نفرين
در خواب بودم من
در خواب بوديم ما
هنگام نبش ِ قبر ِ آيات در همه غارها
و هنگام ِ دفن ِ معصومانه خدا
در همه غارها
در قبر ِ پيشين ِ آيات ...
در خواب بوديم ما
در خواب بودم من
به چشمان مرمري شب مي نگرم
و از شكاف ِ بي سرانجام شعر
شرمگين و ملتمس
به شهر ِ آلوده دشنام مي دهم
و تا سپيده ي سياه نقاشي
دستان ِخون آلود ِ گوركنان را
در لحظه ي مركب لجن
بر ديواره غارها مي كشم ؛ تا
ميليونها سال بعد
همه به ياد بياورند
در خواب بودم من
هنگام نبش قبر ِ آيات
و هنگام دفن ِ معصومانه خدا
در خواب بوديم ما ...
نفرين ...!
فیلمساز، نویسنده و شاعر ( خواهش می كنم از انتقال و يا انتشار ِ نوشته های وبلاگ خودداری كنيد . سپاسگزارم . )
۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
-
همه به ياد ميآوردند. چگونه خودش ميتوانست فراموش كند؟! هركسي به او برميخورد، ميگفت: «خدا بيامرزدش ! » و او سرش را به نشانه تأسف پايين...
-
تنهایِ تنها بود واقعا تنها، نه کسی رو می شناخت نه از کسی با خبر بود. همیشه می ترسید که اگه بمیره جنازه اش توی خونه بو بگیره و کسی پیداش نکن...
-
نه ! آفتاب سیاه نیست ! برکف ِ دستان ِ تو باران از شیارهای نیایش ِ خورشید می بارد ؛ و ماه دل سپرده به مرداد برای صدفی به کوچکی اقیان...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر