۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

بخوان !


 امشب
در کرانه شرقی آسمان دل ام
غوغاست ....
جبرئیل فرود می آید و غمگین ترین آیه ها را برای من
نازل می کند و می گوید :
" بخوان ! "
آه می کشم وبا تنها ترین تعبیر خواب ها
امشب
آه می کشم ....

مادرم مهربان می آید
نگران روزهای من است !
به سن دست های اش زل می زنم
تاریخ رنج تحمل من است .
دلداری اش می دهم
می گویم :
- هنوز بیدارم و همه چیز را به یاد می آورم !
به یاد می آورم
دل نشین و سر مست
یکی از همین روز ها یا شب ها
همه چیز تمام می شود !
همه چیز همان گونه که آغار شد
یک باره و بی خبر تمام می شود !
و زمانی می رسد از راه که همه
برای به یاد آوردن چهره ام
آلبوم های پوسیده اشان را تورق کنند !
مادرم مهربان آه می کشد .

" بخوان ! "
جبرئیل غمگین می گوید .
و من تسلیم
صدای فرشته مرگ را در آوای اش می شناسم ....

باید سکوت کنم
باید یاد بگیرم سکوت کنم !



۲ نظر:

  1. حضرت خان دادش ، قلبم طاقت نداره سخنان بشارت بخش بزن و اشعار دلگیر مفرما. نه پشیمان شدم هرچه می خواهد دل تنگت بگو.
    از من جدا مشو که تواَم نور دیده ای/ آرام جان و مونس قلب رمیده ای/ از دامن تو دست ندارند عاشقان/ پیراهن صبوریِ ایشان دریده ای/ از چشم بختِ خویش مبادت گزند از آنک / دردلبری به غایتِ خوبی رسیده ای.

    پاسخحذف
  2. علي جان داداش من رفيق قديمي اگر من شبيه تو نشدم تو بالاخره شبيه من شدي؟...خيلي دوستت دارم و دعا مي كنم كه نوشته بعدي داستاني باشد كه در آن آيه هاي قرآن به شكوفه هاي نور تبديل بشوند...

    پاسخحذف