از آن زمان كه تصميم گرفت فقط دربارهي خدا بنويسيد، قلماش خشك شد، كاغذ گير نياورد مچ دست راستاش درد گرفت و همهي سلولهاي بدناش يك صدا فرياد زدند به استراحت نياز دارند.
شما اگر جاي او بوديد حتي يك لحظه هم ترديد ميكرديد كه خدا شما را دوست ندارد؟! بنابراين خدا را فراموش كرد و تصميم تازهاي گرفت، او ميبايست نامهربانيِ مكّررِ افسانه را با شعري تلخ پاسخ گويد. همهي لوازمِ شعرگويي را به سرعت فراهم كرد. چايِ تلخ را فرو داد و به دودِ سيگارش خيره شد. تو هزارپاي دروغين / سنجاقكهاي احساس مرا / بر كوهانِ برهنهي شتري مست / نشاندي!/ و مرا در آتشِعشقِ خود ... (نبايد از عشق بنويسد، عشق را خط زد) نفرت خود / سوزاندي! (نبايد ضعف نشان دهد) و من تو را / در آتش نفرتِ خود/ ميسوزانم! (همان عشق بهتر بود) در آتش عشق خود ميسوزانم! به نظرش بد نشده بود ولي با توّجه به هوشِ متوسطِ افسانه بعيد دانست او منظورش را دريابد. خطي ممتد زيرِ شعرِ قبلياش كشيد و شعرِ ديگري را آغاز كرد. (البته چاي تلخ و دود سيگارِ را هم فراموش نكرده بود) چاي تلخ با شنيدنِ بوي تو/ تلختر ميشود. (تلخ را به شيرينِ و تلختر را به تلخ تغيير داد) چاي شيرين با شنيدن بوي تو / (تصميمگرفت به جاي تلخ زهر بنويسيد) زهر ميشود. (به نظرش خيلي كهنه آمد) با شنيدن بوي تو / چاي / زهر ميشود! (احساس كرد كه اين شعر به جايي نميرسد؛ خطِ ممتد) كلاغ، تنها/ يك حرف از نام تو / كمتر دارد. ولي تو / صدبار/ سياهتر از كلاغي! (كمي آرام گرفت، پُك محكمي از سيگارش گرفت) من/ چوپاني هستم/ كه نياش را در فراقِ مارها مينواخت! (به خودش گفت: «يعني چه؟!» خط زد و ادامه داد) من چوپاني هستم / كه با ساقهي نسترنها / ني مينوازد! (از خودش بدش آمد، چرا اينقدر ايدههاياش كهنه شده بود) دل خوش باش / قلبي كه دستانِ تو بو ... (اصلاح كرد) دل خوشدار – قلبي كه بر دستان تو بوسه زد از سرما / قنديل شد (ابتدا "از" را به "در" تبديل كرد، سپس كلِ عبارت را حذف كرد) دلت خوش باد / دستان داغ تو / قلبام را قنديل كرد! (بهتر از اين نميشد. برخاست و به طرف كتابخانهاش رفت. تصميم گرفته بود از واژهاي استفاده كند كه او معناياش را نداند و بفهمد كه چه فاصلهي ژرفي از نظر سواد بينِ آن دو است.) ابتدا "زاج" را انتخاب كرد ولي معناياش (سولفات مضاعف مانند زاج آهن) را نپسنديد، واژهي بعدي / ريغو (گُهآلود، آدمِ لاغر و مفنگي) براي تشبيه شدن به افسانه خيلي خوب بود ولي شاعرانه نبود. ريم (عفونتي كه از جراحت و زخم خارج ميشود) هم خوب بود، به خصوص ميتوانست آنرا به جاي كلمهي چرك هم استفاده كند، ولي تصميم گرفت بيشتر بگردد. "چمانيدن" به نظرش بينقص آمد ضمن آنكه ميتوانست بر اساسِ آن فعلهاي بِكر و دست نخوردهاي مانند: چمانيد، چماند، خواهد چماند، بچمان، چماننده، چمانيده را نيز استفاده كند. مثلاً ميتوانست بنويسيد: من گمان كردم / - منِ ساده دل – كه تا مرز بهشت / با هم ميچمانيم! (يعني خرامان ميرويم) شك نداشت افسانه اين واژهي شهوديِ او را تا مدّتها اسبابِ خنده و تفريح خواهد كرد. به صفحهي مقابلِ لغتنامه نگاه كرد و واژهاي بينظير را كشف كرد: «چَنداوُل». معناي اوّل آنكه نوشته بود جمعي از مردم كه در عقبِ لشكرهاي منظم حركت ميكردند، براي او جذابيّتي نداشت ولي معناي دوّم آن چنان تأثيرِ عميقي بر او گذاشت كه تصميم گرفت شعرش را از عاشقانه به سياسي تغيير دهد. معناي دوّم "چريك" بود. نوشت. من چنداوُلي بودم / سوگوارِ دفنِ پروانهها ... (هر چه فكر كرد نتوانست شعرش را ادامه دهد، خط ممتد دوباره كشيده شد.) لغتنامه را چند برگ، چندين برگ، با نااميدي ورق زد. ايدهاي ناب به ذهناش رسيد، به صورتِ اتفاقي، چند واژهي سخت را انتخاب ميكرد و آنها را به هم ميچسباند. ديگر براياش مهّم نبود، شعرش عاشقانه بشود يا سياسي يا هر طورِ ديگر، فقط ميخواست شعري باشد كه نبوغِ او را نشان دهد. عطسهاي كرد. چاي ولي اين بار شيرين و البته سيگار. كمكم داشت از نوشتن لذّت ميبرد. اجامر (لات و لوت، ولگرد، اراذل و اوباش)، بُول (شاش)، تنغّض (تيرگي)، رانكي (تسمهي عقب پالان كه روي رانِ چارپا قرار ميگيرد)، سوتين (سينهبند، پستانبند، كرست)، فتق (به معناي شكافتن بود ولي وقتي معنايي كه در پزشكي داشت را ديد، از آن صرفنظر كرد)، كلفت بار (عايلهمند)، موچول (كوچك)، به نظرش واژههايي كه برگزيده بود، كافي بود ولي ترجيح داد بين سه كلمهي وازنش (دفع)، واژن (مهبل) و واريته (گوناگوني و تنوع) نيز يكي را انتخاب كنيد. هيچكدام را نپسنديد و به جاي آنها "ختا" (نام قديم چينِ شمالي) را يادداشت كرد. نيمي از فرايندِ كارِ خلاقهي او پايان يافته بود. به واژهها و معنايشان نگاهي انداخت و با دقّت تلاش كرد نظمي به آنها بدهد. اجامر، ختا، سوتين، رانكي، كلفتبار، موچول، بول، تنغّض. فقط زيركيِ انيشتين در فيزيك و يا حرام زادگي نيچه در فلسفه ميتوانست، اين واژههاي پراكنده را كه در سرزمينِ خيال او جولان ميدادند، پيامدار كند! با نگاهي ديگر به واژهها دريافت كه اين كار از عهدهي نيچه و انيشتين نيز برنميآيد، پس تصميم گرفت ابتدا شعر را بيافريند، سپس منتظرِ زايش پيام بماند. درنگ نكرد و نوشت (پس از چاي تلخ و سيگار): به گمانت من از اجامرم (شروع خوبي نبود) من كلفت بارِ تنّغض بودم / نه از اجامرِ ختا / تو اشكهاي موچولِ مرا / كه بر سوتينِ صورتيات / روان بود / بول انگاشتي! (جايي براي لغتِ رانكي نيافته بود، دوباره تلاش كرد) رانكي اسب خيال من / در سرزمينِ ختا / افتاده است / عشقِ من هرگز موچول نبوده است / آري من از اجامرم / آنگاه كه سوتينِ تو تنغص بود /پيمانِ ما بولي در كوچهي خاطرات است. (بندِ آخر را نپسنديد، شعرش عاشقانه شده بود، بد نبود ولي تصميم بهتري گرفت. واژههايي كه نپسنديده بود را دوباره مرور كرد و با تبسمي زيركانه، بر آن شد كه سياست را به عشق پيوند بزند.) من هم نژادِ چنداولهايِ ختا هستم / بگذار آسمانِ فتق گرفته / دراين شبِ تيره / به جاي باران بر من بول ببارد / آري، ولي/ زمانِ چمانيدن ما نيز / با اسبهاي سپيد و رانكيهاي سرخ / نزديك است./ اي ريغوانِ ستم پيشه / اي روسپيانِ پست/ كه واژنتان سراسر ريم اندود شده (ناخودآگاه به يادِ افسانه افتاد)/ دير نيست كه كاوهاي ديگر/ بولي از زاج آهن / به شكلِ پتك / بر سرتان بكوبد و شما اجامِر تنغص را / به خاك بسپارد. بهانهي ترانههاي عاشقانهي من / سوتينِ صورتيات را بربند / و به نامِ كلفت بارهاي تهي دست ميهن / لب بر لبان من بگذار / تا اين موچولِ مانده در زمانِ واريته و وازنش / به يادِ پروانهها / قنديلها را افسانه كند! بهتر از اين نميشد. احساس كرد برترين است. شعرش عميقترين، ژرفترين و شگرفترين شعري بود كه تاكنون سروده شده بود. (وقتي تنها بود، چرا بايد شكستِ نفسي ميكرد؟!) به يادِ افسانه افتاد كه هميشه براي تحريكِ حسادت او از شعرهاي مثلاً عارفانهي بوميهاي قبايل آمازون تعريف ميكرد. يك لحظه فكر كرد بد نبود، دو سه جاي شعر از كلمه خدا هم استفاده ميكرد. به همين راحتي ميتوانست به همه بقبولاند نگاهي معنوي به دنيا دارد (معنويت يعني نيمهي گمشدهي انسانِ معاصر)، ابتدا شعرش را به افسانه تقديم كرد و پس از آن وقتي تصميم گرفت واژهي فراموش شدهي خدا را لابهلاي كلماتاش بگنجاند، احساس كرد اين كار هيچ فايدهاي ندارد جز اينكه، استحكامِ ساختاري و معناييِ سرودهاش را متزلزل كند. با ارادهاي محكم، انديشيد: «الان بايد بتوانم يك شعرِ بكر و ناب، دربارهي خدا بگم!» اگر شما جاي او بوديد حتي يك لحظه هم ترديد ميكرديد كه خدا شما را دوست دارد؟!
شما اگر جاي او بوديد حتي يك لحظه هم ترديد ميكرديد كه خدا شما را دوست ندارد؟! بنابراين خدا را فراموش كرد و تصميم تازهاي گرفت، او ميبايست نامهربانيِ مكّررِ افسانه را با شعري تلخ پاسخ گويد. همهي لوازمِ شعرگويي را به سرعت فراهم كرد. چايِ تلخ را فرو داد و به دودِ سيگارش خيره شد. تو هزارپاي دروغين / سنجاقكهاي احساس مرا / بر كوهانِ برهنهي شتري مست / نشاندي!/ و مرا در آتشِعشقِ خود ... (نبايد از عشق بنويسد، عشق را خط زد) نفرت خود / سوزاندي! (نبايد ضعف نشان دهد) و من تو را / در آتش نفرتِ خود/ ميسوزانم! (همان عشق بهتر بود) در آتش عشق خود ميسوزانم! به نظرش بد نشده بود ولي با توّجه به هوشِ متوسطِ افسانه بعيد دانست او منظورش را دريابد. خطي ممتد زيرِ شعرِ قبلياش كشيد و شعرِ ديگري را آغاز كرد. (البته چاي تلخ و دود سيگارِ را هم فراموش نكرده بود) چاي تلخ با شنيدنِ بوي تو/ تلختر ميشود. (تلخ را به شيرينِ و تلختر را به تلخ تغيير داد) چاي شيرين با شنيدن بوي تو / (تصميمگرفت به جاي تلخ زهر بنويسيد) زهر ميشود. (به نظرش خيلي كهنه آمد) با شنيدن بوي تو / چاي / زهر ميشود! (احساس كرد كه اين شعر به جايي نميرسد؛ خطِ ممتد) كلاغ، تنها/ يك حرف از نام تو / كمتر دارد. ولي تو / صدبار/ سياهتر از كلاغي! (كمي آرام گرفت، پُك محكمي از سيگارش گرفت) من/ چوپاني هستم/ كه نياش را در فراقِ مارها مينواخت! (به خودش گفت: «يعني چه؟!» خط زد و ادامه داد) من چوپاني هستم / كه با ساقهي نسترنها / ني مينوازد! (از خودش بدش آمد، چرا اينقدر ايدههاياش كهنه شده بود) دل خوش باش / قلبي كه دستانِ تو بو ... (اصلاح كرد) دل خوشدار – قلبي كه بر دستان تو بوسه زد از سرما / قنديل شد (ابتدا "از" را به "در" تبديل كرد، سپس كلِ عبارت را حذف كرد) دلت خوش باد / دستان داغ تو / قلبام را قنديل كرد! (بهتر از اين نميشد. برخاست و به طرف كتابخانهاش رفت. تصميم گرفته بود از واژهاي استفاده كند كه او معناياش را نداند و بفهمد كه چه فاصلهي ژرفي از نظر سواد بينِ آن دو است.) ابتدا "زاج" را انتخاب كرد ولي معناياش (سولفات مضاعف مانند زاج آهن) را نپسنديد، واژهي بعدي / ريغو (گُهآلود، آدمِ لاغر و مفنگي) براي تشبيه شدن به افسانه خيلي خوب بود ولي شاعرانه نبود. ريم (عفونتي كه از جراحت و زخم خارج ميشود) هم خوب بود، به خصوص ميتوانست آنرا به جاي كلمهي چرك هم استفاده كند، ولي تصميم گرفت بيشتر بگردد. "چمانيدن" به نظرش بينقص آمد ضمن آنكه ميتوانست بر اساسِ آن فعلهاي بِكر و دست نخوردهاي مانند: چمانيد، چماند، خواهد چماند، بچمان، چماننده، چمانيده را نيز استفاده كند. مثلاً ميتوانست بنويسيد: من گمان كردم / - منِ ساده دل – كه تا مرز بهشت / با هم ميچمانيم! (يعني خرامان ميرويم) شك نداشت افسانه اين واژهي شهوديِ او را تا مدّتها اسبابِ خنده و تفريح خواهد كرد. به صفحهي مقابلِ لغتنامه نگاه كرد و واژهاي بينظير را كشف كرد: «چَنداوُل». معناي اوّل آنكه نوشته بود جمعي از مردم كه در عقبِ لشكرهاي منظم حركت ميكردند، براي او جذابيّتي نداشت ولي معناي دوّم آن چنان تأثيرِ عميقي بر او گذاشت كه تصميم گرفت شعرش را از عاشقانه به سياسي تغيير دهد. معناي دوّم "چريك" بود. نوشت. من چنداوُلي بودم / سوگوارِ دفنِ پروانهها ... (هر چه فكر كرد نتوانست شعرش را ادامه دهد، خط ممتد دوباره كشيده شد.) لغتنامه را چند برگ، چندين برگ، با نااميدي ورق زد. ايدهاي ناب به ذهناش رسيد، به صورتِ اتفاقي، چند واژهي سخت را انتخاب ميكرد و آنها را به هم ميچسباند. ديگر براياش مهّم نبود، شعرش عاشقانه بشود يا سياسي يا هر طورِ ديگر، فقط ميخواست شعري باشد كه نبوغِ او را نشان دهد. عطسهاي كرد. چاي ولي اين بار شيرين و البته سيگار. كمكم داشت از نوشتن لذّت ميبرد. اجامر (لات و لوت، ولگرد، اراذل و اوباش)، بُول (شاش)، تنغّض (تيرگي)، رانكي (تسمهي عقب پالان كه روي رانِ چارپا قرار ميگيرد)، سوتين (سينهبند، پستانبند، كرست)، فتق (به معناي شكافتن بود ولي وقتي معنايي كه در پزشكي داشت را ديد، از آن صرفنظر كرد)، كلفت بار (عايلهمند)، موچول (كوچك)، به نظرش واژههايي كه برگزيده بود، كافي بود ولي ترجيح داد بين سه كلمهي وازنش (دفع)، واژن (مهبل) و واريته (گوناگوني و تنوع) نيز يكي را انتخاب كنيد. هيچكدام را نپسنديد و به جاي آنها "ختا" (نام قديم چينِ شمالي) را يادداشت كرد. نيمي از فرايندِ كارِ خلاقهي او پايان يافته بود. به واژهها و معنايشان نگاهي انداخت و با دقّت تلاش كرد نظمي به آنها بدهد. اجامر، ختا، سوتين، رانكي، كلفتبار، موچول، بول، تنغّض. فقط زيركيِ انيشتين در فيزيك و يا حرام زادگي نيچه در فلسفه ميتوانست، اين واژههاي پراكنده را كه در سرزمينِ خيال او جولان ميدادند، پيامدار كند! با نگاهي ديگر به واژهها دريافت كه اين كار از عهدهي نيچه و انيشتين نيز برنميآيد، پس تصميم گرفت ابتدا شعر را بيافريند، سپس منتظرِ زايش پيام بماند. درنگ نكرد و نوشت (پس از چاي تلخ و سيگار): به گمانت من از اجامرم (شروع خوبي نبود) من كلفت بارِ تنّغض بودم / نه از اجامرِ ختا / تو اشكهاي موچولِ مرا / كه بر سوتينِ صورتيات / روان بود / بول انگاشتي! (جايي براي لغتِ رانكي نيافته بود، دوباره تلاش كرد) رانكي اسب خيال من / در سرزمينِ ختا / افتاده است / عشقِ من هرگز موچول نبوده است / آري من از اجامرم / آنگاه كه سوتينِ تو تنغص بود /پيمانِ ما بولي در كوچهي خاطرات است. (بندِ آخر را نپسنديد، شعرش عاشقانه شده بود، بد نبود ولي تصميم بهتري گرفت. واژههايي كه نپسنديده بود را دوباره مرور كرد و با تبسمي زيركانه، بر آن شد كه سياست را به عشق پيوند بزند.) من هم نژادِ چنداولهايِ ختا هستم / بگذار آسمانِ فتق گرفته / دراين شبِ تيره / به جاي باران بر من بول ببارد / آري، ولي/ زمانِ چمانيدن ما نيز / با اسبهاي سپيد و رانكيهاي سرخ / نزديك است./ اي ريغوانِ ستم پيشه / اي روسپيانِ پست/ كه واژنتان سراسر ريم اندود شده (ناخودآگاه به يادِ افسانه افتاد)/ دير نيست كه كاوهاي ديگر/ بولي از زاج آهن / به شكلِ پتك / بر سرتان بكوبد و شما اجامِر تنغص را / به خاك بسپارد. بهانهي ترانههاي عاشقانهي من / سوتينِ صورتيات را بربند / و به نامِ كلفت بارهاي تهي دست ميهن / لب بر لبان من بگذار / تا اين موچولِ مانده در زمانِ واريته و وازنش / به يادِ پروانهها / قنديلها را افسانه كند! بهتر از اين نميشد. احساس كرد برترين است. شعرش عميقترين، ژرفترين و شگرفترين شعري بود كه تاكنون سروده شده بود. (وقتي تنها بود، چرا بايد شكستِ نفسي ميكرد؟!) به يادِ افسانه افتاد كه هميشه براي تحريكِ حسادت او از شعرهاي مثلاً عارفانهي بوميهاي قبايل آمازون تعريف ميكرد. يك لحظه فكر كرد بد نبود، دو سه جاي شعر از كلمه خدا هم استفاده ميكرد. به همين راحتي ميتوانست به همه بقبولاند نگاهي معنوي به دنيا دارد (معنويت يعني نيمهي گمشدهي انسانِ معاصر)، ابتدا شعرش را به افسانه تقديم كرد و پس از آن وقتي تصميم گرفت واژهي فراموش شدهي خدا را لابهلاي كلماتاش بگنجاند، احساس كرد اين كار هيچ فايدهاي ندارد جز اينكه، استحكامِ ساختاري و معناييِ سرودهاش را متزلزل كند. با ارادهاي محكم، انديشيد: «الان بايد بتوانم يك شعرِ بكر و ناب، دربارهي خدا بگم!» اگر شما جاي او بوديد حتي يك لحظه هم ترديد ميكرديد كه خدا شما را دوست دارد؟!
بی نظیر بی نظیر بی نظیر مثل همیشه....استاد قلم شما بی نهایت زیباست
پاسخحذفمن بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
واقعا ، خلاقیت خیال ، قدرت قلم ، زیبایی داستان
پاسخحذفپیام گیرنده را ، درپیام ، از پیام رسان
شگفت زده می کند...
علی ناظر: و همگی از شما آموختیم که انسان است که به هر چیز معنا می دهد. حی و قیوم باشید حضرت استاد.
پاسخحذفاستاد نوشته هايتان وزش واژه هاي ناب است بر كهنگي روزهايمان
پاسخحذفلذت داغ غمت بر دل ما باد حرام-اگر از جور غم عشق تو دادي طلبيم