صحنه: ایستگاه قطار
[نیمکت زردی میان صحنه است و دو خط موازی به نشانه ریل در مقابل آن. مرد بر روی نیمکت نشسته است و به زمین چشم دوخته است. پس از کمی مکث به تماشاگران مینگرد و سخن میگوید.]
مرد: من منتظر قطار هستم... قطاری که میدونم هیچ وقت نمیاد. این جا صحنهی نمایشه. بعضیها معتقدند زندگی واقعی این جا جریان داره!... این عقیده به نظر من کمی احساساتی میاد ولی از ته قلب دوست دارم اونو بپذیرم... اگه کمی صبر کنید یه خانم رو میبینید که وارد صحنه میشه و از من اجازه میخواد روی همین نیمکت بنشینه و منتظر قطار بشه... خب من بهش میگم بفرمایید... بعد ما دو نفر، یعنی من و اون خانم شروع میکنیم به حرف زدن... حرفهایی میزنیم که هیچ کدوم اتفاقی نیست... یعنی من دقیقاً میدونم چی میخواد بگه، اونم همینطور... آخر این نمایش رو که شما از اون اطلاع ندارید، ما بارها و بارها تمرین کردیم... میخواهید بدونید؟ خب من الان اجازه ندارم بگم. ولی قول میدم قبل از این که نمایش به آخر برسه همه چیز را به شما گفته باشم!
[زن وارد صحنه میشود. ابتدا از دو سو به امتداد ریلها نگاه میکند، سپس به مرد. کمی قدم میزند و پس از مدتی با تردید به طرف نیمکت میرود.]
زن: ببخشید، میتونم اینجا بشینم؟
مرد: بله خانم... بفرمایید.
[مدتی در سکوت میگذرد. زن از امتداد راست صحنه منتظر قطار است و مرد از امتداد چپ صحنه]
زن: قطار امروز میاد؟
مرد: بله
زن: کی؟
مرد: دیگه باید پیداش بشه.
زن: جالبه، میدونین من وقت نکردم با بیشتر آشناها خداحافظی کنم، از ترس این که دیر به قطار برسم!
[مرد با لبخند عکسالعمل نشان میدهد.]
زن: شما چندمین باره که با قطار مسافرت میکنید؟
مرد: خب، گفتنش یه خورده مشکله، چون تا به حال فقط با قطار مسافرت کردم...
زن: اِ... عجیبه!
مرد: چرا عجیبه؟
زن: آخه منم اولین باره که سوار قطار میشم
مرد: بله... شاید!
زن: قطار وسیله امنی برای مسافرته، نه؟
مرد: خب... حتماً... چطور؟
زن: آخه من هیچ وقت نتونستم به این ریلهای آهنی اعتماد کنم... صفحه حوادث روزنامهها رو هم که حتماً خوندید، پر از اتفاقات وحشتناکیه که برای مسافرین قطار افتاده!
مرد: درسته ولی حادثه ممکنه برای هر وسیله دیگهای هم اتفاق بیفته
زن: اما حوادث قطار بیشتره... قطاری از ریل خارج شد... دو قطار به هم برخورد کردند... قطاری دچار آتشسوزی شد... این تیترهاییه که میتونه هر مسافری رو از سوار شدن به قطار منصرف کنه...
مرد: شاید
زن: به نظرتون من بیش از حد میترسم؟
مرد: راستش آره...
زن: اینطور نیست...
مرد: اگه اتفاق بدی بخواد بیفته... شجاع و ترسو با هم از بین میرن؛ ولی اون که شجاعتره آرامش بیشتری داره.
زن: قبل از اتفاق.
مرد: مسلمه
زن: ولی اون که احتیاط میکنه، ببینید من گفتم احتیاط نه ترس... بله، اون که محتاطتره تلاش میکنه هر حادثهای رو پیشبینی کنه!
مرد: این پیشبینی چه کمکی به اون میکنه؟
زن: خیلی... مثلاً من با خودم جعبه کمکهای اولیه آوردم... مطمئنم شما حتی به فکر حمل این جعبهی ضروری هم نیفتادین...
مرد: اعتراف میکنم که نه!
زن: خب اگه اتفاقی بیفته چه کار میکنین؟
مرد: از جعبهای استفاده میکنم که به همین منظور تو قطار وجود داره!
زن: هر قطار چند تا مسافر داره؟
مرد: سیصد تا چهارصد نفر... یک چیزی بین این دو رقم.
زن: خب... فکر میکنید بیست سی تا باند زخم برای این تعداد کافیه!
مرد: نیست، حق با شماست، ولی قرار نیست همه مسافرین به باند زخم احتیاج پیدا کنن.
زن: این حرف وقتی درسته که آتشسوزی یا تصادفی یا هر حادثهای دیگهای اتفاق نیفته.
مرد: استدلال شما هم وقتی درسته که مطمئن باشید فرصت استفاده از جعبه جادوییتان را دارید!
زن: هر حادثهای تعدادی زخمی به جا میگذاره!
مرد: اگه کشته شدهها را محسوب نکنیم!
زن: شما مثل آدمهای بدبین حرف میزنید.
مرد: میدونید که در مسیر ما چند تا پل وجود داره... اگه قطار از روی یکی از پلها سقوط کنه؟...
زن: در این صورت همه کوپهها سرنگون نمیشن.
مرد: شما حتماً خودتون رو جزء گروهی میدونین که آسیبی نمیبینند...
زن: نه، دوست ندارم در این گروه باشم
مرد: شما پرستاری را به مجروح بودن ترجیح میدید! پس شما فقط به تعدادی زخم نیاز دارید که...
زن: مثل هر آدم عاقل دیگهای... من فقط نوع دوستم، آقای محترم
مرد: بحث بیفایدهاس...
[مرد برمیخیزد و به گوشهای از صحنه میرود و خود را منتظر قطار نشان میدهد]
زن: [رو به تماشاگران] شما چی فکر میکنید؟... به هر حال همکار من داره نقشی رو بازی میکنه که از پرحرفیهای من حوصلهاش سر رفته! ولی من فقط میخواستم وقت بگذره. آخه ما منتظر قطاری هستیم که هیچ وقت نمیرسه... شما حتماً میدونین زمان نسبیه و وقتی آدمها با هم حرف میزنن کمتر متوجه گذشت اون میشن. خب حالا من نقش کسی رو بازی میکنم که قصد داره... بهتره خودتون ببینید.
[مرد به طرف زن بر میگردد و به سوی او میرود]
مرد: پاشو
زن: چرا آمدی دنبالم؟
مرد: بلند شو بریم خونه
زن: نمیام
[مرد خشمگین چمدان و وسایل زن را پخش زمین میکند]
مرد: نمیذارم بری؟ نمیذارم
زن: چرا؟ چرا نمیذاری
مرد: کجا میخوای بری؟
زن: فرق نمیکنه... فقط دارم فرار میکنم...
مرد: فرار میکنی... از دست من؟... من باید از دست تو فرار کنم...
زن: خب چرا فرار نمیکنی؟
مرد: برای این که باید تکلیفم رو با تو روشن کنم...
زن: روشن کردی!...
مرد: نه هنوز روشن نکردم... منظورت از اون حرف چی بود؟
زن: کدام حرف؟
مرد: همون جمله لعنتی که زیر کتاب من نوشته بودی!
زن: اون کوتاهترین و مؤدبانهترین نظر من راجع به افکار تو بود!
مرد: یعنی تو معتقدی کالیگولا و نرون از افلاطون و سنت اگوستین محترمترن؟
زن: آره، همین طوره... فکر میکنم دیگه لازم نیست تکرار کنم...
مرد: تو یک کثافتی!
زن: تو هم بیشرفی...
مرد: آره بیشرفم، اگه بیشرف نبودم همون دفعه اول که از عقاید تیره و تار حرف زدی، میزدم تو دهنت!
زن: ولی من هیچ علاقهای به زدن تو ندارم همان طور که فیثاغورت از زدن یک سگ ناراحت شد «او را مزن، من صدای یکی از دوستانم را در صدای او شناختم»
مرد: حرف از تناسخ میزنی، تو که میگفتی همهمون کود میشیم.
زن: [با طعنه] پس چی؟ ما ز بالاییم و بالا میرویم!
مرد: آره، همین طوره... طبیعت نفس به قول افلاطون سه بخشه، «عقل، اراده و شهوت»... تو فقط بخش سوم را داری!!
زن: من بخش سوم را دارم... دیشب کی التماس میکرد؟! هراکلیتوس امثال تو را خوب شناخته بود که میگفت هومر و آشیل و اصلاً همه نویسندهها را باید شلاق زد.
مرد: هراکلیتوس را خیلی دوست داری؟ آره! ببینم تو بارو بندیلت چیه؟ حتماً کاه، چون خران کاه را به طلا ترجیح میدهند، اینم هراکلیتوس گفته!
زن: من خرم درسته، ولی تو که همه چیز را میفهمی، مگه زنون نگفته بود حرکت توهمه و غیرممکنه... پس چرا میخوای جلوی منو بگیری؟
مرد: سفسطه میکنی؟ سوفیست شدی؟ ولی بدبخت تو که مثل پروتاگوراس یک پاپاس هم از این بازی مسخره کلک زدن گیرت نمیاد!
زن: خدایا چرا من باید گیر توی احمق بیفتم که مثل سقراط خودش رو معلم اخلاق مردم میدونه!
مرد: به من توهین نکن! من هیچ وقت نخواستم نقش مسیح رو بازی کنم
زن: توهین... چه توهینی؟ کدوم توهین، من هیچ بدی به تو نکردم، هیچ وقت قصدم آزار تو نبوده... در حالی که معنی عدالت از نظر افلاطون چی بوده؟!... تو که حفظی ... بگو... نیکی به دوستان در صورتی که خوب باشند و بدی به دشمنان در صورتی که بد باشند... حالا من دوست توام یا دشمنت؟
مرد: تو دشمن منی!
زن: تو هم دشمن بشریتی، برای همین حقی تو مدینه فاضله افلاطون نداری!
مرد: اگه واقعاً به افلاطون معتقدی تو برده منی!
زن: چرا مگه من کنیزتم؟
مرد: آره... چون میخواستم با اندیشه، تو رو آزاد کنم، خودت بردگی را ترجیح دادی.
زن: من بردگی را ترجیح ندادم، فقط با اندیشههای دست راستی تو مخالف بودم.
مرد: اندیشه خودت چی بود؟ تکرار گفتههای اپیکور و کاروس... آزادسازی و رهایی آدمیان از ترس، از خدا، از مرگ و بعدش هدایت به آرامش نفس... با کدام سلاح، علم بیفایده است. نگران نباشید اگه حتی یک خط حرف حسابی نخواندید و بعد ادعای درستاندیشی فلسفی...
زن: خودت رو چی میگی؟ پلوتارک ثانی، ما در رویا میتوانیم با خدا ارتباط برقرار کنیم! چون که تو سرمون خورده و پایینیم... زیرا بار سنگین حالات و انفعالات بدنی...
مرد: چیزی که گفتی بهترین حرفی بود که تا حالا زدی... فهمیدی؟ کلبی مسلک عوضی. من هم مثل لوکیانوس که اجداد کلبی ولگردت را بیفرهنگ و بیادب و لوده و مسخره و پست و دروغ باز و شیاد و قبیح خواند، تو را لایق تمام این صفات میدونم...
زن: من فقط یک جواب کوتاه بهت میدهم، هر چی گفتی خودتی، خودت و ارسطو و فلوطین و دکارت و کانت و هر کس دیگهای که قبول داری!
مرد: [از کوره در میرود] مردهشور تو و شوپنهاور و مونتی و مالتوس و نیچه و تمام کثافتهای آخرالزمانی را ببرند.
زن: گنداب بدبخت...
مرد: چرا این قطار نکبتی نمیاد تا مثل تابوت جنازهی فاسد تو رو از این جا ببره...
زن: خفهشو
مرد: ماده خرس
زن: میمون
مرد: بیریشه
زن: فاشیست
مرد: خر
زن: کثیف
مرد: [عادی] بس دیگه خانوم، [رو به تماشاگران] خب ما که قرار نیست تا آخر نمایش هم دیگه رو با این کلمات نوازش کنیم... زمان داره میگذره... با یک حکایت عجیب موافقید؟ [رو به بازیگر زن] نظر شما چیه خانوم؟
زن: چه سؤالی؟ من بازیگرم، الان هم طبق نمایشنامه به همین قسمت رسیدیم...
مرد: خب... همینطوره... باید فکر وقت باشیم... باید هیچ فرصتی رو از دست نداد، باید ارزش وقت رو دونست.
[زن و مرد در دو سوی نیمکت مینشینند، زن بیمار و بیتاب با سختی نفس میکشد و سرفه میکند، مرد با ترحم نگاهش میکند.]
مرد: حالتون خوبه، خانم
زن: نه...
مرد: کمکی از دست من بر میاد؟
زن: نه آقا ممنونم.
[زن مجدداً به سرفه میافتد.]
مرد: بیماریتون چیه؟
زن: هنوز نفهمیدید؟!
مرد: ببخشید!
زن: من سل دارم آقا... همه پزشکها جوابم کردند...
مرد: بهتر نبود استراحت میکردید!
زن: شما کجا میخواید برید!
مرد: برام فرقی نمیکنه، من یه دورهگردم
زن: منتظر قطارین!
مرد: آره... الان مدتهاست که پیاده سفر میکنم... راستش دیگر خسته شدم. میخواهم از این به بعد سوار قطار بشم
زن: از کجا میآیید؟
مرد: از جنوب
زن: شمال هم بودین؟
مرد: آره!
زن: کی؟
مرد: زیاد نمیگذره!
زن: [مشتاق] آقا شما الیاس را میشناسین؟
مرد: الیاس؟!
زن: آره، الیاس... همه جا حرف اونه... میگن معجزه میکنه، دستش شفاست... خیلیها را خوب کرده...
مرد: [با خود] اسمش الیاس نیست.
زن: شاید... ولی من الیاس صداش میکنم. چون مثل الیاس نبی هزار تا معجزه کرد.
مرد: بیشتر از اون...
زن: پس شما میشناسیدش! بعضیها بهش میگن یحیی، بعضیها ارمیا... او مثل پیغمبرهاست آقا
مرد: درسته!
زن: شما اسم اصلیاش رو میدونین!
مرد: دوست داره کسی ندونه
زن: چرا؟
مرد: نمیدونم!
زن: شما میدونین؟
مرد: به خاطر این که میدونستم، آوارهام...
[زن سرفه میکند، شدید و متوالی]
مرد: بهتره حرف نزنیم!
زن: نه آقا وقتی از اون حرف میزنم حالم بهتره میشه!
مرد: شما کسی را ندارین؟
زن: نه اقا... پدرم را خیلی سال پیش تو زندان کشتن... سیاسی بود... خواهرم و برادرم از سل مردن... مادر بیچارهام از بس که مویه و شیون کردن هلاک شد آقا...
مرد: اگه پیداش کنی حتماً حالت خوب میشه
زن: میدونم آقا... همسایه ما یه دختر دوازده ساله داشت. اون زندهاش کرد آقا... مادرش میگفت اومد بالای سرش، بعد به ما گفت اون نمرده، فقط خوابیده... شاید باورتون نشه... ولی اون دست دختره را میگیره و میگه بلند شو... دختر صحیح و سالم از جاش پا میشه!... [با تردید] راست میگه آقا؟
مرد: [میخندد] آره... من اونجا بودم...
زن: [امیدوار] یکی از دوستانم میگفت، سل که چیزی نیست، اگه هفت تا دیوم هم توی تنت باشه اون خوبت میکنه...
مرد: راست میگه!
زن: آقا اون کورها را شفا میده... کرها وقتی اون حرف بزنه میشنون، لالها میتونن باهاش حرف بزنن... آقا اون خیلی مهربونه...
مرد: میدونم!
زن: من یه شیشه عطر خریدم با تمام پساندازم...
مرد: شغل تو چیه؟
زن: [غمگین] ولش کن، آقا... هر چی باشه... اون منو میبخشه... همه پولم سر دوا و درمان این مرض لعنتی رفت... از وقتی فهمیدن سل دارم دیگه کسی تحویلم نگرفت... میدونی آقا هر چی گذاشته بودم برای روز مبادا، شد این یه شیشه عطر... میدونین میخوام باهاش چی کار کنم؟
مرد: نه...
زن: میرم جلوش زانو میزنم، با اشک پاهاش را میشورم و با موهام خشک میکنم... هر جا بره جای پاهاش رو میبوسم... به موهاش عطر میزنم و با انگشتام شانه شون میکنم... منو میبخشه آقا؟...
مرد: آره...
زن: اگه مثل همه باشه چی؟... آقا مردم من را از شهر بیرون کردن...
مرد: نه اون با همه فرق داره... او تو را محکوم نمیکنه... میبخشه!
زن: [میخندد] میدونستم آقا... میدونستم
مرد: اسمت چیه؟
زن: مریم آقا...
مرد: اون اسم تو را دوست داره...
زن: [میخندد] خیلی خوب شد آقا... خیلی خوب شد... [لحظهای میاندیشد] آقا اسم شما چیه؟
[مرد پاسخی نمیدهد]
زن: ببخشید... فقط میخواستم بهشون بگم شما را دیدم
مرد: سنگ!
زن: چی؟
مرد: اسم من سنگه... قرار بود خانهای برای اون بسازم. از تنم!
[زن غافلگیر شده به مرد مینگرد.]
زن: شما را ناراحت کردم؟
مرد: نه من اونو ناراحت کردم... شب آخری که با هم بودیم، از من خواست کنارش بیدار بمونم... احساس بیکسی میکرد، نمیخواست تنها باشه، ولی من خوابیدم... غمگین بود، درد میکشید، همیشه درد میکشه... ولی اون شب میگفت دارم از رنج میمیرم... من دوباره خوابیدم... دوباره بیدارم کرد ولی من باز خوابیدم... نزدیک سحر بود اومد بالای سرم و گفت: آخرین لحظههای حضور من برای تو در خواب گذشت...
زن: [نگران] آخرین شب... آخرین لحظهها، آقا چی شد؟
مرد: من بهش گفتم، آخرین شب تو، برای من آخریه... گفتم هر جا که باشی منم میام. تبعید، زندان... گفتم تو وقتی میمیری که من مرده باشم! خندید، فقط خندید... با چشمش به من گفت بخواب دروغ گو... گفتم قسم به نفست که راست میگم. بهم گفت سپیده نزده سه بار به همه میگی من رو نمیشناسی! وقتی سپیده زد به همه گفته بودم نمیشناسمش، سه بار... وقت خروس خوان...
[مرد بیصدا میگرید و سرفه میکند ابتدا مقطع، سپس متوالی. زن از جایش بر میخیزد و از او فاصله میگیرد.]
زن: آقا، نکنه شما هم...
مرد: برگرد خونه... حالت خوب شد
زن: نباید نزدیک شما مینشستم... نباید با شما حرف میزدم
مرد: دخترکم... نفس تو معجزه است... من بیچارهی نَفس خودمم
زن: آقا چه بلایی؟... چه بلایی سرتون اومده!
مرد: برو... زود باش... دورشو از من... تا دوباره مریض نشدی!
زن: نمیتونم آقا نمیتونم... باید ببینمش
مرد: دیدیش!
زن: نه آقا... من تا حالا ندیدمش.... دارم براش عطر میبرم... کجاست آقا... کجا دنبالش بگردم...
مرد: تو چشمهات... برو عزیزکم... برو...
[زن پشت به تماشاگران گام برمیدارد و در انتهای صحنه مینشیند. مرد در حالی که چهرهاش بیمار و بیانش بیرمق است سخن میگوید]
مرد: قتل نکن، دزدی نکن، شهادت نادرست نده، پدر و مادرت را احترام دار، برو هر چه داری بفروش و به فقرا بده... [سرفه میکند] افکار پلید، فسق و فجور، دزدی، آدمکشی، زنا، حرص و نابخردی... این بدیها همه از درون میاد. [دیگر قادر به ادامه کلام نیست]
[زن از جا برمیخیزد و به طرف مرد میرود.]
زن: [عادی] تمام شد.
مرد: [عادی] آره.
زن: این نمایش چقدر پیام داره!... براتون آب بیارم؟
مرد: نه ممنونم
زن: این قسمت متن عجیبه. انگار از یک متن دیگه نویسنده است. اشتباهی آمده تو این نمایش
مرد: حوصله داری؟
زن: نه، ولش کن، لابد میگه پست مدرنه!
مرد: [رو به تماشاگران] خسته شدید، نه... خب اگه یه کم دیگه حوصله داشته باشید نمایش ما تموم میشه...
[زن به طرف نیمکت میرود مینشیند]
زن: قسمت آخر هر کاری را باید با دقت نگاه کرد چون که پیام اثر معمولاً توی همین قسمته...
مرد: من قول داده بودم قبل از این نمایش تمام بشه آخرش را به شما بگم تا غافلگیر نشید.
زن: خب اگه قول دادید، الان وقتشه
مرد: درسته، ما میخوایم با شما خداحافظی کنیم...
[زن بر نیمکت مینشیند و منتظر قطار میشود. نگران است و منتظر به اطرافش مینگرد. به ساعتش نگاه میکند. بر روی ریلها قدم بر میدارد. سردرگم است، صدای نزدیک شدن قطار شنیده میشود. زن ناامید به طرف چمدانش میرود، آن را بر میدارد. قطار به ایستگاه میرسد، میایستد. زن با تردید به طرف قطار فرضی میرود، ناگهان مرد با عجله به طرف زن میآید. هر دو لبخند میزنند و عاشقانه به یکدیگر مینگرند. مرد چمدان زن را میگیرد و شاخهای گل سرخ در عوض به او میدهد. زن گل را میبوید و لبخند میزند. هر دو پشت به ریلها حرکت میکنند. زن بسیار شاد است و آرامش یافته است. صدای اخطار صوت قطار شنیده میشود. مرد آهسته از زن فاصله میگیرد و چمدان به دست برمیگردد، زن برمیگردد ولی اثری از مرد نمییابد، با ناامیدی به اطرافش مینگرد. سپس به طرف ریل میآید و به قطاری که دور میشود مینگرد. آنگاه مأیوس به تماشاگران نگاه میکند.]
زن: رفت ولی چرا تنها!
[گل سرخ را میبوید و سپس به طرف تماشاگران پرتاب میکند. مرد بلافاصله با شتاب باز میگردد.]
مرد: نه، نه بشینید، این آخر نمایش ما نیست... صحنه آخر اینه... همین که شش سال بعد نویسنده، تویه شب خوب، که حالش خیلی خوب بود، به زور و ضرب به آخر اون اضافه کرد... خودش که خیلی از خودش خوشش میاد برای این پایان عجیب... شما هم ببینید بد نیست.
[مرد به دور یک دایره فرضی در صحنه میگردد: گاهی تند و گاهی کند، منتظر است. زن با گهوارهی کودکی در آغوش وارد میشود و در میان دایره میایستد. مرد به دور او در حلقه میگردد.
مرد: کجا بودی؟... هر لحظه شبی بود و هر زمان ماهی و هر ماه سالی... کجا بودی؟ این گونه بیخبر کجا رفته بودی، کجا؟
زن: [با نگاه به روبهرو ـ مردگویی نمیشنود] در محراب بودم شبانهروز و از بهشت برایم میوههای تابستانی میآمد در زمستان... و مائدههای خنک زمستان در تابستان... همواره بهار بود برای من
مرد: [همچنان میگردد] همه جا رفتم همه جا گشتم... هر جا که منظری بود، نظر خیره ماند به جستجو و... کجا بودی، کجا؟!
زن: در برابر محراب ایستاده بودم. محراب در برابرم راکع بود... راکع شدم من... محراب به سجده رفت... ندایی میگفت من نه آنم که هستم، من همانم که باید باشم، آن گونه، که مرا خواستهاند
مرد: برزنی نبود که زنی از آن بگذرد و من شتابان به سوی سیمایش ندوم به امید، که شاید تو باشی... جادهای نبود که خالی ماند از گامهای انتظار من... هر بامداد بر بلندترین بامها مینشستم و شامگاه، شام آهام بود... کجا بودی؟ کجا بودی؟
زن: من زاده شدم به دعایی... من حاصل نیایش پیامبری بودم و پیامبرزادهای... معتکف خانهی پیامبران بودم من... پاکیزهای در خانهای پاک... خداوندا آن چنان که خود منزهی... منزهم بدار... آن چنان که نامت پاک است، جانم را پاک گردان...
مرد: از همه کس همیشه از تو پرسیدم... همواره و هماره در پی نشانی از قدمهایت بودم. خاک و خاکستر را بوییدم... نامت در میان بود و نشانت نه! خودت در خودم جمع بودی و از چشمم کم... خاطرت بود، خاطرهات بود و خواستنت مدام، ولی بیخود بودم از بیخبریات... کجا بودی؟ کجا بودی؟
زن: برای همسانی پیکرم با روح... به استحمام تنم بود به خلوت... که خلوتم شکست. آمد و گفت: آمده است فرزند پاکیزهای به من عطا کند... گفت عطا کند، به من، دختر پاکیزهی پاکدامن! هراسان کم واژهای است برای آن چه در آن بودم... فصاحتم فروماند... به جملهای پر شکست، کمرم شکست... به آفریدگار پناه بردم از آن چه در پیش است. پرهیز کن و دست بر دختر بکر ماندهی بیتالمقدس نسای!
مرد: به اشکهایم میگفتم به امید فرو ریز نه حزن... او هر کجا باشد خدای نیز آن جا هست. او گنجی است امان از دستبرد؛ ولی خیالهای کج رهایم نمیکرد... پاک جامهگان در قرارگاه خوکان، هر چند دامان به دست گیرند، بعید است دامنهی ردایشان به سیاهی لجنفرش ناپاک آلوده نشود... خیالهای ستمگر روح ستمکشم را بسیار آزردند... کجا بودی؟ کجا بودی؟
زن: و من، باردار شدم آسان، آن سان که خدا خواسته بود... شرمگین و سلحشور کناره گزیدم از همهگان... تو نیز از همهای!... و من جدا مانده از جمع به بیابان پناه بردم... تنها بودم و وحشت هسمفرم بود... چه کشیدم... چه کشیدم.
مرد: همه میگفتند او گریخته است... همه میگفتند او را ربودهاند... همه میگفتند او رفته است و میآید... همه میگفتند او نرفته که بیاید... همه میگفتند، همه میگفتند... و من نیز یکی از همگان بودم... ضعیفترینشان در گمان... گمانم مرا به گور کندن وا میداشت... نکند مرده باشد؟! کجا بودی؟ کجا بودی؟
زن: نالان گفتم، ای کاش مرده بودم و پیش از این نامم محو گشته بود از لوح محفوظ! نه نالان نبودم... ناله خوشتر از حال من بود، در شب بیابان سرد... تا آن که ندا آمد... ندا آمد... من در پناه درخت نخلی، چونان شکسته نخلی افتاده بودم... که ندا آمد... نه از فرا دست بلکه از فرودست سینهام... نترس و غمگین نباش از میوه نخل بخور و از چشمه روان زمزم، شراب کوثر بنوش... بخور و بنوش و دیدگان روشندار...
مرد: هر بار که فریاد من بلندتر میشود به پرسش کجا بودی... پاسخ تو ژرفتر میشود به سکوت! چه کردهای که ساکتی؟!... بیتوشه عزیمت کردی و سوغاتی آوردهای شگفت! این که به سینه میفشاری چیست؟ نه! چیست نباید گفت، این کیست؟!... نه کیست نیز نباید گفت... این از آن کیست؟ کودکی هدیه آوردهای به خانهی مرد دلشدهای که به دلربایی ایمان دلش را ربوده بودی!... ای زنی که پیش از رفتنت دختر بودی، بد کردهای آن سان که از بدکارهای انتظار میرفت!... کجا بودی؟ کجا بودی؟
زن: خوردم و نوشیدم و دیدگان روشن داشتم... همان گونه که خواسته بود، آن کس که خواستنش همان شدن است... گفت روزه سکوت بگیرم... و من اکنون روزهدار سکوتم... گفت هر پرسش عتاب و خشم را تنها با اشارهای به کودکم... کودک بیپدرم پاسخ بگویم... پسر پاکیزهی دختر پاک...
[زن دست بر دهان میگذارد و سپس با انگشت به کودکش اشاره میکند]
مرد: این پاسخ کجا بودی من است؟ سخن گفتن با کودکی خرد... شیداییام را به سخره گرفتی در پیش و اینک بیش از همه، به تنهایی، خودفریبیام را مکرر میکنی به فریبی و حیلتی نوساز... اگر نگویی کجا بودی، تو را با تیغ غیرت به همان ناکجا باز میگردانم که آن جا بودهای... این کودک از آن کیست؟
[زن بار دیگر به کودک اشاره میکند]
صدای کودک: [مسلط و ربانی] من همانم که مرا به آن ستودهاند ... سلام بر من آنگاه که زاده شدم، آنگاه که بمیرم و آنگاه که برانگیخته شوم باز... من همان انسانم که حاصل امانتی شگرف است... مسايا، مسافری هميشه در سفر، سفری هميشگی، در راهی كه هماره می ماند و می رسد روزی، از رازی كه بی انتهاست .
رگبار باريد
و هيچ كس نديد
خيسی مردمك های مسافر را ...
[صدای موسیقی و آوای روحانی و همزمان صدای رسیدن قطار به ایستگاه و توقف آن]