همه به ياد ميآوردند. چگونه خودش ميتوانست فراموش كند؟!
هركسي به او برميخورد، ميگفت: «خدا بيامرزدش ! »
و او سرش را به نشانه تأسف پايين می آورد و به چيزي كه هيچ چيز نبود بر روي زمين، خيره ميشد.
ابراهيم، چشمانش را بست. از ابتداي گورستانِ امامزاده ، بيست و هفت گام برداشت. تحمّل ديدن گوری را كه هاجر در آن خفته بود ، نداشت، بر خاك مزار نشست، نه فاتحهاي خواند، نه گريست، نه چشم گشود. برخاست و هفتاد و سه گام به سوي انتهاي گورستان برداشت.
تقي كه ديگر هيچ كس نام اش را به خاطر نداشت (همه از آن زمان كه تراكتور خريده بود، "صاب تراك" صدايش ميزدند) ، چاي هشتم اش را در قهوهخانه نيمه تمام گذاشت، بر تراكتورش نشست و به راه افتاد. زير لب فاتحهاي خواند و آن را با بازدمِ نفساش به سوي مزاري فرستاد كه به اندازه يك نيش گاز با جاده فاصله داشت. در مقابل در امامزاده، تقي، ابراهيم را در حالتي ديد كه نميدانست در حال سلام دادن به امامزاده است يا خَم شده و وداع ميگويد. منتظر ماند.
ابراهيم وارد امامزاده نشد به سوي گورستان رفت. دو زانو بر سر مزار هاجر نشست، سپس برخاست و يك راست به طرف او آمد. هفت قدم مانده به تراكتور، تقي دريافت كه چشمانِ ابراهيم بسته است و در دو قدميِ تراكتور بود كه چشم گشود.
«سلام ابراهيم، خدا بيامرزدش»
تقي گفت. ابراهيم به زمين خيره شد.
«بيا برسونمت»
تقي با نگاه به خاكِ گِل شدهي جاده اشاره كرد.
«بريم قهوه خونه بشينيم؟»
يك نفر از كنار تراكتور گذشت، به ابراهيم سلام كرد، تقي پاسخاش را داد.
تقي پرسيد: «ميري خونه؟»
ابراهيم سرش را به نشانهي "نه" بالا برد.
«بريم قهوه خونه!»
هنگامي كه تراكتور تقي ايستاد. ابراهيم دانست كه تقي آمده است كه جيرهي فاتحهاش را براي هاجر حواله كند. زماني كه بر سَر مزار نشسته بود هم ، منتظر شنيدن صداي حركت تراكتور مانده بود و وقتي كه به دو قدمي تراكتور رسيد ميدانست كه تقي در تمام اين مدّت، مانده بود كه سوگواري او را بپايد.
تراكتور در كنار ديوار قهوهخانه ايستاد.
«كجايي مرد؟ پياده شو!» تقي گفت.
پيش از چاي اوّل تقي تصميم گرفت كه آن روز به گورستان نرود.
پيش از چاي دوّم گفت كه « ميروم. »
استكان چاي سوّم را كه سركشيد، مطمئن بود كه نميرود.
استكان خالي چاي چهارم را كه بر ميز كهنه چوبي گذاشت از خود پرسيد كه «چرا نروم؟»
چاي پنجم را كه قهوهچي در برابرش گذاشت انديشيد: «نكنه كسي فهميده باشه، براي هاجر ميروم؟»
پس از چاي ششم به اين نتيجه رسيد كه نرود بهتر است.
چاي هفتم را بدون قند بلعيد، تلخي چاي را به خيال اين كه قند در دهانش آب ميشود، نفهميد. خوشحال بود كه توانسته به خود بقبولاند كه نرود.
چاي هشتم اش به نيمهي استكان رسيده بود كه برخاست.
«صاب تراك تو كه باز برگشتي؟!»
قهوهچي پرسيده بود.
«مهمون دارم!»
تقي با احترام گفت.
«مهمونت غريبه نيست، بفرما آقا ابراهيم، خدا بيامرزدش!»
ابراهيم همان جايي نشست كه قهوهچي به او تعارف كرده بود.
هاجر اينقدر به چشمهاي او خيره ماند، كه ابراهيم پرسيد: «چه خبره؟! انگار به عكس روي حجلهام زُل زدي!»
هاجر خنديده بود. (اي كاش نميخنديد) ابراهيم گفت: «مواظب همه باش!»
هاجر گفته بود: «همه كيه؟»
«خودت ... تو واسه من همهاي!»
هاجر باز خنديده بود (كاش نميخنديد). ابراهيم با خيال راحت به راه افتاد. شب پيش خواب ديده بود، هاجر با اشك از او ميخواهد كه نرود و صبح با خود پيمان بسته بود كه اگر هاجر گريست، پيش او بماند. و هاجر خنديده بود.
روبروي هاجر ايستاده بود و به چشمان خيره ماندهاش مينگريست كه تقي از او پرسيد: «كجايي مرد؟!»
و هر دو از تراكتور پياده شدند.
تقي از قهوهچي خواست، چاي سوم را هم براي او بياورد ولي ابراهيم هنوز به استكان چاي اوّلاش لب نزده بود. تقي برخاست و به طرف مستراح رفت. قهوهچي بر جاي خالي مانده او نشست.
«چيزي فهميدي؟» ابراهيم پرسيد.
قهوهچي با دهاني پر از خفگي نجوا كرد:
«ديشب دادم بچّهها تا خرخره بهش خوروندند، به قدري كه ميشد تو عرق غسل كني، دَم صُب واسه زنت، ببخشيد، اون خدا بيامرز، شروع كرده غريبي خوندن و گريه كردن و سَر به ديوار كوفتن... گفته با تراكتور از رو قرآن رّد شدم اگر من هاجر و زده باشيم!»
ابراهيم كه رفت، هاجر پشيمان شد كه چرا خواسته بگريد ولي خنديده است ! چادرِ سفيد گلدارش را، كه با ابراهيم از مشهد خريده بود، بر سرش انداخت و به سوي جاده هجوم آورد. ابراهيم همچون ستارهاي كه از آسمان بگريزد در ته جاده افتاده بود. جادهاي كه تراكتور در بيست و سه دقيقه آن را ميپيمود. همانجا ايستاده بود و قضاي نماز گريهاش را به جا آورد.
«وقتي گفتم چايي سوّم را بيار ... يادت نره؟» تقي با تحكّم به قهوهچي گفته بود .
از قهوهخانه بيرون آمد. قهوهچي با شتاب خود را به تراكتور رساند:
«سقف قهوه خونه زمستون امسال را دوام نميياره، به امام حسين (ع) ... »
تراكتورش روشن شد:
«يادم ميمونه ... چايي چندم گفتم؟»
«سوّم...»
قهوهچي يادش مانده بود. تقي به در مستراح تكيه داده بود. بيخود عرق ميريخت. دستمال يزدياش را از جيباش بيرون كشيد. چاقوي ضامندار از ميان دستمال رها شد و در باقيماندهي شكم مرداني كه همه ديزي خورده بودند فرو رفت.
تقي غريد: «مردهشور هر چي زنِ خوشگله ببرن!»
عرقِ پيشاني را دستمالي با نقش و نگارِ فضولات بيني، چربي، روغن، گازوئيل و چند قطره خون آماسيده پاك كرد.
براي ابراهيم، پيغام فرستادند كه برگرد. كارگر سد ساز برگشت ولي باور نكرد كه هاجر از پشتبام افتاده باشد.
از دو سوي قبر گامهايش را شمرد كه نيمه شب گور ديگري را نبش نكند . بيست و هفت گام در تاريكي برداشت. از كفن هنوز خون ميچكيد. ابراهيم گره بالاي كفن را گشوده بود. هاجر چهرهاش را از ميانِ چادر سفيد بيگل به او نشان داده بود. مثل "همه" خنديده بود (چون همه كس او ، ابراهيم بود) و گفته بود: «ابراهيم جان، از پشتبوم افتادم!»
ابراهيم باور نكرد چون بلافاصله بيست و هفت زخم از بيست و هفت ضربهي چاقو، از بيست و هفت جايِ پيكر هاجر، با فرياد به او گفته بودند، هاجر دروغ ميگويد!
قهوهچي برخاست كه تقي بنشيند. تقي به سقفِ قهوهخانه اشاره كرد و قهوهچي تمام صورتش، دهاني خندان شد.
«من بايد برم!»
ابراهيم گفت: «تو كه هنوز چايي نخوردي؟!»
تقي به چشمان ابراهيم خيره شد. ابراهيم تكرار كرد كه بايد برود. تقي خواست كه با تراكتور او را برساند. ابراهيم نپذيرفت. نگاه قهوهچي هنوز در بدرقهيِ ابراهيم مانده بود كه صداي حقشناسِ تقي را شنيد: «بَرگردم... پول ميدم سقفات رو ميزون كني!»
قهوهچي فكر كرد باخته است: «مگه كجا ميخواي بري؟!»
«ميخوام تراكتورو بفروشم و برم يه قبرستون ديگه فاتحه بخونم !» تقي در آستانهي در شكستهي قهوهخانه ايستاد.
«قرآن داري؟»
از قهوهچي پرسيد.
«ميخواي چه كار؟!»
مردي كه سقف قهوهخانهاش آن سال را دوام نميآورد، شگفتزده پرسيد و شنيد:
«ميخوام با تراكتور از روش ردّ بشم تا همه باور كنند كار من نبوده ...!»
ابراهيم چاقوي بيضامناش را از ميان سينهيِ دستمالي گلدار، به جا مانده از چادر هاجر، بيرون كشيد و در سينه تقي جا گذاشت. درست همان جايي كه براي رسيدن به ته جاده با تراكتور، بيست و هفت دقيقه زمان لازم بود.
ابراهيم، تصميم گرفت به خانه باز نگردد. از قهوهخانه كه بيرون آمد، كارگر سدّ ساز شد.
"خدا بيامرزدش!" پيرزني از كنار او گذشت.
ابراهيم سرش را به نشانه تأسف پايين آورد ولي اين بار نگاه اش به چيزي بر روي زمين خيره ماند كه براي او همه چيز بود ؛ تارِ مويِ هاجر در گِل فرو رفته بود. ابراهيم تار مو را از خاك برداشت ولي مو به گسترهي صد قدم شده بود. ابراهيم تار مو را همچون ريسماني به دور بازوياش پيچيد. انتهاي تار مويِ هاجر كه از گِل برخاست. ابراهيم چند قطره خون تازه را ديد كه بر سنگي شتک زده بود.
سنگ به ابراهيم گفت: «اين لكههاي سرخِ ِ سينهي من ، اشك ِ هاجره ...!»
تار ِ مو شيون كرد، بر سرش كوبيد و از حال رفت ؛ ولي پيش از آنكه ديگر به هوش نيايد، ابراهيم را ملاقات كرد :
«همه به ياد ميآرند تو چه طوري ميتوني فراموش كني؟!»
ابراهيم نتوانست فراموش كند.
مرگ تقي، تنها بر اثر اصابت يك ضربهي ِ كاري به قلب اش اتفاق افتاد. در همان لحظه كه تقي ميدانست ديگر زنده نميماند، انديشيد، " چگونه كسي ميتواند زني را كه دوست دارد بكُشد؟! "
اين را فقط هاجر ميدانست.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید / یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید /بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر / کز آتش درونم دود از کفن برآید / بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران بگشای لب که فریاد از مرد و زن برآید /جان بر لب است و حسرت در دل که از لبانش نگرفته هیچ کامی جان از بدن برآید /
پاسخحذفاز حسرت دهانش آمد به تنگ جانم/ خود کام تنگدستان کی زان دهن برآید .
عالی بود حضرت علیرضا خان جان. حضورت مستدام. پاینده و بهروز باشی.
به تیغم گر کشد دستش نگیرم/و گر تیغم زند منت پذیرم/کمان ابرویت را گو بزن تیغ/که پیش دست و بازویت بمیرم
پاسخحذفجناب استاد به امید اینکه ما همیشه در زیر سایه ی شما بیاموزیم