... و باز
دستان ام به سمت پنجره ای رفت
که از آن
هر سپیده دم
بعد از اذان باد
با اولین اشعه ی خورشید ؛
به چشمان تو
در حوضچه ی ماهی های قرمز
خیره می شدم ...
برگرد !
به سراچه ی خیالی
که با تو
بوی بهشت می داد ...
نمی دانم که هستی
ولی تو
آن چنان هستی
که با نبودنت
بودنت را
هم چنان
لمس کنم !
برگرد ...
دستان ام به سمت پنجره ای رفت
که از آن
هر سپیده دم
بعد از اذان باد
با اولین اشعه ی خورشید ؛
به چشمان تو
در حوضچه ی ماهی های قرمز
خیره می شدم ...
برگرد !
به سراچه ی خیالی
که با تو
بوی بهشت می داد ...
نمی دانم که هستی
ولی تو
آن چنان هستی
که با نبودنت
بودنت را
هم چنان
لمس کنم !
برگرد ...
شعر بسیار لطیفی است . تبریک می گم .
پاسخحذفخیلی زیبا وبا احساس،ممنون
پاسخحذفشعر واقعا زیبا و بی کم و کسری بود...از شما ممنونم
پاسخحذفپنجره سنبل انتظار. شعر لطیف و قشنگی بود ممنون.
پاسخحذفیاسمن