۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

مينا در تاريكي


شب بود. شام خورده بودند. بابا تلویزیون نگاه می کرد. مامان کتاب می خواند . مینا هم قبل از خواب روبروی آینه دستشوی ایستاده بود و مسواک می زد. یک دفعه برق رفت. همه جا تاریک شد.


بابا و مامان، هر دو با صدایی بلند و نگران گفتند: " مینا جان، نترس! "


مینا در حالی که مسواک لای دندانهایش گیر کرده بود و دهانش پر از خمیر دندان بود، گفت: ”نمی ترسم ! "


ولی آنقدر آهسته گفت که بابا و مامان نشنیدند.


مامان هول شد و با عجله رفت طرف دستشویی و گفت: "دخترم الآن می یام پیشت.... "


بابا هم نگران رفت طرف آشپزخانه و گفت: الآن شمع روشن می کنم...


مامان پای اش به لبه ی صندلی گیر کرد و افتاد زمین. بابا هم سرش خورد به در بسته آشپزخانه، که فکر می کرد باز است.


اوّل مامان گفت آخ، بعدش بابا.


مینا در این فاصله، دهانش را شسته بود و با شنیدن صدای آخ بابا و مامان از دستشویی بیرون آمد و با تعّجب پرسید: "چی شده؟!"


مامان که از درد پا روی زمین دراز کشیده بود گفت: "نترس دخترم، برق رفته... "


مینا گفت: "می دانم... "


بابا هم که از درد، دستش را گذاشته بود روی سرش، گفت: "الآن شمع ها را روشن می کنم تا نترسی.. "


مینا با تعّجب پرسید: " از چی نترسم؟! "


بابا و مامان، با هم گفتند: " از تاریکی... "


مینا خندید و گفت: من از تاریکی نمی ترسم... چرا باید بترسم؟!


یک دفعه برق آمد. همه جا روشن شد. بابا و مامان خوشحال شدند. بابا، با سر درد، گفت: " دخترم به من رفته، خیلی شجاعه! "


مامان، با پادرد گفت: " مینا مثل منه، از هیچ چیز نمی ترسه! "


مینا به بابا و مامان شب بخیر گفت و رفت توی اتاقش، در را بست، برق را خاموش کرد و روی تخت خوابش دراز کشید. مینا که رفت. بابا به مامان گفت: " چرا مینا از تاریکی نترسید؟ "


مامان گفت: "نمی دونم "


بابا گفت: "من هم سّن ِ او بودم، می ترسیدم. "


مامان هم گفت: " من هم همینطور... "


راستی می دانید چرا مینا از تاریکی نمی ترسد؟ الآن می گویم.


هفته پیش، مینا با خاله مرضیه رفته بودند سینما. وقتی وارد سالن سینما شدند. همه جا تاریک بود، به خاطر این که چراغ های سالن نمایش را خاموش کرده بودند ولی فیلم هنوز شروع نشده بود. مینا از تاریکی ترسیده بود. محکم دست خاله مرضیه را گرفته بود و جرأت نمی کرد راه برود. خاله گفت: " مینا جان ، چرا ایستادی؟ بیا بریم بشینیم... "


میـنـا با ترس گفـت: " خـالــه، همــه جــا خیـــلی تاریکـــه مــن


می ترسم... بیا برگردیم خونه... "


خاله مرضیه خندید و گفت: " چشم هایت را ببند! "


مینا چشم هایش را بست.


خاله مرضیه گفت: " وقتی ما از جاهای روشن، وارد جاهای تاریک می شویم، همه چیز سیاه سیاه است... ولی وقتی یک کمی صبور باشیم و عجله نکنیم... می فهمیم همه جا نور هست... حالا دوباره نگاه کن... "


مینا چشمهایش را باز کرد. چراغ ها هنوز خاموش بودند ولی مینا دیگر نمی ترسید. چون این بار می توانست پرده سفید و صندلی را ببیند. اسم فیلم فرشته ها بود. آن روز مینا دختر خیلی خوبی و مؤدبی بود. خاله مرضیه هم خیلی ازش راضی بود؛ به خاطر همین، یک هدیه مهّم بهش داد. چیزی که بتواند به وسیله اون با فرشته ها حرف بزند.


اگر گفتید، " اون چیه؟"


یک راهنمایی می کنم، چیزی است که مأمورهای محترم سالن سینما، توی دستشون می گیرند و با کمک نور اون به بچه ها توی تاریکی، صندلی هاشون را نشان می دهند که راحت بنشینند و فیلم ببینند...


فهمیدید چیه؟!


آره... درسته... چراغ قوه...


خاله مرضیه، یک چراغ قوه کوچک و قشنگ به مینا هدیه داد.


اگر گفتید برای چی؟!


درسته، برای این که دیگه از تاریکی نترسد!


ولی یک دلیل مهم تر هم داشت. این بود که مینا بتواند توی تاریکی، با فرشته ها حرف بزند...


خـاله مرضیه به مینا گفـت: " همـه چیـزهایـی که صـبـح هـا مـا


می بینیم، شب ها، توی تاریکی، ترستاک نمی شوند، فرشته مـی شـونــد.فرشتــه های مـهربـانــی که به آرزوهـای مــا گوش


می دهند و برای برآورده شدن آنها دعا می کنند.فرشته های نازی که مواظب ما هستند و تا صبح کنار ما ساکت می مانند تا ما بتوانیم خواب های خوب ببینیم..."


وقتی یک دفعه برق رفت. مینا چشم هایش را بشت، بعد که باز کرد، دید خاله مرضیه راست گفته، چون همه جا تاریک تاریک هم نبود. مینا مسواک دندان هایش را تمام کرده بود که صدای افتادن مامان را شنید. دهانش را که شست، اوّل مامان گفت آخ، بعد بابا.


مینا و فرشته ی هم چهره اش در آینه، با هم خندیدند. هر دو می دانستند که بابا و مامان از تاریکی ترسیدند.


مینا، قبل از این که خوابش ببرد، نور چراغ قوه اش را در تاریکی به وسایل اتاقش انداخت. فرشته هایی که ساکت و آرام به او نگاه می کردند و آ خرین کسایی که به او شب بخیر می گفتند و با مهربانی تا صبح مراقبش بودند تا اوّلین کسایی باشند که به او صبح بخیر بگویند.


۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

شعر ِ شش آذر


گلوله
ريسمان
تيرباران
دار ...

گلويی بی نفس
قلبی بی تپش

و تو شايد
و من انگار ...


و انگار
در تمامی صبحهای ِ اعدام
باران می بارد !

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

دروغ سيزده !

شاید مرده ...
شانزدهم يا هفدهم اسفند ماه سال 73 يا 74 آقا پرويز، صاحب تراشكاري دو نبش خيابان مازندران، ساعت چهار و پنجاه و سه دقيقه صبح، از اين كه هشت ماه پيش حدود همين ساعت، آسيه زنِ دوّمش را كشته بود، پشيمان شد.
خُب، يك آدم بايد واقعاً بدبخت باشد كه اين موقع صبح ، درست يك ساعت و يك دقيقه پيش از حلقه آويزان شدن، زُل بزند به ديوار سلول انفرادي اش در زندانِ قزل‌حصار و احساس كند دليلِ كافي و عقل پسندي براي كشتن يك آدم (زن) نداشته است.
دل و روده‌اش حسابي قاطي كرده بود. واقعاً باور كردن اش سخت است ، مردي معتاد به زورخانه وكُشتي ، كه پيش از زندان حتي لب به سيگار هم نزده بود، حالا سيگار را كه چه عرض كنم، كارش به جاي رسيده بود كه به جاي ترياك، شيره حَبّ كند. مي‌خواست بالا بياورد ولي مگه به همين راحتي بود. بدتر از همه اين كه مقتول آسيه بود و به خاطر مرگ او داشت قصاص مي‌شد ؛ ولي حالا حتي با سه نخ سيگاري كه آتيش به آتيش ، روشن كرد هم نمي توانست چهره‌اش را ،‌ آسيه را ، به ياد بياورد ، در عوض نُه سال زندگي زناشويي با تمام خوشي و ناخوشي و پستي و بلندي محكم‌تر از هميشه به خيالش چنگ‌ مي زد و وِل كن نبود !
با آسيه ( زن دوّم ) سيزده ماهِ قبل آشنا شده بود و ده ماه پيش ، در محضر شماره 412 ، در حضور دو شاهد ِ عادل ، ابوالفضل و كيوان شاگردهاي تراشكاري ، عقدش كرده بود .
ولي هشت سال قبل‌تر با حنابندان و عروسي و پاتختي ، جمعاً سه شب متوالي جشنِ مفصلي گرفته بود كه با حُسنيه ( زن اوّل ) همسايه‌ي ديوار به ديوارشان ، بعد از سه سال عشقِ عاشقي و نامه‌پراني و پنهاني سينما رفتن به هم رسيده‌اند.
بگذريم، اگر نويسنده آدمِ ابلهي بود فوراً به نظرش مي‌رسيد كه بنويسد علّت ازدواج مجدد آقا پرويز، بچه‌دار نشدنِ حُسنيه بوده ، كه اصلاً اين طور نيست چون پرويز با احتسابِ نُه سال زندگي مشترك، پدرِ دو دختر و سه پسر بود ، بدون احتسابِ منيژه كه مرده به دنيا آمده بود.
شايد دليلِ معكوس داشته يعني علت ازدواج با آسيه اين بوده كه بچه‌دار نمي‌شده است ولي اين هم نمي‌تواند باشد چون در گزارش پزشك قانوني آمده بود مقتوله پنج ماهه باردار بوده است.
آهان، دارد يك طوري داستان سامان مي‌گيرد، اگر به تاريخ‌هاي كه نويسنده نوشته اعتماد كنيم پس بعيد نيست باردار شدن آسيه دقيقاً در اوّلين ديدار او با پرويز، مردي كه سه ماه بعد، ظاهراً به دليل حفظ آبرو او را به عقد خود درآورده، بوده باشد.
خُب ترديد نكنيد آن كس كه مجبور به ازدواج شد و خواست هر طور كه شده ، به هر قيمتي ، آبروي‌ از دست رفته اش را پاس بدارد يعني نگه دارد، پرويز نبود، آسيه بود. دخترِ پانزده ساله فراري كه با ابوالفضل دوست شده بود فقط به خاطر اين كه بتواند شب‌ها در تراشكاري بخوابد و يك بار كه ابوالفضل نتوانست به موقع تصميم بگيرد ، پس از شنيدن خبر مرگ مادرش، بلافاصله به " گلپايگان " برود ، يا اوّل بيايد و آسيه را از زندان نجات بدهد .
آقا پرويز پيش از رسيدن او كِركِره‌ي تراشكاري را بالا كشيد. البته ابوالفضل بالاخره پس از حركت اتوبوس، به راننده گفت نگه دارد و حاضر شد دو هزار تومان به يك راننده بدهد تا از ترمينال او را به خيابان مازندران برساند ولي خُب وقتي رسيد اتفاقي افتاده بود كه دو ماه و نيم بعد ، آزمايش به آسيه گفت حامله است.
حالا ديگر فكر مي‌كنم وقت آن رسيده باشد كه نويسنده، نام داستان را بنويسد: "0=2×2" يا "دروغ سيزده را باور كن !"
پيش از آن كه ماجرا را ادامه دهم بايد به دو نكته كه هيچ شكي در آن ندارم اشاره كنم: اوّل آن كه ابوالفضل بيچاره ، ديوانه‌وار عاشق آسيه شده بود ، و البته هنوز هم هست. دوّم اين كه، حتي قاضي پرونده هم با نگاه به چشمانِ پرويز ، يقين كرده بود او قاتل نيست ، ولي چه بايد مي‌كرد ؟! قاتِل ديگري نتوانستند دست و پا كنند كه با دليل و برهان بتوانند قتل را به گردن اش بيندازند.
ابوالفضل در زمانِ مرگِ، بگذاريد بنويسم مظلومانه و بي‌دليل ِ آسيه در گلپايگان بود . جوان ِ با ايمان ، با اوّلين التماس آسيه ، كه مي‌خواست زنده بماند، وضو گرفته بود و با آخرين نفس آسيه ، كه مي‌خواست نَميرد ، نمازش تمام شده بود. ( ابوالفضل پس از چهلمِ مادرش تصميم گرفته بود نماز بخواند. )
از طرف ديگر قاضي با اعترافِ صريحِ پرويز چه مي‌توانست بكند ؟! مَردك ، دست گذاشته بود روي قرآن كه به امام حسين ، من آسيه را با دست‌هاي خودم خفه كرده‌ام!
پس شما بگوييد قاتل كيست ؟
به يك نويسنده ِ مُفلس كمك كنيد تا بتواند داستان اش را يك طوري سر هم بندي كند ! خُب :
1- قاتل احتمالي اوّل:
كيوان شاگرد ديگر تراشكاري. او از ابتداي آشنايي ابوالفضل با آسيه، يعني درست از همان زمان كه ابوالفضل رفته بود و يقه‌ي موتور سواري كه مي‌خواست آسيه را به زور سوار موتورش كند، گرفته بود ، عاشقِ آسيه شده بود. ولي بدشانسي او اين بود كه اولاً قهرمانِ نجات بخش آسيه او نبود و ثانياً ، اوّل ابوالفضل بعد از كشيدن سيگاري حشيش و نشئه شدن ، گفته بود عاشقِ آسيه شده است. ولي خُب كه چي؟! آسيه كه زنِ ابوالفضل نشده بود كه عشق پنهاني مثلاً تبديل به جنون شود و يك ضلع مثلث عشق، اضلاع ديگر را به خاك سياه بنشاند.
از طرف ديگر يقين دارم هر ‌چقدر هم كه بگوييم كيوان ، آسيه را دوست داشت به اندازه‌ي پرويز عاشق‌اش نبود. باور نمي‌كنيد به اين جمله‌ي اَمري پرويز توجه كنيد كه بر سَر كيوان داد كشيده بود : « پسر دست‌هاي اين فاحشه را بگير تا من بتونم كارم را بكنم ! »
و كيوان كه يك ربع پس از آقا پرويز اُوستاي اش ( استاد معنوي اش ) به تراشكاري آمده بود و كركره را كه از درون مغازه پايين كشيده شده بود، با كنجكاوي بالا زده بود و به خيال اين كه مَرد اوّل نمايش همخوابگي ، ابوالفضل است . كيوان با لگد و مشت ، محكم و محكم‌تر ، كوبيده بود به شيشه‌ي درِ آهني مغازه ، كه از داخل قفل شده بود ، و ناگهان تنِ نيمه برهنه‌ي پرويز را ديده بود كه از پشت ماشين تراش بيرون آمده بود، در را گشوده بود و همان فرماني را كه چند سطر بالاتر خوانديد به كيوان داده بود. كيوان هم بي‌مهابا دستان آسيه را از پشت محكم چسبيده بود و در تمام مدتي كه آقا پرويز مشغول انجام يك تجاوز بي‌عيب و نقص و كامل بود ، بيش از آن كه كنجكاوِ ديدن تنِ لخت آسيه باشد با حسرت چشم دوخته بود به فلان جاي آقاي پرويز كه به نظرش خيلي بزرگ مي‌‌آمد و اصلاً قابل مقايسه با فلان جاي خودش نبود ! و در تمامِ آن پنج دقيقه، آسيه، منگ و مبهوت و غافلگير شده بود به يك دليل، اين كه گمان مي‌كرد اين نقشه‌يي حساب شده بوده كه طراح آن كسي جز ابوالفضل نبوده است .
آسيه باور كرد كه اگر پرويز ، در ابتدا به او گفت ، فرشته ، و در آخر گفت فاحشه ، حتماً هم زمان مي شد هم اين بود و هم آن ؛ و يا ، نه اين بود و نه آن ؛ و آسيه آرام گرفت مثل ميّت. آن‌قدر آرام كه اصلاً نيازي نبود كه كيوان دستان اش را بگيرد. آسيه در تمام آن پنج دقيقه،‌ داشت با خود قرار مي‌گذاشت و از خودش قول محكمِ مي‌گرفت كه نگذارد از آن پس ، كسي با گفتن چند جمله‌ي عاشقانه ببوسدش و جرأت كند سينه‌هايش را آن‌قدر محكم در مشت‌اش بفشارد كه او تا صبح نتواند از درد ِ پستان بخوابد ! بگذريم كيوان گُه‌تر از آن بود كه بتواند به خاطر رقابت، حسادت، عشق، جنون يا هر چيز ديگري به كسي پشت پا بزند چه برسد به اين كه... بله.
2- قاتل احتمالي دوّم:
خانواده‌ي آسيه، راستش را بخواهيد نويسنده هم مانند من و شما، چيزي زيادي درباره خانواده‌ي آسيه نمي‌داند. آسيه دوست نداشت درباره‌ي خانواده‌اش به كسي چيزي بگويد ، حتي به ابوالفضل . مخصوصا پس از آن شب كه ابوالفضل آن‌قدر سينه‌هاي اش را فشار داد كه آسيه ترسيد نكند پستان‌هايش از جا كنده شوند ! البته آن شب هم ، دختر ِ ساكت و هميشه تسليم ِ داستان ِ ما ، بيش‌تر از چهره‌ي تحريك شده ِ ابوالفضل ترسيده بود كه تا به حال هيچ وقت او را اين چنين نديده بود. انگار چشمان اش داشت از كاسه در مي‌آمد. افتاده بود روي او و تند تند نفس مي‌كشيد. نفس كه نه، چيزي شبيه زوزه ... تا اين كه يك دفعه مثل آدمي كه رعشه و غش و ضعف با هم به سراغش آمده ، نزديك بود سرش محكم بخورد به ماشين تراش ، كه اگر خورده بود بعيد نبود ابوالفضل زودتر از آسيه و پرويز بميرد ! به هر حال ، ابوالفضل در آستانه ِ مُردن از خجالت ، براي فراموش كردن ِشلواري كه به شكل فاجعه‌آميزي خيس شده بود ، شروع كرد به نصيحتِ آسيه . همان‌كاري كه معمولاً همه‌ي مردانِ شرافتمند ، پس از انجام اعمال رقّت انگيز در هم‌آغوشي مي‌كنند . آسيه در برابر پرسش و خواهشِ ابوالفضل كه از او خواسته بود نشاني خانه‌اش را به او بدهد تا بتواند او را به آغوش گرم ِ خانواده‌اش بازگرداند، فقط خنديده بود. نه باور كنيد، اصلاً نه آهي كشيده بود، نه اشكي از گوشه‌ي چشم‌اش روان شده بود و نه هق‌هق كرده بود. فقط خنديده بود. بگذريم تا همين زمان هم، خانواده و پيشينه‌ي آسيه مثل يك راز باقي مانده است.
3- قاتل احتمالي سوم:
جنّ. هيچ بعيد نيست "اجنّه" ، آسيه را ترور كرده باشند. در دوره‌اي از تاريخ اسلام هر گاه كسي به قتل مي‌رسيد كه قاتل‌اش را نمي‌يافتند يا نمي‌خواستند بيابند! بي‌درنگ و به يقين مي‌گفتند، قاتلِ مقتولِ بَد سرنوشت، جنّي بد سرشت بوده است. حالا، چرا بايد چنين احتمالِ يِكّه و يگانه و محكمه پسندي را فراموش كنيم. انگيزه يك جنّ هم براي قتل هميشه قابل پذيرش است: «دلم خواست، كشتمش!»
4- قاتل احتمالي چهارم:
مرگ طبيعي: نه ديگه، اين يكي واقعاً بي‌انصافي است!
5- قاتل احتمالي پنجم:
خودكشي: چرا بايد آسيه خودكشي كند؟! در واقع ، آسيه به اندازه‌ي تمامي عصب هاي مراكز تصميم گيري در مغزش ، براي خودكشي دليل داشته است. حال اگر خودكشي نكرده، به علت ترس از مرگ يا دنياي پس از مرگ نبوده، شايد تنها دليل او اين بوده كه ، وقتي ديگران حاضرند زحمت كُشتن تو را ، بدون هيچ منّت و مزدي به عهده بگيرند، چرا بايد لذّت انجام اين كار را از آن‌ها دريغ كرد؟! با اين وجود من برخلاف نويسنده معتقدم احتمال خودكشي بيش از قتل است و اگر از من بپرسيد: «چرا؟» بي‌درنگ مي‌گويم: «همين جوري...!»
6- قاتل احتمالي ششم:
حُسنيه . قاتل همين شخص است. باور كنيد حُسنيه، آسيه را كشته است و پرويز ، شوهرش قتل را گردن گرفته ! باور نمي‌كنم.
7- قاتل احتمالي هفتم:
ابوالفضل: هر چند ابوالفضل، چندين شاهد دارد كه آن روزها در "گلپايگان" بوده ، ولي هيچ كس او را در شبِ قتل نديده و اين كه خودش مي‌گويد در آن ساعت در حال خواندن نمازِ صبح بوده، بيش‌تر مضحك است تا مَدرك !
8- قاتل احتمالي هشتم:
من ! نه ، امكان ندارد من اين كار را كرده باشم، چون تا به حال هيچ زني را به نام آسيه نديده‌ام. به غير از زن ِ عمويي كه او هم سال‌ها پيش از دنيا رفته و قاتل‌اش بيماري آسم بوده ( خدا بيامرزدش، خدا رفتگانِ شما را هم بيامرزه ! ) اين كه من را ضدّ ِ زن گرفتن مي‌دانند ، حتي اگر درست هم باشد كه نيست، دليلي براي قتل دختري كه نمي‌شناسم نمي‌شود !
9- قاتل احتمالي نهم:
نويسنده ! نه، نويسنده هم ، هر چند روي كاغذ همه كاري مي‌كند ولي عرضه‌ي اين را ندارد كه از مرزهاي ِ خيال و كاغذهاي خط‌خطي‌اش بگذرد. نه، باور كنيد، اين يارو اينكاره نيست!
10- قاتل احتمالي دهم:
آقا پرويز ! قاتل احتمالي چيه؟! هر چي باشد يا نباشد ، اوست كه به جاي همه‌ي ما قصاص مي‌شود.
11- قاتل يا قاتلان احتمالي يازدهم:
همه ! يعني دولت و ملت و سياست و اجتماع و صنف تراشكاران و سنديكاي ِ دختران فراري ! اصلا هر چه ما مي كشيم ، تقصير بني الاميه و بني العباس و خليفه دوم و لايه اُزون و نيچه و ويتگنشتاين و علي شالچيان و ابن عربي و آلبر كامو و بي خبري و بدحجابي زن ، از بي غيرتي شوهر اوست ، مي باشد !
12- قاتل احتمالي دوازدهم:
قاضي! به اين دليل كه بارها تكرار كرد، در حضور جمع و يا در خلوت، چنين دختراني حق‌شان همين ( يعني مرگ ) است.
13- قاتل احتمالي سيزدهم:
خنده ! بله، خنده‌هاي بي‌موقع ، درست زماني كه فطرت و روان پاكِ بشري به گريه نيازمند است.
14- قاتل احتمالي چهاردهم:
مأموران قصاص. واقعاً باور كنيد، آقا پرويز هر چه بود و باشد، الان پشيمان شده است . آقا جان ، قتل به هر دليل ، قتل است و قاتل ، در هر لباس قاتل ! ( بي خيال ، اين پيام ِ داستان نيست . )
****
بالاخره: يك ساعت و يك دقيقه پس از پشيماني آقا پرويز، او را به دار مجازات آويختند.
دروغ سيزده: اين داستان تا دلتان بخواهد قاتل دارد، ولي مقتول ندارد . ولي تو ، به هر حال ، دروغ سيزده را باور نكن ! ( پيام ِ داستان )

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

نيروانا


تفنگ ؛
صدای ِ شليك ؛
هراس ؛
از شاخه ی ِ شكسته ی ِ نيايش پر كشيد
نگاه ِ خيره ی ِ گنجشك به آسمان ....

و نيروانا
ناتمام ماند !

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

نمايشنامه چاه ( برای سعيد زين العابديني )



مریم و خلیل، هم چون دو سایه در بزرخ، گذشته را می‌کاوند !
مریم و خلیل، دو سایه که در گذشته زن و شوهر بوده‌اند، اینک در شب ِ صحنه اي که خالی است ؛ و تنها سکوی گرد ِ دوّاری در میان آن است و دو صندلی چوبی در دو سوی ِآن، گفتگو می‌کنند به شادی و تلخی !
مریم: وقتی نبودی هزار بار کنار پنجره ایستادم، هر کس از دور می‌اومد شبیه تو بود، وقتی تو نبودی همه شبیه تو بودند، ولی حالا تو دیگه شبیه خودت نیستی!
خلیل: کی مثل خودش باقی می‌مونه؟!
مریم: هیچ‌کس، ولی من خواستم مثل خودم باشم.
خلیل: تونستی؟!
مریم: نتونستم، هیچ‌کس نمی‌تونه، یک روز می‌فهمی دیگه خودت نیستی، ولی خودت می‌فهمی که دیگه دیر شده!
خلیل: هیچ وقت نمی‌فهمی!
مریم: چرا می‌فهمی؛ ولی نمی‌خوای باور کنی!
خلیل: وقتی فهمیدی باور می‌کنی...
مریم: اون وقت همه چی را باور می‌کنی ولی دیگه هیچ چیز را نمی‌فهمی!
خلیل: می‌فهمی ولی نمی‌تونی درک کنی...
مریم: درک می‌کنی ولی دیگه دیر شده!
خلیل: دیر شده، ولی تو باز تلاش می‌کنی!
مریم: که بفهمی؟!
خلیل: نه، که درک کنی!
مریم: درک می‌کنی؟!
خلیل: نه، چون فایده نداره!
مریم: چه فایده‌ای؟!
خلیل: به دردت نمی‌خوره، دیر شده...
مریم: (می‌خندد) زندگی کم و بیش...
خلیل: کم و بیش ادامه داره!
مریم: این را کی می‌گفت؟
خلیل: چه فرقی می‌کنه، حالا مرده!
مریم: اسمش چی بود؟
خلیل: خلیل!
مریم: تو می‌گفتی؟
خلیل: آره...
مریم: تو مُردی؟!
خلیل: آره
مریم: چطوری؟
خلیل: وقتی برگشتم خونه، ديدم تو نیستی. پرسیدم مریم کجاست؟... گفتند مرده، من هم خودم را کشتم...
مریم: به خاطر من؟
خلیل: نه!
مریم: پس چی؟
خلیل: به خاطر خودم.
مریم: هیچ کس به خاطر خودش نمی‌خواد بمیره!
خلیل: ولی همه به خاطر خودشون زندگی می‌کنند.
رمیم: تو زندگی من بودی.
خلیل: من به خاطر زندگی تو مُردم.
مریم: حرف‌های مبهم...
خلیل: ما داریم حرف‌های مبهم می‌زنیم!
مریم: ولی این جا همه چیز روشنه!
خلیل: هیچ چیز مبهمی نیست!
مریم: مثل من!
خلیل: مثل تو!
مریم: مثل ما!
خلیل: مریم!
مریم: خلیل!
خلیل: یک روز از خواب بیدار شدم و گریه کردم.
مریم: از کی شروع شد؟!
خلیل: از وقتی به دنیا آمدم.
مریم: (می‌خندد) یعنی یادته؟!
خلیل: نه، بعداً آن روز را خواب دیدم!
مریم: بیا جلوتر، نزدیک‌تر...
خلیل: از کی شروع کنم؟
مریم: از اون شب تئاتر...
خلیل: از بچگی‌ام نگم؟
مریم: بگو، ولی یک وقت دیگه!
خلیل: باشه، من دو ردیف عقب‌تر از تو نشسته بودم.
مریم: توی سالن تئاتر...
خلیل: ما تماشاچی بودیم.
مریم: تو بعداً گفتی...
خلیل: راست می‌گفتم.
مریم: بازم بگو...
خلیل: باشه، باشه، من دو ساعت نمایش داشتم به تو نگاه می‌کردم!
مریم: قشنگ بودم؟
خلیل: خیلی...
مریم: جوان بودم، تو عاشق من شدی!
خلیل: آره، ولی یک طرفه نبود!
مریم: من آن شب پیش خودم می‌گفتم، چرا این دست بردار نیست؟!
خلیل: ناراحت می‌شدی نگاهت می‌کردم؟
مریم: راستش وقتی یواشکی برمی‌گشتم و می‌دیدم حواست به من نیست ناراحت می‌شدم!
خلیل: حواسم به تو بود!
مریم: چی؟
خلیل: حواسم به تو بود، تمام مدت... وقتی بر می‌گشتی تظاهر می‌کردم حواسم به تو نیست، آخه... تنها نبودی...
مریم: برادرم بود.
خلیل: حالا هم؟!
مریم: خب، نامزدم بود، ولی من دوستش نداشتم.
خلیل: چرا حاضر شدی با اون به تئاتر بیایی؟
مریم: دوباره شروع کردی ؟!
خلیل: اگه دوستش نداشتی، چرا باهاش آمدی هملت ببینی؟!
مریم: آخه چه ربطی داره؟!
خلیل: من هملت را خیلی دوست داشتم!
مریم: دیوونه...
خلیل: بعد از نمایش دنبالت راه افتادم.
مریم: هم مسیر بودیم؟
خلیل: می‌دونی که نه...
مریم: چرا اومدی؟
خلیل: همیشه دوست داری بگم، عاشقت شدم!
مریم: آره، برام مهمه، می‌خوام یادت بندازم...
خلیل: که من به زور وارد زندگی تو شدم!
مریم: نه، تو با گل آمدی...
خلیل: پس چرا می‌گی؟
مریم: آخه، من هیچ خاطره خوش دیگه‌ای ندارم!
خلیل: خودم هم نمی‌دونستم چه کار می‌کنم، مثل مأمورها تعقیب‌ات می‌کردم!
مریم: من با منصور بودم، بیچاره، کفش نو پوشیده بود، پاهاش را می‌زد... من مجبورش کردم تا خونه پیاده برویم...
خلیل: من نمی‌فهمم چه طوری می‌تونستی با اون قدم بزنی؟!
مریم: دیگه نزدم!
خلیل: چقدر توی تاریکی منتظر شدم!
مریم: (می‌خندد) چرا پشت در وایستاده بودی؟
خلیل: پشت در نبودم، آمدم پلاک خونه را مثلاً حفظ کنم، یک دفعه در باز شد!
مریم: وقتی منصور پرسید، بفرمایید...
خلیل: از کجا یک دفعه پیداش شد؟
مریم: داشت می‌رفت خونه‌شون، تو هول شدی (می‌خندد) چرا گفتی منزل خلیل آقا اینجاست؟!
خلیل: هیچ اسم دیگه‌ای یادم نیومد، تو کجا بودی؟
مریم: پشت پنجره... منصور برگشت تو و گفت، این یارو به نظر دزد می‌یاد!
خلیل: دزد! من به نظر دزد می‌آمدم؟!
مریم: آره...
خلیل: (می‌خندد) مرتیکه...!
مریم: آخه تو منتظر جواب نشدی و تا ته کوچه دویدی!
خلیل: آره، ولی نمی‌دونم چرا؟
مریم: (می‌خندد) از منصور ترسیدی!
خلیل: مریم؟!
مریم: هیچ وقت یادم نمی‌ره...
خلیل: من دوباره برگشتم...
مریم: می‌دونم!
خلیل: چی؟!
مریم: می‌دونم، یعنی می‌دونستم بر می‌گردی، چراغ را خاموش کردم و منتظرت نشستم!
خلیل: برگشتم و از جلوی خونه‌تون رد شدم!
مریم: برگشتی و از جلوی من رد شدی...
خلیل: تو داشتی نگام می‌کردی؟
مریم: آره، تا صبح خوابم نبرد...
خلیل: مثل من...
مریم: تو چه کار کردی؟
خلیل: اَه!
مریم: نه، بگو، ترا خدا...
خلیل: ولش کن!
مریم: بگو...
خلیل: هیچی، نصف شب خودم را پرت کردم تو حوض وسط میدون...
مریم: (می‌خندد) شنا کردی؟
خلیل: نه، تب کردم! رفتم خونه تا یک هفته افتادم!
مریم: چقدر منتظرت شدم...
خلیل: منتظر من؟
مریم: آره، فکر کردم الکی دنبالم راه افتاده بودی...
خلیل: نه الکی نبود، مریض شدم.
مریم: حالا می‌دونم، ولی اون یک هفته خیلی عاشقت بودم...
خلیل: میدونم.
مریم: نه، عاشق تو نبودم، عاشق کسی بودم که با چشم‌های هملت به من نگاه می‌کرد.
خلیل: (می‌خندد) چی؟
مریم: هملت را هفت بار دیدم و منتظر چشم‌های خیره تو بودم!
خلیل: مریم!
مریم: می‌دونم چی می‌خوای بگی، من هم دوستت دارم...
خلیل: یادت می‌آید شبی که اومدم زیر پنجره اتاقت؟
مریم: (می‌خندد) من فقط یک نفر را یادم می‌یاد که حسابی می‌لرزید!
خلیل: هنوز خوب نشده بودم، اومدم که بگم دوستت دارم!
مریم: چرا نگفتی؟
خلیل: لرزش دندان‌هام نگذاشت!
مریم: همین؟
خلیل: (می‌خندد) چرا یک چیز دیگه هم بود!
مریم: من زودتر گفتم.
خلیل: هیچ وقت یادم نمی‌ره...
مریم: ترسیدم بروی و دیگه بر نگردی!
خلیل: برگشتم.
مریم: این ترس همیشه با من بود، از همون اول...
خلیل: مریم...
مریم: باشه. خرابش نمی‌کنم. تو هیچی نگفتی فقط می‌لرزیدی؛ وقتی من گفتم خداحافظ، تو هول شدی و گفتی سلام...!
خلیل: (می‌خندد) آره، من گفتم سلام.
مریم: من ماندم چی بگم...
خلیل: چیزی نگفتی پنجره را بستی...
مریم: فکر کردم کم داری!
خلیل: چی دارم؟!
مریم: کم‌داری... فکر کردم دیوانه‌ای، نصف شب از خواب پریدم، احساس کردم یک نفر داره نگاهم می‌کنه، بلند شدم آمدم کنار پنجره، تو ایستاده بودی، دیگه نمی‌لرزیدی...
خلیل: وقتی تو پنجره را بستی، خیلی به خودم فحش دادم، توی خیابان قدم زدم و آخرش برگشتم که بگم... خانم...
مریم: خانم می‌شه فردا بریم؟!
خلیل: (می‌خندد) تا تو را دیدم یادم رفت چی می‌خواستم بگم!
مریم: چی می‌خواستی بگی؟
خلیل: واقعاً فراموش کردم، باز تو به دادم رسیدی!
مریم: من گفتم کجا؟ تو دوباره شروع کردی به لرزیدن...
خلیل: ولی خب بالاخره گفتم برویم تئاتر...
مریم: تو نگفتی، من گفتم، گفتم فردا برویم تئاتر...
خلیل: یادت هست چقدر خوشحال شدم؟!
مریم: چقدر زود گفتی خداحافظ!
خلیل: آخه می‌ترسیدم باز هم بگم سلام و تو پنجره را ببندی!
مریم: دلم نمیاد بگم یادش بخیر.
خلیل: آخه یادش همیشه هست!
مریم: فرداش تئاتر تعطیل بود...
خلیل: (می‌خندد) آره، شنبه بود، با هم رفتیم سینما...
مریم: چه فیلمی بود؟
خلیل: ایرانی بود...
مریم: من بهت گفتم...
خلیل: نه، من بهت گفتم، این دفعه من گفتم دوستت دارم!
مریم: باز بی‌مقدمه گفتی... من گفتم هوای سالن چقدر گرمه، توگفتی دوستتون دارم!
خلیل: خُب باید یک وقتی می‌گفتم، مقدمه نمی‌خواست...
مریم: من پرسیدم اسم شما چیه؟ چقدر مکث کردی تا جواب دادی!
خلیل: آخه ترسیدم بگم خلیل خوشت نیاد!
مریم: گفتی خلیل و من فکر کردم بهتری اسم دنیاست...
خلیل: تو خیلی خوب بودی!
مریم: منصور خیلی شاخ و شونه کشید، ولی آخرش خسته شد و رفت.
خلیل: تو عروسیمون هیچ کس از فامیل تو نبود!
مریم: چرا مادرم بود.
خلیل: من ندیدمش!
مریم: آمد، من را بوسید، گریه کرد و رفت!
خلیل: من برای تو خیلی ناراحت بودم.
مریم: ولی خودم خوشحال بودم، احساس رهایی می‌کردم... چی شد که همه چی به هم ریخت؟!
خلیل: می‌دونم، تو من را مسئول همه چیز می‌دونی!
مریم: آن وقت آره، تو عاشق کلمات بودی، اول همه چی خوب بود، ولی بعد فهمیدم تو تنها نیستی، من هم زن تو شده بودم هم زن نوشته‌هات و کتاب‌هایت...
خلیل: بی‌انصافی نکن!
مریم: نمی‌کنم، تو همیشه پشت در بسته بودی، ساعت‌ها پشت در می‌نشستم و فکر می کردم، بعد تو یک دفعه پیدات می‌شد با چند تا کاغذ؛ خوشحال بودی و بلند بلند می‌خندیدی، آن وقت شروع می‌کردی به خواندن... اشک توی چشمات جمع می‌شد و شعرهات را برام می‌خوندی...
خلیل: من نمی‌دونستم تو ناراحت می‌شی؟
مریم: نمی‌گذاشتم تو بفهمی، عاشقت بودم، فکر می‌کردم هر چی تو می‌گی، وحی ِ، هر چی تو می‌نویسی مثل قرآن عزیزه... بعد رفت و آمدت شروع شد، با دوستات شب تا صبح می‌نشستی و حرف می‌زدی... من پشت در گوش می‌ایستادم... گاهی داد می‌زدی و فحش می‌دادی... من نگران بودم...
خلیل: من نمی‌فهمیدم!
مریم: تو هیچ وقت هیچ چی را نفهمیدی... دوستات می‌رفتند و تو می‌آمدی کنار من دراز می‌کشیدی، من خودم را به خواب می‌زدم... تو سیگار می‌کشیدی و وقتی خوابت می‌برد توی خوابم ول نمی‌کردی... با خودت حرف می‌زدی... حرف‌هایی که منو می‌ترسوند!
خلیل: دوره بدی بود.
مریم: برای من، نه تو، تو به همه چیز فکر می‌کردی غیر از من...
خلیل: نه، این درست نیست، من همیشه به فکر تو بودم.
مریم: دروغ می‌گی، بعد هم آمدند گرفتندت... وقتی کتاب‌ هات را می‌بردند، من ته دلم خوشحال بودم... آزاد که شدی، وقتی گفتی از تهران می‌رویم پر در آوردم، گفتم همه چیز تموم شد، من و تو دوباره تنها می‌شیم...
خلیل: تبعیدم کردند، خواست خودم نبود.
مریم: هر چی بود، تو دوباره شروع کردی، ماه‌ های اول چقدر خوب بود... تو معلم شده بودی... صبح‌ها از کنار پنجره اتاق می‌تونستم حیاط مدرسه را ببینم، ببینم که تو چطور با بچه‌ها بازی می‌کنی، ولی باز شروع شد، کتاب خواندن و نامه نوشتن و شعر گفتن...
خلیل: مریم، آن روزها...
مریم: بگذار حرف بزنم... تا لب باز می‌کردم که شکایت کنم، روضه خوانیت شروع می‌شد. حرفات خوب یادم مونده... روبروم می‌ایستادی و می‌گفتی مریم جان می‌دونی علی توی کدوم چاه داد می‌زد؟ من ِ احمق می‌گفتم، نه، تو می‌گفتی توی همون چاهی می‌نالید که یوسف را ته اش انداخته بودند. تو می‌گفتی: دنیا مثل یک چاهه که از بالا و پایین‌اش صدای ناله می‌یاد... من دوباره سر تا پا گوش می‌شدم و می‌گذاشتم حسابی خرم کنی... اون وقت‌ها یادم می‌رفت که تو همونی که به جای خداحافظ، می‌گفتی سلام!... توی اتاق بالا و پایین می‌رفتی و مرتب سیگار می‌کشیدی و حرف می‌زدی... یادت میاد... گلوت را نشونم دادی و گفتی جای خنجری که با اون سَر ِ یحیی را بریدند روی گلوت مونده، من زل زدم به گلوت و جای زخم را دیدم... روی گلوت ردّ ِ خنجر بود!
خلیل: (تلخ می‌خندد) ردّ ِ ضربه‌های شلاق بود!
مریم: اون وقت ‌ها من بیشتر عاشقت می‌شدم.
خلیل: من همیشه عاشق تو بودم.
مریم: ولی وقتی می‌دیدم مال من نیستی، می‌خواستم خودم بکشمت!!
خلیل: من مال تو بودم...
مریم: نه، تو مال همه بودی، می‌رفتی زیر بارون، بعد خیس خیس می‌اومدی و می‌گفتی می‌خواهم درد کسایی که الان جایی را ندارند بخوابند حس کنم... همش ادا بود.
خلیل: مریم، چرا؟!
مریم: تو درد من را که کنارت بودم، نمی‌فهمیدی، بعد از کسایی حرف می‌زدی که نمی‌شناختیشون. بدنت سرد سرد بود، همش از شکنجه و اعدام حرف می‌زدی... از صدای گلوله توی سپیده صبح و از جنازه‌هایی که هر غروب دفن‌شون می‌کنند. توی خواب گریه می‌کردی و داد می‌زدی... خدا ... خدا ...
خلیل: آه...
مریم: آره، آه بکش، هنوز هم مثل سابق آه می‌کشی... هنوز هم می‌توانی از توکل برام بگی؟ از وقتی که مریم، من نه، عشقت... مادر مسیح...، کنار یک درخت خرما رو به آسمان آه کشید که کاش می‌مردم... و خدا معجزه‌ای فرستاد... معجزه... حالا که همه چی گذشته نمی‌دونم باید به حرف‌ هات بخندم یا مثل سابق گریه کنم...
خلیل: بخند!
مریم: نه، راستش یادم رفته چطور می‌شه خندید... برای منی که همیشه گریه کردم، اون شبی که برات نامه آمده بود یادت هست... یک دفعه تصمیم گرفتی بری تهران، من التماس کردم من هم ببر، گفتی نه... نگذاشتی بیام، حتی نگذاشتی ساکت را ببندم... وقتی رفتی وضو بگیری ساک ات را زیر و رو کردم... دنيا روی سرم خراب شد، تو اسلحه داشتی... کسی که سرش همیشه تو کتاب بود و دستش قلم... نمی‌دونستم اسلحه به چه دردش می‌خوره...
خلیل: چرا این کار را کردی؟
مریم: دیگه این سؤال چه فایده‌ای داره؟ باران می‌اومد... تمام زمین گِل بود، من زیر پاهات افتادم که نگذارم بری... ولی رفتی، به زور رفتی، می‌خندیدی و می‌گفتی، زود برمی‌گردی... دروغ می‌گفتی، دروغ می‌گفتی...
خلیل: (تلخ) باید می‌رفتم...
مریم: من را بوسیدی و رفتی... رفتی و من چقدر تلاش می‌کردم، لحظه بوسیدنت را زنده نگهدارم... دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذاشتم و جایی را که تو بوسیده بودی لمس می‌کردم و گریه می‌کردم... لعنت به کسایی که به تو یاد دادند بگی خداحافظ!!
خلیل: چی کشیدی مریم؟
مریم: تا وقتی که خبر اعدامت را آوردند، هیچی نکشیدم...
خلیل: من را نکشتند... کاش کشته بودند!
مریم: هر روز غروب می‌رفتم کنار چاهی که تو دوستش داشتی و فریاد می‌زدم کجایی خلیل؟!... مثل علی شده بودم! وقتی صدام بر می‌گشت می‌گفتم یوسف ته چاه هم با صدای من ناله می‌کنه!... کجا بودی خلیل؟!
خلیل: من رفتم، فکر می‌کردم باید برم، وقتی رسیدم تهران منتظرم بودند، دوستهام نه... مأمورها!... دستگیرم کردند، توی زندان فهمیدم تمام نامه‌هایی را که برايم می‌اومد دوست‌های زندانیم فرستاده بودند، دوست‌هایی که دیگه دوست نبودند! دیوارهای زندان مهم نبود، دیوارهایی را که برای خودم ساخته بودم روی سرم فرو ریخت... توی سلول دور خودم می‌گشتم، می‌چرخیدم و داد می‌زدم، خیال نکنی از شکنجه می‌ترسیدم، نه... به چشم‌هات قسم، نه...! کابل می‌خورد کف ِ پاهام اصلاً نمی‌فهمیدم، درد را نمی‌فهمیدم، درد خودم بزرگ‌تر بود... تا این که یک شب تو انفرادی، بلایی که نباید سرم بیاد اومد، یک دفعه شک کردم. به همه چیز شک کردم... فکر کردم نکنه کاری كه می‌کنم مهم نباشه، نکنه هیچ چی مهم نباشه! نکنه تا حالا وقت تلف کرده‌ام، نکنه خودم را گول زده‌ام... ایمانم را از دست دادم، خرد شدم، مچاله شدم! از خودم بدم آمد و همه چیزهای خوبی که دوستشون داشتم محو شد، انگار دود شد و رفت هوا... بعد خیال تو اومد... تنها چیزی که داشتم، تنها چیزی که مال من بود و من قدرش را ندانسته بودم... به خودم گفتم هیچ چیزی ارزش یک نگاه تو را نداشت، هیچ حرفی ارزش شنیدن دوستت دارم هاي ِ تو را نداشت... هیچ چی غیر از تو، غیر از عشق تو، مهم نبود... همه چی حرف مفت بود... بعد می‌نشستم و ساعت‌ها به دیوار تاریک زل می‌زدم و افسوس می‌خوردم که چرا همه شعرهام عاشقانه نبود... از همه چیز خسته شده بودم غیر از تو، همه چیز پیرم می‌کرد غیر از تو... با تو جوان بودم، با تو هملت عاشقانه بود! تب کردن معنی داشت... با تو همه چیز بود... به خودم گفتم همه چیزم را می‌دهم تا یک بار دیگه تو را ببینم... حکم اعدامم آمده بود... پیش بازجوم رفتم و التماس کردم... این جوری نگاهم نکن... من التماس کردم، خلیل التماس می‌کرد که یک جوری اجازه بدهند تو را ببینم ! گفتند شرط داره، شرط داشت و من قبول نکردم.. یک روز سپیده صبح اومدند سراغم، چشم‌هام را بستند و گذاشتند سینه دیوار... فکر کردم دارم می‌میرم، هیچ می‌شم برای هیچ... خواستم دوباره مثل سابق یا علی بگم، نتونستم، چون تو جلوی چشم‌هام بودی... صدای گلنگدن توی آسمان پیچید و یکی گفت آتش... رگبار گلوله را شنیدم، آن وقت بیشتر از همیشه دوست داشتم زندگی کنم، دوست داشتم زنده بمونم... صدای گلوله آمد و من از حال رفتم... صبح در سلول باز شد، من نمرده بودم... به بازجوم گفتم... می‌خوام زنده بمونم... گفت شرط داره... صدای خودم را شنیدم که گفتم قبول... از آن وقت فهمیدم که دیگه خودم نیستم... بعد از مدت‌ها دوباره به دستم کاغذ و قلم دادند و گفتند بنویس... من دوباره شروع کردم به نوشتن، دیگه شعر ننوشتم... می‌خواستم به تو برسم که شعر زندگی ام بودی... نوشتم و نوشتم... اسم دوستهام را، آدرشون را، کسی که اسلحه را ازش گرفته بودم... گفتند بنویس فرمانده و همکارت فلاني بوده... نوشتم، گفتند بنویس می‌خواستی فلانی را ترور کنی... نوشتم. گفتند بنویس مسئول فلان خرابکاری تو بودی... نوشتم. بعد ازم خواستند تقاضای عفو کنم، تقاضا کردم و عفو شدم، اعدام شد حسب ابد ! انفرادی تمام شد... شدم هم‌ سلول آنهایی که لوم داده بودند... دوباره با هم دوست شدیم!... آدم‌های عوض شده، یک زندگی عوضی...
مریم: چی کشیدی خلیل!
خلیل: تا وقتی فهمیدم خودت را کشتی، هیچی نکشيدم... کاش التماس نكرده بودم، به هم مرخصی بدهند، یادت برايم بس بود... چرا خودت را کشتی؟
مریم: دو هفته بعد از رفتنت توی روزنامه خواندم که عاملان ترور دستگير شدند، عکس تو را هم چاپ كرده بودند، می‌دونستم می‌آیند سراغ وسایلت، تمام کتاب‌هات را قایم کردم، دیگه از بردن کتاب‌هات خوشحال نمی‌شدم! گفتم وقتی بگردي، کتاب هات را ببینی کلی ذوق می‌کنی!... مأمورها ریختند و خونه را زیر و رو کردند، اومدم تهران، از صبح تا غروب کنار دیوار زندان می‌ایستادم، می‌گفتند ممنوع الملاقاتی... به خودم گفتم الان بهترین وقته که بفهمم تو برای چی اون تویی، برگشتم... کتاب‌هات را که کنار چاه مخفی کرده بودم، در آوردم و یکی یکی خوندم... می‌خوندم و به تو حق می‌دادم و خودم را سرزنش می‌کردم که چرا تو را نفهمیدم! چرا نفهمیدم که تو به خاطر چیزهایی که خیلی با ارزش‌تر از من هستند زندگی می‌کنی... وقتی که از رادیو شنیدم خرابکارها اعدام شدند، به خودم گفتم تو مرگ را به زندگی ترجیح دادی، به خودم گفتم تو عشق به آدم‌هایی که از من مهم‌ترند را انتخاب کردی!... گفتم تو شریف‌تر از همه آدم‌های دنیایی... ولی باز نمی‌تونستم، نمی‌دونستم چه کار کنم... تو رفته بودی، تو با افتخار رفته بودی، و من مونده بودم بدون تو. بدون درک تو... یک روز بارانی رفتم کنار چاه ایستادم تا مثل تو درد بی‌سقف‌ها را حس کنم... خیس شدم ولی هیچی را حس نمی‌کردم... بالای چاه ایستادم و داد کشیدم... صدای خودم هم برنگشت.. رو به آسمان فریاد زدم، می‌‌خواهم بمیرم... منتظر معجزه شدم... معجزه‌ای نشد، صدایی نیامد، جواب نیامد... رفتم کتار چاه و خم شدم.. اون وقت بیشتر از همیشه دوست داشتم که بمیرم! دوست داشتم زنده نمونم... صدای خودم را شنیدم که گفتم بمیر! و بعد صدای آب و تَر شدن و مُردن... رفتن ته چاه، نه مثل یوسف...
خلیل: چرا این کار را کردی مریم، چرا؟!
مریم: نتونستم خودم بمونم، یک روزی دیگه خودت نیستی ولی وقتی می‌فهمی که دیگه دیر شده! من رفتن و تو برگشتی...
خلیل: کاش برنگشته بودم، وقتی آمدم بچه‌ های مدرسه دورم را گرفتند، نگاهشون می‌گفت دیر اومدی! دیر اومده بودم، همیشه به همه چیز دیر رسیدم!... بالای چاه اومدم، دیگه ناله‌ای برايم نمونده بود. هیچ حرفی نداشتم که توی چاه داد بزنم، کنار چاه یکی از کتاب‌هام را دیدم، شروع کردم به گشتن، چاله‌ای که تو کنده بودی، پیدا کردم... کتاب‌هام بود و اسلحه‌ای که یواشکی از ساک ام برداشته بودی... اومدم کنار قبرت، نشستم، هر چه خواستم گریه کنم، نتونستم، می‌دونی همیشه خواستن توانستن نیست! بیشتر خنده‌ام می‌گرفت، بعد از مدت‌ها یادم افتاد که چطوری می‌شه خندید... خندیدم و ماشه را کشیدم... مثل هملت به خودم گفتم... دیگر خاموشی است...!
مریم: (تلخ می‌خندند) هفت بار دیدم!
خلیل: چی را؟
مریم: هملت را...
خلیل: زندگی کم و بیش ادامه داره!
مریم: تمام شد!
خلیل: می‌فهمی ولی نمی‌تونی درک کنی...
مریم: درک می‌کنی ولی دیگه دیر شده...
خلیل: دیر شده ولی باز تلاش می‌کنی...
مریم: که بفهمی؟
خلیل: نه، که درک کنی!
مریم: درک می‌کنی؟
خلیل: نه، چون فایده نداره!
مریم: چه فایده‌ای؟
خلیل: به دردت نمی‌خوره، دیر شده ...!

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

پروانه و بهشت ( براي مهديه و ياسين ِ جهانباني )



یکی بود یکی نبود غیر از خدا ی مهربان هیچکس نبود.امروز طولانی ترین و عجیب ترین روز زندگی مینا بود.دیـروز و پـریـروز و هـفته پیـش و هـفتـه پیـش تـرش هـر روز صبح می رفت مدرسه، همه چیز مثل همیشه بود.به جز بعضی از بعداز ظهرها که با بابا و مامانش می رفت بیمارستان ملاقات مـادربـزرگ .آخـر مـادر مـامـان، پـروانـه خانــم مریـض بـود و دیـگرنمی توانست پیش آنها زندگی کند.
هر روز صبح مینا با صدای مامان از خواب ناز بیدار می شد.مامان با مهربانی اسمش را صدا می زد و می گفت : دخترم بجنب که مدرسه ات دیر نشه.
امروز صبح هم، مینا با صدای مامان ازخواب بیدار شد ولی نه مثل همیشه. مامان خیلی ناراحت بود وداشت گریه می کرد و بابا داشت دلداری اش می داد.
مینا چون به قول مادربزرگ دختر خیلی باهوشی بود خیلی زود فـهمیـد امـروز، بـا هـمـه ی روزهـای قـبلی فـرق می کنـد ولـی
نمی دانست چرا؟
مامان با دیدن مینا آرام شد و اشک هاش را پاک کرد و مینا را با مهربانی بغـل کرد. مینـا پرسید: چی شده؟!
مامان دوباره گریه اش گرفت.بابا از مامان خواست آرام باشد و به مینـا پاسخ داد: مامان بزرگ رفته پیش خدا.
مینا پرسید: کی برمی گرده؟
بابا گفت: مادربزرگ دیگه برنمی گرده ولی ما می رویم پیش او.
مینـا پرسید: یعنی دیگر نمی بینیمش؟
بـابـا جواب داد: حتمأ... البته اگر بـه خـواب مـان بیـاید.
مینـا دلش گرفت. پرسید: چرا تنهایی رفت پیش خدا؟ چرا ما را با خودش نبـرد؟
بـابـا گفت: ما هم می رویــم؛ ولی یک کمی دیرتر.
مینـا غـصه دار شد و گفت: خــدا کجاست؟
بـابـا جواب داد: همه جا...
مینـا پرسید: پس مامان بزرگ هم همه جا هست؟
بـابـا ساکت شد.
مینـا درباره پرسید: الآن خـدا اینجا هم هست؟
بـابـا گفت: شاید...
مینـا گفت: پس چرا من نمی بینمش!
بـابا جواب داد: خدا همه جا هست ولی مادربزرگ الآن توی بهشته...
مینـا پرسید: بهشت کجاست؟!
بابا ساکت شد. مامان با مهربانی گفت: بزرگتر که شدی جواب همه سؤالات را می فهم...
مینـا گفت: کی بزرگ می شوم؟
مامان و بابا به هم نگاه کردند. بابا غمگین گفت: مادر همیشه می گفت: مینـا خیلی باهوشه...
بعد هر دو گریه کردند. اگار نه انگار که مینا می خواست بداند کی بزرگ می شود.
امروز هر سه نفر رفتند به همان جایی که بارها با مادربزرگ برای زیارت رفته بودند. وقتی برگشتند، مادر بزرگ را آنجا جا گذاشتند.مینا از بین همه حرفهایی که همه می زدند فقط ازیک چیز مطمین شده بود، مامان بزرگ مرده بـود!
شب شد . امروز مـینا مـدرسه نـرفـتـه بود و پس از این که طولانی تــرین و عجیب تــرین روز زنــدگی اش را گـذرانــده بــود،
می خواست بخوابد.
مادربزرگ به مینا یاد داده بود، همیشه با یک آرزو بخوابد و از خدا بخواهد، آرزویش را برآورده کند. امشب هم مینا یک آرزوی بزرگ و مهم داشت که نه فردا صبح، بلکه تا وقتی او خواب بود باید با کمک خدا، برآورده می شد. آرزوی مینا این بود که مادربزرگ به خواب او بیاید تا او را ببیند و از خود خودش بپرسد: الان کجاسـت؟!
خدا خیلی مهربان است و بچه ها را خیلی دوست دارد. مینا این را می دانست ولی وقتی بیشتر مطمین شد که خواب مادربزرگ را دید؛ خوابی که مینا تا وقتی با صدای مادرش بیدار نشده بود فکر می کرد، بیدار بیدار است و اصلآ خواب نمی بیند!
بچه های باهوش و دوست داشتنی، شما هم دوست دارید بدانید مادر بزرگ خوب مینا، در خواب مینا چکار می کرد و به او چی گفت؟!
آره؟
اگه دوست دارید بدانید، باید بلندتر بگویید: بــلـه...
خب، بهتر است خود مینا برای ما بگوید...
الان مامان مینا را از خواب بیدار می کند،مینا با لبخند بزرگی بر لب های کوچکش، مردمک های عسلی اش را باز می کند و به مامان می گوید: مامان، من می دانم بـهشت کجاست؟
مامان با تعجب می پرسه: از کجا می دانی؟!
مینا مطمین می گوید: چون با مادربزرگ رفتم آنجا و مادربزرگ همه جای بهشت را به من نشان داد.
مامان می گوید: خواب مادربزرگ را دیدی؟
مینا جواب می دهد: نمی دانم... مادربزرگ خواب من را دید یا من خواب مادربزرگ را... آخه هر دومون بیدار بیدار بودیم...
مادر می پرسد: خب، دختر گلم، بگو چی خواب دیدی؟
مینا با خوشحالی و ذوق و شوق خوابش را این طوری تعریف کرد: خواب دیدم، خوابیدم و توی خواب دارم ،آرزو می کنم، مادربزرگ را خواب ببینم. یک دفعه صدای مادربزرگ را شنیدم که با مهربانی میگوید، مینا جان چشمات را باز کن، من بالای سرت نشستم. من اوّلش گیج شدم، بعد ترسیدم، بعد خوشحال شدم و چشمهایم را باز کردم، دیدم توی یک جنگل سرسبز و پر از گل و درخت هستم. مثل همان جایی که تابستان رفته بودیم. باز صدای مادربزرگ را شنیدم که گفت: سلام دختر باهوش و خوشگلم، خوب خوابیدی؟
من گفتم: آره... ولی هر چی دور و برم را نگاه کردم، مادربزرگ را ندیدم...
گفتم: کجایی مادربزرگ ؟ خیلی دلم برات تنگ شده،
بـاز مادربــزرگ گفــت: همین جا هستم، کنــار تو...
هر چی گشتم، باز هم ندیدمش.
گفتم: مادربزرگ، مثل این که هنوز از خواب بیدار نشدم، آخر هر کاری می کنم، نـمی بـیـنـمـت...
مادربـزرگ گفـت: بــه گل ســرخ روبرویـت نگاه کـن...
به گل سرخ نگاه کردم، غیر از یک پروانه ناز و قشنگ که روی آن نشسته بود، کس دیگه ای نبود.
باز پرسیدم: کجایی؟...
مادر بزرگ خندید و گفت: درست دیدی! من همین پروانه ام...
خیلی تعجب کردم. مادر بزرگ مثل پروانه شده بود، خود پروانه شده بود، شبیه اسمش.
ترسیدم و پرسیدم: چرا این شکلی شدی مادربزرگ؟
مادربزرگ خندید و گفت: به آرزو یم رسیدم... تو آرزویت یادت نیست؟
یادم افتاد که یک روز به مادر بزرگ گفته بودم ای کاش، پروانه بودیم، خوشگل و مهربان... تازه بال هم داشتیم و می توانستیم پرواز کنیم...
مادر بزرگ به یک برکه ی آب کوچک اشاره کرد و گفت: برو دست و صورتت را بشور و بیا، تا خواب، حسابی از سرت بپره...
من هم به طرف برکه ی آب رفتم. اصلآ یادم رفته بود مادربزرگ از پیش ما رفته! یادم رفته بود بپرسم بهشت کجاست؟ وقتی خودم را توی آب برکه دیدم. نزدیک بود از حال بروم. می دانی مامان، چی دیدم؟ من هم شبیه پروانه شده بودم. بال هم داشتم.تند تند به صورتم آب زدم که اگر خوابم بیدار بشوم ولی فایده ای نداشت. پروانه شده بودم. مادر بزرگ خندید و گفت؛ اینجا هر آرزویی که داشته باشی برآورده می شود! اینجا بهشته. همه ی آرزوها برآورده می شود! مادربزرگ بال زد و پرواز کرد. من هم چشم هایم را بستم و بالهایم را تکان دادم و وقتی احساس سبکی کردم چشمهایم را باز کردم، دیدم روی هوا هستم، بالاتر از بالاترین شاخه های درخت ها... نمی دانی مامان چقدر کیف داشت، چقدر خوش گذشت! همه ی جاهای خوبی که تا حالا رفته بودیم را از بالا دیدم، جنگل و کوه و دریا را... تا اینکه مادربزرگ گفت: برویم پایین یک کمی استراحت کنیم...
گفتم: مادربــزرگ، مگر هنوز مریض هستی که خسته شدی؟!
گفت: نه عزیز دلم، مریض نیستم ولی می خواهم یک چیز قشنگ نشانت بدهم.
برگشتیم روی زمین. مادبزرگ یک چیز های کوچک و سفید و نازکی نـشانم داد و گفت: می دانـی این ها چی هستند؟
من نمی دانستم ولی گفتم: کوفته قلقلی کوچک...
مادر بــزرگ زد زیر خنده گفت: دختر شکمو، نکند بخوریشان...
این ها پیله هستند...
یادم آمد تا آن موقع هیچ چیز نخورده بودم ولی گرسنه هم نبـودم، از مادر بــزرگ پرسیدم: پیله چیست؟
مادربـزرگ گفت: پـیـله، آرزوی بـرآورده شـده کسـانی است کــه
می خواهند زنده باشند...
من درست نفهمیدم،منظورش چیست!گفتم:حتمآ وقتی بزرگ تر شدم حرف هایتان را می فهمم! آن وقت می فهمم پیله چیست؟
مادر بزرگ مهربان بغل ام کرد و گفت: دختر باهوش ام، تو همین الآن هم بزرگی... هر کسی به اندازه خوبی و مهربانی اش بزرگه، بزرگ شدن به سّن و سال نیست...
من خیلی خوشحال شدم. مادربزرگ اصلآ نمرده بود،یک دفعه دیدم یکی از پیله ها باز شد و از بین آن یک کرم نرم و ناز بیرون آمد.
با تعجب پرسیدم: مادر بزرگ آرزوی پیله، کرم شدن بود؟
مادر بزرگ بال هایم را نوازش کردو گفت: آفرین، مینای من، تو خیلی زود یاد می گیری.
من گفتم: آخه مادربـزرگ کرم بودن که خوب نیست؟
مادربزرگ خندید و گفت: اگه توی پیله باشد، کرم بودن یعنی آزادی...
پرسیدم: آزادی یعنی چی؟
مادربزرگ گفت: یعنی بهشت... یعنی آرزو داشتن...
داشتم به حرف بادربزرگ فکر می کردم و می خواستم بپرسم آرزوی کرم چیست؟ که مامان باورت نمی شود! کرم کوچک بال درآورد و رنگارنگ شد و پر از زندگی شد و پرواز کرد.
مادربزرگ زیر لب گفت: پیـله به آرزویش رسید و پـروانه شد...
من از تـعجب دهانم باز مانده بود. تــعجب ام از ایـن بــود که فـکر
می کردم بزرگ شدم... اینـقدر بزرگ شدم که دیگه سؤالی ندارم...
مادر بزرگ خندید و گفت: مینای نازم... پیله اگر نمی دانست قرار است پــروانه بـشود ازپــیله بــودن بدش می آمــد و از کرم شدن
می ترسید و تازه وقتی کرم هم شد، شاید دوست داشت تا ابـد کرم بـمانـد، اگرنمی دانست پروانه بودن چقدر خوب است.
مادربزرگ بال هایش را باز کرد و به من گفت: یادت باشد که هر شب، با آرزوی بهتر شدن بخواب... خدا همه ی آرزوهای همه ی آدم های خوب را برآورده می کند...
بعد، مادربزرگ من را بوسید و پرواز کرد و بالا رفت. بالا و بالاتر رفت. من هم هر چقدر تلاش کردم و بال زدم نتوانستم از جایم بلند شوم... تا این که صدای شما را شنیدم و بیـدار شدم...
مامان زل زده بود به مردمک های عسلی مینا و نمی دانست چه بگوید...!
دیشب، طولانی ترین و عجیـب تـرین شـب زندگی مینـا بود.

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ساحران ... ( برای احمد شاملو )

(1)
صداي ضبط شده‌اش را براي الهه فرستاده بود. الهه نوار را شكست ولي پيش از شكستن‌اش نتوانست از وسوسه‌ي شنيدنِ صداي مهران خلاص شود.
مهران گفته بود: «مادرت را ....!»
الهه نوارِ ديگري مهيا كرد، صداي مهران را بر حاشيه‌ي مغناطيسيِ ناديدني آن حك كرد، نوار را شكست و با پُستِ سفارشي پس فرستاد.
بعدها به نسرين، خواهرِ دوستِ تازه‌اش (عارف) گفت؛ (پيش از آن قسم خورده بود كه راست مي‌گويد) سرتاسرِ نوار، مهران با هق‌هق از او خواسته بود ترك‌اش نكند و بعدترها، مهران باور كرد الهه آن‌قدر عصباني بوده كه از سرِ خشم تا نوار را ديده آن را شكسته، قسم خورد سرتاسرِ نوار گريه كرده و از الهه خواسته ترك‌اش نكند!


(2)
از تاكسي كه پياده شد، حاشيه‌ي انگشت اشاره‌اش را بار ديگر بر روي گونه‌ي راست چهره‌اش كشيد، مي‌خواست مطمئن شود، ردّ اشك‌اش را كاملاً پاك كرده است. از درِ آهني گذشت. يك‌يكِ راهروها را طي كرد، واردِ سلول‌اش شد و بر تختِ فلزي خوابيد.
مرضيه در دادگاه گفته بود، مي‌خواهد از او طلاق بگيرد و او طلاق‌اش داده بود. مرضيه، دختر چهار ساله‌شان، دختر چهار ساله او را، به سينه فشرده بود و قاضي گفته بود، او، يعني مرضيه، مالكِ مژگان يعني دخترش است.
او اكنون به سقفِ تيره‌ي تختِ فلزي طبقه دوّمِ تخت خودش خيره شده بود و مي‌خواست عادت كند. به اين كه ديگر مرضيه و مژگان را ندارد. مرضيه و مژگان را او، بله او، به راحتي كشته بود. از تاكسي پياده شده بود. از درِ آهني خانه گذشته بود. مرضيه و مژگان را در راهرو كشته بود، سپس با تلفن از نزديك‌ترين كلانتري، مأمور خواسته بود كه بيايند و او را كه قاتلِ همسر و دختر سابق‌اش بود دستگير كنند. ساعتِ شش صبحِ دوشنبه، او را در ميداني كه براي اوّلين بار مرضيه را در آن‌جا ديده بود، حلقه‌آويز كردند.


(3)
به او گفته بود، از دوازده سالگي دوست‌اش داشته است. در شانزده سالگي مطمئن شده فقط او را دوست دارد، بيست و دو ساله بوده كه يقين كرده تا آخر عمرش نمي‌تواند عاشقِ كس ديگري شود. تا بيست و پنج سالگي همه‌ي خواستگاران‌اش را رَد كرده و هم اكنون در شبي باراني (يا نيمه شبي برفي) به اين نتيجه رسيده كه وقتي به او تعلق ندارد بهتر است به زندگي خود خاتمه دهد!
خليل با اضطراب از او خواست (گفتگوي‌شان تلفني بود) دست از كارهاي ابلهانه بردارد، ولي او (مثلِ نگار) بي‌اعتنا مشغول بلعيدن قرص‌هايي شده بود كه تعدادشان را با صداي بلند اعلام مي‌كرد. به عدد هفت كه رسيد (فراموش نكنيم اين عدد مقدس است) خليل آشفته از او خواست دست نگه دارد، سراسيمه نشانيِ خانه‌ي تازه‌ي نگار (عاشقي در آستانه‌ي هلاكت) را پرسيد و چهل و هفت دقيقه‌ي ديگر، او خندان درِ چوبيِ آپارتمان را بر روي خليل (معشوقِ جفاكار) گشود. يك به يكِ (فرصت نكرده بود جوراب بپوشد) و در تاريكي (انگار با صداي آهسته از او خواسته بود مراقبِ پله‌ي پنجمِ طبقه‌ي دوم باشد.) پله‌ها را خليل با پاي لخت بالا آمد. نگار، تنها، آباژورِ كَم نورِ اتاق خواب را، براي در امان ماندن از حرفِ همسايه‌ها، روشن نگه داشته بود.
خليل با ترس بر تخت نشست: «عمه اينا كي برمي‌گردند؟»
نگار بي‌تشويش بر تخت دراز كشيد: «نترس، قبل از اينكه به تو زنگ بزنم، تازه رسيده بودند ويلا...»
خليل احساس غرور كرد، در تمامِ اين مدّت كه او به كتاب‌هايش مثل زالو چسبيده بود، دخترِ زيبا و معصومي در عشق او مي‌سوخت.
«خليل؟»
«جانم ...؟»
«من رو دوست داري؟»
«آره...»
(اگر مي‌گفت «نه» جوابِ وجدانش را چه مي‌داد؟!)
نگار چشمانش را بست: «فكر مي‌كنم داره قرص‌ها كارِ خودش را مي‌كنه!»
خليل دست‌پاچه شد: «پاشو بريم دكتر...»
نگار با لحني خُمار و خراب دستِ خليل را گرفت: «دكترِ من تويي!»
خليل بي‌اراده كمي دست‌اش را پَس كشيد.
«بيا كنارم دراز بكش، مي‌خوام ازت انرژي بگيرم!»
خليل بي‌دليل به آباژور (شايد چون تنها نقطه‌ي روشن اتاقِ بود) خيره شد. نگار جَستي زد و آباژور را خاموش كرد. (خليل در اين فاصله يقين كرده بود، بعيد نيست كه با نگار ازدواج كند.) نگار به پهلو دراز كشيد، رو به خليل و بازوي راست‌اش را ستونِ سرش كرد.
«نمي‌خواهي پيش من بِخوابي؟!»
(خليل شك نداشت كه نگار تنها به اين دليل عاشقِ اوست، حاضر شد پيكر شريف‌اش را قرباني صداقت‌اش كند!)
نگار بي‌حوصله پرسيد: «به چي فكر مي‌كني؟!»
خليل (با حاضرجوابي كه نشانه‌ي هوشِ ذاتي‌اش بود) به جيب شلوارش دست كشيد و خنديد: «اگه گفتي چي يادم رفته بيارم؟»
و نگار كه محل اشاره خليل را چند سانتي‌متر آن‌سوتر فرض مي‌كرد، تنها پاسخي كه به ذهن‌اش نرسيد، كليد بود! (خليل به اين بهانه مي‌خواسته به خانه برگردد) پس دست‌اش را ميانِ دو جيبِ شلوارِ خليل گذاشت و با هُوشي كه نشانه‌ي تجربه بود، بي‌درنگ گفت: «كاندوم... نترس نازنين، من امروز صبح پِري‌يُودم تموم شده، حامله نمي‌شم!»


(4)
رنج‌هاي‌اش پاياني نداشت. امروز صبح كه به شانه‌اش نگاه كرد، پنجاه و سه تار مو، لابه‌لاي دندانه‌هاي آن اسير شده بودند! پنجه‌هاي‌اش را ميان موهايش فرستاد، دسته‌اي از آن‌ها را در مشت فشرد و بي‌رحم به طرف پيشاني‌اش كشيد، سبزده تارِ مويي كه پنج تاشان سفيد شده بودند ميان انگشتان‌اش خزيد. احساس كرد رنج‌هاي‌اش پاياني ندارد!
اتوبوسِ سرويسِ كارخانه در وعده‌گاه هميشگي‌اش ايستاد و زني كه ده سال از سّن‌اش پيرتر به نظر مي‌رسيد سوار آن شد. زن با بالا و پايين آوردنِ سَر به زنان ديگر سلام كرد و در رديفِ آخرِ صندلي‌ها، كنارِ پنجره نشست. در توقفِ بعديِ اتوبوس، دختري جوان، وارد سرويس شد. به همه سلام گفت و رديفِ آخرِ صندلي‌ها، كنارِ زني نشست كه از پنجره به مشتريانِ نانوايي خيره شده بود.
«سلام، مرضيه خانم.»
زنِ جوان گفت.
مرضيه به او نگاه كرد و لبخند زد: «لپ‌ات گل انداخته!»
دخترِ جوان شرم‌گين نگاهش را دزديد.
«زياد كه اذيّتت نكرد؟!»
هر چند كه آزارِ خوشايندي بود ولي دختر باحيا و اعتراض زيرِ لب شكوه كرد: «اِ! مرضيه خانم!»
مرضيه با تبسمي خفته، هم‌زمان با حركت‌ِ اتوبوس، روي برگرداند و به مردِ جوان نگريست كه نانِ سنگكِ داغي را ميانِ پوشه‌اي مقوايي گذاشته بود و با گام‌هايي شبيه به يورتمه رفتنِ اسبي لنگ از عرضِ خيابان مي‌گذشت. مهران از پله‌هاي دفترخانه با شتاب بالا رفت. صداي جوشيدنِ آب كتري بر چراغ علاءالدينِ ميانِ راهرو، دليلِ او براي عجله‌اش بود. كمي بعد، در حالي كه او بي‌حوصله چاي دَم مي‌كرد، نمي‌دانست، هنگام عبور از خيابان، زني در اتوبوسي كه از كنارش گذشته بود، انديشيده بود اگر شوهر كرده بود و اگر بچه‌دار شده بود، حتماً پسرش هم سِنّ او بود! دخترِ جوان،‌در كنارِ او نشست، در غروبي هميشگي. مرضيه با مهرباني دست‌اش را بر دستِ دخترِ جوان گذاشت:
«دنبال يك دخترِ خوشگل مثل تو براي پسرم مي‌گردم...»
اتوبوس از مقابلِ دفترخانه گذاشت.


(5)
مگر مي‌شد عاشق‌اش نشد؟! با آن دو چشم‌ِ آهوئي و سياه كه نمي‌دانستي شاد است يا غمگين. با آن دندان‌هاي رديف و سفيد. با آن لبخندِ جادويي، آري جادويي كه در نمي‌يافتي محزُون است يا پرنشاط. مگر مي‌شد از كنارِ كرشمه‌ي خَم كردن معصومانه‌ي گردن‌اش به سوي شانه‌ي چپ‌اش گذشت و دل به او نسپرد. موهاي‌اش را پارچه‌ي سفيدي با رگه‌هاي سياه پوشانده بود و تو گمان مي‌كردي كه اگر گيسوان‌اش را رها كند ديگر هيچ‌گاه لاله‌ي گوش‌اش را نخواهي ديد. در مردمك‌هاي سياه و شفاف‌اش، نگاهِ مات و خيسِ تو را ديد، مژه‌هاي بلندش را به اندازه‌ي يك نفس بر ديدگان‌اش دوخت و تو يقين كردي كه نمي‌شود عاشقِ او نشد! از خودت شرم‌گين شدي و مأيوس. او كمتر از گشودنِ يك بازو، در كنارِ تو بود. نزديك‌تر از رگِ گردن! و تو او را نبوئيده بودي، نديده بودي و نبوسيده بودي. پُكِ عميقي به سيگارَت زدي. نوشتن را فراموش كردي، از صندلي پشت ميزات نيم‌خير شدي و يك باره، به اندازه‌ي بازدمِ يك نفس، او را بوسيدي! لب‌هاي‌اش را، نه يك بار، سيزده‌بار و بار چهاردهم، طولاني‌تر از بوسه‌اي بود كه پيرترين مرد جهان به ياد داشت. و او هم‌چنان مي‌خنديد. حتي وقتي كه تو، به يادِ او، بر شيشه‌ي روي ميزِ تحريرت، محافظِ وفادارِ تصويرِ او از گرد و غبارِ فراموشي، با سماجت و شور بوسه مي‌زدي. مگر مي‌شود عاشق او نبود؟!
پيمان بسته‌اي با نگاه او، كه تنها براي او بنويسي، بنويسي كه او بخواند. شك نداري كه او همه‌‌ي سطرهاي‌ات و اشك‌هاي‌ات را مي‌بنيد! مطمئني كه روزگاري نزديك، نزديك ميانِ پوست و قلب‌ات، سر بر شانه‌هاي او مي‌گذاري و پيش از آن‌كه بگويي پس از ديدن‌اش عاشقِ او شده‌اي خواهد گفت از هنگامه‌ي ميلادت عاشقِ تو بوده است. تو خواهي سرود، هق‌هِقِ من براي تو است، اين بغضي عاشقانه است. باران، بر دستان من مي‌بارد، و نگاه‌ام را، با شتاب به آستانه‌ي مهربانيِ تو، مي‌فرستد، چگونه مي‌توان حريمِ امنِ آغوش‌ات را، از خاطر برد؟! من در واژه‌هاي رنگينِ تو، آموخته‌ام، كه قرن‌ها و هزاره‌ها، بي‌تو، دَمي بي‌بازدم است. من در اعتناي رؤياگونِ سخاوت‌ات، سپيديِ بال‌هاي كبوترانِ مادر را، هميشگي و مداوم، آزموده‌ام.
از من نپرس، از سِحرِ نگاه‌ات بپرس، چگونه مي‌توان عاشق‌ات نشد؟! (و بار ديگر او را مي‌بوسي و او هم‌چنان مي‌خندد!)


(6)
اگر نسرين صبور مي‌ماند، بهتر مي‌توانست به ياد آورد كه بسياري از مسائل كه مشكلاتي لاينحل به نظر مي‌رسند، با مرگ به راحتي پايان مي‌پذيرند، و او هنوز شانسِ مردن را از دست نداده بود!
نه، به هيچ وجه قصد ندارم قصه‌ي تلخي درباره‌ي خودكشي بگويم، پس جمله‌ي اوّل را تغيير مي‌دهم. اگر نگار صبور مانده بود، پيش از اين كه خودش را بكُشد، به راه‌هاي ديگري غير از راهِ سهل الوصولِ مرگ، براي حلِّ مشكل قابل حل‌اش مي‌رسيد! اين جمله نيز پيام‌هاي تبلغاتي را به ياد مي‌آورم. راستي چرا بايد درباره‌ي موضوعي بینديشيم كه لاجرم به انتخاب مرگِ يا زندگي توسطِ قهرمان‌اش بي‌انجامد؟! بهتر است درباره‌ي رابطه‌ي اشياء و لحظه‌هايي بنويسيم كه معمولاً ناديده گرفته مي‌شوند؟ گمان مي‌كنم خيلي بهتر است، پس، از شيءِ بي‌اهميتي، در فرايندِ نوشتنِ كُتب مقدس، آغاز مي‌كنم.
لحظه‌ي "پاك كن": معمولاً وقتي از كسي نفرت داريم،‌نام‌اش را از صفحه‌ي اوّل كتابي كه به ما هديه داده است پاك مي كنيم تا بعدها كسي كه به تازگي عاشق‌اش شده‌ايم، پي به رابطه‌ي ما نَبَرد. (فراموش نكنيد و حتماً از كسي كه ادعا مي كند عاشق شما است پيش از هم آغوشي بخواهيد كتابي را به شما تقديم كند، مهّم نيست كه او اين كتاب را حتماً براي شما خريده باشد! تنها نوشته است كه مي‌ماند، صدا و نگاه و اين قبيل خُزعبلات را باور نكنيد!)
لحظه‌ي پاك كن (قسمتِ دوّم): مادر، عكسِ دخترِ هفده ساله‌ي اعدامي‌اش را، براي اين كه مجبور نباشد به خواستگارانِ دختر ديگرش توضيح دهد كه او كيست، از تاقچه‌ي مأيوسِ گچي‌ِ اتاق پاك مي‌كند.
لحظه‌ي پاك‌كن (قسمتِ سوّم): به دليلِ‌ نوشتن قسمت دوّمِ پاك‌كن، ناگزيرم كه اين نوشته را از معرض ديد خيلي‌ها دور نگه‌دارم. (پس ادامه نمي‌دهم. به همين دليلِ پيچيده‌ي فلسفي!)


(7)
در زمان‌هاي خيلي دور (مثلاً بهمن ماهِ سالِ 1379 خورشيدي) دو عارفِ كامل هم زمان به غارِ خراباتيِ پيري ساحر پناه بردند. سِحرِ پيرِ ما اين بود كه براي مردانِ خواهانِ ازدواج، هسرِ دلخواه‌شان را مي‌يافت. عارفانِ ما كه بر آب راه مي‌رفتند و به چشم برهم زدني فاصله‌‌ي واشنگتن تا كابل را طي مي‌كردند، در اين امرِ ساده، دكانِ كرامات‌شان تخته شده بود.
پيرِ ساحر به عارفِ جوان‌تر گفت: خواهانِ زني پول‌دار هستي؟
گفت: «نه، من ميلياردرم، پول نمي‌خواهم.»
گفت: «با زني خوشگل چه طوري؟»
گفت: «اگر خوشگل مي‌خواستم كه هنرپيشه‌هاي سينما بودند.»
گفت: «حالا فهميدم، زن تحصيل كرده و روشن‌فكر مي‌خواهي؟»
عارفِ جوان ابرو در هم كشيد و گفت: «من براي آشپزخانه آفريده نشده‌ام!»
ساحرِ پيرِ ما عاجز شد و نعره‌اي بِزَد و گفت: «پس چه مي‌خواهي؟!»
عارف جوان آهي كشيد و گفت: «من زني مي‌خواهم كه دختر باشه!»
و امّا عارفِ دوّم، ساحرِ پير گفت: «اگر تو هم تقاضاي محال داري، برو كه من مي‌خواهم تغيير شغل بدهم!»
عارف دوّم مظلومانه گفت: «نه، من دنبال زنِ قحبه‌اي براي ازدواج مي‌گردم.»
پيرِ ساحرِ مبهوت يادش آمد كه سنّ‌اش به دويست و بيست و سه سال رسيده و قبل از اين كه سكته (يكي از عوامل مرگ طبيعي) سراغ‌اش بيايد، فقط فرصت دارد كه زير لب و بي‌صدا، قبل از مرگ، بپرسد: «چرا؟!»
عارفِ دوّم ناليد: «تا حالا نُه تا زنِ مَستوره گرفتم كه همه‌شان قحبه شدند، حالا مي خواهم يك قحبه بگيرم، ببينم مَستوره مي‌شه!»


(8)
نسرين به اين نتيجه‌ي تلخ رسيد كه هيچ‌كس تاكنون دوست‌اش نداشته است. حتي آن مردِ صورت تراشيده‌ي به ظاهر مغروري كه تمامِ شب در كنارش خرناسه كشيده بود. از تختِ يك نفره‌ي چوبي‌اش، كه آن شب دو نفره شده بود، برخاست. سيگاري تا نيمه كشيده شده‌اي را از زيرسيگاري پيدا كرد. (دو بسته سيگار را تا صبح كشيده بود). در آتشِ فندك، ساعت را ديد، پنج و هفده دقيقه بود. آرزو كردكاش ساعت هفت و نيم بود تا مردِ صورت تراشيده زودتر گورش را گم مي‌كرد! صداي همهمه‌اي از بيرون توجّه‌اش را جلب كرد. به طرف پنجره رفت و پرده را كشيد. جرثقيلي درست وسطِ ميدان ايستاده بود و چندين مأمورِ انتظامي (با حدس نسرين سيزده نفر بودند) در اطرافِ آن با وظيفه‌شناسي تردد مي‌كردند. نسرين تا ساعت شش از پنجره فاصله نگرفت و وقتي پيكرِ مرد معدوم آويزان شد؛ نسرين يك لحظه‌ي گذرا آرزو كرد كه اي‌كاش جاي او بود. ساعتِ هفت و نيم وقتي نسرين به نفرِ دوّم خوابيده بر تختِ يك نفره يادآوري كرد بايد به محل كارش برود، از خليل شنيد براي اين‌كه بيش‌تر با هم باشند، آن روز را مرخصي گرفته است. دوشنبه‌ي نحسِ ديگري براي نسرين آغاز شده بود!


(9)
هنگام اذانِ صبح، قطار از سينه‌ي نرمِ مه بيرون آمد. در اين ايستگاه هيچ‌كس به انتظارِ سپيده نايستاده بود ولي او با سَرخوشي و بدون دل‌گيري از قطار پياده شد و بر روي چمدانِ كوچك‌اش در كنار ريل نشست. سوزنبان پير، چهاربار چشمان‌اش را ماليد تا باور كرد، مسافري در ايستگاه‌ِ او مانده است.
- دخترم، اين ايستگاه قطارِ برگشت نداره!
- من نيامده‌ام كه برگردم.
- نكنه اشتباهي پياده شدي؟ آخه اين جا غير از من كسي نيست!
- من براي تو آمده‌ام.
- من كه اصلاً تو را نمي‌شناسم!
- تو كسي را غير از من مي‌شناسي؟
- نه ...
- منتظر كسي بودي كه بشناسي‌اش؟
- آره...
- هميشه همين‌طوره!
- اين جادوي انتظاره؟!
- نه، معجزه اميده....