۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

فرمان ِ آتش



چمدان هاي اش را بست .
_ " خلاص ...! "


از تند باد حادثه گذشت ،
طعم تمشك و گهواره بامداد .
مي گفت :
شايد نوزاد زلزله اي در راه است ؛
انگار مادر ترديد
آبستن اتفاق هاي دوباره است !


از پله هاي خسته يك تصميم
شوق شكسته ترديد
با بال های ِ نابلد
بالا رفت ....
شگفت ؛
شگفتا
اين خواب ؛
این کابوس ،
ديدني است !


زباني پر زخم
از دالاب دهاني مدفون
نعره زد :
_ " آتش ..."


خلاص ؛
چمدان هاي اش بسته شد !



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر