۱۳۸۹ مهر ۳۰, جمعه

درك ِ دشوار ِ بحران هاي ِ كم سالي، ميان سالي و كهن سالي ...

(الف)
وقتي قرار باشد يكي از كوتاه‌ترين (يا دقيقاً كوتاه‌ترين) داستانِ بلند عالم را بنويسيد، بيش از آن كه به بُعد و ژرفا بينديشيد لاجرم (يعني مجبوريد) به درازا و ارتفاع فكر كنيد، پس آن‌گاه لحظه‌ي شكوفايي نبوغ ‌تان تبديل مي‌شود به تسليمي بي‌چون و چرا از قواعدِ زبان و ادب شيرين‌ترين زبان دنيا يعني قندِ پارسي! و امّا داستان:


(ب)
نيمه شب، كلاغي پير به كلاغي مُسن گفت:
«براي خودت از محكم‌ترين چوب زمين عصايي بتراش!»
كلاغ مُسن پرسيد:
«چرا؟!»
كلاغ پير ناليد:
«وقتي به سنِّ من برسي، مي‌فهمي...»


(پ)
ادامه‌ي داستان: آخر شبي مرغ ماهيخواري مُسن به مرغِ ماهيخواري ميان سال گفت:
«براي شكار بهتر، سَري به چشم پزشك بزن»
مرغ ماهيخوار ميان‌سال گفت:
«چشم‌هاي من هيچ عيب و ايرادي ندارند!»
مرغ ماهيخوار مُسن عينك اش را به ارتفاع بالاتر ِ بيني‌اش فرستاد و تلخ خنديد:
«وقتي به سنّ من رسيدي، يادي از حرفِ امروزم بكن!»


(ت)
و باز هم ادامه‌ي داستان: اوّل شبي، پرستوي ميان سال به پرستوي جوان‌تر گفت:
«هر كاري بهتر از بيكاري است، سخت نگيرد!»
پرستوي جوان‌تر مصمّم پاسخ داد:
«من فقط كاري را انجام مي‌دهم كه دوست داشته باشم!»
پرستوي ميان سال زير لب چيزي گفت و آهي كشيد. پرستوي جوان‌تر پرسيد:
«چيزي گفتيد؟»
پرستوي ميان سال با همان آه سابق گفت:
«وقتي به سن من رسيدي، بهت مي‌گم!»


(ث)
و كماكمان دنباله‌ي داستان: غروبي، مرغ عشق جوان به مرغ عشق جوان‌تر گفت:
«خودت را الاف ِ ( يا عَلاف ) بازي‌هاي عشق و عاشقي نكن!»
مرغ عشق جوان‌تر دلخور از اين كه هيچ كس دركش نمي‌كند، بي‌اعتنا و بي‌آنكه منتظر جوابي باشد يا پاسخ برايش مهّم باشد، پرسيد:
«چرا؟!»
و مرغِ عشقِ جوان بي‌آنكه تمايلي به تحميل نظرش داشته باشد، انگار با خودش گفت:
«وقتي به سن من رسيدي، عقل‌ات مياد سرجاش!»


(ص)
و ادامه: بعد از ظهري خروسي جوان به خروسي نوجوان فرمودند:
«اين‌قدر خروس جنگي نباش و به پر و پاي خروس‌هاي ديگر نپيچ!»
خروس نوجوان صداي‌اش را بالاتر از استاندارد و ميزان لازم قطور (يعني كُلفت) كرد:
«من هر كسي پر رويي كنه حالش را مي گيرم!»
خروسِ جوان بال‌هاي‌اش را (چيزي شبيه دست در پرندگان را) در جيب‌هاي خالي‌اش فرو كرد و با صداي پايين‌تر از استاندارد و ميزان لازم نازك (يعني لاغر و ضعيف) كرد:
«وقتي به سن من رسيدي، بله!»


(ض)
همين‌طور ادامه‌ي داستان: ظهري طاووس نوجوان به طاووس نوجوان‌تر گفت:
«برو باشگاه كاراته و كلاس زبان!»
طاووس نوجوان‌تر پرسيد:
«كه چه بشه؟»
طاووس نوجوان هم زمان به كبودي زير چشم‌اش و كارنامه‌اش اشاره كرد و با فرياد گفت:
«وقتي به سن من رسيدي، دو زاري‌ات مي‌افته!»


(ط)
و همچنان ادامه‌ي داستان: اوّل صبح كبوتر كوچكي، كبوتر خردسالي را نصيحت كرد:
«تا مي‌توني زودتر ياد بگير بايد به چه كسايي بگي دوستشان داري، بي‌دليل؛ و به چه كسايي بايد فحش بدي، باز هم بي‌دليل!»
كبوتر خردسال هم خوشبختانه واژه‌ي پرسشي "چرا ؟" را به تازگي آموخته بود، بلافاصله پرسيد:
«چرا؟!»
كبوتر كوچك هم كه هنوز جاي نيشگونِ حك شده بر نشيمن‌گاهش هنوز درد مي‌كرد، البته بي‌شتاب و با احتياط گفت:
«وقتي به سنّ من رسيدي، شايد دير شده باشه!»


(ظ)
و باقي داستان: هنگام سحري، عقابي خردسال به عقابي نوزاد گفت:
«به شير مادرت دل نبند!»
عقاب نوزاد كه هنوز نمي‌توانست حرف بزند، مات و مبهوت با نگاهي پرسشگر، زُل زد به عقاب خردسال. عقاب خردسال هم آهي كشيد:
«وقتي به سن من رسيدي، مي‌فهمي يعني چه!»


(و)
و نزديك پايان داستان: كمي از نيمه شبي گذشته، اردك نوزادي به اردكي كه هنوز متولّد نشده بود پيام فرستاد:
«بيرون نيا! همان جا كه هستي بمان!»
جنين اردك تولّد نيافته شگفت‌زده پيام متقابلي فرستاد:
«براي چه؟!»
اردك نوزاد مجدداً پيام صادقانه‌اي فرستاد:
«آن‌جا بهترين جاي كائنات و اين جا بدترين جاي آن است!»
جنين ياد شده پاسخ معصومانه‌اي مخابره كرد:
«براي دانستن اين موضوع، لازم نيست به سّن تو برسم، ولي به جز متولّد شدن كار ديگري از دست ام برنمي‌آيد! مجبورم...»


(ه)
پايان داستان: نبوغِ از دست رفته و مچاله شده‌ي نويسنده‌اي كه مي‌خواست داستان بلندي را كوتاه بگويد، سبب شده از منطق‌الطير شاهزاده ادبيات كهن، عطارِ نسبتاً نيشابوري الهام بگيرد و چنين داستاني بنويسد:
سيمرغ با لحن غيرحماسي به هُدهُد گفت:
«خواهش مي‌كنم سي‌مرغ را دنبال خودت راه ننداز كه بيايند و مثل من شوند!»
هُدهد با لحن حماسي شعار داد:
«..............................................................»
و سيمرغ دلسوزانه نجوا كرد:
«.............................................................»
(لطفاً محل نقطه چين را با پرسش و پاسخ مناسب كامل كنيد.)


(ي)
و داستان واقعاً ادامه دارد و پايان نيافته است ولي سرانجامِ آن را، نويسنده تنها زماني مي‌تواند بنويسد كه به سنّ من رسيده باشد!

۵ نظر:

  1. فوق العاده است.... بارها خواندم... و حالا باید ساعت ها راجع بهش فکر کنم... اگر می پرسید چرا؟ باید به سن من برسید تا متوجه شوید....
    خیلی زیباست...

    پاسخحذف
  2. بسیار زیبا و عالی بود. واقعا تجربه مهم است و واقعا که در تجربه و آنچه از تجربه حاصل می شود برای شما مانندی نمی شناسم، حضرت استاد.
    پاینده باشید و ما را هم دریابید.

    پاسخحذف
  3. بسیار بسیار زیبا و واقعا بی نظیر بود...

    این داستان شبیه سلوک می مونه...

    بی صبرانه و مشتاقانه انتظار کارهای بعدی شما رو می کشیم
    موفق و پاینده باشید

    پاسخحذف
  4. چقدر زیبا و باشکوه بود. معنای تمام روزهای زندگیمان...

    پاسخحذف
  5. گفت این ره نه ره هر کس بود
    پاک بازی زاد این ره بس بود
    چون بسوزی کل به آهی آتشین
    جمع کن خاکسترش در وی نشین
    چون چنین کردی برستی از همه
    ور نه خون خور تا که هستی از همه

    پاسخحذف