۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

قربانيان ِ بي نام ( براي ِ بهار طاهري)


آري
بر فراز پرستاره ترين منظومه هاي ِ كهكشان ،
ملايك
به اهتزاز در آورده اند
پيراهن پر شكوفه ِ خونين ات را ...

آري
سقف آسمان ِ سرزمين ِ خدايان
تن پوش ِ پيكر ِ قربانيان ِ
                             بي نام است ....

ترانه انسان ... ( براي امير بهادر طاهري )

ترانه هاي ابري
و شكوه انفجار شكوفه هاي گل سرخ
بر پيراهن ِ ليمويي ِ رنگ پاييز


ترانه هاي تَر
و شتك خيسي اشك هاي اشتياق
بر مردمك هاي باران


ترانه هاي گفتگو
و يك ميز
و دو صندلي
در كافه ِ رستاخيز
مشاعره ِخدا با ستارگان


ترانه هاي دلتنگ
و انگشتان لرزان
در لحظه هاي وا‍ژه ي ِ خداحافظ
و حجم نگاه ،
به كتف هاي تو از پشت
و اهتزاز مكعب ِ دانه هاي اشك
بر گونه هاي قهرمان قصه
از روبرو ...


ترانه هاي فاصله
و بند هاي وحياني
در كتاب هاي مقدس
سپيد سپيد
بي حضور مركب و كاغذ ،
اصابت قلم
با امواج شيداي اقيانوس


ترانه هاي شب ِ يلدا
و آواز جيرجيرك تنها
يا عروج
ازمسافت غم بار قلب تا چشم
گام هاي لرزان نُت هاي شيدايي
بر نقش هاي بي قاب حنجره ي رهگذران
گذر از پل كابوس
تا ساحل رويا


و در انتها
ترانه هاي اساطير
جاده اي پوشيده از برف
بر پيكر گُر گرفته آتش
ترانه اي رسوا
كه از هر شيار خاك
سر بر مي آورد
به تمنّا
با اين شعار مُثله شده
كه در آغاز
يك قصه بيش نبود
بر نُك ققنوس هاي در به در
ابليس هاي سرگردان
اين جا
شيپورهاي جنگ
آغاز مي شوند
چون
هنگام نزول نشانه هاي شيطاني است
آن جا
كودكان لال
فرياد مي زنند
با عشق
و اين جا
سمفوني سوختگان
نجوا مي كند
با خشم ...


پايان يافت
اينك
ترانه انسان :
- " در رَف به رَف
پستو به پستو
كوچه و پس كوچه
هزار شناسنامه بي نام
پنهان مي شود
و پاك
از شرمساري بي شوق تولّد
در هنگامه سهمگين سَر بريدن اميد
در پيش پاي سُتوران افسون ؛
زاده شدن جرم است
زاييدن كفر است
در زمانه اي كه
ترانه انسان را
اهريمنان
مي سرايند ...! "

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

ماليات

"احمد مجدآبادي مُطَبَّق" كارمند اداره ماليات و يكي از اعضاي فعالِ تعاوني اداره، براي تعميرِ (سالم سازيِ) ماشينِ (خودرويِ) از كار افتاده‌اش، نياز مبرمي به صد و سي و هفت هزار تومان وام ِ قرض‌الحسنه دارد.
از خوانندگان محترم اين داستان خواهشمنديم، در صورت امكان اين خبر را باور نكنند و به زندگي آرام خود ادامه دهند.
هم‌اكنون، امّا احمد مجدآبادي مطبّق به دليلِ عدم توانايي (ناتواني) در فراهم كردن مبلغ فوق‌الذكر، در حال خارج كردن تعدادي از اشياء تعاوني اداره است تا با به فروش رساندن آن‌ها بتواند پيكان مدلِ پنجاه و سه‌اش را به شرايط ابتدايي، بَهر جابه‌جا كردن مسافرين محترم مَسير خيابان ِ  وحيديه به ميدان رسالت و بالعكس برساند و از اين راه (و بدين رو) بتواند در سنگرِ شغل اصلي‌اش (مسافركشي) به خدمات مستمر و بي‌وقفه‌اش به جامعه ايرانيان مقيم داخل كشور ادامه دهد.
از همشهريان محترم تقاضامنديم به هنگام عطسه كردن جلوي دهان و بيني و چشم و عقل‌اشان را بگيرند!
«شاه عبدالعظيم، سنه‌ي 2003 ميلادي. اصل برابر كپي است. والسلام!»

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

مهماني شبانه

چمباته زده بود كنار پلاستيك‌هاي خاكروبه، در تاريكي كوچه‌ي بن‌بست.
مهمان‌هايِ طبقه سوّمِ آپارتمانِ پلاك 18، خداحافظي‌اشان بيست دقيقه‌اي بود طول كشيده بود و انگار خداحافظي هفتم يا هشتم‌شان اين بار جدي بود چون نَم نَمك رفتند به طرف ِ دهانه‌ي كوچه‌ي احسان. صاحب خانه هم آن‌قدر منتظر ماند تا آخرينِ مهمان پس از بالا آوردن دست‌اش به نشانه‌ي خداحافظي بپيچيد طرفِ راست خيابان، آن‌گاه به خانه‌اش بازگردد. ولي پيش از بستن در، نگاه طولاني‌اش به طرفِ انتهاي كوچه، باعث شده بود دل او هُري بريزد پايين كه نكند ديده باشدش!
هر ثانيه دقيقه‌اي شده بود و هر دقيقه ساعتي نمي‌توانست درك كند كه چرا يك مهماني جمعه شب بايد اين‌قدر طولاني باشد، ميزبان و مهمانان كه لابد مثل او نبودند و بايد حتماً صبح زودِ روز اوّل هفته در محل كارشان حاضر باشند؟! به هر حال، وضع رقيبان‌اش از او خيلي بهتر بود، چون آن‌ها مي‌توانستند خيلي چيزهايي كه او نمي‌توانست به معده‌اش بفرستد را با وَلع تمام بخورند و حتي بر سَر كمتر و بيش‌تر آن با هم بجنگند.
حالا، در آپارتمان باز مي‌شود و دخترِ كوچك صاحبخانه با دو پلاستيكِ بزرگ مشكي رنگ از خانه خارج مي‌شود. انديشيد: «عجب پدرِ بي‌انصافي دارد دريا...» نامِ دختر اين بود. برنخاست، زيرا پيش از آن ايستاده بود، كنارِ تير چراغ برقي كه مدّت‌هاست لامپ‌اش سوخته، و مشغول شد به همان نقش هميشگي، بازيِ گشتن به دنبال دسته كليد، كيف دستي، فندك و يا هر شيئي ديگر كه مي‌شد در كوچه‌ي تاريك از دست و جيب و ... آدمِ بيفتد و گم شود. سنگيني پلاستيك مانده‌هاي مهماني و سختي كار ِ دريا، امّا، دلش را به رَحم آورد، به طرف دخترك رفت و لبخندي و گفتن اين كه: «برو عزيزم، من اين‌ها را مي‌گذارم كنار بقيه آشغال‌ها...»
و نگاه مهربان دريا و پس از آن بسته شدن درِ آپارتمان. حالا، او بود و پايان انتظار. به تمام پنجره‌هايِ تاريك و روشن كوچه نگاهي انداخت و سپس، مستأجر زيرزمين آپارتمان 21، به چَشم برهم زدني، با دو پلاستيك بزرگ سياه رنگ، از درِ آهني رنگ و رو رفته و قهوه‌اي رنگِ خانه‌اش گذشت و وارد حياط شد. هَمسر صاحب خانه‌ي طبقه سوّم برق آشپزخانه را روشن كرد و در حالي كه از كنارِ پنجره مشرف به كوچه و خانه‌ي روبه‌رويي كناره مي‌گرفت در پاسخ شوهرش كه پرسيده بود: «رفت؟!» تنها سَرش را به نشانه‌ي تأييد پايين آورد و در همان حال كه شير ظرف‌شويي را باز مي‌كرد، غمگين آرزو كرد: «خدا كنه از مزه‌ي فسنجان خوش‌اش بيايد چون امشب خيلي شور شده بود!»
مرد صاحب خانه، الان آمده است و در حالي كه خودش را چسبانده به كمر ِ زن اش و دستان اش را حلقه كرده دور سينه او، عاشقانه مي‌گويد: «امشب، سنگ تموم گذاشتي ...»
زن لحظه‌اي گيج مي‌شود: «براي چي؟!»
دريا وارد آشپزخانه مي‌شود و مرد هُول عقب‌نشيني مي‌كند: «همه چيز... شام و پذيرايي و همه چيز... مهمون‌ها...»
دريا پرده را كنار زده و مشتاق ايستاده كنار پنجره. دست‌اش را كه به نشانه‌ي سلام يا خداحافظي در هوا تكان مي‌دهد، مادرش كنار او ايستاده و در امتداد نگاهش مردي را مي‌پايد كه سرش را رو به زمين قيرگون كوچه بن‌بست پايين مي‌اندازد و حجم كوچك شده‌ي دو پلاستيك سياه رنگ را، براي خوراكِ شبانه‌ي گربه‌هاي گرسنه، كنارِ ديگر پلاستيك‌هاي خاكروبه مي‌گذارد، شرمگين و سپاسگزار!

۱۳۸۹ شهریور ۲۳, سه‌شنبه

امانت

مادر دو جعبه كبريت، يك بسته ماكاروني، يك مايع ظرفشويي، سه قالب صابون و چند بسته آدامس را از كيف مدرسه‌ي "نازي" بيرون آورد و با نظمي هندسي كنار هم بر موكت‌ِ يشمي ِ رنگ و رو رفته گذاشت، كيف مدرسه سبك شد، به اندازه‌ي وزنِ دو دفتر مشق و حساب و كتابِ تعليمات ديني.
پرسيد: «سيم ظرف‌شويي چي شد؟»
نازي بي‌آنكه نگاه از بسته آدامس‌ها بردارد، شرمگين پاسخ داد: «نتونستم بردارم...»
مادر از نگاه نازي به آدامس‌ها رسيد: «اين‌ها را چرا برداشتي؟!»
نازي نمي‌دانست با چه توضيح قانع كننده‌اي مادرش را مجاب كند، سكوت كرد و مادر با حركتي تند، بسته‌هاي آدامس را به كيف مدرسه بازگرداند:
«نگفتم فقط چيزهاي برمي‌داري كه لازم داشه باشيم... ما كه دزد نيستيم...»
نازي بغض كرد.
«يادت رفت هزار بار بهت گفتم چيزي كه مي‌آري هَمشون امانته!»
نازي هم‌چنان بغض داشت.
مادر فرياد زد: «توي دفتر حساب‌ات هر چي امروز برداشتي مي‌نويسي كنار قبلي‌ها... آدامس هم مي‌بري مي‌گذاري سرجاش!»
بادكنك ِ بغض نازي لحظه به لحظه متورم‌تر مي‌شد. شماتت مادر، امّا، پاياني نداشت:
«يك روز همه اين چيزهايي كه امانت برداشتيم، پس مي‌دهيم، همشون را...»
سرانجام بغض نازي تركيد: «آدامس‌ها را خودش بهم داد...»
مادر ساكت شد. بغض كرد:
«چي؟!»
نازي، چشمان‌اش شده بود مثل شيرهاي آب ِ حياط مدرسه، كه هر چه زور مي‌زد نمي‌توانست سفت‌ ِ شان كند. چِكه چِكه اشك مي‌ريخت:
«فهميد دارم دزدي مي‌كنم!»
مادر، مغلوب، زير لب نجوا كرد:
«امانت برمي‌داري...»
چِِك چِِك به مرز هق‌هق نزديك شد:
«گفتم ولي باور نكرد... همه جام را گشت!»
مادر هم‌چنان بغض داشت:
«چه كار كرد؟!»
نازي ميان چِك چِك و هق‌هق ناليد:
«كيفمو، .... جيبا‌مو... لباسامو...»
بالُنِ بغض مادر لحظه به لحظه متورم‌تر مي‌شد:
«ديگه نگو!»
نازي فرياد زد:
«لباس‌هامو درآورد، شلوارمو، همه چيزمو... گفت بايد همه جا را بِگرده، چيزي قايم نكرده باشم!»
بالن پُر باد و پُر بادتَر شد به اندازه‌ي تمام نفس‌هاي مادر. شماتت نازي، امّا، پاياني نداشت:
«آدامس‌ها را بهم داد كه اين بار، تو را بفرستم از دكانش امانت برداري!»
جمله‌هاي آخرِ نازي را، مادر نشنيد، چون آن‌قدر سبك شده بود كه اكنون، انگار به نزديكي‌هاي ماه رسيده بود...!

۱۳۸۹ شهریور ۲۲, دوشنبه

در گذرگاه عبورتانک ها ...

بر نیمکتی چوبی
در گذرگاه عبورتانک ها
نشسته بودیم ،
روبروي هم ...


نگاه من
از ترانه پر بود ؛
و حنجره تو
ناقوس ِ مرگ " دوستت دارم " ها ....
کودکی کولی نخ بادبادک اش را
به من فروخت !
و تو روياي رهايي را
از قفس قناري دزديدي !
به تو گفتم :
بر قلّه ي ِ گونه هايت برف مي بارد ؟!
به من گفتی :
زمستان است ، زمستان است ....


و اکنون نام ما
برروی قبر مشترک ....
( دندان های چرک و پر تعفن ِ جنگ
به نام ِ نامی دوزخ ! )
و اکنون
ای کاش های من ...
و اینک
هیهات های تو ...
نشسته در گلوگاه عبور خوک ها
میان پلک های ما ....

این کابوس
که درخط های پیشانی من مرده !
تو را هم دفن خواهد کرد ؛
در گذرگاه عبورتانک ها
روبروي من ....

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

پول زياد و پيراهن ِ آبي

(1)
همه گفته بودند. حتي نسرين خواهر بزرگترش كه مي‌گفت به هيچ چيز اعتقاد ندارد. و او آمده بود، و اكنون نشسته بود روي صندلي زهوار در رفته قهوه‌اي رنگِ روبروي بخاري، منتظر. چند دقيقه پيش جوانكي لاغر اندام و سياه چرده با چشماني نگران رفته بود داخل اتاق و حالا كه از كنار صندلي قهوه‌اي رنگ با شتاب مي‌گذشت، چهره‌اش مثل گچ سفيد شده بود و همه نگراني اش تبديل شده بود به يك پارچه ترس. درِ باز مانده اتاق و نگاه منتظرِ منتظران به او، معناي‌اش اين بود كه نوبت اوست و لحظه‌اي بعد.


(2)
جوانِ نگران از پيرمرد پرسيد:
«ببين كجاست؟»
و پيرمرد دسته‌ي چوبي آينه‌ي كوچك را يك دورِ كامل چرخاند. طوري كه جوان خود شاهد تغيير يك باره‌ي حالت نگراني به ترس در تصوير چشمان‌اش شد. پيرمرد هم‌زمان با چرخش آينه گفته بود: «مرده...»


(3)
لحظه‌اي بعد، پيرمرد پرسيد:
«چي مي‌خواي دخترم؟!»
و خواهر كوچكتر نسرين گفت:
«سه ماهه از شوهرم بي‌خبرم...»
پيرمرد به آينه نگاه كرد:
«پول مي‌بينم، پول زياد.»
و زن بيش از همه، از نسرين تعجب كرد كه با بي‌اعتقادي به او گفته بود، مثل همه، پيش آينه ‌بين بيايد.
گفت: «هرچي غير از پول مي‌ديد، شايد... ولي...»
و نتوانست واژه‌ي مناسبي جفت و جور كند تا جمله‌اش را طوري پايان بدهد كه معناي اش اين باشد كه شوهرش اصلاً از خجالت ِ بي‌پولي از خانه دَر رفته بود!»
و پيرمرد بازگفت:
«پول مي‌بينم...»
و اين بار بدون نگاه به آينه:
«پول زياد و ... خون!»
و پرسيده بود:
«شوهرت چه قيافه‌اي داشت؟ چه شكلي بود؟»
و دسته‌ي چوبي آينه‌ي كوچك را يك دور كامل چرخاند. و زن با نگاه به تصوير خودش در آينه‌ي كوچك تلاش كرد چهره‌ي مردش را به ياد بياورد، كه آسان نبود...


(4)
جوان بي‌مكث و با شتاب گفت:
«قد بلند، سفيدرو، موهاي كوتاه و خال سياه روي گونه‌ي چپ... شلوارِ مشكي و پيراهن آبي... بسه!»
پيرمرد در آينه نگاه كرد و سپس بي‌هيچ حس شناخته شده‌اي، بي‌احساس و سرد، خبر داد كه پول زياد مي‌بيند و خون و گلوله و پليس...»
و در آخر:
«مُرده...»
و انگار خواسته باشد، قاتل او را نشان دهد، آينه را گردانده بود به طرف جوانكي لاغر اندام و سيه چرده با چشماني وحشتزده...


(5)
آسان نبود و زن بيوه تنها خالِ سياهي به يادش مانده بود كه نمي‌دانست بر روي گونه‌ي ِ چپ او بود يا راست... و پيراهن آبي، كه اين يكي را يقين داشت چون همان روز براي‌اش دوخته بود، به رنگ ِ آسمان...
پيرمرد آينه‌ بين به او گفت:
«آينه‌اش كِدر شده... و هيچ چيز نمي‌بيند...»
و اين كه:
«نمي‌داند!»
در پاسخ زن، هنگامي كه در آستانه‌ي خروج از اتاق غمگين پرسيد:
«دوست‌هاش دزد بودند يا نه؟»


(6)
در گوشه‌ي سردخانه‌ي پزشك قانونيِ شهر اهواز، پيكر بي‌هوّيت مردي افتاده كه هيچ‌كس براي دريافت جنازه‌اش اقدام نكرده است. خال روي گونه‌اش را گلوله‌اي حفر كرده و بر پيراهن آبي‌اش سرخي خونِ ِ هنوزِ گرمي، آماسيده!
(7)
خواهر كوچك نسرين، امّا، هر روز صبح صفحه حادثه روزنامه‌ها را مي‌خواند و عصرها جدولِ روز پيش را با حروف «پ، ي، ر، ا، ه، ن، آ، ب،ي» گاهي و گاهي «پ، و، ل، ز، ي، ا،د» پُر مي‌كند!

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

گره ِ سبز ِ ضريح ِ چوبي

(1)
اين كه تقليد خوب است يا بد، بحثِ ديگري است، ولي اين كه يك نفر از خودش تقليد كند واقعاً غم‌انگيز و گريه‌آور است.
اين كه كسي تلاش كند مثلِ گذشته‌هاي‌اش بنويسيد و فيلم بسازد و عاشق شود و در هزار كارِ كوفتي ديگر اداي خودش را درآورد، غيرِ قابلِ درك و از آن مهّم‌تر غيرِ قابل ِ بخشش است. (چه كسي قرار است ببخشد؟!) بگذريم.
شب‌ها از پيِ هم مي‌گذشت ( براي او روزها وجود نداشتند، روزها را او، غالباً در خواب مي‌گذرند) و او امشب، كه شبي برفي بود (هنوز برف مي‌بارد) و تب داشت (هنوز تب دارد) تصميم گرفت داستان كوتاهي بنويسد به سبك و سياقِ نوشته‌هاي ِ گذشته‌اش. (چه غم‌انگيز و گريه‌آور و غيرِ قابلِ درك و بخشش!)


(2)
صاحب خانه‌ي حوري (شوكت خانم) سه پسر عليل داشت. (... ؟!)


(3)
فاصله‌ي امامزاده تا خانه‌اش، چهل و چند دقيقه‌اي مي‌شد كه اين مسافت را هميشه پياده مي‌رفت. پاي برهنه بي‌جوراب.
به حياط امامزاده كه مي‌رسيد اول چادرش را، حجاب پاهاي‌اش مي‌كرد و حسابي آن‌ها را مي‌شست، بعد وضو مي‌گرفت و وارد حرم مي‌شد. سه بار دور حرم كوچك و چوبي مي‌گشت و هر بار به نام يك نفر از پسرهاي شوكت خانم، كه نايب‌الزياره‌اش كرده بودند. اسماعيل و مرتضي و موسي. قول داده بود شفاي آن‌ها را بگيرد.
نيمه شعبان و شب‌هاي قدر و تولّد امام رضا يكي پس از ديگري آمدند و رفتند ولي او، كه هم چنان بر سر قول خود باقي مانده بود، شك كرده بود و يا شايد بشود گفت كه پشيمان شده بود از گفتن آن جملاتِ محكم و مطمئني كه در ظهر عاشوراي سال پيش، به شوکت خانم در حضور پسران عليل‌اش گفته بود: «من شفاشون رو از امامزاده مي‌گيرم...»
روزها مي‌گذشت و هر چند شوكت خانم طوري رفتار مي‌كرد كه فراموش كرده حوري چه قولي داده ولي نگاه‌هاي ملتمس سه پسر عليل او، به حوري با تأكيد يادآوري كرد «ما منتظريم ... شفا، من، امامزاده، قول، ظهر عاشورا، يقين، ايمان، ... چي شد؟!»
و حالا حوري دستان‌اش را قفل كرده بود به ضريحِ چوبي و سرش را چسبانده بود به پارچه‌‌ي سبزي كه به آن‌ گره زده بود. گره‌اي كه قرار بود پس از اجابت دعاي‌اش توسط شفا يافتگان باز شود. و تلاش مي‌كرد، هر چه تلاش مي‌كرد گريه كند نمي‌توانست. ظهر عاشورا توانسته بود، نيمه شعبان هم همين‌طور ولي پس از آن، تلاش بي‌هوده بود. نمي‌توانست. گريه‌اش نمي‌گرفت. غصه داشت، رنج مي‌كشيد ولي اشك، حتي يك قطره، افسوس.
البته شما بايد زير چادري بوديد كه بر چهره‌ي حوري كشيده شده بود تا اين را بدانيد يا بفهميد وگرنه اگر پشت سرش مي‌ايستاديد، شانه‌هاي حوري، هم چون، زورقي شكسته ميان طوفان، به شدت تكان مي‌خورد و صداي هق‌هق هم كه طبيعي است، حتماً مي‌شنيديد!
حوري، با التماس از امامزاده مي‌خواست، دوباره خودش بشود، آن خودي كه در گذشته داشت كه بلافاصله پس از نشستن كنار ضريح، هم چون ابر بهار، چشمان‌اش مي‌باريد. ولي حالا، حوري چه مي‌توانست بكند غير از اين كه اداي خودش را در بياورد. و نتيجه اين كه، امامزاده، دعاي كسي كه ادا در مي‌آوَرد را اجابت نمي‌كرد و پسران شوكت خانم، هم‌چنان عليل باقي مانده بودند!
ولي چرا حوري به تعبير خودش "دل سنگ" شده بود يا به تعبيري ديگر چشمه‌ي اشك چشم‌اش خشك شده بود؟! خودش بهتر از همه كساني كه نمي‌دانستند، چرا؟! مي‌دانست. او امامزاده را ديگر، مثل آن گذشته‌ها كه عاشق‌اش بود، دوست نداشت. چرا؟! چون فهميده بود يا دانسته بود يا دريافته بود كه آن عشق، عشقي يك طرفه بوده است و امامزاده او را اصلاً به حساب نمي‌آورد. (كاش حداقل از او متنفر بود!) امامزاده او را نمي‌ديد، حرف‌هاي‌اش را نمي‌شنيد، توجهي به او نمي‌كرد و انگار آن‌قدر سرگرمِ خودش بود كه حوري، اصلاً براي‌اش وجود نداشت، بودن و نبودن‌اش يكي بود.
حالا شما بگوييد، چگونه مي‌شود در پيش پاي چنين آدمي التماس كرد، گريه كرد، دعا كرد و اميد داشت كه سه پسر عليل شوكت خانم را درمان‌شان، پزشك‌ها را نااميد كرده بود، شفا دهد.
حوري از كنار ضريح برخاست و هنگام خروج به تمثال امامزاده زُل زد و تلاش كرد اداي خودش را در بياورد. حوري خسته، غمگين و نااميد به خانه‌اش نرسيده بود كه شوكت خانم با شوق و اشك در آغوش‌اش كشيد. اسماعيل شفا يافته بود. به مادرش گفته بود، تشنه است و انگار فراموش كرده بود عليل است، پيش از آن‌كه شوكت خانم براي‌اش آب بياورد. خود برخاسته بود، به طرف يخچال رفته بود و آب. شوكت خانم از حال رفته، به خود آمده، دويده به طرف امامزاده، حوري را در آغوش گرفته و گفته و الان همان موقع است: «من شفاي پسرمو از تو دارم...» حالا ...
شوكت خانم (صاحب خانه‌ي حوري) دو پسر عليل داشت. (...؟!)


(5)
ابلهانه‌ترين تلقي ممكن اين است كه گمان كنيم شفاي اسماعيل سبب شد كه حوري شبيه گذشته‌اش شود.
حوري دل‌سوخته‌تر از هر زمان ديگر، بيش از پيش از امامزاده نفرت پيدا كرد. چون او (آن مرد سنگدل) او (حوري بي‌پناه) را به بازي گرفته بود. در حالي كه مي‌توانست قدرت شفابخشي خود را زماني كه او مؤمن است، باور دارد، معتقد است و از هم مهّم‌تر عاشق است به او نشان دهد تا مؤمن‌تر و عاشق‌تر شود، گذشت زماني كه او ديگر هيچ نبود، خود را سهيم در هيچ چيزي نمي‌دانست و شده بود آن كابوسي كه اگر در گذشته مي‌ديد، صدقه مي‌داد و استغفار مي‌كرد! تا اين خبر خوش، اين معجزه، اين نمايش شفادهي شكوهمند براي او تكرارِ احساسِ بدبختيِ مكرر باشد و شنيدنِ جملات ستايش‌آميز و حق‌شناس شوکت، اسماعيل و همه نه تنها براي‌اش لذّت بخش و غرور آفرين نباشد، جان‌سوز و به تعبيري نزديك‌تر، وحشتناك شود.
حالا به اين همه، نگاه‌هاي اميدوار، پرتمنّا و ملتمس مرتضي و موسي را هم اضافه كنيد و اين كه شوكت خانم قسم خورده بود ديگر از او كرايه‌خانه نگيرد و اين كه اسماعيلِ نه سال كوچك‌تر از او، خواستگارش شده بود.
(اسمِ شوهر سابق‌اش هم اسماعيل بود كه به همه گفته بود از سرطان مرده ولي بين خودمان بماند اسماعيل طلاق‌اش داده بود. چراي آن را نمي‌دانم!)
حوري هم اكنون، تصميم گرفت به امامزاده برود. اين بار هم پياده، امّا نه با پاي برهنه. وضو گرفت و وارد حرم شد. سه بار، مانند گذشته، به دور حرم گشت و هر سه بار نامِ خودش را گفت. نائب الزياره خودش شده بود. به ضريح چسبيد و شانه‌هايش...


(6)
اين‌كه آيا زندگي مجموعه‌اي از تجربّياتِ تكرارپذير است يا نه، بحث ديگري است، ولي اين كه همه‌ي انسان‌ها راه آزموده‌اي را كه به نتيجه‌اي مطلوب منتهي شده است، تكرار مي‌كنند، مسلم است و بديهي.
حوري با عشق آغاز كرد، ميانه‌ي راه نااميد شد و در انتهاي به نفرت رسيد. نتيجه، شفاي اسماعيل بود. حالا چه بايد مي‌كرد؟!
دوباره عشق و يأس و تنفر. احساس خستگي مي‌كرد، واماندگي يا وانهاده‌گي. بيش از اين كه از شفاي اسماعيل، خوشحال باشد، نگران بود. اضطراب را مي‌شد به راحتي در صداي هق‌هق‌اش، شانه‌هاي لرزان‌اش و اشك‌هايي كه واقعيِ ِ واقعي بودند، دريافت.
حوري بدون تقاضاي شفا يا هر چيز ديگري از حرم بيرون آمد و پيش از آن باز هم به تمثالِ امامزاده خيره شد، نه با عشق يا نفرت. بلكه خشمگين و شگفت‌زده، دريافته بود كه چهره‌ي امامزاده آن‌قدر شبيه اسماعيل است كه انگار خود اوست. نه يقين داشت، شك نداشت، امامزاده شوهر سابق‌اش اسماعيل بود؛ كه با بدگماني از اين كه حوري عاشقِ مرد ِ ديگري شده، مرد ديگري كه خواب‌هاي‌اش را ربوده بود! مردي آن‌چنان واقعي كه خيال كني او هم عاشق تو شده است.
امامزاده‌اي با ضريح چوبي در حاشيه‌ي شهر. با لبخندي هميشگي، نگاهي آبي و گيسوانِ سياهِ پنهان شده در شالي سبز. حوري، بيوه زنِ دل‌سوخته، مسير چهل و چند دقيقه‌اي را، با پاي برهنه بازگشت در حالي كه مي‌گريست، گريه مي‌كرد يا اشك مي‌ريخت. مثل ابر پُر بار از برف در زمستان، از نگاه نويسنده‌اي كه تب دارد! او (حوري)، او (امامزاده، مردي شبيه شوهرش) را طلاق داد. چه‌قدر غم‌انگيز است كه گمان كنيم، حوري دريابد هم زمان با نگاهِ شگفت‌زده و خشمگين‌اش به امامزاده مرتضي، پسرِ عليل شوكت خانم، شفا يافته است.


(7)
صاحب خانه‌ي حوري (شوكت خانم) يك پسر عليل داشت (...؟!)


(8)
«مگر مي‌شود باور كرد كه من، در اين شفابخشي و معجزه، نقشي نداشته‌ام؟!»
حوري از خود مي‌پرسد، هزار بار. شايد كسي كه اين وسط، هيچ كاره است، آن مرد سنگدلي باشد، كه با يك گمان، او را طلاق داده و رها كرده و تنها گذاشته است.
شوكت خانم، براي‌اش يك قواره پارچه‌ي سفيد آورده است و حوري صداي او را بارها از حياط خانه شنيده كه به همسايگان مي‌گفته «حوري عروس من است!»
ولي اين‌ها در برابرِ تصميمي كه حوري گرفته، هيچ است. حوري بدونِ پاپوش به طرف امامزاده مي‌رود. در حياط وضو مي‌گيرد، به ضريح مي‌چَسبد و با تمام صداقت و خلوصي كه مؤمنان دارند، دلباختگي شوقي كه عاشقان دارند، از امامزاده مي‌خواهد، موسي، پسر عليل شوكت خانم را، شفا ندهد و حتي دست‌هاي‌اش را هم از كار بيندازد. پيشاني را برگره پارچه‌ي سبز مي‌گذارد و با تمامِ وجود مي‌گويد آن چنان كه گمان مي‌كني روح‌اش، اشكي سوزان شود و از كالبدش رها شود.
از امامزاده با التماس و شيدايي مي‌خواهد اين گره هيچ‌گاه گشوده نشود و هق‌هق و لرزشِ شانه‌ها. كه دستي شانه‌هاي‌اش را با مِهر در چنگ مي‌گيرند و مي‌بوسند، هزاربار. حوري، مبهوت و مات، به گره پارچه‌ي سبز نگاه مي‌كند كه با سَر انگشتان موسي، سوّمين پسر شفايافته‌ي شوكت خانم، گشوده مي‌شود.
زائرين رفته‌رفته انبوه مي‌شوند و اگر دقّت كني، بيش از ضريح چوبي، بوسه‌هاي ِ ملتمس و مؤمن بر پيشاني و شانه و دستان حوري حك مي‌شوند. حوري به تمثالِ امامزاده زُل مي‌زند، با حسي، كه شبيه هيچ حس شناخته شده‌اي نيست، چيزي شبيه مسخ شدن. زيرا دريافته چهره‌ي امامزاده، بيش از اين كه شبيه هر كسي ديگري باشد، شبيه خود اوست.
او (طالب) و او (مطلوب) هر دو ناتوان بودند. هيچ كدام، كاره‌اي نبودند. همه، هيچ كاره‌اند.


(9)
شوكت خانم (صاحب خانه‌ي حوري) هيچ پسري نداشت، فقط يك مستأجر عليل داشت (...؟!)


(10)
چه غم‌انگيز، گريه‌آور، غيرقابل درك و از آن مهّم‌تر نابخشودني (راستي چه كسي قرار است ببخشيد؟!)

۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

رنج هاي ِ هميشه ... ( شعري از بهار طاهري )


با يقين به آيه هاي ِ زميني
انگشتان ام را به هم مي بافم
چونان سبدي كوچك
گوري بي نام
براي ِ كودكان گريخته از اعدام ؛
گهواره اي شناور بر رودهاي پيوسته اندوه
چونان سِيلي از باران هاي ِ موسمي اشك
آويخته بر گونه هاي ِ مادران ِ بي سرزمين
در سال هاي خشكسالي ....


من از حاشيه ِ خواب هاي ِ سوخته مي آيم
با كوله باري دلتنگ
از نقش هاي گمشده مأيوس
در وا‍ژه ها ي ِ پراكنده ِ اساطير
آنجا كه خورشيد
با پيكر ِ غبار گرفته اش
آهسته و شرمسار
بر سينه ام
كه پر شده از خاطرات ِ مندرس ِ كودكان ِ مغروق
مي خرامد
و با مردمك هاي ِ خيس و حيران
به تاول هاي حوالي قلبم
مي نگرد ؛
و من از انوار ِ بي رمق اش
- انگشتان ِ لرزان ِ آفتاب -
سبدي كوچك مي بافم
با يقين به آيه هاي بهشتي ....


من از متن رنج هاي ِ هميشه مي آيم ....



۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

4593 ( داستاني از سلاله مرادي )

تنهایِ تنها بود واقعا تنها، نه کسی رو می شناخت نه از کسی با خبر بود. همیشه
می ترسید که اگه بمیره جنازه اش توی خونه بو بگیره و کسی پیداش نکند. مثال می زد تا حرفاش رو ثابت کند ؛ می گفت : " اگه به کلمات خوب نگاه کنی یکسری بی هدفند که توی جدول الفبا پشت سر هم اومدن اما وقتی به هم می چسبند یک چیزی را بهت می گن؛ سهم من از این همه حرف که کلمه شدند همون حرف موندنه، مثل "وَ"
می مونم حتی "را" یا "با"هم نشدم که تنها نباشم. " بعدش بلند بلند، بلند ِ بلند می خندید.
ازتوی یخچال یک پرتقال و یک سیب درآورد و درشو بست؛ مستقیم توی چشام نگاه می کرد و همه این چیزا رو راجع بهش بهم می گفت. رفت دم ظرفشویی و چاقو را برداشت؛ روشو کرد به من اما زمین را نگاه می کرد، چاقو رو تکون می داد بالا و پایین. فکر کردم پشت میز آشپزخونه کسی نشسته که می خواد تهدیدش کنه. یکم جا خوردم. تا الان هم مطمئن نیستم واقعا اون پشت یکی بود یا یکی نبود. همونطوری اومد جلوتر و یکهو زد وسط پرتقال بی زبانِ بیچاره و دو شقه اش کرد. یک جوری که انگار داره گوشت خورد می کنه.منم هی سرم رو جلوتر وعقب تر بردم، که چشمم درست فوکوس کشی اش رو انجام بده تا ببینم درست می بینم یا نه.
- پرتقال می خوری؟
- نه! خیلی بد قاچش کردی!
بلند خندید بلند ِبلند.بعدش دوباره شروع کرد از هستی حرف زدن. انقدر پشت سرش حرف زد و تعریف کرد که چشم هام داشت تا به تا می شد. می گفت: هستی که تو خیابون راه می رفت، هر روز قدمهاش رو می شمرد تا بدونه فاصلش تا هر جا که میره چند قدمه، به اندازه قدم بر می داشت و همیشه تا دانشگاه با همون کفشهای ساقدار سفیدش می رفت. اما یک روز صبح که خیلی عجله داشت حواسش پرت شد و تعداد قدم ها رو تا دانشگاه گم کرد. از اون روز به بعد دیگه هرچی می شمرد قدمهاش یک اندازه نبودن بارها شده بود ازمن پرسیده بود:"نیستی تا دم این سوپر مارکت شده 574؟ "منم هر چی می گفت جواب می دادم:" آره هستی جون آره ".
همون روز بهم وصیت کرد، که قدم هاش رو از جایی که می میره تا دم گورش براش بشمرم و روی کاغذ بنویسم و یواشکی بندازم تو قبرش، تا اگه یهو ترسید و خواست برگرده بدونه تا خونه چند قدم فاصله داره، اصلا حال داره برگرده یا اینکه بهتره بمیره.
این داستان تلخ رو هرروز واسم تعریف می کرد. این نیستی می دونست این جور داستان ها مخصوصا اگه برای نزدیک ترین کََس ام باشه منو اذیّت می کنه. اما
نمی دونم واسه خودش تکرار می کرد یا واسه من می گفت؛ چون هیچ وقت نظر منو نپرسید.
نیستی : " قدم هاش تا گورستان 4593 شد .همش خدا خدا می کردم که یک عدد رُند بشه تا اشتباه نکنم که روحش سرگردان بشه. حالا باز نمی دونم درسته یا غلط . اما فکر کنم درسته ".
یهو یک چهارم پرتقال رو کرد توی دهنش و شروع کرد با انگشت حساب کردن.
من از هستی چیزی یادم نیست فقط یادمه که یک دختر ریزه میزه بود که به همه لبخند میزد ولی کسی جواب لبخندشو نمی داد. یادمه هستی درگیر حروف و اعداد بود. اصلا خواب نمی دید، وقتی هم می دید؛ توی خوابش یا عددا دنبال حرف ها می کردند یا حرفا دنبال عددا. وقتی از فکر هستی اومدم بیرون دیدم نیستی پرتقال رو تموم کرده و داره سیب رو قاچ می کنه به سیب بیشتر احترام می ذاشت فکر می کرد میوه ی بهشتیه. قدم های هستی تا تک درخت سیب خونه فقط 73 قدم بود ولی انقدر نرفت تا تمام سیب ها گندیدن و افتادن. حتی سیب های روی زمین رو هم انقدر جنازشون رو جمع نکرد تا همشون سیاه ِسیاه شدند؛ فکر می کرد اگه زمستون بیاد و برف بیاد، سیب ها دوباره سفید می شوند. ولی نمی دانست تا زمستون 6000 قدم مونده و اون فقط به اندازه ی 4593 قدم فرصت داره. نیستی غرق بود از حرف زدن راجع به هستی.
روی گورش یک سنگ قبر آبی گذاشتند به وصیت خودش؛ و با آبی پررنگ تر روش نوشتن:"7893". این عدد فاصله ی بین هستی و خدا بود. اینو نیستی نمی دونست، هستی بهش نگفته بود. اما آخرین بار که داشتیم از پشت پنجره ی اتاقش تک درخت سیب رو نگاه می کردیم بهم گفت فردا تا خدا 7893 قدم فاصله داره. شاید اگه خدا هم کوتاه می اومد و از اونطرف راه می افتاد؛ یک جایی قبل از گورستان همدیگه رو
می دیدن و نیستی ناکام نمی شد. ولی سنگ قبرشو آبی گرفت که اگر برف اومد توی گورستان قبرش معلوم باشه؛ که اگه خدا اومد دنبالش راحت تر بتونه پیداش کنه. نیستی هنوز فکر می کرد سنگ قبر هم مثل سیب های توی باغچه اگر برف بیاد سفید
می شوند. تشخیص گور سفید میون اون همه گور خاکستری، واسه خدا راحتتره.
نیستی هنوز داشت سیب می خورد برگشتم که توی آینه ی بزرگ پشت سرم، خودم را نگاه کنم، نیستی توی آینه نبود. سرم را سریع برگردوندم دیدم رفته. نمی دانم شاید رفته بود که قدم های هستی را تا گورستان بشمره ....

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

مثل ِ همه ....

از آن زمان كه تصميم گرفت فقط درباره‌ي خدا بنويسيد، قلم‌اش خشك شد، كاغذ گير نياورد مچ دست راست‌اش درد گرفت و همه‌ي سلول‌هاي بدن‌اش يك صدا فرياد زدند به استراحت نياز دارند.
شما اگر جاي او بوديد حتي يك لحظه هم ترديد مي‌كرديد كه خدا شما را دوست ندارد؟! بنابراين خدا را فراموش كرد و تصميم تازه‌اي گرفت، او مي‌بايست نامهربانيِ مكّررِ افسانه را با شعري تلخ پاسخ گويد. همه‌ي لوازمِ شعرگويي را به سرعت فراهم كرد. چايِ تلخ را فرو داد و به دودِ سيگارش خيره شد. تو هزارپاي دروغين / سنجاقك‌هاي احساس مرا / بر كوهانِ برهنه‌ي شتري مست / نشاندي!/ و مرا در آتش‌ِعشقِ خود ... (نبايد از عشق بنويسد، عشق را خط زد) نفرت خود / سوزاندي! (نبايد ضعف نشان دهد) و من تو را / در آتش نفرتِ خود/ مي‌سوزانم! (همان عشق بهتر بود) در آتش عشق خود مي‌سوزانم! به نظرش بد نشده بود ولي با توّجه به هوشِ متوسطِ افسانه بعيد دانست او منظورش را دريابد. خطي ممتد زيرِ شعرِ قبلي‌اش كشيد و شعرِ ديگري را آغاز كرد. (البته چاي تلخ و دود سيگارِ را هم فراموش نكرده بود) چاي تلخ با شنيدنِ بوي تو/ تلخ‌تر مي‌شود. (تلخ را به شيرينِ و تلخ‌تر را به تلخ تغيير داد) چاي شيرين با شنيدن بوي تو / (تصميم‌گرفت به جاي تلخ زهر بنويسيد) زهر مي‌شود. (به نظرش خيلي كهنه آمد) با شنيدن بوي تو / چاي / زهر مي‌شود! (احساس كرد كه اين شعر به جايي نمي‌رسد؛ خطِ ممتد) كلاغ، تنها/ يك حرف از نام تو / كم‌تر دارد. ولي تو / صدبار/ سياه‌تر از كلاغي! (كمي آرام گرفت، پُك محكمي از سيگارش گرفت) من/ چوپاني هستم/ كه ني‌اش را در فراقِ مارها مي‌نواخت! (به خودش گفت: «يعني چه؟!» خط زد و ادامه داد) من چوپاني هستم / كه با ساقه‌ي نسترن‌ها / ني مي‌نوازد! (از خودش بدش آمد، چرا اين‌قدر ايده‌هاي‌اش كهنه شده بود) دل خوش باش / قلبي كه دستان‌ِ تو بو ... (اصلاح كرد) دل خوش‌دار – قلبي كه بر دستان تو بوسه زد از سرما / قنديل شد (ابتدا "از" را به "در" تبديل كرد، سپس كلِ عبارت را حذف كرد) دلت خوش باد / دستان داغ تو / قلب‌ام را قنديل كرد! (بهتر از اين نمي‌شد. برخاست و به طرف كتابخانه‌اش رفت. تصميم گرفته بود از واژه‌اي استفاده كند كه او معناي‌اش را نداند و بفهمد كه چه فاصله‌ي ژرفي از نظر سواد بينِ آن دو است.) ابتدا "زاج" را انتخاب كرد ولي معناي‌اش (سولفات مضاعف مانند زاج آهن) را نپسنديد، واژه‌ي بعدي / ريغو (گُه‌آلود، آدمِ لاغر و مفنگي) براي تشبيه شدن به افسانه خيلي خوب بود ولي شاعرانه نبود. ريم (عفونتي كه از جراحت و زخم خارج مي‌شود) هم خوب بود، به خصوص مي‌توانست آنرا به جاي كلمه‌ي چرك هم استفاده كند، ولي تصميم گرفت بيش‌تر بگردد. "چمانيدن" به نظرش بي‌نقص آمد ضمن آن‌كه مي‌توانست بر اساسِ آن فعل‌هاي بِكر و دست نخورده‌اي مانند: چمانيد، چماند، خواهد چماند، بچمان، چماننده، چمانيده را نيز استفاده كند. مثلاً مي‌توانست بنويسيد: من گمان كردم / - منِ ساده دل – كه تا مرز بهشت / با هم مي‌چمانيم! (يعني خرامان مي‌رويم) شك نداشت افسانه اين واژه‌ي شهوديِ او را تا مدّت‌ها اسبابِ خنده و تفريح خواهد كرد. به صفحه‌ي مقابلِ لغت‌نامه نگاه كرد و واژه‌اي بي‌نظير را كشف كرد: «چَنداوُل». معناي اوّل آن‌كه نوشته بود جمعي از مردم كه در عقبِ لشكرهاي منظم حركت مي‌كردند، براي او جذابيّتي نداشت ولي معناي دوّم آن چنان تأثيرِ عميقي بر او گذاشت كه تصميم گرفت شعرش را از عاشقانه به سياسي تغيير دهد. معناي دوّم "چريك" بود. نوشت. من چنداوُلي بودم / سوگوارِ دفنِ پروانه‌ها ... (هر چه فكر كرد نتوانست شعرش را ادامه دهد، خط ممتد دوباره كشيده شد.) لغت‌نامه را چند برگ، چندين برگ، با نااميدي ورق زد. ايده‌اي ناب به ذهن‌اش رسيد، به صورتِ اتفاقي، چند واژه‌ي سخت را انتخاب مي‌كرد و آن‌ها را به هم مي‌چسباند. ديگر براي‌اش مهّم نبود، شعرش عاشقانه بشود يا سياسي يا هر طورِ ديگر، فقط مي‌خواست شعري باشد كه نبوغِ او را نشان دهد. عطسه‌اي كرد. چاي ولي اين بار شيرين و البته سيگار. كم‌كم داشت از نوشتن لذّت مي‌برد. اجامر (لات و لوت، ولگرد، اراذل و اوباش)، بُول (شاش)، تنغّض (تيرگي)، رانكي (تسمه‌ي عقب پالان كه روي رانِ چارپا قرار مي‌گيرد)، سوتين (سينه‌بند، پستان‌بند، كرست)، فتق (به معناي شكافتن بود ولي وقتي معنايي كه در پزشكي داشت را ديد، از آن صرفنظر كرد)، كلفت بار (عايله‌مند)، موچول (كوچك)، به نظرش واژه‌هايي كه برگزيده بود، كافي بود ولي ترجيح داد بين سه كلمه‌ي وازنش (دفع)، واژن (مهبل) و واريته (گوناگوني و تنوع) نيز يكي را انتخاب كنيد. هيچكدام را نپسنديد و به جاي آن‌ها "ختا" (نام قديم چينِ شمالي) را يادداشت كرد. نيمي از فرايندِ كارِ خلاقه‌ي او پايان يافته بود. به واژه‌ها و معنايشان نگاهي انداخت و با دقّت تلاش كرد نظمي به آن‌ها بدهد. اجامر، ختا، سوتين، رانكي، كلفت‌بار، موچول، بول، تنغّض. فقط زيركيِ انيشتين در فيزيك و يا حرام زادگي نيچه در فلسفه مي‌توانست، اين واژه‌هاي پراكنده را كه در سرزمينِ خيال او جولان مي‌دادند، پيام‌دار كند! با نگاهي ديگر به واژه‌ها دريافت كه اين كار از عهده‌ي نيچه و انيشتين نيز برنمي‌آيد، پس تصميم گرفت ابتدا شعر را بيافريند، سپس منتظرِ زايش پيام بماند. درنگ نكرد و نوشت (پس از چاي تلخ و سيگار): به گمانت من از اجامرم (شروع خوبي نبود) من كلفت بارِ تنّغض بودم / نه از اجامرِ ختا / تو اشك‌هاي موچولِ مرا / كه بر سوتينِ صورتي‌ات / روان بود / بول انگاشتي! (جايي براي لغتِ رانكي نيافته بود، دوباره تلاش كرد) رانكي اسب خيال من / در سرزمينِ ختا / افتاده است / عشقِ من هرگز موچول نبوده است / آري من از اجامرم / آن‌گاه كه سوتينِ تو تنغص بود /پيمانِ ما بولي در كوچه‌ي خاطرات است. (بندِ آخر را نپسنديد، شعرش عاشقانه شده بود، بد نبود ولي تصميم بهتري گرفت. واژه‌هايي كه نپسنديده بود را دوباره مرور كرد و با تبسمي زيركانه، بر آن شد كه سياست را به عشق پيوند بزند.) من هم نژادِ چنداول‌هايِ ختا هستم / بگذار آسمانِ فتق گرفته / دراين شبِ تيره / به جاي باران بر من بول ببارد / آري، ولي/ زمانِ چمانيدن ما نيز / با اسب‌هاي سپيد و رانكي‌هاي سرخ / نزديك است./ اي ريغوانِ ستم پيشه / اي روسپيانِ پست/ كه واژ‌ن‌تان سراسر ريم اندود شده (ناخودآگاه به يادِ افسانه افتاد)/ دير نيست كه كاوه‌اي ديگر/ بولي از زاج آهن / به شكلِ پتك / بر سرتان بكوبد و شما اجامِر تنغص را / به خاك بسپارد. بهانه‌ي ترانه‌هاي عاشقانه‌ي من / سوتينِ صورتي‌ات را بربند / و به نامِ كلفت بارهاي تهي دست ميهن / لب بر لبان من بگذار / تا اين موچولِ مانده در زمانِ واريته و وازنش / به يادِ پروانه‌ها / قنديل‌ها را افسانه كند! بهتر از اين نمي‌شد. احساس كرد برترين است. شعرش عميق‌ترين، ژرف‌ترين و شگرف‌ترين شعري بود كه تاكنون سروده شده بود. (وقتي تنها بود، چرا بايد شكستِ نفسي مي‌كرد؟!) به يادِ افسانه افتاد كه هميشه براي تحريكِ حسادت او از شعرهاي مثلاً عارفانه‌ي بومي‌هاي قبايل آمازون تعريف مي‌كرد. يك لحظه فكر كرد بد نبود، دو سه جاي شعر از كلمه خدا هم استفاده مي‌كرد. به همين راحتي مي‌توانست به همه بقبولاند نگاهي معنوي به دنيا دارد (معنويت يعني نيمه‌ي گمشده‌ي انسانِ معاصر)، ابتدا شعرش را به افسانه تقديم كرد و پس از آن وقتي تصميم گرفت واژه‌ي فراموش شده‌ي خدا را لابه‌لاي كلمات‌اش بگنجاند، احساس كرد اين كار هيچ فايده‌اي ندارد جز اين‌كه، استحكامِ ساختاري و معناييِ سروده‌اش را متزلزل كند. با اراده‌اي محكم، انديشيد: «الان بايد بتوانم يك شعرِ بكر و ناب، درباره‌ي خدا بگم!» اگر شما جاي او بوديد حتي يك لحظه هم ترديد مي‌كرديد كه خدا شما را دوست دارد؟!