۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

پنجره ... ( شعری از غزل صدیقی )

... و باز
دستان ام به سمت پنجره ای رفت
که از آن
هر سپیده دم
بعد از اذان باد
با اولین اشعه ی خورشید ؛
به چشمان تو
در حوضچه ی ماهی های قرمز
خیره می شدم ...


برگرد !
به سراچه ی خیالی
که با تو
بوی بهشت می داد ...


نمی دانم که هستی
ولی تو
آن چنان هستی
که با نبودنت
بودنت را
هم چنان
لمس کنم !


برگرد ...

۴ نظر: