۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

چاه ِ وَيل

« گريه‌ي منيژه »
صدايي از دور دست به منيژه مي‌گفت: «بس كن ديگه!»
ولي منيژه ول كن نبود. نه اين كه دست خودش باشد. اين بغض لعنتي نمي‌گذاشت. حالا هم باران اشك بود كه مي‌باريد، مثل هميشه كه نه، گمان كنم چشمانش نيز چنين گريه‌اي را به خاطر نمي‌آورند.
نويسنده باز به او گفت: «بس كن منيژه...»
ولي اين حق منيژه بود كه هر چه ‌قدر دلش مي‌خواست بگريد. او آفريده شده بود. پس حق داشت اگر نمي‌توانست شادباشد، رنج بكشد. اگر دليلي براي خنده نداشت، همه چيز دور و برش به او مي‌فهماند همين كه آن‌ها هستند بهانه‌ي خوبي براي از گريه مردن است. به منيژه گفتم حرف بزند شايد آرام بگيرد، چيزي شبيه درد دل؛ و او قبول كرد. در حالي كه روبه‌روي من نشسته بود سرش را بي‌هدف گرداند، بدون آن‌كه بخواهد به چيزي در آن سو بنگرد و نجوا كند: «قول نمي‌دهم كي؟! شايد پس از پايانَ داستان» پذيرفتم و منتظر پايان يافتن داستان شدم. نويسنده گيج به من و منيژه زل زده بود. شك ندارم نمي‌دانست چگونه داستان‌اش را ادامه دهد!


« بر باد رفته »
"زندگي پس از مرگ" در همه جا به معني عالم برزخ نيست. ممكن است در همين دنيا هم اتفاق بيفتد. يعني هر آدم فراموش شده‌اي اگر حتي هنوز موفق به ديدار جناب عزرائيل نشده است، در واقع دارد پس از مرگش به زندگي ادامه مي‌دهد. اين جملات به ظاهر يأس آور است ولي وقتي به كُنه مسئله دقت كنيم، غير از شادي و سرور و عروسي(!) نمي‌بينيم. نمي‌دانيد چه ‌قدر با شكوه است بودن در عين نبودن. يعني تو در واقع هستي ولي براي ديگران نيستي ! يك جور زندگي در رؤيا يا خيال يا كابوس شايد. نمي‌دانم. به هر حال نويسنده، گمان مي‌كند، تنها دليل موجه براي اين ‌كه يك نفر آن‌قدر گريه كند كه بميرد همين است. پس، با قياس به نفس، تلاش مي‌كند منيژه را در موقعيتي تصور كند كه به اين نتيجه رسيده است كه نمرده ولي در واقع، در خيال و خاطره و حافظه‌ي ديگران از دست رفته است. بر باد رفته!
منيژه، امّا، با تمام صبوري، نمي‌تواند بيش از اين سكوت كند. مگر يك شخصيت داستاني چه ‌قدر تحمّل دارد. از من مي‌خواهد نويسنده را مجاب كنم دست از سر او بردارد و به سيگار كشيدن و چاي خوردن يا رنج كشيدن و حسرت خوردن‌اش ادامه دهد.
نويسنده نمي‌پذيرد چون لجباز و نفهم است. درك ندارد و از آزار ديگران لذّت مي‌برد. پس سريع و بي‌حوصله، پوست منيژه را بر روح خود مي‌كشد و آغاز مي‌كند... .


« مرگ طفل شش ماهه »
منيژه، بچه به بغل ايستاده بود ميان اتاقِ خلوتِ بي‌اثاثيه.
صداي گلوله بود كه از هر طرف مي‌آمد و مگر قطع شدني بود! رحمت، يك آن، از جلوي در اتاق گذشت و منيژه را ديد كه دستانش را گذاشته روي گوش بچه وهمان‌طور ايستاده، او را شير مي‌دهد. رحمت در آستانه در ايستاد و از منيژه پرسيد: «قرص داري؟»
منيژه طوري نگاه كرد كه انگار دارد.
رحمت پرغصه گفت: «نگذار زنده بگيرندت!»
و خواست برود كه منيژه پرسيد: «با حسين چه كار كنم؟»
رحمت جلو آمد تا رسيدن به آن دو. اوّل پيشاني پسرش را بوسيد، بعد سينه‌ي همسرش را. يك آن مات شد:
«حسین نفس نمي‌كشه!» منيژه مي‌دانست. يكي از دو سيانورش را، گرد كرده بود و گذاشته بود روي زبان نوزادش و حالا داشت شيرش مي‌داد كه قرص را پايين بفرستد. رحمت پرغصه گفت: «كُشتي‌اش؟!»
منيژه مات شد: «من؟!» صداي گلوله بود كه از هر طرف مي‌آمد و مگر قطع شدني بود.
منيژه پرسيد: «قرص داري؟»
رحمت طوري نگاه كرد كه انگار دارد.
منيژه پرغصه گفت: «نگذار زنده بگيرندت!»
و رحمت رفت. رحمت نيازي به قرص پيدانكرد. يكي از آن گلوله‌ها كه صدايش مي‌آمد، درست نشست روي زبان‌اش و بدون هيچ كمكي از گلوي‌اش پايين رفت. منيژه هم نخواست زنده بگيرندش ولي وقتي در بيمارستان بود فهميد قرص‌ها فاسد شده بودند، حسين امّا، مرده بود.
«اين‌ها به بچه‌هاي خودشون هم رحم نمي‌كنند واي به مردم!»
اين را يك نفر كه زير كت چرمي‌اش اسلحه داشت به دكترِ بخش گفت.
دكترِ بخش، مچ دستِ منيژه را گرفته بود و نفرت داشت از آرزوي‌اش كه مي‌خواست اين زنِ زيبايِ بيست و دو ساله بميرد.
مرد كت چرمي پرسيد: «هر طور شده بايد زنده نگه‌اش داريد؟»
دكتر بخش خواست بپرسد، چرا؟ كه ديد اين سؤال بيش از اندازه ابلهانه است. گفت: «ان شاءالله»
به اميد اين كه بحث خاتمه يابد ولي نه، مرد كت چرمي ول كن نبود. نيمه شب، دكتر بخش، به بهانه‌ي سركشي از سدّ محافظين و مراقبين منيژه گذشت و در حالي كه مرد كت چرمي در دو قدمي‌اش ايستاده بود، بر روي پيكر منيژه خَم شد، آن‌قدر كه دهان‌اش تا گوشِ منيژه فقط دو بَند انگشت فاصله داشت. بعد آرام پرسيد: «مي‌خواي بميري؟!»
منيژه تلاش كرد و تلاش كرد ولي بي‌ثمر بود هيچ صوتي از سينه‌اش بالاتر نمي‌آمد.
دكتر آرام‌تر گفت: «نمي‌تواني حرف بزني، ولي مي‌دونم مي‌شنوي، يك جوري اشاره كن!»
و اشاره منيژه آن‌قدر آشكار بود مرد كت چرمي هم فهميد. شگفت‌زده و با سؤظن از دكتر بخش پرسيد: «چي گفتي كه داره مي‌خنده!»
دكتر بخش پرغصه گفت: «فكر مي‌كنم ديوونه شده...»
مرد كت چرمي معلوم بود كه قانع نشد، ازش پرسيدم:
«كثافت چه طور دل‌ات آمد بچه شش ماه‌ات را بِكُشي؟!»
مرد كت چرمي باز هم قانع نشد. بهترين دليل اين كه از فرداي آن شب، نگذاشتند دكتر بخش با منيژه ملاقات كند و هفده روز بعد كه منيژه را از بيمارستان به زندان منتقل كردند، هر چند هنوز بهبود نيافته بود ولي زنده بود. دكتر بخش هم چهارده روز قبل اخراج شده بود و ديگر... همين.


« نماز صبح »
منيژه روبه‌روي من نشسته و هنوز، نگاه‌اش را از من مي‌دزدد.
مي‌پرسم: «راستهِ كه تو يه زماني شعر مي‌گفتي؟»
تعجب مي‌كند كه از كجا مي‌دانم. «الان نويسنده داشت به اين فكر مي‌كرد كه بد نيست يك شعر في‌البداهه بنويسهِ به اسم تو قالب كنه!»
منيژه مي‌خندد. براي اوّلين بار خنده‌اش را مي‌بينم. انگار با تمام نفرتي كه ازنويسنده دارد از ايده‌اش بدش نيامده. مي‌گويد، همان‌طور كه گونه‌هاي‌اش چال افتاده و چه زيبا: «نترس! خودش مي‌دونه شاعر نيست، گند مي‌زنه!»
از مسجدي در دوردست، نواي اذان صبح شنيده مي‌شود. من سيگار مي كشم، نويسنده چاي مي نوشد و منيژه ...  بقيه ماجرا مي‌ماند براي بعد از نماز صبح...!


« دل‌تنگي »
سلول انفرادي، مكاني است كه آدم دلش براي همه‌ي اقوام و دوستان و آشنايان و هر موجودي كه بتواند تصورش را بكنيد تنگ مي‌شود ولي منيژه دل‌تنگي اش از جنس ديگري بود. سينه‌هايش پُر ِ شير، پُرشير بودند. چنان كه احساس مي‌كرد اين تورم و سرشاري عاقبت باعث انفجار پستان‌هايش خواهد شد. و خُب، يادآوري دو لَب مَكنده، خاطره‌اي افتاده در چاه وَيل. و "حسين"، "حسين" گفتن مداوم. خوشا لحظه‌هاي تازيانه! منيژه بر دو زانو مي‌نشست و دستان‌اش را به اندازه‌ي حجمِ پيكرِ حسين كه به خوبي يادش مانده بود از هم مي گشود:
«حسين جان، سلام ماماني گرسنَه‌ تِه، الان مامان به‌ات شير مي‌ده!... بخور عزيزم، بخور نازنينم... چرا دل‌ات گرفته؟!
غصه‌داري؟ رنج مي‌كِشي؟... آروم باش خوشگلم ... همه چيز درست مي‌شه!... زمان مي‌گذره... ماه پيشوني من هم بزرگ مي‌شه! مرد مي‌شه... زن مي‌گيره... چيه ؟! چپ چپ نگاه مي‌كني؟... پسرها هم مي‌تونند ماه پيشوني بشوند... بخور عزيز دلم... بخور و آروم بخواب... بخواب و بخواب بابا را ببين... ببين كه برگشته ... خسته است ولي مي‌خنده... اومده كه بمونه... بمونه و هيچ وقت نره... حسين جان... حسين‌ام... عزيزم... پير شدي... شير ماماني تلخ شده بود... زهر شده بود... حسين! حسين!»
منيژه عصبي و غم‌گين نه بهتر است بگويم خشمگين از من مي‌پرسد: «چطور آدم مي‌تونه يه مادر را، حتي رو كاغذ، وادار كنه بچه‌ي خودش را بكشه؟! ... اين نويسنده حيوون نيست؟!»
من پاسخي نمي‌دهم. پاسخي ندارم كه بدهم. هنوز منتظر پايان داستان هستم كه منيژه قرار است خودش از خودش بگويد. منيژه از زبان منيژه! نويسنده بدون هيچ حسي، بر شكم دراز كشيده و زُل زده به سايه‌ي خودش كه افتاده بر صفحه‌ي كاغذ. خيلي دوست دارم بدانم به چه چيزي يا چه كسي فكر مي‌كند؟! من هم اعتقاد دارم اين گونه نوشتن حتي اگر ما به ازاي بيروني هم داشته باشد اگر نگوييم حيواني لااقل غير انساني است!


« دو سه چيز بي‌اهميّت »
همان‌طور كه انتظار مي‌رفت، منيژه شكنجه شد، مورد تجاوز قرار گرفت، كسي را لُو نداد، اطلاعاتي را بُروز نداد و سَحرگاه يكي از روزهاي، يكي از ماه‌هايِ يكي از سال‌ها تيرباران شد!


« زندگي پس از مرگ »
حالا كه داستان به خوبي و خوشي پايان گرفتِ، نويسنده سيگاري روشن كرده و با آرامش دراز كشيده بر تخت خواب‌اش. انگار نه انگار چند دقيقه پيشِ چه بلايي سَر زيباترين زني كه در عمرش تصوّر كرده آورده است.
حالا كه من مانده‌ام و منيژه. منيژه باز ول كن نيست. بغض لعنتي چسبيده بيخِ گلوي‌اشِ و همين‌طور سيلِ اشك. بي‌رحمانه مي‌گويم: «نويسنده الان تموم فكر و ذكرش مسابقه فوتبالِ امروزِ... تو هنوز اسيرِ زندگي و سرنوشتِ نكبتيِ خودتي! ول كن بابا! چته؟!... قصه تموم شد!»
منيژه بريده بريده و زير لب، غمگين مي‌گويد: «دل‌ام به حال‌اش مي‌سوزه!»
تعجب مي‌كنم: «به حال كي؟!»
معصومانه مي‌گويد: «نويسنده!»
سر در نمي‌آورم. ادامه مي‌دهد: «يكي ديگه از شخصيت‌هايي را كه دوست داشت چال كرد تو اين صفحات...»
مبهوت شده‌ام. مات مي‌پرسيم: «چي‌داري مي‌گي؟!»
پُر غُصه مي‌گويد: «تو نمي‌فهمي، زندگي پس از مرگ خيلي سخته...»
در تمام مدّت كه نويسنده زندگي او را به بازي گرفته بود من غمخوارش بودم و با او صادقانه همدردي مي‌كردم ولي حالا منيژه به راحتي مرا به نفهميدن متهم مي‌كرد! رنجيدم. رنجيدم! به ياد پزشك بخش مي‌افتم. مردي كه مي‌خواست بيمارش را بُكشد، عاشقانه و آرام. دركِ دشوار سنگيني شرايط بر شانه‌هاي نحيف، آن چيزي بود كه منيژه مرا به نفهميدن آن متهم مي‌كرد.
«كسي از گريه نمرده...»
به منيژه مي‌گويم.
«من گريه نمي‌كنم!»
با گريه مي‌گويد.
با حرص مي‌پرسم: «پس داري چه كار مي‌كني؟!»
ناباورانه و مات خيره مي‌شوم به چال گونه‌هايش كه خيس‌خيس شده است، وقتي مطمئن و بلافاصله مي‌گويد: « شعر مي‌گم! »

۵ نظر:

  1. دشواری سنگيني شرایط بر شانه‌هاي نحيف...

    این تنها حسی بود که بعد از خوندن داستان احساس کردم

    این تنها داستانی بود که بعد از خوندنش احساس حیرت می کنم...مثل شعرهای حافظ...خیلی لطیف بود ولی در عین حال خیلی برنده بود.....عالی بود استاد عالی ؛بی نظیر بود

    پاسخحذف
  2. بی نهایت زیبا بود. این توانایی و قدرت شما در نوشتن شگفت انگیز و تحسین برانگیز است . تا به حال داستانی به این زیبایی نخوانده بودم. ممنونم

    پاسخحذف
  3. چه ‌قدر با شكوه است بودن در عين نبودن. يعني تو در واقع هستي ولي براي ديگران نيستي ! يك جور زندگي در رؤيا يا خيال يا كابوس شايد. نمي‌دانم. به هر حال نويسنده، گمان مي‌كند، تنها دليل موجه براي اين ‌كه يك نفر آن‌قدر گريه كند كه بميرد همين است. پس، با قياس به نفس، تلاش مي‌كند منيژه را در موقعيتي تصور كند كه به اين نتيجه رسيده است كه نمرده ولي در واقع، در خيال و خاطره و حافظه‌ي ديگران از دست رفته است. بر باد رفته! بر باد رفته! بر باد رفته! بر باد رفته!

    پاسخحذف
  4. بسبار عالی و زیبا بود ... ، چقدر تحت تاثیر داستان قرار گرفتم

    پاسخحذف
  5. علیرضا خان جان، واقعا شما عرفان را با فلسفه در هم آمیخته اید و داستانت های شمما بسیار لایه الیه و تو در تو و از یک جهت فیلسوفانه است و انسان در برابر آن احساس عجز می کند. همواره موفق و پیروز باشید.

    پاسخحذف