۱۳۸۹ آبان ۶, پنجشنبه

خوابي تَر ... ( شعري از اميربهادر طاهري )

بعد از مرگ
در گور
چشم هایت را نبند ...


بعد از مرگ
به باران بگو
در زمستان نبارد ...


در آرزوی یک خواب ترَم ...
بر بالای صلیب بلندی
که در سوز ِ باد ِ دی
بر بستر گیسوان بریده ی مادران
و خون ریخته ی پدران
می روید ...


در آرزوی یک خواب ترَم
با چشم هایی باز
و لبخندی گدازه گون
که همه بدانند
چگونه شرافتم را در خوابهایم می گریم ...!

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

چاه ِ وَيل

« گريه‌ي منيژه »
صدايي از دور دست به منيژه مي‌گفت: «بس كن ديگه!»
ولي منيژه ول كن نبود. نه اين كه دست خودش باشد. اين بغض لعنتي نمي‌گذاشت. حالا هم باران اشك بود كه مي‌باريد، مثل هميشه كه نه، گمان كنم چشمانش نيز چنين گريه‌اي را به خاطر نمي‌آورند.
نويسنده باز به او گفت: «بس كن منيژه...»
ولي اين حق منيژه بود كه هر چه ‌قدر دلش مي‌خواست بگريد. او آفريده شده بود. پس حق داشت اگر نمي‌توانست شادباشد، رنج بكشد. اگر دليلي براي خنده نداشت، همه چيز دور و برش به او مي‌فهماند همين كه آن‌ها هستند بهانه‌ي خوبي براي از گريه مردن است. به منيژه گفتم حرف بزند شايد آرام بگيرد، چيزي شبيه درد دل؛ و او قبول كرد. در حالي كه روبه‌روي من نشسته بود سرش را بي‌هدف گرداند، بدون آن‌كه بخواهد به چيزي در آن سو بنگرد و نجوا كند: «قول نمي‌دهم كي؟! شايد پس از پايانَ داستان» پذيرفتم و منتظر پايان يافتن داستان شدم. نويسنده گيج به من و منيژه زل زده بود. شك ندارم نمي‌دانست چگونه داستان‌اش را ادامه دهد!


« بر باد رفته »
"زندگي پس از مرگ" در همه جا به معني عالم برزخ نيست. ممكن است در همين دنيا هم اتفاق بيفتد. يعني هر آدم فراموش شده‌اي اگر حتي هنوز موفق به ديدار جناب عزرائيل نشده است، در واقع دارد پس از مرگش به زندگي ادامه مي‌دهد. اين جملات به ظاهر يأس آور است ولي وقتي به كُنه مسئله دقت كنيم، غير از شادي و سرور و عروسي(!) نمي‌بينيم. نمي‌دانيد چه ‌قدر با شكوه است بودن در عين نبودن. يعني تو در واقع هستي ولي براي ديگران نيستي ! يك جور زندگي در رؤيا يا خيال يا كابوس شايد. نمي‌دانم. به هر حال نويسنده، گمان مي‌كند، تنها دليل موجه براي اين ‌كه يك نفر آن‌قدر گريه كند كه بميرد همين است. پس، با قياس به نفس، تلاش مي‌كند منيژه را در موقعيتي تصور كند كه به اين نتيجه رسيده است كه نمرده ولي در واقع، در خيال و خاطره و حافظه‌ي ديگران از دست رفته است. بر باد رفته!
منيژه، امّا، با تمام صبوري، نمي‌تواند بيش از اين سكوت كند. مگر يك شخصيت داستاني چه ‌قدر تحمّل دارد. از من مي‌خواهد نويسنده را مجاب كنم دست از سر او بردارد و به سيگار كشيدن و چاي خوردن يا رنج كشيدن و حسرت خوردن‌اش ادامه دهد.
نويسنده نمي‌پذيرد چون لجباز و نفهم است. درك ندارد و از آزار ديگران لذّت مي‌برد. پس سريع و بي‌حوصله، پوست منيژه را بر روح خود مي‌كشد و آغاز مي‌كند... .


« مرگ طفل شش ماهه »
منيژه، بچه به بغل ايستاده بود ميان اتاقِ خلوتِ بي‌اثاثيه.
صداي گلوله بود كه از هر طرف مي‌آمد و مگر قطع شدني بود! رحمت، يك آن، از جلوي در اتاق گذشت و منيژه را ديد كه دستانش را گذاشته روي گوش بچه وهمان‌طور ايستاده، او را شير مي‌دهد. رحمت در آستانه در ايستاد و از منيژه پرسيد: «قرص داري؟»
منيژه طوري نگاه كرد كه انگار دارد.
رحمت پرغصه گفت: «نگذار زنده بگيرندت!»
و خواست برود كه منيژه پرسيد: «با حسين چه كار كنم؟»
رحمت جلو آمد تا رسيدن به آن دو. اوّل پيشاني پسرش را بوسيد، بعد سينه‌ي همسرش را. يك آن مات شد:
«حسین نفس نمي‌كشه!» منيژه مي‌دانست. يكي از دو سيانورش را، گرد كرده بود و گذاشته بود روي زبان نوزادش و حالا داشت شيرش مي‌داد كه قرص را پايين بفرستد. رحمت پرغصه گفت: «كُشتي‌اش؟!»
منيژه مات شد: «من؟!» صداي گلوله بود كه از هر طرف مي‌آمد و مگر قطع شدني بود.
منيژه پرسيد: «قرص داري؟»
رحمت طوري نگاه كرد كه انگار دارد.
منيژه پرغصه گفت: «نگذار زنده بگيرندت!»
و رحمت رفت. رحمت نيازي به قرص پيدانكرد. يكي از آن گلوله‌ها كه صدايش مي‌آمد، درست نشست روي زبان‌اش و بدون هيچ كمكي از گلوي‌اش پايين رفت. منيژه هم نخواست زنده بگيرندش ولي وقتي در بيمارستان بود فهميد قرص‌ها فاسد شده بودند، حسين امّا، مرده بود.
«اين‌ها به بچه‌هاي خودشون هم رحم نمي‌كنند واي به مردم!»
اين را يك نفر كه زير كت چرمي‌اش اسلحه داشت به دكترِ بخش گفت.
دكترِ بخش، مچ دستِ منيژه را گرفته بود و نفرت داشت از آرزوي‌اش كه مي‌خواست اين زنِ زيبايِ بيست و دو ساله بميرد.
مرد كت چرمي پرسيد: «هر طور شده بايد زنده نگه‌اش داريد؟»
دكتر بخش خواست بپرسد، چرا؟ كه ديد اين سؤال بيش از اندازه ابلهانه است. گفت: «ان شاءالله»
به اميد اين كه بحث خاتمه يابد ولي نه، مرد كت چرمي ول كن نبود. نيمه شب، دكتر بخش، به بهانه‌ي سركشي از سدّ محافظين و مراقبين منيژه گذشت و در حالي كه مرد كت چرمي در دو قدمي‌اش ايستاده بود، بر روي پيكر منيژه خَم شد، آن‌قدر كه دهان‌اش تا گوشِ منيژه فقط دو بَند انگشت فاصله داشت. بعد آرام پرسيد: «مي‌خواي بميري؟!»
منيژه تلاش كرد و تلاش كرد ولي بي‌ثمر بود هيچ صوتي از سينه‌اش بالاتر نمي‌آمد.
دكتر آرام‌تر گفت: «نمي‌تواني حرف بزني، ولي مي‌دونم مي‌شنوي، يك جوري اشاره كن!»
و اشاره منيژه آن‌قدر آشكار بود مرد كت چرمي هم فهميد. شگفت‌زده و با سؤظن از دكتر بخش پرسيد: «چي گفتي كه داره مي‌خنده!»
دكتر بخش پرغصه گفت: «فكر مي‌كنم ديوونه شده...»
مرد كت چرمي معلوم بود كه قانع نشد، ازش پرسيدم:
«كثافت چه طور دل‌ات آمد بچه شش ماه‌ات را بِكُشي؟!»
مرد كت چرمي باز هم قانع نشد. بهترين دليل اين كه از فرداي آن شب، نگذاشتند دكتر بخش با منيژه ملاقات كند و هفده روز بعد كه منيژه را از بيمارستان به زندان منتقل كردند، هر چند هنوز بهبود نيافته بود ولي زنده بود. دكتر بخش هم چهارده روز قبل اخراج شده بود و ديگر... همين.


« نماز صبح »
منيژه روبه‌روي من نشسته و هنوز، نگاه‌اش را از من مي‌دزدد.
مي‌پرسم: «راستهِ كه تو يه زماني شعر مي‌گفتي؟»
تعجب مي‌كند كه از كجا مي‌دانم. «الان نويسنده داشت به اين فكر مي‌كرد كه بد نيست يك شعر في‌البداهه بنويسهِ به اسم تو قالب كنه!»
منيژه مي‌خندد. براي اوّلين بار خنده‌اش را مي‌بينم. انگار با تمام نفرتي كه ازنويسنده دارد از ايده‌اش بدش نيامده. مي‌گويد، همان‌طور كه گونه‌هاي‌اش چال افتاده و چه زيبا: «نترس! خودش مي‌دونه شاعر نيست، گند مي‌زنه!»
از مسجدي در دوردست، نواي اذان صبح شنيده مي‌شود. من سيگار مي كشم، نويسنده چاي مي نوشد و منيژه ...  بقيه ماجرا مي‌ماند براي بعد از نماز صبح...!


« دل‌تنگي »
سلول انفرادي، مكاني است كه آدم دلش براي همه‌ي اقوام و دوستان و آشنايان و هر موجودي كه بتواند تصورش را بكنيد تنگ مي‌شود ولي منيژه دل‌تنگي اش از جنس ديگري بود. سينه‌هايش پُر ِ شير، پُرشير بودند. چنان كه احساس مي‌كرد اين تورم و سرشاري عاقبت باعث انفجار پستان‌هايش خواهد شد. و خُب، يادآوري دو لَب مَكنده، خاطره‌اي افتاده در چاه وَيل. و "حسين"، "حسين" گفتن مداوم. خوشا لحظه‌هاي تازيانه! منيژه بر دو زانو مي‌نشست و دستان‌اش را به اندازه‌ي حجمِ پيكرِ حسين كه به خوبي يادش مانده بود از هم مي گشود:
«حسين جان، سلام ماماني گرسنَه‌ تِه، الان مامان به‌ات شير مي‌ده!... بخور عزيزم، بخور نازنينم... چرا دل‌ات گرفته؟!
غصه‌داري؟ رنج مي‌كِشي؟... آروم باش خوشگلم ... همه چيز درست مي‌شه!... زمان مي‌گذره... ماه پيشوني من هم بزرگ مي‌شه! مرد مي‌شه... زن مي‌گيره... چيه ؟! چپ چپ نگاه مي‌كني؟... پسرها هم مي‌تونند ماه پيشوني بشوند... بخور عزيز دلم... بخور و آروم بخواب... بخواب و بخواب بابا را ببين... ببين كه برگشته ... خسته است ولي مي‌خنده... اومده كه بمونه... بمونه و هيچ وقت نره... حسين جان... حسين‌ام... عزيزم... پير شدي... شير ماماني تلخ شده بود... زهر شده بود... حسين! حسين!»
منيژه عصبي و غم‌گين نه بهتر است بگويم خشمگين از من مي‌پرسد: «چطور آدم مي‌تونه يه مادر را، حتي رو كاغذ، وادار كنه بچه‌ي خودش را بكشه؟! ... اين نويسنده حيوون نيست؟!»
من پاسخي نمي‌دهم. پاسخي ندارم كه بدهم. هنوز منتظر پايان داستان هستم كه منيژه قرار است خودش از خودش بگويد. منيژه از زبان منيژه! نويسنده بدون هيچ حسي، بر شكم دراز كشيده و زُل زده به سايه‌ي خودش كه افتاده بر صفحه‌ي كاغذ. خيلي دوست دارم بدانم به چه چيزي يا چه كسي فكر مي‌كند؟! من هم اعتقاد دارم اين گونه نوشتن حتي اگر ما به ازاي بيروني هم داشته باشد اگر نگوييم حيواني لااقل غير انساني است!


« دو سه چيز بي‌اهميّت »
همان‌طور كه انتظار مي‌رفت، منيژه شكنجه شد، مورد تجاوز قرار گرفت، كسي را لُو نداد، اطلاعاتي را بُروز نداد و سَحرگاه يكي از روزهاي، يكي از ماه‌هايِ يكي از سال‌ها تيرباران شد!


« زندگي پس از مرگ »
حالا كه داستان به خوبي و خوشي پايان گرفتِ، نويسنده سيگاري روشن كرده و با آرامش دراز كشيده بر تخت خواب‌اش. انگار نه انگار چند دقيقه پيشِ چه بلايي سَر زيباترين زني كه در عمرش تصوّر كرده آورده است.
حالا كه من مانده‌ام و منيژه. منيژه باز ول كن نيست. بغض لعنتي چسبيده بيخِ گلوي‌اشِ و همين‌طور سيلِ اشك. بي‌رحمانه مي‌گويم: «نويسنده الان تموم فكر و ذكرش مسابقه فوتبالِ امروزِ... تو هنوز اسيرِ زندگي و سرنوشتِ نكبتيِ خودتي! ول كن بابا! چته؟!... قصه تموم شد!»
منيژه بريده بريده و زير لب، غمگين مي‌گويد: «دل‌ام به حال‌اش مي‌سوزه!»
تعجب مي‌كنم: «به حال كي؟!»
معصومانه مي‌گويد: «نويسنده!»
سر در نمي‌آورم. ادامه مي‌دهد: «يكي ديگه از شخصيت‌هايي را كه دوست داشت چال كرد تو اين صفحات...»
مبهوت شده‌ام. مات مي‌پرسيم: «چي‌داري مي‌گي؟!»
پُر غُصه مي‌گويد: «تو نمي‌فهمي، زندگي پس از مرگ خيلي سخته...»
در تمام مدّت كه نويسنده زندگي او را به بازي گرفته بود من غمخوارش بودم و با او صادقانه همدردي مي‌كردم ولي حالا منيژه به راحتي مرا به نفهميدن متهم مي‌كرد! رنجيدم. رنجيدم! به ياد پزشك بخش مي‌افتم. مردي كه مي‌خواست بيمارش را بُكشد، عاشقانه و آرام. دركِ دشوار سنگيني شرايط بر شانه‌هاي نحيف، آن چيزي بود كه منيژه مرا به نفهميدن آن متهم مي‌كرد.
«كسي از گريه نمرده...»
به منيژه مي‌گويم.
«من گريه نمي‌كنم!»
با گريه مي‌گويد.
با حرص مي‌پرسم: «پس داري چه كار مي‌كني؟!»
ناباورانه و مات خيره مي‌شوم به چال گونه‌هايش كه خيس‌خيس شده است، وقتي مطمئن و بلافاصله مي‌گويد: « شعر مي‌گم! »

۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

درك ِ دشوار ِ بحران هاي ِ كم سالي، ميان سالي و كهن سالي ...

(الف)
وقتي قرار باشد يكي از كوتاه‌ترين (يا دقيقاً كوتاه‌ترين) داستانِ بلند عالم را بنويسيد، بيش از آن كه به بُعد و ژرفا بينديشيد لاجرم (يعني مجبوريد) به درازا و ارتفاع فكر كنيد، پس آن‌گاه لحظه‌ي شكوفايي نبوغ ‌تان تبديل مي‌شود به تسليمي بي‌چون و چرا از قواعدِ زبان و ادب شيرين‌ترين زبان دنيا يعني قندِ پارسي! و امّا داستان:


(ب)
نيمه شب، كلاغي پير به كلاغي مُسن گفت:
«براي خودت از محكم‌ترين چوب زمين عصايي بتراش!»
كلاغ مُسن پرسيد:
«چرا؟!»
كلاغ پير ناليد:
«وقتي به سنِّ من برسي، مي‌فهمي...»


(پ)
ادامه‌ي داستان: آخر شبي مرغ ماهيخواري مُسن به مرغِ ماهيخواري ميان سال گفت:
«براي شكار بهتر، سَري به چشم پزشك بزن»
مرغ ماهيخوار ميان‌سال گفت:
«چشم‌هاي من هيچ عيب و ايرادي ندارند!»
مرغ ماهيخوار مُسن عينك اش را به ارتفاع بالاتر ِ بيني‌اش فرستاد و تلخ خنديد:
«وقتي به سنّ من رسيدي، يادي از حرفِ امروزم بكن!»


(ت)
و باز هم ادامه‌ي داستان: اوّل شبي، پرستوي ميان سال به پرستوي جوان‌تر گفت:
«هر كاري بهتر از بيكاري است، سخت نگيرد!»
پرستوي جوان‌تر مصمّم پاسخ داد:
«من فقط كاري را انجام مي‌دهم كه دوست داشته باشم!»
پرستوي ميان سال زير لب چيزي گفت و آهي كشيد. پرستوي جوان‌تر پرسيد:
«چيزي گفتيد؟»
پرستوي ميان سال با همان آه سابق گفت:
«وقتي به سن من رسيدي، بهت مي‌گم!»


(ث)
و كماكمان دنباله‌ي داستان: غروبي، مرغ عشق جوان به مرغ عشق جوان‌تر گفت:
«خودت را الاف ِ ( يا عَلاف ) بازي‌هاي عشق و عاشقي نكن!»
مرغ عشق جوان‌تر دلخور از اين كه هيچ كس دركش نمي‌كند، بي‌اعتنا و بي‌آنكه منتظر جوابي باشد يا پاسخ برايش مهّم باشد، پرسيد:
«چرا؟!»
و مرغِ عشقِ جوان بي‌آنكه تمايلي به تحميل نظرش داشته باشد، انگار با خودش گفت:
«وقتي به سن من رسيدي، عقل‌ات مياد سرجاش!»


(ص)
و ادامه: بعد از ظهري خروسي جوان به خروسي نوجوان فرمودند:
«اين‌قدر خروس جنگي نباش و به پر و پاي خروس‌هاي ديگر نپيچ!»
خروس نوجوان صداي‌اش را بالاتر از استاندارد و ميزان لازم قطور (يعني كُلفت) كرد:
«من هر كسي پر رويي كنه حالش را مي گيرم!»
خروسِ جوان بال‌هاي‌اش را (چيزي شبيه دست در پرندگان را) در جيب‌هاي خالي‌اش فرو كرد و با صداي پايين‌تر از استاندارد و ميزان لازم نازك (يعني لاغر و ضعيف) كرد:
«وقتي به سن من رسيدي، بله!»


(ض)
همين‌طور ادامه‌ي داستان: ظهري طاووس نوجوان به طاووس نوجوان‌تر گفت:
«برو باشگاه كاراته و كلاس زبان!»
طاووس نوجوان‌تر پرسيد:
«كه چه بشه؟»
طاووس نوجوان هم زمان به كبودي زير چشم‌اش و كارنامه‌اش اشاره كرد و با فرياد گفت:
«وقتي به سن من رسيدي، دو زاري‌ات مي‌افته!»


(ط)
و همچنان ادامه‌ي داستان: اوّل صبح كبوتر كوچكي، كبوتر خردسالي را نصيحت كرد:
«تا مي‌توني زودتر ياد بگير بايد به چه كسايي بگي دوستشان داري، بي‌دليل؛ و به چه كسايي بايد فحش بدي، باز هم بي‌دليل!»
كبوتر خردسال هم خوشبختانه واژه‌ي پرسشي "چرا ؟" را به تازگي آموخته بود، بلافاصله پرسيد:
«چرا؟!»
كبوتر كوچك هم كه هنوز جاي نيشگونِ حك شده بر نشيمن‌گاهش هنوز درد مي‌كرد، البته بي‌شتاب و با احتياط گفت:
«وقتي به سنّ من رسيدي، شايد دير شده باشه!»


(ظ)
و باقي داستان: هنگام سحري، عقابي خردسال به عقابي نوزاد گفت:
«به شير مادرت دل نبند!»
عقاب نوزاد كه هنوز نمي‌توانست حرف بزند، مات و مبهوت با نگاهي پرسشگر، زُل زد به عقاب خردسال. عقاب خردسال هم آهي كشيد:
«وقتي به سن من رسيدي، مي‌فهمي يعني چه!»


(و)
و نزديك پايان داستان: كمي از نيمه شبي گذشته، اردك نوزادي به اردكي كه هنوز متولّد نشده بود پيام فرستاد:
«بيرون نيا! همان جا كه هستي بمان!»
جنين اردك تولّد نيافته شگفت‌زده پيام متقابلي فرستاد:
«براي چه؟!»
اردك نوزاد مجدداً پيام صادقانه‌اي فرستاد:
«آن‌جا بهترين جاي كائنات و اين جا بدترين جاي آن است!»
جنين ياد شده پاسخ معصومانه‌اي مخابره كرد:
«براي دانستن اين موضوع، لازم نيست به سّن تو برسم، ولي به جز متولّد شدن كار ديگري از دست ام برنمي‌آيد! مجبورم...»


(ه)
پايان داستان: نبوغِ از دست رفته و مچاله شده‌ي نويسنده‌اي كه مي‌خواست داستان بلندي را كوتاه بگويد، سبب شده از منطق‌الطير شاهزاده ادبيات كهن، عطارِ نسبتاً نيشابوري الهام بگيرد و چنين داستاني بنويسد:
سيمرغ با لحن غيرحماسي به هُدهُد گفت:
«خواهش مي‌كنم سي‌مرغ را دنبال خودت راه ننداز كه بيايند و مثل من شوند!»
هُدهد با لحن حماسي شعار داد:
«..............................................................»
و سيمرغ دلسوزانه نجوا كرد:
«.............................................................»
(لطفاً محل نقطه چين را با پرسش و پاسخ مناسب كامل كنيد.)


(ي)
و داستان واقعاً ادامه دارد و پايان نيافته است ولي سرانجامِ آن را، نويسنده تنها زماني مي‌تواند بنويسد كه به سنّ من رسيده باشد!

۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

مینا و دردسر کرم کوچک قهوه ای رنگ

مامان الآن نیم ساعت است پشت پنجره اتاق ایستاده و با تعجّب به مینا نگاه می کند. مینا در حیاط خانه کنار درخت خرمالو نشسته و با انگشتان اش خاک باغچه را جا به جا می کند. مامان اوّل فکر می کرد مینا مثل همیشه دارد برای خرمالوهای درخت اسم می گذارد ولی بعدش دید که نه، مینا انگار دارد بلند بلند با خودش حرف می زند. گاهی با صدای بلند می خندد و گاهی انگار دلش می گیرد و غمگین، سرش را به خاک باغچه نزدیک می کند و با دقّت به صدایی گوش می کند. آخرش مامان طاقت نیاورد و پنجره رو به حیاط را باز کرد و با صدای بلند به مینا گفت:دخترم، هوای پاییز سرد است، بازی دیگر بس است، بیا تو...
مینا ناراضی به مامان نگاه کرد، انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت و آهسته گفت: هیس... مامان هیس!
مامان با تعجّب پرسید: چرا ؟!
مینا با اشاره سرو دست، تلاش کرد به مامان بفهماند، الآن نمی تواند جواب بدهد.
مامان منظور مینا را فهمید ولی هنوز سر در نیاورده بود چرا مینا این قدر جدی، غرق بازی تازه اش شده! در همین موقع، در حیاط باز شد و بابا از سر کار به خانه برگشت. بابا با دیدن مینا، کنار باغچه، با خستگی و خوشحالی گفت: به به، دختر باغبان ام حالش چطوره؟
مینا با عجله به بابا نگاه کرد و بدون این که از کنار باغچه بلند بشود، زیر لب گفت: هیس...هیس !
بابا که از حرکت و حرف مینا، جا خورده بود با قدمهای آهسته به طرف او رفت و پرسید: چی شده مینا ؟!
مینا آهسته پاسخ داد: هنوز هیچ چی...
بابا با کنجکاوی دوباره پرسید: قرار است چی بشود ؟!
در این فاصله، مامان هم که به حیاط خانه آمده بود، خودش را به باغچه رساند و با تعجّب از بابا پرسید: چی شده ؟!
بابا با لبخند پاسخ داد: هنوز هیچ چی...
مامان به مینا نگاه کرد و گفت: قرار است چی بشود ؟!
مینا بدون آن که به مامان نگاه کند، زیر لب جواب داد: آرام تر حرف بزنید، حواس اش پرت می شود!
بابا آرام پرسید: حواس کی ؟
مامان آرام تر گفت: به ما هم بگو...
مینا با انگشت اشاره اش، خاک خیس باغچه را نشان داد.
مامان با تعجّب پرسید: خب ؟
مینا با احتیاط انگشت اش را پایین برد و به یک کرم کوچولوی قهوه ای رنگ اشاره کرد.
بابا با خنده پرسید: حواس این آقا پرت می شود ؟
مینا جدی، جواب داد: آقا نیست، دختر خانم است، اسم اش هم مرضیه است...
مامان با ناراحتی به مینا گفت: اسم خاله ات را گذاشتی روی کِرم... ؟!
مینا حق به جانب جواب داد: مامان اش اسمش را مرضیه گذاشته، به من چه ؟!
بابا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. مامان زود به باغچه نگاه کرد و طوری که انگار دنبال کرم دیگری بگردد از مینا پرسید: عمه هانیه ات کجاست ؟
مینا شگفتی زده به مامان نگاه کرد و گفت: نمی دانم !
بابا با ته مانده خنده اش، جواب داد: عمه هانیه، الآن باید خانه اش باشد!
مامان با خنده به سوسک تپل و نازی که داشت از تنه درخت خرمالو بالا می رفت، اشاره کرد و گفت: نه، هنوز به خانه اش نرسیده، توی راه است !
بابا متوّجه شوخی مامان شد ولی اصلأ ناراحت نشد و با خنده از مینا پرسید: دخترم، اسم آن خاله سوسکه چیست ؟
مینا سرش را به سوسک نزدیک کرد و محترمانه پرسید: اسم شما چیست؟
بعد خیلی مطمئن لحظه ای گوش داد و گفت: ایشان خانم نیست و آقاست... اسمش هم پرویز است!
بابا ناباورانه پرسید: یعنی هم اسم من است ؟!
مینا جدی گفت: شاید هم شما هم اسم او هستید!
مامان دیگر بیشتر از این طاقت نیاورد. این قدر خندید که از چشمهایش اشک آمد. انگار مینا به او کمک کرده بود، مشکل بزرگی را حل کند.
بابا هم که با دیدن خنده مامان، خنده اش گرفته بود، با دقّت زل زده بود به خاک باغچه تا بتواند، چیز مناسبی را برای تلافی پیدا کند.


نزدیک یک ساعت گذشته بود. هوا داشت کم کم تاریک و سرد می شد. امّا مامان و بابا و مینا، هنوز توی حیاط، کنار باغچه به انتظار نشسته بودند و خیره شده بودند به کرم کوچولوی قهوه ای رنگ که ناگهان مینا با خوشحالی فریاد زد: خدا را شکر... مامانش آمد دنبالش...
مامان و بابا، حیرت زده، کرم کوچولوی قهوه ای رنگ را دیدند که به دنبال یک کرم بزرگ قهوه ای رنگ راه افتاد و با هم خزیدند میان بوته های گل سرخ و شمعدانی باغچه.
شب، سر میز شام، مینا پیروزمندانه برای مامان و بابا تعریف کرد که باران دیشب باعث شده بود، کرم کوچولو یعنی مرضیه خانم، مجبور بشود خانه مادربزرگش بخوابد، امروز صبح او، راه برگشت به خانه خودشان را به دلیل خیس شدن خاک باغچه گم کرده بود ولی با صبوری بعد از این که هر چی فکر کرد، نشانی خانه اشان را پیدا نکرد، مادرش، نیلوفر خانم، عاقبت آمد و پیدایش کرد...!
مامان شگفت زده پرسید: مادر کرم، هم اسم من بود؟
مینا زیر لب گفت: شاید هم، شما...
مامان دلخور حرف مینا را قطع کرد و گفت: می دانم چه می خواهی بگویی!
بابا فقط می خندید. بعد مینا خندید. آخرش هم مامان....

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

دو گانه ( شعري از بهار طاهري )

(1)
خواهران ام
سينه هايشان را
به يك پکِ سيگار
فروختند
مه
لا به لایِ گيسوانشان
فرو رفت
اندامشان
از عبورِ آليا‍ژ هایِ سنگين
لرزيد
و من
حلقه وفاداریِ بدلی ام را
به غربی ترين مژه ام آويخته ام
تا ماهيان سرخِ هم پيمان ام
در طولانی ترين شبِ سال
بيدار بمانند....


(2)
دو قطره باران
در ميانه تابستان
نفوذ كرد
به تنگنایِ مشت هایِ بسته ام
و تا كنون
واژه هایِ ناشناخته
از شيارهايش
فوران می كند
و خواهرانِ سال های پيشین ام
که حفره خالیِ چشمانِ عروسك هایِ سفاليشان را
با لخته های ابر
پر كرده بودند
چون
مرا
به نام شناختند
ناگهان
آرزويی
ميان دو كتفم را شكافت
دو بال صورتی نرم...


bahartaheri.blogspot.com

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

و به اندازه يك نمي دانم ، دوستت دارم ...


وقتي قرآن را برداشت، نفس‌اش را محكم دميد طرف لايه‌ي نازك غباري كه بر آن نشسته بود. جلد خاكستري، دوباره سبز شد، شبيه برگ‌هاي تازه‌‌ي درخت پرتقالِ حياط خانه‌، كه تصويرش تمام ِ آينه‌‌يِ ِ قاب ِ نقره‌اي جهيزيه‌ي مادر را پُر كرده بود.
قرآن به دست، از تاقچه فاصله گرفت و پنجره‌ي كِشويي اتاق را از دو سو باز كرد.
نَم نَم باران مي‌باريد و خُنكاي نسيم، مثل خانواده‌ي همه‌ي دامادها انگار، در همه‌‌ي جشن‌هاي عروسي انگار، شاد و سَرحال و هلهله زن، حجمِ اتاق را تسخير كرد، مثلِ خانه‌ي همه‌ي عروس‌ها انگار!
و او كه هنوز نمي‌دانم مرد است يا زن، قرآن را گشود. آن صفحه را كه ميان‌اش عكس سياه و سفيد بود. سفيدي از لباسِ مادر هجده‌ساله‌اش بود و سياهي از كت و شلوارِ پدرِ نوزده ساله ... عروس و داماد.
عروسِ ِ عكس به داماد خنديد:
« من رو چقدر دوست داري؟ »
و داماد ِ عكس به عروس گفت:
« به اندازه‌يِ درختِ پرتقال ِ حياط خانه... »
و بعد دست‌اش را از عكس بيرون آورد و بُرد لاي شاخه‌هاي تصويرِ درخت پرتقال كه تمام آينه‌ي قاب نقره‌اي را پر كرده بود. آب دارترين و تازه‌ترين و زيباترين پرتقال را چيد و آرام انداخت روي دامنِ ِ سفيد عروس خانم كه از شرم و ذوق صورت‌اش شده بود شبيه مرغ عشق!
حالا نوبت داماد ِ عكس بود كه بپرسد:
« تو چقدر من رو دوست داري؟ »
عروس خانم كه انگار از قبل، از خيلي قبل‌تر، اصلاً از خيلي قبل‌تر از قبل‌تر، مي‌دانست چقدر او را دوست دارد، عاشقانه گفت:
« نمي‌دونم...! »
داماد يك دفعه از خوشحالي قهقهه زد. انگار باورش نمي‌شد. پرسيد:
« جون بچه‌مون كه الان زل زده به من و تو، راست مي‌گي؟! »
عروس هم خيلي با اطمينان دست‌اش را از عكس بيرون آورد و گذاشت روي جلدِ سبزِ بي‌غبار و قسم خورد:
« به قرآن... »
اين را كه گفت، عكس كوچك شد، كوچك و كوچك‌تر، به اندازه دو حرف، يك آيه، آيه‌ي اوّلِ يك سوره، سوره يس. شد عروسِ قرآن.
قرآن كه بسته شد. بوي برگ‌هاي باران خورده درخت پرتقال، نَم نَمك همه‌اش شد بوي پرتقال و همين‌طور، نَرم نَرمك سبزي شد زردي و آهسته آهسته قرآن شد آب دارترين و تازه‌ترين و زيباترين پرتقالِ همه‌ي درخت‌هاي پرتقالِ بهشت، بعد كسي كه هنوز نمي‌دانيم مرد است يا زن، پرتقال را بوئيد و بوسيد و نوازش كرد، بوئيد و نوازش كرد و بوسيد، و باز اين‌قدر عاشقانه بوسيد و نوازش كرد و بوئيد، و آن‌قدر و آن‌قدر ... اين كار را تكرار كرد، كه در آخر، به انداز‌ه‌ي يك "نمي‌دانم" عاشق او شد...!

۱۳۸۹ مهر ۱۹, دوشنبه

فرشته ی در آینه ( براي ِ غزل حاتمي )


بعضی از بچه ها روز به دنیا می آیند بعضی ها شب ؛
بعضی از آنها تابستان به دنیا می آیند بعضی ها زمستان ؛
بعضی از آنها دخترند بعضی از آنها پسر ؛
ولی همـه آنها ، وقـتی بـه دنیـا می آینـد از خوشحالـی گریـه می کنـند ،
می دانید چرا ؟
به خاطر این که یک فرشته مهربان به آنها می گوید :
به دنیا خوش آمدید . من دوستت دارم و خدا از من خواسته همیشه مواظب تو باشم .
چهره فرشته مهربانت یادت می آید ؟
یادت می آید اسمش چی بود ؟
معلوم است که نه ؟! حق هم دارید. ولی ناراحت نباشید، همه ی آدمها ، همه ی چیـزهـا یـادشـون نمی مانـد ! الآن بـا یـک راه حـل سـاده یـادتـان می آید.
همین الآن ، خودتان را در آینه ببینید .
زود باشید ، تنبلی نکنید ، در آینه نگاه کنید .
دیدید ؟
چی می بینید ؟
خودتان را . درسته ؟
چهره فرشته مهربانی که برای اوّلین بار به شما گفت " توّلدت مبارک " شبیه خود شماست.
او از همان روز یا شبی که به دنیا آمدید ، تا همین حالا ، مواظب شماست و همیشه به شما می گوید ، دوستت دارم ؛ می توانید صدایش را بشنوید ؟
حتمأ می توانید، اصلآ سخت نیست، راحت ترین کار دنیاست. اگر از جلوی آینه کنار نرفتید ! یک بار دیگر روبروی آن بایستید. ایستادید ؟
آفرین؛
حالا به فرشته مهربـانی که در آینه است نگاه کنید .
می بینید که چقدر شبیه شماست ، چقدر زیباست ، به او بگویید : سلام.
گفتید ؟ دیدید چی شد ؟ فرشته هم ، هم زمان با شما ، با صدای شما ، بهتان گفت : سلام.
حالا به فرشته ی مهربان بگویید : من همیشه مواظبت هستم .
باز هم دیـدیـد ؟ فرشته ، هم چـهره اش ، هـم صـدايش شبیـه شماسـت .
می خواهید مطمئن شوید. دوباره امتحان کنید. به فرشته مهربان و دوست داشتنی خودتان بگویید : دوستت دارم .
مطمئن شدید ؟
فرشتـه هم گفـت ، دوسـتـت دارد . مـی دانیـد فـرشتـه ها همیـشه راست
می گویند . چون خدا از همه ما خواسته است راستگو باشیم.
حالا دیگر وقت آن است که اسم فرشته ی مهربان خودت را بدانی .
برای آخرین بار ، در آینه نگاه کن. از فرشته ی زیبا و مهربانی که با چهره و صدای تو روبروی تو است بپرس :
اسمت چیه ؟
اسمش چی بود ؟
هر چی منتظر شدی بهت نگفت ؟
می دانی چرا؟
به خاطر این که فرشته هم می خواهد اسم تو را بداند. دوباره از او بپرس ولی این بار وقتی فرشته هم با صدای خودت پرسید ، اسمت چیه ؟ تو اوّل به او بگو .
پرسیدی ؟ اسمت را گفتی ؟
شنیدی چی گفت ؟
درست شنیدی . اسم فرشته هم شبیه تو است . خوش به حالت . تو یک فرشته مهربان و دوست داشتنی داری که با اسم و صدا و چهره خودت ، همیشه مواظب تو است . به حرفات گوش می دهد و آرزوهات را برآورده می کند.
مهّم تر از همه این که برای دیدن اش یک راه حل ساده وجود دارد ؛ کافی است به آینه نگاه کنی .

۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

پيله ، به پروانه گفت !



- " آينه را نشكن !
بگذار
پيش از به خاك سپردن ِ خوش باوري ام
بار ديگر ،
براي آخرين بار،
تصوير ِ تصور ِ وفاداريت را
به ياد بسپارم ... "

پيله ،
به
پروانه
گفت !