ساعت و يك دقيقه پس از پشيماني آقا پرويز، او را به دار مجازات آويختند.
دروغ سيزده: اين داستان تا دلتان بخواهد قاتل دارد، ولي مقتول ندارد . ولي تو ، به هر حال ، دروغ سيزده را باور نكن ! ( پيام ِ داستان )

۸ نظر:

  1. بسیار عالی و بی نظیر بود...آدم در کامنت گذاشتن برای نوشته های شما واژه کم میاره...

    راست سیزده:همه ی ما قاتلیم رفقا...

    پاسخحذف
  2. چه جالب، من تا آخر داستان اصلا فکر نمی کردم دروغ سیزده باشه....وای کلی خندیدم وقتی فهمیدم. مرسی، به زودی جبران می کنم.

    پاسخحذف
  3. خنده تلخ ِ من از گريه غم انگيزتر است
    كارم از گريه گذشت است بر آن مي خندم

    حتما خنده خانم سلاله هم از اين جنس بوده است ؛ چون بغضي تلخ تر از زهر، در تمام لحظات خواندن اين داستان ، همدم من بود حتي در سطرهايي كه با طنزي گزنده نگاشته شده بود .
    متاسفانه در اين ديار ، مرثيه ها بسيارند . و پيام راست داستان هماني بود كه نويسنده گفت : بي خيال اين پيام داستان نيست !
    و دروغ سيزده ، شايد اين باشد كه : ما انسان را رعايت كرده ايم .
    با سپاس بيكران از استاد توانا

    پاسخحذف
  4. با سلام خدمت استاد تواناي نازنين
    از داستان و نظرات دوستان بسيار لذت بردم، به ويژه از گفته سلاله عزيز كه بسيار هوشمندانه بود . نظر ايشان با طنزي تلخ اشاره اي روشن به راست بودن همه وقايع تلخي است كه جامعه قصد پنهان كردن رذيلانه آنها را دارد ، انگار فاصله و شكاف عميقي كه هم اكنون ميان مردم و معنويت ايجاد شده است ، وجود خارجي ندارد و هم چون دروغ سيزده است .
    دلم براي آسيه ها مي سوزد ...!

    پاسخحذف
  5. علم می گوید ماهی به خاطر دور شدن از آب به دلایل طبیعی می میرد. اما هرکس یک بار بالا و پایین پریدن ماهی را دیده باشد تصدیق می‌کند که ماهی از بی آبی به دلیل طبیعی نمی میرد، ماهی به خاطر آب خودش را می کشد.

    ارميا / رضا اميرخاني

    پاسخحذف
  6. چه بسيار آسيه هايي كه در حال جان دادن از كنارشان گذشته ام "دلم براي آسيه ها مي سوزد ...!"

    پاسخحذف
  7. نقاشي اثر : "ساقي مرادي" ( با نام I am pure )

    http://saghimoradi.blogspot.com/

    پاسخحذف