۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

سنگيني تحمل ناپذير ِ گناه




(1)
صدايي خفه، با صدايي خفه، انگار از تهِ چاه، فرياد كشيد: «بايد برم...»
بايد مي‌رفت. راست مي‌گفت. ولي نرفت، هيچ كجا نرفت، چون هيچ كجا يا ناكجايي را براي رفتن نداشت. شلوغ بود. مصائب كه يكي دو تا نبود. از ته‌ِ چاه انگار، با صدايي خفه، بازگفت. گفت: « بايد برم ! » راست مي‌گفت ؛ ولي جايي براي رفتن نداشت!
وقتي از آينده نااميدي، گذشته باتمام سهمگيني و كسالت‌اش به تو هجوم مي‌آورد تا همه چيزت را تسخير كند، چيزي مثلِ سرطان، سلول‌هاي سرطاني. و گذشته، كه براي او بد گذشته بود، به همان‌گونه كه مي‌گويند «دردآور» ؛ ثانيه‌اي نبود كه براي‌اش تكرار نشود. تكرار مطلقاً پوچ، بي‌معنا و حسرت آلود. گمشده بود. نه آن‌گونه كه كسي، نشاني داشته‌اش را گم مي‌كند. او در جست‌وجويِ هيچ مقصدي، ساكن و ثابت، گم شده بود. از آن نشانه‌هاي آشناي كابوسِ هر كسي در خواب، مثلِ بخت چسبيده بود به سينه‌اش در بيداري و پذيرفته بود كه زندگي‌اش اين شكلي مي‌بايست بوده باشد انگار، از ازل، و براي برخاستن از بيداري، نيايشي واژگون، پيوستن به خواب، دَمي نبود كه هر نفس‌اش، خواهش نباشد. تمنّاي تمام شدن راهي، جاده‌اي، كه شروع‌اش، آغازش، به همان اندازه خالي از وجد و شگفتي بود كه پايان‌اش نويد آن را مي‌داد!
و حالا، در وانفساي اين دردِ مشترك كه لابد مي‌بايست فريادش زد، نويسنده‌اي ورشكسته نه، شكست خورده، دست برده بود به قلم كه سربه‌سرش بگذارد و از او بنويسد، نه براي او. كه براي او نوشتن به همان اندازه سخت و خالي از ارضاي هر غروري بود كه درباره‌اش، ولي به هر حال شائبه‌ي ديدنِ چهره‌ي قهرمانِ داستان در چشم و ابروي نويسنده را، نه كاملاً، ولي خُب، تا حدودي، حداقلي، از بين مي‌برد.
"سنگينيِ بارِ گناه" عنوان بخش بعدي نوشته است كه به گونه‌اي كاملاً اتفاقي از ذهن‌‌ِ نويسنده گذشت و او اكنون با تمامِ توان تلاش مي‌كند بر دو نيروي مزاحم پيروز شود تا داستان‌اش (اگر بتوان گستاخانه‌ اين جملاتِ بي‌معنا را چنين ناميد) ادامه دهد. اوّلي "خواب" است، ميلي آسماني به تمرينِ مرگ و ديگري بي‌موضوعي، حرفي براي گفتن نداشتن. به او فرصت مي‌دهيم مهلت‌اش مي‌دهيم يا رخصت‌اش مي‌دهيم تا بنويسيد و بيش‌تر خود را گرفتار كند تا از دست و پا زدن ناچاري‌اش لذّت ببريم.


« سنگينيِ بارِ گناه »
سالِ هزار و سيصد و پنجاه و چهار، يكي از واپسين روزهاي آذرماه، ژيانِ بنفش رنگ ِ "موسي" از كوچه‌ي تابان پيچيد به خيابان فرامرزي.
خواننده مي‌خواند: «آسمون ابريه امّا ديگه بارون نمي‌ياد، صداي چك‌چكِ بارون توي ناودون نمي‌ياد...»
و راست مي‌گفت، آسمان ابري بود، گرفته و تار ولي بي‌باران. موسي در حاشيه‌ي خيابان روبه‌روي زايش‌گاه توقف كرد و وقتي بارِ ديگر به راه افتاد، "معصومه"، همسرش در كنارِ او نشسته بود و نوزادي در آغوش. تحفه‌اي رسيده در سالِ پنجمِ ازدواج.
نام‌اش را "هديه" گذاشتند.
( مهري سلام، كجايي؟ دارم درباره‌ي تو مي‌نويسم، اسم‌ات را عوض كردم كسي نفهمه، منظورم تويي! يادت به خير، دل‌ام برات تنگ شده، خيلي زياد... )
موسي، ابتداي كوچه‌ي تابان از معصومه خواست پياده شود ( فراموش كرده بود شيريني بخرد ) تا او از دكه‌ي روزنامه فروشي، مجله‌ي دانشمند بخرد. ( دروغ مي‌گفت، يادش رفته بود شيريني بگيرد ! ) معصومه، هديه به بغل، به خانه رفت.
هديه، هم‌اكنون، دانشجوي سالِ آخرِ كارشناسيِ ارشدِ نمايش است و نشسته روبه‌روي مادرش در همان خانه، در همان كوچه با نام تازه‌اش ( شهيد "موسي بابايي" ) و معصومه براي‌اش مي‌گويد كه صداي تركيدنِ لاستيكِ ماشيني را شنيده كه بعدها فهميد، گلوله بوده، گلوله‌اي كه دقيقاً ! گلوي موسي را به اندازه يك سكه ده توماني سوراخ كرده بود.
امروز، آذر ماهِ سالِ هزار و سيصد و هشتاد و يك در تمامِ مدّتي كه معصومه با بغضي تكرار شونده در آن فصل، بدون خستگي از تكرارِ بي‌كم و كاستِ ماجراي مرگِ همسرش، مي‌گفت و مي گفت؛ هديه، به سعيد، هم‌كلاسيِ مغرورش مي‌انديشيد كه حاضر نبود از او رسماً خواستگاري كند. و سعيد، شاعر و داستان‌نويس، با نام مستعارِ " آواره "، امشب، نيمه‌شب، نشسته، تصميم‌گرفته عقده گشايي كند. به نوعي سنگينيِ بارِ‌ گناه‌اش را بر دوشِ واژگان بگذارد. به چه دليل؟! آسوده باشيد، بي‌خبرتان نمي‌گذارم. امروز عصر، سعيد تصميم گرفت، حرف‌هاي نگفته‌اش را به مهري ( همان "هديه"‌ي داستان ) بگويد ولي در وعده‌گاه پس از يك ساعت انتظار، هديه ( همان "مهري" در اصل ) با پسري به نام نويسنده آمد. ( در اصل "منتقد" ) و حتي، آري و حتي حاضر نشد با او به چاي خانه‌ي روبه‌روي خيابان بيايد. بدون احساسِ شرم يا هر احساس ديگر اين چنيني، بدون اين‌كه حتي خود را ملزم بداند، نره خرِ همراه‌اش را به سعيد معرفي كند، چند كتابِ مزخرفِ بهانه‌ي ملاقات را با هم رَد و بدل كردند و رفت. حالا قصه‌ي اين سنگينيِ بارِ گناه از چه قرار است، خود حكايتِ مفصل ديگري دارد.
وقتي موسي كشته شد، هم سنِ و سال سعيد بود، يكي دو سال شايد كوچك‌تر و وقتي معصومه از زايشگاه بيرون آمد، هم سن و سال هديه بود، يكي دو سال يقيناً كوچك‌تر. موسي وقتي از شيريني فروشيِ شبستري خارج شد و خود را در محاصره مأمورانِ امنيتي ديد، بلافاصله از جيب پالتوي‌اش اسلحه‌ي كمري همراه‌اش را در آورد و به طرف مأمورين شليك كرد، يكي از مأمورانِ رده پايين و تازه استخدام شده، هدفِ اول او شد و در دم لباسِ سفيدش به رنگ كراواتِ سرخ رنگي درآمد كه مردِ صاحب خانه براي‌اش بسته بود، هدفِ دوّم و سوّم، يكي ديوارِ مدرسه‌ي ابتداييِ ديهيم شد و ديگري شيشه‌ي سمتِ راننده‌ي ژيانِ خودش، تا گلوله‌اي آمد و گلوي او را به اندازه‌ي يك سكه‌ي ده توماني حفر كرد.
مأمورِ كشته شده كه آن زمان نام شهيد گرفت و موسي اين زمان، دقيقاً هم سنّ و سال سعيد بود وقتي واردِ گودالِ قبر شد و مورچه‌ها و كرم هاي گوشت‌خوار به او خوش‌آمد گفتند. امّا سعيد، آن زمان، هفت ساله بود و روي زانوهاي پدربزرگ‌اش نشسته بود و به گريه‌هاي مادرش با بهت مي‌نگريست. يتيم شده بود. پدرش در اوّلين مأموريتِ دستگيريِ يك خراب‌كار، كشته شده بود. مرگي كه افتخار به آن، تنها سه سال پذيرفتني بود و پس از آن، گفتن و سوگواري و زنده نگه‌داشتن‌اش نه تنها غيرضروري بلكه شرم‌آور و پردردِسر بود.
به هر حال كسي بايد خِنگ باشد اگر تاكنون نفهميده است، "سعيد" پسرِ همان گروهبان "ناصر جهان داري"، هدف اوّل "موسي بابايي" پس از خروج از شيريني فروشي (به دروغ گفته بود مي‌خواهد مجله‌ي دانشمند بخرد) است.
مي‌بينيد، قصه چه‌قدر شبيه فيلم‌هايِ آشغالِ هندي است. پدرِ دختر، پدرِ پسر را كُشته و خودش نيز به وسيله‌ي كسي شبيه پدر دختر، چند لحظه‌ي بعد كشته شده. پدر دختر، خراب‌كارِ سابق، شهيدِ فعلي و پدر پسر، شهيدِ سابق، ساواكيِ كثيفِ فعلي، از كجا بايد مي‌دانستند اگر آن روز اين بلا سَرِ هيچ كدامِ‌شان نيامده بود، شايد اين زمان در يكي از همين سالن هاي پذيرايي‌ بي‌شمار، كنارِ هم نشسته بودند و به افتخارِشان، پدر عروس و پدر داماد، مردِ جلفي پشتِ بلندگو مي‌گفت: «اون دست قشنگه را به افتخارشون بزنيد... ها، ها، آهان، بلندتر... بلندتر...»
و بعد بخواند: «عروس، داماد را ببوس يالا، يالا، يالا، يالا،... داماد، عروس را ببوس يالا ... يالا... يالا... يالا... » بگذريم.
امّا آن حرف‌هاي نگفته‌ي سعيد به هديه، اين‌ها نبود، اصلاً از اين جنس نبود. زيرا نه سعيد و نه هديه از اين ماجرا خبر ندارند. پس آن حرف‌هاي نگفته چه بود؟ مهّم هستند يا نه؟! بگذريم خودِ جنابِ "آواره" در ادامه‌ي داستان‌شان بنويسند.


(2)
يكي از خصوصياتِ عصبي كننده و خشم‌آورِ نويسنده، مضحّك جلوه دادنِ، غم‌انگيزترين و جدي‌ترين تأملات روحيِ انسان‌ها و رنج‌هاي بشري است. "عشق" بهانه‌ي آفرينش و هدف متعاليِ زيستن است ولي وقتي نويسنده از آن مي‌نويسد، شبيه به لوس‌ترين و اشرافي‌ترين خصيصه‌ي آدم‌ها مي‌شود و طنز او هم از نوع خنده‌ي رذيلانه‌اي است كه از ليز خوردن و افتادن پيرزني بيمار بر سطح يخ‌زده‌ي پياده‌رو به وجود بيايد.
تشخيص اين كه روحِ نويسنده چندين بار و توسط چندين نفر لِه شده و قلب‌اش از عشق‌هاي نافرجام و شكست خورده سياه شده، واقعاً هوش زيادي نمي‌خواهد. هر چند مي‌دانيم، صراحتِ من به عنوانِ يكي از شخصيت‌هاي داستان، سبب مي‌شود كه او انتقامِ سختي از من بگيرد، صادقانه مي‌گويم ( هر چند نويسنده قادر است اين جملات را به راحتي حذف كند ) شما با روحي بيمار، قلبي از كار افتاده، و ذهني مخدوش روبه‌رو هستيد، يكي دو بندِ اوّل اين متن را دوباره بخوانيد. خواهش مي‌كنم همين حالا اين كار را بكنيد تا با من هم عقيده شويد. نويسنده به اعترافِ خودش، البته در خلوت، عاجز از گفتن يك "دوستت دارم" خشك و خالي است، چه برسد به اين كه قادر باشد واردِ معركه‌ي مردافكن عشق شود. او مجموعه‌اي از عقده‌ي حقارت، ناتواني جنسي، زن ستيزي، زن‌گريزي، انفعالِ مزمن، بي‌ثباتي و جنون است . حال به همه‌ي اين‌ها بي‌شرمي، دروغ‌گويي، رياكاري، خيال‌بافيِ زبونانه و هرزه درايي و جفنگ‌گويي را هم اضافه كنيد تا مطمئن شويد با چه كسي روبه‌رو هستيد. الان مي‌نويسد، من بي تقصيرم ! مسخره ....
( واقعاً " من بي تقصيرم" )
از شما مي‌خواهم منصفانه قضاوت كنيد. وقتي يك نفر با لحني لاابالي درباره‌ي حرف‌هايي كه به راحتي مي‌تواند سرنوشتِ شما را تغيير دهد بنويسد: « پس آن حرف‌هاي نگفته چه بود؟ مهّم هستند يا نه؟! »
بگذاريم خودِ جناب‌ " آواره " در ادامه‌ي داستان‌شان بنويسند ! ديگر شما چه مي‌توانيد بگوييد كه مهّم جلوه كند؟ لابد آن حرف‌ها بايد درباره‌ي اسرارِ كائنات يا اثباتِ قطعيِ وجودِ موجودات فضايي در كرّات ديگر باشند، كه البته باز اگر توسط نويسنده مسخره نشوند و به لطيفه تبديل نگردند ! به هر حال، هر چند، ترديد ندارم كه در پسِ اين سكوتِ موذيانه‌ي نويسنده، طرحِ شومي براي نابودِ كردن من وجود دارد، حرف‌هاي خودم را مي‌نويسم، معصومانه و بي‌‌كم و كاست. به ميزانِ اهمّيتِ آن هم اهميّتي نمي‌دهم !
«مهري‌جان، ....................................................................................... ..............................................................................................................................
..............................................................................................................................
..............................................................................................................................
..............................................................................................................................
..............................................................................................................................
................. مهري عزيزم، اين واقعيتِ حال من است، من الان اين جوري‌ام. حالا، با تمام اين حرف‌ها، چه كار كنم ؟ دوستت دارم مهري جان، از زماني كه ............................................. تا اين كه ................................. بايد برم ...................................................................... خداحافظ.»
( نويسنده،‌ بدون اضافه كردن حتي يك حرف، همه حرف‌هاي سعيد را به قضاوت و داوري عمومي مي‌گذارد. تنها خواهشِ نويسنده اين است كه پيش و پس از خواندن اين جملات با يك راديوي جيبي كوچك از همان دو موجِ‌هايِ قديمي ، اخبارِ جنگ و گرسنگي در عراق، فلسطين، افغانستان، آفريقا و هزار نقطه‌ي زهرماريِ ديگرِ دنيا را گوش كنيد! متشكرم . )
نگفتم، اين بي‌همه چيز، قصدش گندزدن به احساساتِ من است. حالا كه نمي‌گذارد من بدونِ پرده‌پوشي حرف بزنم، بگذاريد خوابي را كه چند روزِ پيش ديدم براي‌تان تعريف كنم.
خواب ديدم، از پله‌هاي يك ساختمانِ مخروبه بالا مي‌روم، ساختماني چهار يا پنج طبقه. به پشت‌بام كه رسيدم نگاه‌ام به دختري افتاد كه در پشت بامِ خانه‌ي روبه‌رويي، لباس‌هاس شسته و خيسي را روي بندِ رخت مي‌انداخت. دختر، سياه مو بود و سياه چشم. هر لباسي كه روي بندِ رخت پهن مي‌شد، چشم‌هاي دختر درشت‌تر و مژه‌هاش بلندتر و مردمك‌هاش سياه‌تر مي‌شد. تا رسيد به يك پيراهنِ سفيد كه كرواتي سرخ رنگ به يقه‌اش بسته شده بود. روي پيراهن، درست جايي كه وقتي كسي بخواهد از سوزش و دردي در قلب‌اش بگويد به آن جا اشاره مي‌كند، به اندازه‌ي يك سكه ده توماني، سوراخ شده بود و خون، خونِ تازه، يك باره، آن‌چنان كه بر شاهرگي، با قساوت و شدت، تيغ بكشند، شتك زد بر گلويِ مرمرينِ دختر. آن وقت ، من مستأصل و غمگين، با صدايي خفه، صدايي خفه انگار از ته چاه، فرياد كشيدم : « بايد برم... »
بايد مي‌رفتم. وقتي مي‌گفتم، ولي نرفتم، هيچ كجا نرفتم، چون هيچ‌كجا يا ناكجايي را براي رفتن نداشتم. شلوغ بود، همه‌ي ذهن‌ام شلوغ بود ....


(3)
نويسنده از دركِ سعيد عاجز است، از دركِ رنجي كه سعيد مي‌كشد، سنگينيِ تحمل‌ناپذيرِ گناه، به هر حال شيريني فروشيِ شبستري، يكي از مشتريانِ مرموزش را از دست داده است و ....

۵ نظر:

  1. بی نظیر بود...عالی بود....استادانه بود...برای توصیف این نوشته واژه کم می آرم....بی نهایت زیبا بود...
    خوشحالم برای واژه هایی که برای آلوده شدن به جوهر قلم شما، شبانه روز می گریند....

    باز هم می گم زیبایی این اثر از حد توصیف فراتره...واقعا فراتره...

    پاسخحذف
  2. خیلی هنرمندانه، زیبا، قوی و در عین حال پیچیده... بود، توانایی ِ(شما، قلم، ونوشته هایتان) به اندازه ایست که با هر با خواندن میتوان (دور تازه تر، فهمی جدیدتر، ومعنایی نوتر)را برداشت کرد ... ممنون

    پاسخحذف
  3. بسیار جذاب و تو درتو و هنرمندانه بود ، مثل همیشه. پاینده باشید و سرفراز.

    پاسخحذف
  4. شگفت انگیز بود معجزه گر کاغذ و قلم

    پاسخحذف
  5. برای سومین بار این داستان را می خوانم و هر بار نظرم همانی است که بوده:شگفت انگیز و بی نظیر.آمیزه ی باشکوه جادوی خیال.طنین واژگان پرمعنی در ساحت تهی معنا وعبور باد از لای انگشت های تو به هنگام نوشتن سطر سطر این داستان.مرسی... .

    پاسخحذف