مریم و خلیل، هم چون دو سایه در بزرخ، گذشته را میکاوند !
مریم و خلیل، دو سایه که در گذشته زن و شوهر بودهاند، اینک در شب ِ صحنه اي که خالی است ؛ و تنها سکوی گرد ِ دوّاری در میان آن است و دو صندلی چوبی در دو سوی ِآن، گفتگو میکنند به شادی و تلخی !
مریم: وقتی نبودی هزار بار کنار پنجره ایستادم، هر کس از دور میاومد شبیه تو بود، وقتی تو نبودی همه شبیه تو بودند، ولی حالا تو دیگه شبیه خودت نیستی!
خلیل: کی مثل خودش باقی میمونه؟!
مریم: هیچکس، ولی من خواستم مثل خودم باشم.
خلیل: تونستی؟!
مریم: نتونستم، هیچکس نمیتونه، یک روز میفهمی دیگه خودت نیستی، ولی خودت میفهمی که دیگه دیر شده!
خلیل: هیچ وقت نمیفهمی!
مریم: چرا میفهمی؛ ولی نمیخوای باور کنی!
خلیل: وقتی فهمیدی باور میکنی...
مریم: اون وقت همه چی را باور میکنی ولی دیگه هیچ چیز را نمیفهمی!
خلیل: میفهمی ولی نمیتونی درک کنی...
مریم: درک میکنی ولی دیگه دیر شده!
خلیل: دیر شده، ولی تو باز تلاش میکنی!
مریم: که بفهمی؟!
خلیل: نه، که درک کنی!
مریم: درک میکنی؟!
خلیل: نه، چون فایده نداره!
مریم: چه فایدهای؟!
خلیل: به دردت نمیخوره، دیر شده...
مریم: (میخندد) زندگی کم و بیش...
خلیل: کم و بیش ادامه داره!
مریم: این را کی میگفت؟
خلیل: چه فرقی میکنه، حالا مرده!
مریم: اسمش چی بود؟
خلیل: خلیل!
مریم: تو میگفتی؟
خلیل: آره...
مریم: تو مُردی؟!
خلیل: آره
مریم: چطوری؟
خلیل: وقتی برگشتم خونه، ديدم تو نیستی. پرسیدم مریم کجاست؟... گفتند مرده، من هم خودم را کشتم...
مریم: به خاطر من؟
خلیل: نه!
مریم: پس چی؟
خلیل: به خاطر خودم.
مریم: هیچ کس به خاطر خودش نمیخواد بمیره!
خلیل: ولی همه به خاطر خودشون زندگی میکنند.
رمیم: تو زندگی من بودی.
خلیل: من به خاطر زندگی تو مُردم.
مریم: حرفهای مبهم...
خلیل: ما داریم حرفهای مبهم میزنیم!
مریم: ولی این جا همه چیز روشنه!
خلیل: هیچ چیز مبهمی نیست!
مریم: مثل من!
خلیل: مثل تو!
مریم: مثل ما!
خلیل: مریم!
مریم: خلیل!
خلیل: یک روز از خواب بیدار شدم و گریه کردم.
مریم: از کی شروع شد؟!
خلیل: از وقتی به دنیا آمدم.
مریم: (میخندد) یعنی یادته؟!
خلیل: نه، بعداً آن روز را خواب دیدم!
مریم: بیا جلوتر، نزدیکتر...
خلیل: از کی شروع کنم؟
مریم: از اون شب تئاتر...
خلیل: از بچگیام نگم؟
مریم: بگو، ولی یک وقت دیگه!
خلیل: باشه، من دو ردیف عقبتر از تو نشسته بودم.
مریم: توی سالن تئاتر...
خلیل: ما تماشاچی بودیم.
مریم: تو بعداً گفتی...
خلیل: راست میگفتم.
مریم: بازم بگو...
خلیل: باشه، باشه، من دو ساعت نمایش داشتم به تو نگاه میکردم!
مریم: قشنگ بودم؟
خلیل: خیلی...
مریم: جوان بودم، تو عاشق من شدی!
خلیل: آره، ولی یک طرفه نبود!
مریم: من آن شب پیش خودم میگفتم، چرا این دست بردار نیست؟!
خلیل: ناراحت میشدی نگاهت میکردم؟
مریم: راستش وقتی یواشکی برمیگشتم و میدیدم حواست به من نیست ناراحت میشدم!
خلیل: حواسم به تو بود!
مریم: چی؟
خلیل: حواسم به تو بود، تمام مدت... وقتی بر میگشتی تظاهر میکردم حواسم به تو نیست، آخه... تنها نبودی...
مریم: برادرم بود.
خلیل: حالا هم؟!
مریم: خب، نامزدم بود، ولی من دوستش نداشتم.
خلیل: چرا حاضر شدی با اون به تئاتر بیایی؟
مریم: دوباره شروع کردی ؟!
خلیل: اگه دوستش نداشتی، چرا باهاش آمدی هملت ببینی؟!
مریم: آخه چه ربطی داره؟!
خلیل: من هملت را خیلی دوست داشتم!
مریم: دیوونه...
خلیل: بعد از نمایش دنبالت راه افتادم.
مریم: هم مسیر بودیم؟
خلیل: میدونی که نه...
مریم: چرا اومدی؟
خلیل: همیشه دوست داری بگم، عاشقت شدم!
مریم: آره، برام مهمه، میخوام یادت بندازم...
خلیل: که من به زور وارد زندگی تو شدم!
مریم: نه، تو با گل آمدی...
خلیل: پس چرا میگی؟
مریم: آخه، من هیچ خاطره خوش دیگهای ندارم!
خلیل: خودم هم نمیدونستم چه کار میکنم، مثل مأمورها تعقیبات میکردم!
مریم: من با منصور بودم، بیچاره، کفش نو پوشیده بود، پاهاش را میزد... من مجبورش کردم تا خونه پیاده برویم...
خلیل: من نمیفهمم چه طوری میتونستی با اون قدم بزنی؟!
مریم: دیگه نزدم!
خلیل: چقدر توی تاریکی منتظر شدم!
مریم: (میخندد) چرا پشت در وایستاده بودی؟
خلیل: پشت در نبودم، آمدم پلاک خونه را مثلاً حفظ کنم، یک دفعه در باز شد!
مریم: وقتی منصور پرسید، بفرمایید...
خلیل: از کجا یک دفعه پیداش شد؟
مریم: داشت میرفت خونهشون، تو هول شدی (میخندد) چرا گفتی منزل خلیل آقا اینجاست؟!
خلیل: هیچ اسم دیگهای یادم نیومد، تو کجا بودی؟
مریم: پشت پنجره... منصور برگشت تو و گفت، این یارو به نظر دزد مییاد!
خلیل: دزد! من به نظر دزد میآمدم؟!
مریم: آره...
خلیل: (میخندد) مرتیکه...!
مریم: آخه تو منتظر جواب نشدی و تا ته کوچه دویدی!
خلیل: آره، ولی نمیدونم چرا؟
مریم: (میخندد) از منصور ترسیدی!
خلیل: مریم؟!
مریم: هیچ وقت یادم نمیره...
خلیل: من دوباره برگشتم...
مریم: میدونم!
خلیل: چی؟!
مریم: میدونم، یعنی میدونستم بر میگردی، چراغ را خاموش کردم و منتظرت نشستم!
خلیل: برگشتم و از جلوی خونهتون رد شدم!
مریم: برگشتی و از جلوی من رد شدی...
خلیل: تو داشتی نگام میکردی؟
مریم: آره، تا صبح خوابم نبرد...
خلیل: مثل من...
مریم: تو چه کار کردی؟
خلیل: اَه!
مریم: نه، بگو، ترا خدا...
خلیل: ولش کن!
مریم: بگو...
خلیل: هیچی، نصف شب خودم را پرت کردم تو حوض وسط میدون...
مریم: (میخندد) شنا کردی؟
خلیل: نه، تب کردم! رفتم خونه تا یک هفته افتادم!
مریم: چقدر منتظرت شدم...
خلیل: منتظر من؟
مریم: آره، فکر کردم الکی دنبالم راه افتاده بودی...
خلیل: نه الکی نبود، مریض شدم.
مریم: حالا میدونم، ولی اون یک هفته خیلی عاشقت بودم...
خلیل: میدونم.
مریم: نه، عاشق تو نبودم، عاشق کسی بودم که با چشمهای هملت به من نگاه میکرد.
خلیل: (میخندد) چی؟
مریم: هملت را هفت بار دیدم و منتظر چشمهای خیره تو بودم!
خلیل: مریم!
مریم: میدونم چی میخوای بگی، من هم دوستت دارم...
خلیل: یادت میآید شبی که اومدم زیر پنجره اتاقت؟
مریم: (میخندد) من فقط یک نفر را یادم مییاد که حسابی میلرزید!
خلیل: هنوز خوب نشده بودم، اومدم که بگم دوستت دارم!
مریم: چرا نگفتی؟
خلیل: لرزش دندانهام نگذاشت!
مریم: همین؟
خلیل: (میخندد) چرا یک چیز دیگه هم بود!
مریم: من زودتر گفتم.
خلیل: هیچ وقت یادم نمیره...
مریم: ترسیدم بروی و دیگه بر نگردی!
خلیل: برگشتم.
مریم: این ترس همیشه با من بود، از همون اول...
خلیل: مریم...
مریم: باشه. خرابش نمیکنم. تو هیچی نگفتی فقط میلرزیدی؛ وقتی من گفتم خداحافظ، تو هول شدی و گفتی سلام...!
خلیل: (میخندد) آره، من گفتم سلام.
مریم: من ماندم چی بگم...
خلیل: چیزی نگفتی پنجره را بستی...
مریم: فکر کردم کم داری!
خلیل: چی دارم؟!
مریم: کمداری... فکر کردم دیوانهای، نصف شب از خواب پریدم، احساس کردم یک نفر داره نگاهم میکنه، بلند شدم آمدم کنار پنجره، تو ایستاده بودی، دیگه نمیلرزیدی...
خلیل: وقتی تو پنجره را بستی، خیلی به خودم فحش دادم، توی خیابان قدم زدم و آخرش برگشتم که بگم... خانم...
مریم: خانم میشه فردا بریم؟!
خلیل: (میخندد) تا تو را دیدم یادم رفت چی میخواستم بگم!
مریم: چی میخواستی بگی؟
خلیل: واقعاً فراموش کردم، باز تو به دادم رسیدی!
مریم: من گفتم کجا؟ تو دوباره شروع کردی به لرزیدن...
خلیل: ولی خب بالاخره گفتم برویم تئاتر...
مریم: تو نگفتی، من گفتم، گفتم فردا برویم تئاتر...
خلیل: یادت هست چقدر خوشحال شدم؟!
مریم: چقدر زود گفتی خداحافظ!
خلیل: آخه میترسیدم باز هم بگم سلام و تو پنجره را ببندی!
مریم: دلم نمیاد بگم یادش بخیر.
خلیل: آخه یادش همیشه هست!
مریم: فرداش تئاتر تعطیل بود...
خلیل: (میخندد) آره، شنبه بود، با هم رفتیم سینما...
مریم: چه فیلمی بود؟
خلیل: ایرانی بود...
مریم: من بهت گفتم...
خلیل: نه، من بهت گفتم، این دفعه من گفتم دوستت دارم!
مریم: باز بیمقدمه گفتی... من گفتم هوای سالن چقدر گرمه، توگفتی دوستتون دارم!
خلیل: خُب باید یک وقتی میگفتم، مقدمه نمیخواست...
مریم: من پرسیدم اسم شما چیه؟ چقدر مکث کردی تا جواب دادی!
خلیل: آخه ترسیدم بگم خلیل خوشت نیاد!
مریم: گفتی خلیل و من فکر کردم بهتری اسم دنیاست...
خلیل: تو خیلی خوب بودی!
مریم: منصور خیلی شاخ و شونه کشید، ولی آخرش خسته شد و رفت.
خلیل: تو عروسیمون هیچ کس از فامیل تو نبود!
مریم: چرا مادرم بود.
خلیل: من ندیدمش!
مریم: آمد، من را بوسید، گریه کرد و رفت!
خلیل: من برای تو خیلی ناراحت بودم.
مریم: ولی خودم خوشحال بودم، احساس رهایی میکردم... چی شد که همه چی به هم ریخت؟!
خلیل: میدونم، تو من را مسئول همه چیز میدونی!
مریم: آن وقت آره، تو عاشق کلمات بودی، اول همه چی خوب بود، ولی بعد فهمیدم تو تنها نیستی، من هم زن تو شده بودم هم زن نوشتههات و کتابهایت...
خلیل: بیانصافی نکن!
مریم: نمیکنم، تو همیشه پشت در بسته بودی، ساعتها پشت در مینشستم و فکر می کردم، بعد تو یک دفعه پیدات میشد با چند تا کاغذ؛ خوشحال بودی و بلند بلند میخندیدی، آن وقت شروع میکردی به خواندن... اشک توی چشمات جمع میشد و شعرهات را برام میخوندی...
خلیل: من نمیدونستم تو ناراحت میشی؟
مریم: نمیگذاشتم تو بفهمی، عاشقت بودم، فکر میکردم هر چی تو میگی، وحی ِ، هر چی تو مینویسی مثل قرآن عزیزه... بعد رفت و آمدت شروع شد، با دوستات شب تا صبح مینشستی و حرف میزدی... من پشت در گوش میایستادم... گاهی داد میزدی و فحش میدادی... من نگران بودم...
خلیل: من نمیفهمیدم!
مریم: تو هیچ وقت هیچ چی را نفهمیدی... دوستات میرفتند و تو میآمدی کنار من دراز میکشیدی، من خودم را به خواب میزدم... تو سیگار میکشیدی و وقتی خوابت میبرد توی خوابم ول نمیکردی... با خودت حرف میزدی... حرفهایی که منو میترسوند!
خلیل: دوره بدی بود.
مریم: برای من، نه تو، تو به همه چیز فکر میکردی غیر از من...
خلیل: نه، این درست نیست، من همیشه به فکر تو بودم.
مریم: دروغ میگی، بعد هم آمدند گرفتندت... وقتی کتاب هات را میبردند، من ته دلم خوشحال بودم... آزاد که شدی، وقتی گفتی از تهران میرویم پر در آوردم، گفتم همه چیز تموم شد، من و تو دوباره تنها میشیم...
خلیل: تبعیدم کردند، خواست خودم نبود.
مریم: هر چی بود، تو دوباره شروع کردی، ماه های اول چقدر خوب بود... تو معلم شده بودی... صبحها از کنار پنجره اتاق میتونستم حیاط مدرسه را ببینم، ببینم که تو چطور با بچهها بازی میکنی، ولی باز شروع شد، کتاب خواندن و نامه نوشتن و شعر گفتن...
خلیل: مریم، آن روزها...
مریم: بگذار حرف بزنم... تا لب باز میکردم که شکایت کنم، روضه خوانیت شروع میشد. حرفات خوب یادم مونده... روبروم میایستادی و میگفتی مریم جان میدونی علی توی کدوم چاه داد میزد؟ من ِ احمق میگفتم، نه، تو میگفتی توی همون چاهی مینالید که یوسف را ته اش انداخته بودند. تو میگفتی: دنیا مثل یک چاهه که از بالا و پاییناش صدای ناله مییاد... من دوباره سر تا پا گوش میشدم و میگذاشتم حسابی خرم کنی... اون وقتها یادم میرفت که تو همونی که به جای خداحافظ، میگفتی سلام!... توی اتاق بالا و پایین میرفتی و مرتب سیگار میکشیدی و حرف میزدی... یادت میاد... گلوت را نشونم دادی و گفتی جای خنجری که با اون سَر ِ یحیی را بریدند روی گلوت مونده، من زل زدم به گلوت و جای زخم را دیدم... روی گلوت ردّ ِ خنجر بود!
خلیل: (تلخ میخندد) ردّ ِ ضربههای شلاق بود!
مریم: اون وقت ها من بیشتر عاشقت میشدم.
خلیل: من همیشه عاشق تو بودم.
مریم: ولی وقتی میدیدم مال من نیستی، میخواستم خودم بکشمت!!
خلیل: من مال تو بودم...
مریم: نه، تو مال همه بودی، میرفتی زیر بارون، بعد خیس خیس میاومدی و میگفتی میخواهم درد کسایی که الان جایی را ندارند بخوابند حس کنم... همش ادا بود.
خلیل: مریم، چرا؟!
مریم: تو درد من را که کنارت بودم، نمیفهمیدی، بعد از کسایی حرف میزدی که نمیشناختیشون. بدنت سرد سرد بود، همش از شکنجه و اعدام حرف میزدی... از صدای گلوله توی سپیده صبح و از جنازههایی که هر غروب دفنشون میکنند. توی خواب گریه میکردی و داد میزدی... خدا ... خدا ...
خلیل: آه...
مریم: آره، آه بکش، هنوز هم مثل سابق آه میکشی... هنوز هم میتوانی از توکل برام بگی؟ از وقتی که مریم، من نه، عشقت... مادر مسیح...، کنار یک درخت خرما رو به آسمان آه کشید که کاش میمردم... و خدا معجزهای فرستاد... معجزه... حالا که همه چی گذشته نمیدونم باید به حرف هات بخندم یا مثل سابق گریه کنم...
خلیل: بخند!
مریم: نه، راستش یادم رفته چطور میشه خندید... برای منی که همیشه گریه کردم، اون شبی که برات نامه آمده بود یادت هست... یک دفعه تصمیم گرفتی بری تهران، من التماس کردم من هم ببر، گفتی نه... نگذاشتی بیام، حتی نگذاشتی ساکت را ببندم... وقتی رفتی وضو بگیری ساک ات را زیر و رو کردم... دنيا روی سرم خراب شد، تو اسلحه داشتی... کسی که سرش همیشه تو کتاب بود و دستش قلم... نمیدونستم اسلحه به چه دردش میخوره...
خلیل: چرا این کار را کردی؟
مریم: دیگه این سؤال چه فایدهای داره؟ باران میاومد... تمام زمین گِل بود، من زیر پاهات افتادم که نگذارم بری... ولی رفتی، به زور رفتی، میخندیدی و میگفتی، زود برمیگردی... دروغ میگفتی، دروغ میگفتی...
خلیل: (تلخ) باید میرفتم...
مریم: من را بوسیدی و رفتی... رفتی و من چقدر تلاش میکردم، لحظه بوسیدنت را زنده نگهدارم... دستم را روی پیشانیام میگذاشتم و جایی را که تو بوسیده بودی لمس میکردم و گریه میکردم... لعنت به کسایی که به تو یاد دادند بگی خداحافظ!!
خلیل: چی کشیدی مریم؟
مریم: تا وقتی که خبر اعدامت را آوردند، هیچی نکشیدم...
خلیل: من را نکشتند... کاش کشته بودند!
مریم: هر روز غروب میرفتم کنار چاهی که تو دوستش داشتی و فریاد میزدم کجایی خلیل؟!... مثل علی شده بودم! وقتی صدام بر میگشت میگفتم یوسف ته چاه هم با صدای من ناله میکنه!... کجا بودی خلیل؟!
خلیل: من رفتم، فکر میکردم باید برم، وقتی رسیدم تهران منتظرم بودند، دوستهام نه... مأمورها!... دستگیرم کردند، توی زندان فهمیدم تمام نامههایی را که برايم میاومد دوستهای زندانیم فرستاده بودند، دوستهایی که دیگه دوست نبودند! دیوارهای زندان مهم نبود، دیوارهایی را که برای خودم ساخته بودم روی سرم فرو ریخت... توی سلول دور خودم میگشتم، میچرخیدم و داد میزدم، خیال نکنی از شکنجه میترسیدم، نه... به چشمهات قسم، نه...! کابل میخورد کف ِ پاهام اصلاً نمیفهمیدم، درد را نمیفهمیدم، درد خودم بزرگتر بود... تا این که یک شب تو انفرادی، بلایی که نباید سرم بیاد اومد، یک دفعه شک کردم. به همه چیز شک کردم... فکر کردم نکنه کاری كه میکنم مهم نباشه، نکنه هیچ چی مهم نباشه! نکنه تا حالا وقت تلف کردهام، نکنه خودم را گول زدهام... ایمانم را از دست دادم، خرد شدم، مچاله شدم! از خودم بدم آمد و همه چیزهای خوبی که دوستشون داشتم محو شد، انگار دود شد و رفت هوا... بعد خیال تو اومد... تنها چیزی که داشتم، تنها چیزی که مال من بود و من قدرش را ندانسته بودم... به خودم گفتم هیچ چیزی ارزش یک نگاه تو را نداشت، هیچ حرفی ارزش شنیدن دوستت دارم هاي ِ تو را نداشت... هیچ چی غیر از تو، غیر از عشق تو، مهم نبود... همه چی حرف مفت بود... بعد مینشستم و ساعتها به دیوار تاریک زل میزدم و افسوس میخوردم که چرا همه شعرهام عاشقانه نبود... از همه چیز خسته شده بودم غیر از تو، همه چیز پیرم میکرد غیر از تو... با تو جوان بودم، با تو هملت عاشقانه بود! تب کردن معنی داشت... با تو همه چیز بود... به خودم گفتم همه چیزم را میدهم تا یک بار دیگه تو را ببینم... حکم اعدامم آمده بود... پیش بازجوم رفتم و التماس کردم... این جوری نگاهم نکن... من التماس کردم، خلیل التماس میکرد که یک جوری اجازه بدهند تو را ببینم ! گفتند شرط داره، شرط داشت و من قبول نکردم.. یک روز سپیده صبح اومدند سراغم، چشمهام را بستند و گذاشتند سینه دیوار... فکر کردم دارم میمیرم، هیچ میشم برای هیچ... خواستم دوباره مثل سابق یا علی بگم، نتونستم، چون تو جلوی چشمهام بودی... صدای گلنگدن توی آسمان پیچید و یکی گفت آتش... رگبار گلوله را شنیدم، آن وقت بیشتر از همیشه دوست داشتم زندگی کنم، دوست داشتم زنده بمونم... صدای گلوله آمد و من از حال رفتم... صبح در سلول باز شد، من نمرده بودم... به بازجوم گفتم... میخوام زنده بمونم... گفت شرط داره... صدای خودم را شنیدم که گفتم قبول... از آن وقت فهمیدم که دیگه خودم نیستم... بعد از مدتها دوباره به دستم کاغذ و قلم دادند و گفتند بنویس... من دوباره شروع کردم به نوشتن، دیگه شعر ننوشتم... میخواستم به تو برسم که شعر زندگی ام بودی... نوشتم و نوشتم... اسم دوستهام را، آدرشون را، کسی که اسلحه را ازش گرفته بودم... گفتند بنویس فرمانده و همکارت فلاني بوده... نوشتم، گفتند بنویس میخواستی فلانی را ترور کنی... نوشتم. گفتند بنویس مسئول فلان خرابکاری تو بودی... نوشتم. بعد ازم خواستند تقاضای عفو کنم، تقاضا کردم و عفو شدم، اعدام شد حسب ابد ! انفرادی تمام شد... شدم هم سلول آنهایی که لوم داده بودند... دوباره با هم دوست شدیم!... آدمهای عوض شده، یک زندگی عوضی...
مریم: چی کشیدی خلیل!
خلیل: تا وقتی فهمیدم خودت را کشتی، هیچی نکشيدم... کاش التماس نكرده بودم، به هم مرخصی بدهند، یادت برايم بس بود... چرا خودت را کشتی؟
مریم: دو هفته بعد از رفتنت توی روزنامه خواندم که عاملان ترور دستگير شدند، عکس تو را هم چاپ كرده بودند، میدونستم میآیند سراغ وسایلت، تمام کتابهات را قایم کردم، دیگه از بردن کتابهات خوشحال نمیشدم! گفتم وقتی بگردي، کتاب هات را ببینی کلی ذوق میکنی!... مأمورها ریختند و خونه را زیر و رو کردند، اومدم تهران، از صبح تا غروب کنار دیوار زندان میایستادم، میگفتند ممنوع الملاقاتی... به خودم گفتم الان بهترین وقته که بفهمم تو برای چی اون تویی، برگشتم... کتابهات را که کنار چاه مخفی کرده بودم، در آوردم و یکی یکی خوندم... میخوندم و به تو حق میدادم و خودم را سرزنش میکردم که چرا تو را نفهمیدم! چرا نفهمیدم که تو به خاطر چیزهایی که خیلی با ارزشتر از من هستند زندگی میکنی... وقتی که از رادیو شنیدم خرابکارها اعدام شدند، به خودم گفتم تو مرگ را به زندگی ترجیح دادی، به خودم گفتم تو عشق به آدمهایی که از من مهمترند را انتخاب کردی!... گفتم تو شریفتر از همه آدمهای دنیایی... ولی باز نمیتونستم، نمیدونستم چه کار کنم... تو رفته بودی، تو با افتخار رفته بودی، و من مونده بودم بدون تو. بدون درک تو... یک روز بارانی رفتم کنار چاه ایستادم تا مثل تو درد بیسقفها را حس کنم... خیس شدم ولی هیچی را حس نمیکردم... بالای چاه ایستادم و داد کشیدم... صدای خودم هم برنگشت.. رو به آسمان فریاد زدم، میخواهم بمیرم... منتظر معجزه شدم... معجزهای نشد، صدایی نیامد، جواب نیامد... رفتم کتار چاه و خم شدم.. اون وقت بیشتر از همیشه دوست داشتم که بمیرم! دوست داشتم زنده نمونم... صدای خودم را شنیدم که گفتم بمیر! و بعد صدای آب و تَر شدن و مُردن... رفتن ته چاه، نه مثل یوسف...
خلیل: چرا این کار را کردی مریم، چرا؟!
مریم: نتونستم خودم بمونم، یک روزی دیگه خودت نیستی ولی وقتی میفهمی که دیگه دیر شده! من رفتن و تو برگشتی...
خلیل: کاش برنگشته بودم، وقتی آمدم بچه های مدرسه دورم را گرفتند، نگاهشون میگفت دیر اومدی! دیر اومده بودم، همیشه به همه چیز دیر رسیدم!... بالای چاه اومدم، دیگه نالهای برايم نمونده بود. هیچ حرفی نداشتم که توی چاه داد بزنم، کنار چاه یکی از کتابهام را دیدم، شروع کردم به گشتن، چالهای که تو کنده بودی، پیدا کردم... کتابهام بود و اسلحهای که یواشکی از ساک ام برداشته بودی... اومدم کنار قبرت، نشستم، هر چه خواستم گریه کنم، نتونستم، میدونی همیشه خواستن توانستن نیست! بیشتر خندهام میگرفت، بعد از مدتها یادم افتاد که چطوری میشه خندید... خندیدم و ماشه را کشیدم... مثل هملت به خودم گفتم... دیگر خاموشی است...!
مریم: (تلخ میخندند) هفت بار دیدم!
خلیل: چی را؟
مریم: هملت را...
خلیل: زندگی کم و بیش ادامه داره!
مریم: تمام شد!
خلیل: میفهمی ولی نمیتونی درک کنی...
مریم: درک میکنی ولی دیگه دیر شده...
خلیل: دیر شده ولی باز تلاش میکنی...
مریم: که بفهمی؟
خلیل: نه، که درک کنی!
مریم: درک میکنی؟
خلیل: نه، چون فایده نداره!
مریم: چه فایدهای؟
خلیل: به دردت نمیخوره، دیر شده ...!
بسیار زیبا است. احساس عشق ، اضطراب و ترس عجیبی در کارتان موج می زند.نمایش رنج های انسان...
پاسخحذفچاه...نمایشنامه ای در برزخ...نمایشنامه ای که مسخ می کند...
پاسخحذفبسیار بسیار زیبا و استادانه بود...این چاهِ زخم های ما تنها در برزخ سر باز می کند...
ممنونم بخاطر این همه لطف و محبت که به من داری.هنوز هم با خوندن چاه بغض فرو خورده ام میگه که وقتشه.نهیب رعد و برقی از پیش معلوم و بارانی دنباله دار.اما این بغض انگار تمامی ندارد... .
پاسخحذف