چمدان هاي اش را بست .
_ " خلاص ...! "
از تند باد حادثه گذشت ،
طعم تمشك و گهواره بامداد .
مي گفت :
شايد نوزاد زلزله اي در راه است ؛
انگار مادر ترديد
آبستن اتفاق هاي دوباره است !
از پله هاي خسته يك تصميم
شوق شكسته ترديد
با بال های ِ نابلد
بالا رفت ....
شگفت ؛
شگفتا
اين خواب ؛
این کابوس ،
ديدني است !
زباني پر زخم
از دالاب دهاني مدفون
نعره زد :
_ " آتش ..."
خلاص ؛
چمدان هاي اش بسته شد !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر