۱۳۹۰ بهمن ۲, یکشنبه

مختصرم كن .... ( شعرهاي ِ ماه ِ دي )



1
مردمك هاي شما
رنگين كمان است بانو ....
كمي شكيبايي ،
بگذار سربازان جبهه ي بيداري
يكايك رنگ ها را
بر فراز قلّه ي دلدادگي بيفرازند !
پلك نزن بانو ؛
نگاه تان جام شراب است
مي شكند در خواب !
روزها ،
در همه ي ِ فصل هاي سال ،
يلداي من باش ؛
بانو! ...




2
نيمه شب است رفيق
به خواب بگو :
بيدار باش ...!




3
ما مرده ها را مي بخشيم ،
مرده ها ما را مي بخشند ؟!


مرده ها ما را مي بخشند ،
ما مرده ها را مي بخشيم ؟!






4
همه در هزارتوي ِ خويشتن
معشوقه اي هميشه پنهان دارند !
زنان ، مردي تنها را ....
و مردان ، زني زيبا را ....
امّا ،
عاشقي را اي دوست
از شيطان بياموز ....




5
از زخم هاي ِ غزل
خون مي چكيد !
آزرده بود آوازخوان شهر ،
از سيلي سخت ِ زخمه هاي ِ زمان ....
روح ِ سرزمين ِ بم ،
پيش از آن كه بلرزد
مرده بود !




6
دست خودت نيست ،
با من
تمام مي شوي !
دست خودم نيست ،
بي تو
تمام مي شوم !
آدمك هاي قصه ي ما
برفي و آفتابي اند ...!




7
ميوه ي همه ي درخت ها انجير است !
همه ي پرنده ها مهاجرند !
و آدم ها مي ميرند براي غار نشيني
و كشف ِ دوباره ي ِ آتش ،
و كشف ِ دوباره ي ِ الكل ،
و كشف ِ دوباره ي ِ حوا ....
پرسش بنويس ، براي بهترين پاسخ ...!




8
شرك ؛
يعني :
عاشق ِ خدا بودن ...!


وقتي تو هسني ....




9
ببين ،
برهنه شدند
چراغ هاي ِ شهر ....
نگو خداحافظ
خداي ِ كافر ِ من ...!




10
در امتداد اين سوره
ستاره مي سوزد !
سلام كن ،
به آيه ي ِ بن بست ...!


گوش نمي خواهم ،
به من آغوش بده ...!




11
فاحشه ها
فرشته اند ...!


به آينه
نگاه كن !




12
عاقبت ،
روزهاي كاهگلي
بر سر شب هايت
فرو خواهد ريخت !
زلزله
بهانه ي ِ خوبي
براي هم آغوشي است !




13
خداي بهشت
خداي دوزخ را
دوست دارد !
كوله بار ِ خالي ات متبرك باد !
بهانه اي براي سفر بياب ؛
اين سطرها
سوگوار ِ جدايي است !






14
شيطان
داور ِ خوبي است ؛
و خواب ( كه به يادت آورد )
عقربه ها نمي خوابند !
ساعت ِ تن ات را
به رستگاري نفروش ،
خدا روح ِ تو را مي پوشد !




15
با وقار
به رنج هايت بنگر ؛
جاذبه
_ بهانه ي خوبي _
براي سقوط نيست !






16
جاده ي ِ بازوان ِ تو ،
آخر مرا ،
به ناكجاي ِ كهكشان مي برد ...!
آنگاه ، آنجا ، تنها ،
تو ،
مرا ،
دوست خواهي داشت !






17
سوسك هاي ِ بالدار
شراب ِ آسمان را
بيش از فرشتگان
مي نوشند !
پرواز كن ؛
دايناسورها دير فهميدند
ماندگاري به بزرگي نيست !






18
رازي نيست ....
ترس
ايستاده بر فراز ِ قلب ِ تو و
گور مي كند ؛
با لخته هاي خون ِ آماسيده
بر پيراهن ِ خاطره نجنگ !
ترسي نيست ....
رازي خوابيده
بر فرود ِ ابر ِ بودن ات
زار مي زند !
آن كس كه سطور تو را
با ساطور مي خواند
در بستر ِ نبودن ات
سرودهاي عاشقانه مي سرايد !
اين حماسه را
تا نقطه هاي اضافه
باور كن !


و عشق ؛
ترديدي نيست ؟!




19
مردان نيز
كودكان ِ مرده مي زايند !
بيش از آن كه بداني
سقط مي شود
جنين هاي ِ عشق ِ ناخواسته ات ...!
زمستان ، يك فصل نيست ؛
نام ِديگر ِ شعر است !




20
با تو
شادم ....
بي تو
شادترم ....
خوشبخت ترين
زنده هاي ِ زمين
مرده اند !
اعداد از حروف بيزارند !




21
همه
در خيال
زيباترند ....


خيال كن
آينه اي ....






22
سبز رفت !
قرمز شد !
زرد ماند !
روزگار ِ مردم ِ اين شهر ...!






23
دلتنگي ،
خط هاي ِ تيره ي زير ِ چشم
و نمناكي مردمك ها ....
نه آنچنان رهايي كه بميري
نه آنچنان شجاعي كه بماني ....
تنگدستي ،
و ستاره اي كه در طلوع خود
غروب كرد ….
پلك هايت را بسته نگهدار
بگذار منجي
بگريزد ...!




24
مختصرم كن
آنچنان كه در واژه ي ِ مرگ بگنجم
آنگاه
مسيح من شو
و
بمير ....!
گور ِ زندگان
بي سقف است !