تنهایِ تنها بود واقعا تنها، نه کسی رو می شناخت نه از کسی با خبر بود. همیشه
می ترسید که اگه بمیره جنازه اش توی خونه بو بگیره و کسی پیداش نکند. مثال می زد تا حرفاش رو ثابت کند ؛ می گفت : " اگه به کلمات خوب نگاه کنی یکسری بی هدفند که توی جدول الفبا پشت سر هم اومدن اما وقتی به هم می چسبند یک چیزی را بهت می گن؛ سهم من از این همه حرف که کلمه شدند همون حرف موندنه، مثل "وَ"
می مونم حتی "را" یا "با"هم نشدم که تنها نباشم. " بعدش بلند بلند، بلند ِ بلند می خندید.
ازتوی یخچال یک پرتقال و یک سیب درآورد و درشو بست؛ مستقیم توی چشام نگاه می کرد و همه این چیزا رو راجع بهش بهم می گفت. رفت دم ظرفشویی و چاقو را برداشت؛ روشو کرد به من اما زمین را نگاه می کرد، چاقو رو تکون می داد بالا و پایین. فکر کردم پشت میز آشپزخونه کسی نشسته که می خواد تهدیدش کنه. یکم جا خوردم. تا الان هم مطمئن نیستم واقعا اون پشت یکی بود یا یکی نبود. همونطوری اومد جلوتر و یکهو زد وسط پرتقال بی زبانِ بیچاره و دو شقه اش کرد. یک جوری که انگار داره گوشت خورد می کنه.منم هی سرم رو جلوتر وعقب تر بردم، که چشمم درست فوکوس کشی اش رو انجام بده تا ببینم درست می بینم یا نه.
- پرتقال می خوری؟
- نه! خیلی بد قاچش کردی!
بلند خندید بلند ِبلند.بعدش دوباره شروع کرد از هستی حرف زدن. انقدر پشت سرش حرف زد و تعریف کرد که چشم هام داشت تا به تا می شد. می گفت: هستی که تو خیابون راه می رفت، هر روز قدمهاش رو می شمرد تا بدونه فاصلش تا هر جا که میره چند قدمه، به اندازه قدم بر می داشت و همیشه تا دانشگاه با همون کفشهای ساقدار سفیدش می رفت. اما یک روز صبح که خیلی عجله داشت حواسش پرت شد و تعداد قدم ها رو تا دانشگاه گم کرد. از اون روز به بعد دیگه هرچی می شمرد قدمهاش یک اندازه نبودن بارها شده بود ازمن پرسیده بود:"نیستی تا دم این سوپر مارکت شده 574؟ "منم هر چی می گفت جواب می دادم:" آره هستی جون آره ".
همون روز بهم وصیت کرد، که قدم هاش رو از جایی که می میره تا دم گورش براش بشمرم و روی کاغذ بنویسم و یواشکی بندازم تو قبرش، تا اگه یهو ترسید و خواست برگرده بدونه تا خونه چند قدم فاصله داره، اصلا حال داره برگرده یا اینکه بهتره بمیره.
این داستان تلخ رو هرروز واسم تعریف می کرد. این نیستی می دونست این جور داستان ها مخصوصا اگه برای نزدیک ترین کََس ام باشه منو اذیّت می کنه. اما
نمی دونم واسه خودش تکرار می کرد یا واسه من می گفت؛ چون هیچ وقت نظر منو نپرسید.
نیستی : " قدم هاش تا گورستان 4593 شد .همش خدا خدا می کردم که یک عدد رُند بشه تا اشتباه نکنم که روحش سرگردان بشه. حالا باز نمی دونم درسته یا غلط . اما فکر کنم درسته ".
یهو یک چهارم پرتقال رو کرد توی دهنش و شروع کرد با انگشت حساب کردن.
من از هستی چیزی یادم نیست فقط یادمه که یک دختر ریزه میزه بود که به همه لبخند میزد ولی کسی جواب لبخندشو نمی داد. یادمه هستی درگیر حروف و اعداد بود. اصلا خواب نمی دید، وقتی هم می دید؛ توی خوابش یا عددا دنبال حرف ها می کردند یا حرفا دنبال عددا. وقتی از فکر هستی اومدم بیرون دیدم نیستی پرتقال رو تموم کرده و داره سیب رو قاچ می کنه به سیب بیشتر احترام می ذاشت فکر می کرد میوه ی بهشتیه. قدم های هستی تا تک درخت سیب خونه فقط 73 قدم بود ولی انقدر نرفت تا تمام سیب ها گندیدن و افتادن. حتی سیب های روی زمین رو هم انقدر جنازشون رو جمع نکرد تا همشون سیاه ِسیاه شدند؛ فکر می کرد اگه زمستون بیاد و برف بیاد، سیب ها دوباره سفید می شوند. ولی نمی دانست تا زمستون 6000 قدم مونده و اون فقط به اندازه ی 4593 قدم فرصت داره. نیستی غرق بود از حرف زدن راجع به هستی.
روی گورش یک سنگ قبر آبی گذاشتند به وصیت خودش؛ و با آبی پررنگ تر روش نوشتن:"7893". این عدد فاصله ی بین هستی و خدا بود. اینو نیستی نمی دونست، هستی بهش نگفته بود. اما آخرین بار که داشتیم از پشت پنجره ی اتاقش تک درخت سیب رو نگاه می کردیم بهم گفت فردا تا خدا 7893 قدم فاصله داره. شاید اگه خدا هم کوتاه می اومد و از اونطرف راه می افتاد؛ یک جایی قبل از گورستان همدیگه رو
می دیدن و نیستی ناکام نمی شد. ولی سنگ قبرشو آبی گرفت که اگر برف اومد توی گورستان قبرش معلوم باشه؛ که اگه خدا اومد دنبالش راحت تر بتونه پیداش کنه. نیستی هنوز فکر می کرد سنگ قبر هم مثل سیب های توی باغچه اگر برف بیاد سفید
می شوند. تشخیص گور سفید میون اون همه گور خاکستری، واسه خدا راحتتره.
نیستی هنوز داشت سیب می خورد برگشتم که توی آینه ی بزرگ پشت سرم، خودم را نگاه کنم، نیستی توی آینه نبود. سرم را سریع برگردوندم دیدم رفته. نمی دانم شاید رفته بود که قدم های هستی را تا گورستان بشمره ....
می ترسید که اگه بمیره جنازه اش توی خونه بو بگیره و کسی پیداش نکند. مثال می زد تا حرفاش رو ثابت کند ؛ می گفت : " اگه به کلمات خوب نگاه کنی یکسری بی هدفند که توی جدول الفبا پشت سر هم اومدن اما وقتی به هم می چسبند یک چیزی را بهت می گن؛ سهم من از این همه حرف که کلمه شدند همون حرف موندنه، مثل "وَ"
می مونم حتی "را" یا "با"هم نشدم که تنها نباشم. " بعدش بلند بلند، بلند ِ بلند می خندید.
ازتوی یخچال یک پرتقال و یک سیب درآورد و درشو بست؛ مستقیم توی چشام نگاه می کرد و همه این چیزا رو راجع بهش بهم می گفت. رفت دم ظرفشویی و چاقو را برداشت؛ روشو کرد به من اما زمین را نگاه می کرد، چاقو رو تکون می داد بالا و پایین. فکر کردم پشت میز آشپزخونه کسی نشسته که می خواد تهدیدش کنه. یکم جا خوردم. تا الان هم مطمئن نیستم واقعا اون پشت یکی بود یا یکی نبود. همونطوری اومد جلوتر و یکهو زد وسط پرتقال بی زبانِ بیچاره و دو شقه اش کرد. یک جوری که انگار داره گوشت خورد می کنه.منم هی سرم رو جلوتر وعقب تر بردم، که چشمم درست فوکوس کشی اش رو انجام بده تا ببینم درست می بینم یا نه.
- پرتقال می خوری؟
- نه! خیلی بد قاچش کردی!
بلند خندید بلند ِبلند.بعدش دوباره شروع کرد از هستی حرف زدن. انقدر پشت سرش حرف زد و تعریف کرد که چشم هام داشت تا به تا می شد. می گفت: هستی که تو خیابون راه می رفت، هر روز قدمهاش رو می شمرد تا بدونه فاصلش تا هر جا که میره چند قدمه، به اندازه قدم بر می داشت و همیشه تا دانشگاه با همون کفشهای ساقدار سفیدش می رفت. اما یک روز صبح که خیلی عجله داشت حواسش پرت شد و تعداد قدم ها رو تا دانشگاه گم کرد. از اون روز به بعد دیگه هرچی می شمرد قدمهاش یک اندازه نبودن بارها شده بود ازمن پرسیده بود:"نیستی تا دم این سوپر مارکت شده 574؟ "منم هر چی می گفت جواب می دادم:" آره هستی جون آره ".
همون روز بهم وصیت کرد، که قدم هاش رو از جایی که می میره تا دم گورش براش بشمرم و روی کاغذ بنویسم و یواشکی بندازم تو قبرش، تا اگه یهو ترسید و خواست برگرده بدونه تا خونه چند قدم فاصله داره، اصلا حال داره برگرده یا اینکه بهتره بمیره.
این داستان تلخ رو هرروز واسم تعریف می کرد. این نیستی می دونست این جور داستان ها مخصوصا اگه برای نزدیک ترین کََس ام باشه منو اذیّت می کنه. اما
نمی دونم واسه خودش تکرار می کرد یا واسه من می گفت؛ چون هیچ وقت نظر منو نپرسید.
نیستی : " قدم هاش تا گورستان 4593 شد .همش خدا خدا می کردم که یک عدد رُند بشه تا اشتباه نکنم که روحش سرگردان بشه. حالا باز نمی دونم درسته یا غلط . اما فکر کنم درسته ".
یهو یک چهارم پرتقال رو کرد توی دهنش و شروع کرد با انگشت حساب کردن.
من از هستی چیزی یادم نیست فقط یادمه که یک دختر ریزه میزه بود که به همه لبخند میزد ولی کسی جواب لبخندشو نمی داد. یادمه هستی درگیر حروف و اعداد بود. اصلا خواب نمی دید، وقتی هم می دید؛ توی خوابش یا عددا دنبال حرف ها می کردند یا حرفا دنبال عددا. وقتی از فکر هستی اومدم بیرون دیدم نیستی پرتقال رو تموم کرده و داره سیب رو قاچ می کنه به سیب بیشتر احترام می ذاشت فکر می کرد میوه ی بهشتیه. قدم های هستی تا تک درخت سیب خونه فقط 73 قدم بود ولی انقدر نرفت تا تمام سیب ها گندیدن و افتادن. حتی سیب های روی زمین رو هم انقدر جنازشون رو جمع نکرد تا همشون سیاه ِسیاه شدند؛ فکر می کرد اگه زمستون بیاد و برف بیاد، سیب ها دوباره سفید می شوند. ولی نمی دانست تا زمستون 6000 قدم مونده و اون فقط به اندازه ی 4593 قدم فرصت داره. نیستی غرق بود از حرف زدن راجع به هستی.
روی گورش یک سنگ قبر آبی گذاشتند به وصیت خودش؛ و با آبی پررنگ تر روش نوشتن:"7893". این عدد فاصله ی بین هستی و خدا بود. اینو نیستی نمی دونست، هستی بهش نگفته بود. اما آخرین بار که داشتیم از پشت پنجره ی اتاقش تک درخت سیب رو نگاه می کردیم بهم گفت فردا تا خدا 7893 قدم فاصله داره. شاید اگه خدا هم کوتاه می اومد و از اونطرف راه می افتاد؛ یک جایی قبل از گورستان همدیگه رو
می دیدن و نیستی ناکام نمی شد. ولی سنگ قبرشو آبی گرفت که اگر برف اومد توی گورستان قبرش معلوم باشه؛ که اگه خدا اومد دنبالش راحت تر بتونه پیداش کنه. نیستی هنوز فکر می کرد سنگ قبر هم مثل سیب های توی باغچه اگر برف بیاد سفید
می شوند. تشخیص گور سفید میون اون همه گور خاکستری، واسه خدا راحتتره.
نیستی هنوز داشت سیب می خورد برگشتم که توی آینه ی بزرگ پشت سرم، خودم را نگاه کنم، نیستی توی آینه نبود. سرم را سریع برگردوندم دیدم رفته. نمی دانم شاید رفته بود که قدم های هستی را تا گورستان بشمره ....
سلام، سلاله خانم، واقعا خسته نباشبد. ، داستاه هاتون هم مثل شعرهاتون واقعا عالیه. منتظر نوشته های بعدی تون هستیم.
پاسخحذفمدتها بود كه چنين داستان زيبايي نخوانده بودم . از صميم قلب براي خانم سلاله مرادي آرزوي توفيق دارم .
پاسخحذفخیلی خوب و قابل تعمقه ،ممنون از این داستان خوب...
پاسخحذفخانم مرادي هربار كه داستان شما را مي خوانم به نكات تازه تر و عميق تري برمي خورم . ممنون از آقاي توانا كه ما را با نوشته هاي شما آشنا كردند .
پاسخحذفسلی جونم داستانت خیلی قشنگ بود... :)
پاسخحذف