( چ )
مگه به همین راحتی یه ؟! یه کسی یه چیزی بگه و آدم دربست قبول کنه ؟! پس تکلیف عقل آدم چی می شه ؟!
ثریا راست می گفت من دلیل عقل پسندی نداشتم . خب ؛ چند شب دیر اومده بود خونه و متله خوابگردها دور اتاق چرخ زده بود ، بی دلیل، تا صبح ! ولی نه دهن اش بوی عرق می داد که من خوب بوی ِ گندش را می شناختم ، نه لباس هاش بوی ِ تریاک ، که ثریا وقتی یکی از پیراهن های ِ نشسته ی ِ حسن آقا شوهرش را آورد برای اولین بار بوش را فهمیدم !
به ثریا گفتم : بهتر نیست به روش بیارم ؟
گفت : اگه می خوای چیزی بشنوی که نه راه پس داشته باشی نه پیش ؛ این کارو بکن !
و بعد برام تعریف کرد که چطور وقتی به حسن آقا شوهرش ، جریان ِ بوی ِ کثافت ِ تریاک را گفته ؛ چطورآخرش جواب شنیده ، البته بعد از کلی انکار ؛ بابا همینه که هست ، می خوای بخواه ، می خوای نخواه !
گفتم : تو که داری با پول معلمی ات خرج این نره خرو می دی اینو بهت گفته ! فکرشو بکن من قراره چی بشنوم ؟!
( ج )
نشسته بودم طبقه دوم ِ اتوبوس ِ دو طبقه ، کنار پنجره و زل زده بودم به آسمون ِ پر از ابر پائیز. وقتی پیرزنه کنارم نشست این قدر توی فکر بدبختی خودم بودم که اصلا نفهمیدم چند ایستگاه از خونه دور شدم .
بلند شدم و گفتم : ای وای !
پر ِ چادرمو کشید و گفت : بشین .
اینقدر با مهربونی گفت که وقتی برگشتم تا صورتش را ببینم یه لحظه فکر کردم مادر خدا بیامرزمه ! اینقدرگیج و هاج و واج نگاش کردم که باز مجبور شد بگه : تا ته خط ایستگاه دیگه ای نیست .
بعد دوباره گفت : بشین ؛
و باز اینقدر مهربان گفت ، که من چاره ای جز نشستن نداشتم .
وقتی نشستم با تبسمی شیرین پرسید : کجا بودی ؟
من منگ و مات فقط نگاهش کردم .
گفت الان سه ایستگاه ِ که پیش من نشسته و همش تو کوک من بوده که بی حرکت خیره بودم به آسمون ....
خندید و گفت : مثل کشاورزای ِ منتظر ِ بارون که طعم ِ خشکسالی را چشیدند !
من هم خندیدم . البته به مثالش .
پرسید : اهل کجام ؟
گفتم : تهرون ....
پرسید : منظورم این بود که از کجا اومدی تهران ؟
گفتم : کازرون !
بعد من پرسیدم : می دونید کجاست ؟
با خنده گفت : معلومه می دونم الان کنار یکی شون نشستم !
درست سر درنیاوردم منظورش چیه ، ولی من هم خندیدم . پیش خودم فکر کردم لابد حرف خنده داری زده ، وگرنه دیوونه بنظر نمی اومد که الکی بزنه زیر خنده !
آخرش جدی پرسید : چرا این قدر تو خودتی ؟ حتما شوهرت چند وقته که کارای ِ عجیب غریب می کنه و تو اصلا سر در نمی یاری چرا ؟!
من از تعجب داشتم شاخ در می اوردم که یه دفعه از خواب پریدم !
ساکت شدم .
جرأت نمی کردم به چشمای ِ علی نگاه کنم .
علی هم ساکت بود .
من ساکت بودم چون دروغ گفته بودم و می ترسیدم مچمو بگیره ! ولی اون چرا ساکت بود ، شاید به خاطر این که من زودتر مچشو گرفته بودم !
علی پرسید : کی این خوابو دیدی ؟
گفتم : دیشب ... نه پری شب ... نه شب جمعه ، که تو مثل ِ همیشه دیر اومدی خونه ...!
( خ )
خیلی اشتباه کردم به علی گفتم ، توی خواب به پیرزنه گفتم اهل ِ کازرونم! علی اهل ِ کازرون بود . من نیشابوری ام !
کازرون چکار داره به نیشابور ؟! یه دفعه به ذهنم رسید بگم کازرون ! می خواستم علی را خوشحال کنم یا به قول ِ ثریا ، بهش باج بدم !
مرده شور ضعیف بودنو ببره ! مرده شور زیر دست بودنو ببره ! مرده شور زن بودنو ببره ! مرده شور مادر بودنو ببره ! ( البته اون اصلا نمی دونست بچه دارشده! )
از همه بیشتر مرده شور ِ آمنه مستأ جر ِ آقا شاپور بقال ِ سر ِ کوچه را ببره که گفت هرشوهری حواسش پرت باشه، حتما دلش اسیره ِ یه زنه !
( ه )
علی بهم گفت : چند روزی می خوام برم مسافرت ....
ما از این قرارا با هم نداشتیم ! تا حالا هر جا رفته بود ، با هم بودیم . اصلا اون ، اهل مسافرتو این حرفا نبود ، اونم تنها ...!
چکار باید می کردم ؟! چی باید می گفتم ؟!
پرسیدم : کجا می خوای بری ؟
گفت : شیراز
پرسیدم : واسه چی می خوای بری ؟
گفت : با کامیون ِ یکی از دوستام می رم ، می خواد جنس بیاره کمکش می کنم ، یه پولی هم بهم می ده !
گفتم : مدرسه چی میشه ؟
علی هم مثل ثریا معلم بود . ولی دبیرستان نه ابتدایی .
گفت : مرخصی گرفتم .
می خواستم بگم به معلم ها که مرخصی نمی دهند ، احتیاط کردم ، گفتم بگذار اول از ثریا بپرسم بعد بگم !
خواستم بگم ، وقتی تو نباشی دلم برات تنگ می شه ! نگفتم .
خواستم بگم ، وقتی تو نباشی من تنهایی توی این خونه ی ماتمسرا چه گهی بخورم ؟! نگفتم !
خواستم بگم ، من را هم همراهت ببر ! جوابش معلوم بود ! پس این را هم نگفتم !
خواستم بگم ، نرو ، نگفتم !
خواستم بگم ، بمون ، نگفتم !
آخرش فقط گفتم ، تنها چیزی که گفتم ، فقط این بود که : کی می ری ؟ کی برمی گردی ؟
( خاک برسرت مادر، با این دختر تو سری خور، تربیت کردنت ! )
گفت ، یکی دو روز دیگه می ره و یکی دو روز بعدش بر می گرده ! که دروغ می گفت .
دروغ گفت !
همون شب ، شبانه رفت و دیگه هم ، هیچ وقت برنگشت !
( ع )
وقتی می خواست بره ، من خواب و بیداربودم . ساعت از یک شب هم گذشته بود .
اومد بالای سرمو آروم گفت : نجمه جان ، من باید زودتر برم . دوستم دم در منتظره . من هول بلند شدم . هنوز گیجِ ِ گیج بودم . دیدم حتی ساکش را هم نبسته . عجله داشت . خیلی عجله داشت .
پرسیدم : چیزی شده علیرضا . آخه اسمش علیرضا بود نه علی !
خندید و گفت : نه ، فقط باید ، یعنی مجبورم زودتر برم !
کاش از زیر قرآن ردش کرده بودم ، کاش حداقل پشت ِ سرش آب ریخته بودم !
هول هولکی گفت : وقت این حرفا نیست و رفت !
من مثل ِ خواب زده ها میون اتاق وایساده بودم و علی داشت از چارچوب در رد می شد با کیفی که همیشه باهاش می رفت مدرسه . کیفی که انگار سنگین تر از همیشه بود !
کفش هاشو که پوشید انگار تازه من از خواب بیدار شدم . یا انگار یه چیزی چنگ زد توی دلم ، که الان وقتشه ! وقتشه که اون بغض لعنتی یه همیشگی یه ماسیده بیخ ِ گلوت را رها کنی . شروع کردم به هق هق . زار می زدم . طوری که تا حالا توی عمرم این جوری زار نزده بودم هیچ وقت ! علی با کفش اومد توی اتاق ، کاری که تا اونوقت ، هیچ وقت نکرده بود . اومد روبروی من وایساد . روبروی منی که هیچوقت نفهمیده بودم چرا نمی تونم با این مرد قهر کنم ؟! حتی حالا که این جور عجیب غریب و بی موقع داشت می رفت سفر!
پیشونی ام را بوسید و گفت : این مال تمام رنج هایی که تا حالا از دست من کشیدی !
بعد دست منو گرفت وکشید روی لبهاش و دو بار بوسید و گفت : این هم مال رنج هایی که از این به بعد بخاطر ِ زن ِ من بودن می کشی !
علی رفت و من نمی دونستم چرا به اندازه ی دو نفر ضجه می زنم و اشک می ریزم ، تا این که زینب به دنیا اومد . می دونید چرا اسم ِ دخترمو گذاشتم زینب ؟ چون از نطفه ، بلاکش به دنیا اومده ....
( غ )
وقتی خبر اوردند شوهرتو دستگیر کردند ، باورم نشد ، باورم نمی شد ! آخه مگه یه معلم ِ جبر و هندسه چه خلافی می تونست بکنه که بخاطرش بیفته زندان ؟!
( ف )
بعضی وقت ها ، وقتی به تنگ می اومدم به علیرضا می گفتم کاشکی مثل بابام عرق خور بودی ، یا مثل ِ حسن ، شوهر ِ ثریا تریاک می کشیدی ، یا مثل ِ شوهر ِ آمنه همیشه چشمت دنبال ِ ناموس ِ مردم بود ، ولی ....
می دونی چی می گفت ؟ می خندید و می گفت : اونوقت تو منو به اندازه الان دوست داشتی ؟
( ق )
پیرزنی آرام آرام به او نزدیک شد و در کنارش ایستاد .
پرسید : مزار ِ شهدا کجاست ؟
گفت : کدوم شهدا ؟
پیرزن گفت : شهدای جنگ ؟
نجمه زیر لب پرسید : کدوم جنگ ؟ اینجا قبر ِ تیرباران شده هاست !
پیرزن با مهربانی کنارش نشست و با تبسمی شیرین پرسید : دختر خانم ِ عاشق ِ بارون های ِ پائیزی ِ کازرون حالش چطوره ؟
نجمه مات به چهره ِ پیرزن زل زد . چقدر شبیه مادرش بود !
سلام نازنین، چقدر داستانهایت زیباست و چه قدر جای فکر کردن دارد.
پاسخحذفاتت روائح رند الحمی و زاد غرامی/ فدای خاکِ درِ دوست باد جانِ گرامی/ پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت/ منِ المبلغ عَنّی الی سُعادَ سلامی. عزتت روز افزون.
سلام وقتی داستانهاتو میخونم کاملا باهاش یکی میشم درش غرق میشم چقدر قدرتمندانه مینویسی...
پاسخحذفدیروز که چشم تو به من در نگریست
پاسخحذفخلقی بهزار دیده بر من بگریست
هر روز هزار بار در عشق تو ام
می باید مرد و باز می باید زیست
واقعا داستان فوق العاده ایه ... کاملا مسخ شده بودم ... بی اندازه زیباست ...
پاسخحذفخیلی زیباست بی نظیره بی نظیر...
پاسخحذفخیلی دوست داشتم ...خیلی...
پاسخحذفپر گیلاس شدم...
زیبا و دردناک
پاسخحذفقلمتان را می بوسم.