چمباته زده بود كنار پلاستيكهاي خاكروبه، در تاريكي كوچهي بنبست.
مهمانهايِ طبقه سوّمِ آپارتمانِ پلاك 18، خداحافظياشان بيست دقيقهاي بود طول كشيده بود و انگار خداحافظي هفتم يا هشتمشان اين بار جدي بود چون نَم نَمك رفتند به طرف ِ دهانهي كوچهي احسان. صاحب خانه هم آنقدر منتظر ماند تا آخرينِ مهمان پس از بالا آوردن دستاش به نشانهي خداحافظي بپيچيد طرفِ راست خيابان، آنگاه به خانهاش بازگردد. ولي پيش از بستن در، نگاه طولانياش به طرفِ انتهاي كوچه، باعث شده بود دل او هُري بريزد پايين كه نكند ديده باشدش!
هر ثانيه دقيقهاي شده بود و هر دقيقه ساعتي نميتوانست درك كند كه چرا يك مهماني جمعه شب بايد اينقدر طولاني باشد، ميزبان و مهمانان كه لابد مثل او نبودند و بايد حتماً صبح زودِ روز اوّل هفته در محل كارشان حاضر باشند؟! به هر حال، وضع رقيباناش از او خيلي بهتر بود، چون آنها ميتوانستند خيلي چيزهايي كه او نميتوانست به معدهاش بفرستد را با وَلع تمام بخورند و حتي بر سَر كمتر و بيشتر آن با هم بجنگند.
حالا، در آپارتمان باز ميشود و دخترِ كوچك صاحبخانه با دو پلاستيكِ بزرگ مشكي رنگ از خانه خارج ميشود. انديشيد: «عجب پدرِ بيانصافي دارد دريا...» نامِ دختر اين بود. برنخاست، زيرا پيش از آن ايستاده بود، كنارِ تير چراغ برقي كه مدّتهاست لامپاش سوخته، و مشغول شد به همان نقش هميشگي، بازيِ گشتن به دنبال دسته كليد، كيف دستي، فندك و يا هر شيئي ديگر كه ميشد در كوچهي تاريك از دست و جيب و ... آدمِ بيفتد و گم شود. سنگيني پلاستيك ماندههاي مهماني و سختي كار ِ دريا، امّا، دلش را به رَحم آورد، به طرف دخترك رفت و لبخندي و گفتن اين كه: «برو عزيزم، من اينها را ميگذارم كنار بقيه آشغالها...»
و نگاه مهربان دريا و پس از آن بسته شدن درِ آپارتمان. حالا، او بود و پايان انتظار. به تمام پنجرههايِ تاريك و روشن كوچه نگاهي انداخت و سپس، مستأجر زيرزمين آپارتمان 21، به چَشم برهم زدني، با دو پلاستيك بزرگ سياه رنگ، از درِ آهني رنگ و رو رفته و قهوهاي رنگِ خانهاش گذشت و وارد حياط شد. هَمسر صاحب خانهي طبقه سوّم برق آشپزخانه را روشن كرد و در حالي كه از كنارِ پنجره مشرف به كوچه و خانهي روبهرويي كناره ميگرفت در پاسخ شوهرش كه پرسيده بود: «رفت؟!» تنها سَرش را به نشانهي تأييد پايين آورد و در همان حال كه شير ظرفشويي را باز ميكرد، غمگين آرزو كرد: «خدا كنه از مزهي فسنجان خوشاش بيايد چون امشب خيلي شور شده بود!»
مرد صاحب خانه، الان آمده است و در حالي كه خودش را چسبانده به كمر ِ زن اش و دستان اش را حلقه كرده دور سينه او، عاشقانه ميگويد: «امشب، سنگ تموم گذاشتي ...»
زن لحظهاي گيج ميشود: «براي چي؟!»
دريا وارد آشپزخانه ميشود و مرد هُول عقبنشيني ميكند: «همه چيز... شام و پذيرايي و همه چيز... مهمونها...»
دريا پرده را كنار زده و مشتاق ايستاده كنار پنجره. دستاش را كه به نشانهي سلام يا خداحافظي در هوا تكان ميدهد، مادرش كنار او ايستاده و در امتداد نگاهش مردي را ميپايد كه سرش را رو به زمين قيرگون كوچه بنبست پايين مياندازد و حجم كوچك شدهي دو پلاستيك سياه رنگ را، براي خوراكِ شبانهي گربههاي گرسنه، كنارِ ديگر پلاستيكهاي خاكروبه ميگذارد، شرمگين و سپاسگزار!
مهمانهايِ طبقه سوّمِ آپارتمانِ پلاك 18، خداحافظياشان بيست دقيقهاي بود طول كشيده بود و انگار خداحافظي هفتم يا هشتمشان اين بار جدي بود چون نَم نَمك رفتند به طرف ِ دهانهي كوچهي احسان. صاحب خانه هم آنقدر منتظر ماند تا آخرينِ مهمان پس از بالا آوردن دستاش به نشانهي خداحافظي بپيچيد طرفِ راست خيابان، آنگاه به خانهاش بازگردد. ولي پيش از بستن در، نگاه طولانياش به طرفِ انتهاي كوچه، باعث شده بود دل او هُري بريزد پايين كه نكند ديده باشدش!
هر ثانيه دقيقهاي شده بود و هر دقيقه ساعتي نميتوانست درك كند كه چرا يك مهماني جمعه شب بايد اينقدر طولاني باشد، ميزبان و مهمانان كه لابد مثل او نبودند و بايد حتماً صبح زودِ روز اوّل هفته در محل كارشان حاضر باشند؟! به هر حال، وضع رقيباناش از او خيلي بهتر بود، چون آنها ميتوانستند خيلي چيزهايي كه او نميتوانست به معدهاش بفرستد را با وَلع تمام بخورند و حتي بر سَر كمتر و بيشتر آن با هم بجنگند.
حالا، در آپارتمان باز ميشود و دخترِ كوچك صاحبخانه با دو پلاستيكِ بزرگ مشكي رنگ از خانه خارج ميشود. انديشيد: «عجب پدرِ بيانصافي دارد دريا...» نامِ دختر اين بود. برنخاست، زيرا پيش از آن ايستاده بود، كنارِ تير چراغ برقي كه مدّتهاست لامپاش سوخته، و مشغول شد به همان نقش هميشگي، بازيِ گشتن به دنبال دسته كليد، كيف دستي، فندك و يا هر شيئي ديگر كه ميشد در كوچهي تاريك از دست و جيب و ... آدمِ بيفتد و گم شود. سنگيني پلاستيك ماندههاي مهماني و سختي كار ِ دريا، امّا، دلش را به رَحم آورد، به طرف دخترك رفت و لبخندي و گفتن اين كه: «برو عزيزم، من اينها را ميگذارم كنار بقيه آشغالها...»
و نگاه مهربان دريا و پس از آن بسته شدن درِ آپارتمان. حالا، او بود و پايان انتظار. به تمام پنجرههايِ تاريك و روشن كوچه نگاهي انداخت و سپس، مستأجر زيرزمين آپارتمان 21، به چَشم برهم زدني، با دو پلاستيك بزرگ سياه رنگ، از درِ آهني رنگ و رو رفته و قهوهاي رنگِ خانهاش گذشت و وارد حياط شد. هَمسر صاحب خانهي طبقه سوّم برق آشپزخانه را روشن كرد و در حالي كه از كنارِ پنجره مشرف به كوچه و خانهي روبهرويي كناره ميگرفت در پاسخ شوهرش كه پرسيده بود: «رفت؟!» تنها سَرش را به نشانهي تأييد پايين آورد و در همان حال كه شير ظرفشويي را باز ميكرد، غمگين آرزو كرد: «خدا كنه از مزهي فسنجان خوشاش بيايد چون امشب خيلي شور شده بود!»
مرد صاحب خانه، الان آمده است و در حالي كه خودش را چسبانده به كمر ِ زن اش و دستان اش را حلقه كرده دور سينه او، عاشقانه ميگويد: «امشب، سنگ تموم گذاشتي ...»
زن لحظهاي گيج ميشود: «براي چي؟!»
دريا وارد آشپزخانه ميشود و مرد هُول عقبنشيني ميكند: «همه چيز... شام و پذيرايي و همه چيز... مهمونها...»
دريا پرده را كنار زده و مشتاق ايستاده كنار پنجره. دستاش را كه به نشانهي سلام يا خداحافظي در هوا تكان ميدهد، مادرش كنار او ايستاده و در امتداد نگاهش مردي را ميپايد كه سرش را رو به زمين قيرگون كوچه بنبست پايين مياندازد و حجم كوچك شدهي دو پلاستيك سياه رنگ را، براي خوراكِ شبانهي گربههاي گرسنه، كنارِ ديگر پلاستيكهاي خاكروبه ميگذارد، شرمگين و سپاسگزار!
سلام استاد عزیز، نوشته شما بسیار زیبا، اما دردآور بود. واقعیت ها را نمی شود کتمان کرد. پاینده و سرفراز باشید.
پاسخحذفعالی،زیبا،بی کم و کاست....مثل همیشه
پاسخحذفاستاد مشتاقانه منتظر کارهای بعدی شما هستیم
عزیز دلم ، مثل همیشه عالی ... ممنون
پاسخحذف