مهر ماه ِ رنج
تلخ کامی های دلقک
و اشک های بی مقدارش
در بدرقه تابوت ِ تو
( سزاواری های ِ روح ِ دل تنگ ِ زمانه ی اندوه !)
و اجساد تیرباران شده ی ِ خواب های ندیده
و" دوستت دارم" های ِ نشنیده
واین چنین گریستن بر مزار مرگ های مکرر و بی حماسه
آری در چرخش ِ بی سرانجام ترانه های ِ قدیمی سزاواری هست
و شمایلی از اندوه
در ستایش و پرستش ِ آتشی که از دو سوی ِ شانه های ضحاک زبانه می کشد !
( او دیگر شعرهای ِ تو را نخواهد خواند
و تو لبخندهای او را نخواهی دید !
او لرزش ِدستان ِ تو را نخواهد دید
و تو دیگر لرزش صدای ِ او را نخواهی شنید ...! )
رنج های ِ پارسای من
در تحمل ِ تاریک ِ ثانیه های سوگواری
فرا گرفته اند ؛
_ چگونه بی کنایه و سرد _
با وقار به مرگ ِ محتوم ِ قندیل ها بنگرند و باز
از دو سوی ِ خیابان ِ خاطرات ، آهسته بگذرند ...!
( و چه آسان ، به یادم آوردی
به یادت نیاورم
یادی هست
در یادبود ِ آنچه بود ! )
و اینک باز لرزش دستان ِ شعر ِ ساکت ِ من ....
چه تنها ؛
و چه دل تنگ ....
فیلمساز، نویسنده و شاعر ( خواهش می كنم از انتقال و يا انتشار ِ نوشته های وبلاگ خودداری كنيد . سپاسگزارم . )
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
-
همه به ياد ميآوردند. چگونه خودش ميتوانست فراموش كند؟! هركسي به او برميخورد، ميگفت: «خدا بيامرزدش ! » و او سرش را به نشانه تأسف پايين...
-
تنهایِ تنها بود واقعا تنها، نه کسی رو می شناخت نه از کسی با خبر بود. همیشه می ترسید که اگه بمیره جنازه اش توی خونه بو بگیره و کسی پیداش نکن...
-
نه ! آفتاب سیاه نیست ! برکف ِ دستان ِ تو باران از شیارهای نیایش ِ خورشید می بارد ؛ و ماه دل سپرده به مرداد برای صدفی به کوچکی اقیان...
رنج های ِ پارسای من
پاسخحذفدر تحمل ِ تاریک ِ ثانیه های سوگواری
فرا گرفته اند ؛
_ چگونه بی کنایه و سرد _
با وقار به مرگ ِ محتوم ِ قندیل ها بنگرند و باز
از دو سوی ِ خیابان ِ خاطرات ، آهسته بگذرند ...!