۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

تاريك ... وتاريك ....

بی خانمان
به رگهای آبی بازوان ام زل می زنم
مرگ با شتاب از کنار ِ خوابهایم می گذرد
به یادت می آورم و باز
هیچکس در مراسم سوگواری خاطره ات تسلی ام نمی دهد
و من همچنان می گریم
تنها و خاموش
خاموش و تنها....
- غمگین ام ؛ می دانی ؟
سیاه ترین پیراهن ام
سزاور تن ِ داغدار شبهای ِ تسلیم است
آغوشم را می گشایم
و اندوه
- رفیق کهن سال و مهربانم –
سر بر شانه هایم می گذارد
و من در میانه شب
به ترانه ای می اندیشم
که بر سنگ مزارم خواهند نوشت ...!
فریادی خاموش
آماسیده بر لبهایی بسته
در آستانه سالی سرد
تاریک
تاریک
وتاریک ....

۲ نظر:

  1. فریادی خاموش
    آماسیده بر لبهایی بسته
    در آستانه سالی سرد
    تاریک
    تاریک
    وتاریک ....

    این یعنی زندگی....

    پاسخحذف
  2. بر منقار خویش، برای تو
    نامه‌ای می‌آورم
    از سوی زنی که یک بار دوستت داشت
    و چون به پرستو بدل شد،
    از تو رهایی یافت ...
    غاده‌السمان

    پاسخحذف