نگاه کن
هنگام طلوع تردید
شکست را مزه کن …
هنگام غروب امید
عشق را فریاد کن …
مرده ، مرده به دنیا آمده ام
اکنون … شاید
تسلیم و سرسپرده
حیران …
صدا کن
خسته از رویا
خیال کن…
نگاه بی جان ام را
نگاه کن …
فیلمساز، نویسنده و شاعر ( خواهش می كنم از انتقال و يا انتشار ِ نوشته های وبلاگ خودداری كنيد . سپاسگزارم . )
۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
-
همه به ياد ميآوردند. چگونه خودش ميتوانست فراموش كند؟! هركسي به او برميخورد، ميگفت: «خدا بيامرزدش ! » و او سرش را به نشانه تأسف پايين...
-
تنهایِ تنها بود واقعا تنها، نه کسی رو می شناخت نه از کسی با خبر بود. همیشه می ترسید که اگه بمیره جنازه اش توی خونه بو بگیره و کسی پیداش نکن...
-
نه ! آفتاب سیاه نیست ! برکف ِ دستان ِ تو باران از شیارهای نیایش ِ خورشید می بارد ؛ و ماه دل سپرده به مرداد برای صدفی به کوچکی اقیان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر