نوشتنِ داستانِ عاشقانه كار مشكلي نيست. دشواري از زماني آغاز ميشود كه زن و مردِ قصه، عاشق هم نباشند! بنفشه مثلِ روز براياش روشن بود كه هيچ علاقهاي به هومن ندارد و هومن حاضر بود به جانِ مادرش قسم بخورد كه هيچ گاه به بنفشه علاقهاي نداشته است. شما بوديد چه ميكرديد؟!
امروز صبح بنفشه آرزو ميكرد كه كاش هيچ وقت از خواب بيدار نميشد چون هومن به خوابِ او آمده بود و فكرِ بنفشه نگذاشته بود هومن از شب تا صبح پلك بر هم بگذارد. هر دو بدونِ آنكه بدانند هم زمان زيرِ دوش، بنفشه آبِ گرم و هومن آبِ سرد، تصميم گرفتند زندگيشان را دچارِ يك دگرگونيِ اساسي و بازگشتناپذير كنند، هومن مصمم شد كه شب با مصرفِ چند قرصِ آرام بخشِ قوي تا صبح به راحتي بخوابد و بنفشه كه در اين لحظه از احساسِ دَمِ صبحاش پشيمان شده بود، تصميم گرفت شب تا صبح قهوه بخورد و كتابِ "ضد خاطرات" را تمام كند.
شايد گفتنِ اين حرف، دور از اخلاقِ خوش آيند رازداري باشد ولي به هر حال بنفشه چند قرصِ قويِ آرام بخش را با لذّت و اميد بلعيد و هومن تا صبح قهوه خورد و خاطراتاش را با بنفشه مرور كرد.
يكي از ترفندهاي فرار از بنبست در داستاننويسي وارد كردنِ شخصيتِ سوّم به ماجراست. خُب، براي نوآوري اگر از تلفن، رقيبِ عشقي و دوستِ همراز كه بگذريم دستمان خالي ميشود، بنابراين حداقل از اين كار صرفنظر ميكنيم و بنفشه و هومن را به شكلِ كاملاً تصادفي رو در روي يكديگر قرار ميدهيم.
بنفشه از محل كارش (او ميتواند منشيِ يك شركت باشد ولي نيست، او مترجمِ زبانِ فرانسه در يك دارالترجمه است) خارج ميشود و با شتاب خود را به مطبِ دكترِ چشمپزشكي در آن سوي شهر ميرساند. هومن مدتهاست كه ميخواهد ماشين تايپاش را تعمير كند و چون ميترسد كه تعميرگاه در ساعتِ ششِ بعدازظهر بسته شود با تاكسي سرويس خود را به تعميرگاه ميرساند. در مطب، بنفشه درمييابد كه درمانِ چشمِ او يك ماهِ پيش پايان يافته و در تعميرگاه هومن يادش ميآيد كه فراموش كرده ماشين تايپاش را سالِ قبل فروخته است.
بنفشه در ايستگاه اتوبوس، سوار سوّمين اتوبوسِ خالي هم نميشود و هومن با شتاب چنان ميدود كه قفسهي سينهاش به درد آمده، جالب است كه از قضاي روزگار، ناگهان بنفشه و هومن به شكل باور نكردني كه به تنهايي ميتواند وجودِ جبر را اثبات كند، هم ديگر را ميبينند. اتوبوسي كه جايِ سوزن انداختن در آن نيست سَر ميرسد، بنفشه با تلاشِ بسيار خود را بدونِ اعتنا به اعتراضهاي بيادبانه در ميان مسافران جاي ميدهد و هومن به سرعت برميگردد و برخلافِ حركتِ اتوبوس به راه ميافتد. هشت دقيقهي بعد، بنفشه در ايستگاهِ بعدي از اتوبوس پياده ميشود، و سوار بر اتوبوسِ ديگر به ايستگاه قبلي باز ميگردد. در حالي كه هومن در تاكسي نشسته و از راننده ميخواهد او را به اتوبوسي برساند كه بنفشه از آن پياده شده!
شب، بنفشه ميانديشد، «هر چند من دوستاش ندارم ولي اون بدبخت بدجوري عاشق منه!»
و انديشه هومن هم اين است كه: «كاش حالياش ميشد دوستاش ندارم، ميترسم خر بشه، آخرش خودكشي كنه!»
بنفشه تا صبح نخوابيد و به هومن فكر كرد و هومن پس از چند شب به راحتي خوابيد و خوابِ بنفشه را ديد.
هوا خيلي گرم است، شايد پنجاه درجه. از آهنهاي زنگ زدهي يك برجكِ نگهباني بالا ميرويم. اينجا پادگاني دور افتاده در حواليِ زابل است. نيمه شب است، ساعتِ سه و چهل و نه دقيقه. يك ساعت و يازده دقيقهي ديگر به پايانِ نگهباني سرباز وظيفه احد مياندوآبي باقي مانده است. احد، به آسمانِ پر ستاره نگاه ميكند و ستارهي ديگري بر پشتِ نقابِ كلاهِ سربازياش ميكِشد. شد نوزده تا. احد پنج ماهِ ديگر خدمتاش تمام مي شود و يك هفته پس از آن با مهري ازدواج ميكند. مهري در مياندوآب، به بهانهي امتحانِ هندسه، بيدار مانده است و به سربازي ميانديشد كه از زابل براي او نامه مينويسد.
احد از مهري خواسته است خوب درس بخواند تا مثل او نشود و مهري تصميم گرفته خوب درس نخواند تا مثل احد بشود. مهري دو ماه و دو هفتهي بعد مردود ميشود ولي دو ماه و سه هفته پس از مردودي با احد ازدواج ميكند. مهري و احد يك روز پس از ازدواج تصميم ميگيرند كاري كنند كه دخترشان ( آنها دختر را به پسر ترجيح ميدهند ) دكتر شود!
جواد، اغذيه فروشِ خيابان مَجد، پس از سه روز تكاپو، تشتِ قرمز رنگي پر از ماهيهاي كوچكِ سرخ رنگ، مهيّا كرد. تُنگهاي شيشهاي كوچك و بزرگ با دالبرهاي چيندار را هم با سليقه، اطرافِ حوضِ ماهيها چيد. تا تحويل سال دو روز مانده بود. هر چند وقتي كاسبهاي محل با كنجكاوي از جواد ميپرسيدند: « چي شده كه ماهي آورده ؟! »
او استدلالِ محكمي داشت: « عشقم كشيد! »
ولي خودش ميدانست دليلِ او دختري با چشمهايِ درشت قهوهاي است. دختر با چادرِ سفيد آمده بود و از گل فروشيِ روبهروي مغازهي جواد پرسيده بود براي شب عيدِ ماهي ميآورد. گلفروش شبِ عيد در شيراز نميماند و خُب نميآورد.
ساعتِ چهار و دو دقيقهي بعد ازظهر بود. جواد دَرِ اغذيه فروشي را بَست و در كنارِ تنگها به عقربههاي ساعتاش با نااميدي چشم دوخت. اگر روزهاي ديگر بود، دختر هماكنون مانندِ نيلوفري روان بر آب، به خيابانِ مجد ميپيچيد و هم چون پرستويي مهاجر از روبروي مردمكهاي جواد عبور ميكرد و چون مرغِ عشق به كوچهي باريكِ انتهاي خيابان پر ميكشيد و هم چون آهويي مَست به كلبهاي دو طبقه و قديمي ساز با پلاك 17 و درِ صورتي رنگ ميخراميد.
جواد ديپلمِ ادبي داشت، شيرازي بود و حافظِ بوستانِ سعدي؛ طبيعي است كه طبع شعر داشت.
دختر گفت: « ببخشيد، يك ماهي به من بدهيد! »
جواد پرنشاط برخاست. تنگي را برداشت كه بيشتر به تنگ شراب ميمانست تا ماهي. از دختر خواست، ماهيِ موردِ پسندش را در تشتِ سرخ رنگ بيابد و وقتي دختر به ماهيها خيره شده بود ( با دو چشمِ درشتِ قهوهاي رنگ ) جواد ديگر اغذيه فروش نبود. ماهيِ كوچكِ قرمزي شده بود كه در تنگ مشتاقانه به انگشتانِ كشيدهي دختر مينگريست.
دختر، شايد، بدونِ آن كه بداند، جواد را كه از يك لحظه غفلت او سود برد و خود را در تنگ انداخت، سَر سفرهي هفت سين گذاشت. دختر شبيهِ همان ساقيِ باريك اندام و بافته گيسويي بود كه جواد هميشه براياش شعر ميگفت حتي در تمامِ لحظاتي كه منتظر بود همبرگرها سرخ شوند. پس از آن كه گويندهي زن راديو بگويد امسال سال اژدها است و پيش از آن كه گويندهي مرد حلولِ سال جديد را اعلام كند. دختر تنگِ جواد را از ميانِ سبزي و سير و سمنو و چهار سينِ ديگر برداشت و تا ارتفاعي كه با لبهاياش مماس بود بالا آورد. كم مانده بود كه جواد آرزو كند جواد ميماند تا شايد روزي يا شبي ميتوانست اين لبها را ببوسد. يادش آمد كه نامزد دارد ( نامزدش كه بود؟! نميدانم! ) و از ماهي شدناش باز خشنود شد. سه دقيقهي بعد تنگي كه بيشتر شبيهِ به تنگِ شراب بود تا ماهي، شكست. زيرا انگشتهاي قشنگِ دختر تبديل به بال شد و موهاياش به پّر. جواد پيش از آن كه درك كند چه شد كه دختر دهانی شبيه به منقار پيدا كرد. مرغ گرسنه ماهی خوار، پيكرِ ماهيِ كوچكِ سرخ رنگ را بلعیده بود!
«وليكن اين ضعفا از حُزن و ضعيف دلي هر روز مينالند و ميزارند و از اين داعي مخلص، كه محترز است – غاية الاحتزار – از ابرام و تصديق بدان حضرت، تكرار شفاعت و لابهگري ميخواهند .»
اين جملات را مولوي خطاب به مردي نوشته است كه "مقامِ پروانهگي" داشت و هر وقت كسي پروانهاي را ميديد به يادِ او ميافتاد. معينالدين سليمان پسرِ مهذبالدين علي پسر محمّد، امير پروانه، سرانجام در سال 676 هجري به دست مغولان بالهاياش سوخت! اگر متهم به اطاعهي كلام نميشدم قصيدهي سي و يك بيتّي سلطان ولد را در مدحِ پروانه كه به مناسبت تبريك عيد سروده شده، براي شاديِ روح آن مرحوم بازنويسي ميكردم!
نوشتنِ داستانِ عاشفانه كارِ مشكلي نيست. آساني از زماني آغاز ميشود كه زن و مردِ قصه، عاشق هم باشند!
این بهترین داستانی بود که تا به حال شنیدم...استاد بی نهایت از شما ممنونم...
پاسخحذفماهی قرمز؛ مرغ ماهی خوار...جریان سیال ذهن...بنفشه؛ هومن...
واقعا عالی بود
سلام حضرت علیرضاخان ، مدامم مست میدارد نسیم جعد گیسویت/ خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت. واقعا زیبا و عمیق و پر معنا بود.سپاسگزاریم.به امید روزهای بهتر برای شما.
پاسخحذفواقعامحشر وعالی ممنون...
پاسخحذف