۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

پروانه و بهشت ( براي مهديه و ياسين ِ جهانباني )



یکی بود یکی نبود غیر از خدا ی مهربان هیچکس نبود.امروز طولانی ترین و عجیب ترین روز زندگی مینا بود.دیـروز و پـریـروز و هـفته پیـش و هـفتـه پیـش تـرش هـر روز صبح می رفت مدرسه، همه چیز مثل همیشه بود.به جز بعضی از بعداز ظهرها که با بابا و مامانش می رفت بیمارستان ملاقات مـادربـزرگ .آخـر مـادر مـامـان، پـروانـه خانــم مریـض بـود و دیـگرنمی توانست پیش آنها زندگی کند.
هر روز صبح مینا با صدای مامان از خواب ناز بیدار می شد.مامان با مهربانی اسمش را صدا می زد و می گفت : دخترم بجنب که مدرسه ات دیر نشه.
امروز صبح هم، مینا با صدای مامان ازخواب بیدار شد ولی نه مثل همیشه. مامان خیلی ناراحت بود وداشت گریه می کرد و بابا داشت دلداری اش می داد.
مینا چون به قول مادربزرگ دختر خیلی باهوشی بود خیلی زود فـهمیـد امـروز، بـا هـمـه ی روزهـای قـبلی فـرق می کنـد ولـی
نمی دانست چرا؟
مامان با دیدن مینا آرام شد و اشک هاش را پاک کرد و مینا را با مهربانی بغـل کرد. مینـا پرسید: چی شده؟!
مامان دوباره گریه اش گرفت.بابا از مامان خواست آرام باشد و به مینـا پاسخ داد: مامان بزرگ رفته پیش خدا.
مینا پرسید: کی برمی گرده؟
بابا گفت: مادربزرگ دیگه برنمی گرده ولی ما می رویم پیش او.
مینـا پرسید: یعنی دیگر نمی بینیمش؟
بـابـا جواب داد: حتمأ... البته اگر بـه خـواب مـان بیـاید.
مینـا دلش گرفت. پرسید: چرا تنهایی رفت پیش خدا؟ چرا ما را با خودش نبـرد؟
بـابـا گفت: ما هم می رویــم؛ ولی یک کمی دیرتر.
مینـا غـصه دار شد و گفت: خــدا کجاست؟
بـابـا جواب داد: همه جا...
مینـا پرسید: پس مامان بزرگ هم همه جا هست؟
بـابـا ساکت شد.
مینـا درباره پرسید: الآن خـدا اینجا هم هست؟
بـابـا گفت: شاید...
مینـا گفت: پس چرا من نمی بینمش!
بـابا جواب داد: خدا همه جا هست ولی مادربزرگ الآن توی بهشته...
مینـا پرسید: بهشت کجاست؟!
بابا ساکت شد. مامان با مهربانی گفت: بزرگتر که شدی جواب همه سؤالات را می فهم...
مینـا گفت: کی بزرگ می شوم؟
مامان و بابا به هم نگاه کردند. بابا غمگین گفت: مادر همیشه می گفت: مینـا خیلی باهوشه...
بعد هر دو گریه کردند. اگار نه انگار که مینا می خواست بداند کی بزرگ می شود.
امروز هر سه نفر رفتند به همان جایی که بارها با مادربزرگ برای زیارت رفته بودند. وقتی برگشتند، مادر بزرگ را آنجا جا گذاشتند.مینا از بین همه حرفهایی که همه می زدند فقط ازیک چیز مطمین شده بود، مامان بزرگ مرده بـود!
شب شد . امروز مـینا مـدرسه نـرفـتـه بود و پس از این که طولانی تــرین و عجیب تــرین روز زنــدگی اش را گـذرانــده بــود،
می خواست بخوابد.
مادربزرگ به مینا یاد داده بود، همیشه با یک آرزو بخوابد و از خدا بخواهد، آرزویش را برآورده کند. امشب هم مینا یک آرزوی بزرگ و مهم داشت که نه فردا صبح، بلکه تا وقتی او خواب بود باید با کمک خدا، برآورده می شد. آرزوی مینا این بود که مادربزرگ به خواب او بیاید تا او را ببیند و از خود خودش بپرسد: الان کجاسـت؟!
خدا خیلی مهربان است و بچه ها را خیلی دوست دارد. مینا این را می دانست ولی وقتی بیشتر مطمین شد که خواب مادربزرگ را دید؛ خوابی که مینا تا وقتی با صدای مادرش بیدار نشده بود فکر می کرد، بیدار بیدار است و اصلآ خواب نمی بیند!
بچه های باهوش و دوست داشتنی، شما هم دوست دارید بدانید مادر بزرگ خوب مینا، در خواب مینا چکار می کرد و به او چی گفت؟!
آره؟
اگه دوست دارید بدانید، باید بلندتر بگویید: بــلـه...
خب، بهتر است خود مینا برای ما بگوید...
الان مامان مینا را از خواب بیدار می کند،مینا با لبخند بزرگی بر لب های کوچکش، مردمک های عسلی اش را باز می کند و به مامان می گوید: مامان، من می دانم بـهشت کجاست؟
مامان با تعجب می پرسه: از کجا می دانی؟!
مینا مطمین می گوید: چون با مادربزرگ رفتم آنجا و مادربزرگ همه جای بهشت را به من نشان داد.
مامان می گوید: خواب مادربزرگ را دیدی؟
مینا جواب می دهد: نمی دانم... مادربزرگ خواب من را دید یا من خواب مادربزرگ را... آخه هر دومون بیدار بیدار بودیم...
مادر می پرسد: خب، دختر گلم، بگو چی خواب دیدی؟
مینا با خوشحالی و ذوق و شوق خوابش را این طوری تعریف کرد: خواب دیدم، خوابیدم و توی خواب دارم ،آرزو می کنم، مادربزرگ را خواب ببینم. یک دفعه صدای مادربزرگ را شنیدم که با مهربانی میگوید، مینا جان چشمات را باز کن، من بالای سرت نشستم. من اوّلش گیج شدم، بعد ترسیدم، بعد خوشحال شدم و چشمهایم را باز کردم، دیدم توی یک جنگل سرسبز و پر از گل و درخت هستم. مثل همان جایی که تابستان رفته بودیم. باز صدای مادربزرگ را شنیدم که گفت: سلام دختر باهوش و خوشگلم، خوب خوابیدی؟
من گفتم: آره... ولی هر چی دور و برم را نگاه کردم، مادربزرگ را ندیدم...
گفتم: کجایی مادربزرگ ؟ خیلی دلم برات تنگ شده،
بـاز مادربــزرگ گفــت: همین جا هستم، کنــار تو...
هر چی گشتم، باز هم ندیدمش.
گفتم: مادربزرگ، مثل این که هنوز از خواب بیدار نشدم، آخر هر کاری می کنم، نـمی بـیـنـمـت...
مادربـزرگ گفـت: بــه گل ســرخ روبرویـت نگاه کـن...
به گل سرخ نگاه کردم، غیر از یک پروانه ناز و قشنگ که روی آن نشسته بود، کس دیگه ای نبود.
باز پرسیدم: کجایی؟...
مادر بزرگ خندید و گفت: درست دیدی! من همین پروانه ام...
خیلی تعجب کردم. مادر بزرگ مثل پروانه شده بود، خود پروانه شده بود، شبیه اسمش.
ترسیدم و پرسیدم: چرا این شکلی شدی مادربزرگ؟
مادربزرگ خندید و گفت: به آرزو یم رسیدم... تو آرزویت یادت نیست؟
یادم افتاد که یک روز به مادر بزرگ گفته بودم ای کاش، پروانه بودیم، خوشگل و مهربان... تازه بال هم داشتیم و می توانستیم پرواز کنیم...
مادر بزرگ به یک برکه ی آب کوچک اشاره کرد و گفت: برو دست و صورتت را بشور و بیا، تا خواب، حسابی از سرت بپره...
من هم به طرف برکه ی آب رفتم. اصلآ یادم رفته بود مادربزرگ از پیش ما رفته! یادم رفته بود بپرسم بهشت کجاست؟ وقتی خودم را توی آب برکه دیدم. نزدیک بود از حال بروم. می دانی مامان، چی دیدم؟ من هم شبیه پروانه شده بودم. بال هم داشتم.تند تند به صورتم آب زدم که اگر خوابم بیدار بشوم ولی فایده ای نداشت. پروانه شده بودم. مادر بزرگ خندید و گفت؛ اینجا هر آرزویی که داشته باشی برآورده می شود! اینجا بهشته. همه ی آرزوها برآورده می شود! مادربزرگ بال زد و پرواز کرد. من هم چشم هایم را بستم و بالهایم را تکان دادم و وقتی احساس سبکی کردم چشمهایم را باز کردم، دیدم روی هوا هستم، بالاتر از بالاترین شاخه های درخت ها... نمی دانی مامان چقدر کیف داشت، چقدر خوش گذشت! همه ی جاهای خوبی که تا حالا رفته بودیم را از بالا دیدم، جنگل و کوه و دریا را... تا اینکه مادربزرگ گفت: برویم پایین یک کمی استراحت کنیم...
گفتم: مادربــزرگ، مگر هنوز مریض هستی که خسته شدی؟!
گفت: نه عزیز دلم، مریض نیستم ولی می خواهم یک چیز قشنگ نشانت بدهم.
برگشتیم روی زمین. مادبزرگ یک چیز های کوچک و سفید و نازکی نـشانم داد و گفت: می دانـی این ها چی هستند؟
من نمی دانستم ولی گفتم: کوفته قلقلی کوچک...
مادر بــزرگ زد زیر خنده گفت: دختر شکمو، نکند بخوریشان...
این ها پیله هستند...
یادم آمد تا آن موقع هیچ چیز نخورده بودم ولی گرسنه هم نبـودم، از مادر بــزرگ پرسیدم: پیله چیست؟
مادربـزرگ گفت: پـیـله، آرزوی بـرآورده شـده کسـانی است کــه
می خواهند زنده باشند...
من درست نفهمیدم،منظورش چیست!گفتم:حتمآ وقتی بزرگ تر شدم حرف هایتان را می فهمم! آن وقت می فهمم پیله چیست؟
مادر بزرگ مهربان بغل ام کرد و گفت: دختر باهوش ام، تو همین الآن هم بزرگی... هر کسی به اندازه خوبی و مهربانی اش بزرگه، بزرگ شدن به سّن و سال نیست...
من خیلی خوشحال شدم. مادربزرگ اصلآ نمرده بود،یک دفعه دیدم یکی از پیله ها باز شد و از بین آن یک کرم نرم و ناز بیرون آمد.
با تعجب پرسیدم: مادر بزرگ آرزوی پیله، کرم شدن بود؟
مادر بزرگ بال هایم را نوازش کردو گفت: آفرین، مینای من، تو خیلی زود یاد می گیری.
من گفتم: آخه مادربـزرگ کرم بودن که خوب نیست؟
مادربزرگ خندید و گفت: اگه توی پیله باشد، کرم بودن یعنی آزادی...
پرسیدم: آزادی یعنی چی؟
مادربزرگ گفت: یعنی بهشت... یعنی آرزو داشتن...
داشتم به حرف بادربزرگ فکر می کردم و می خواستم بپرسم آرزوی کرم چیست؟ که مامان باورت نمی شود! کرم کوچک بال درآورد و رنگارنگ شد و پر از زندگی شد و پرواز کرد.
مادربزرگ زیر لب گفت: پیـله به آرزویش رسید و پـروانه شد...
من از تـعجب دهانم باز مانده بود. تــعجب ام از ایـن بــود که فـکر
می کردم بزرگ شدم... اینـقدر بزرگ شدم که دیگه سؤالی ندارم...
مادر بزرگ خندید و گفت: مینای نازم... پیله اگر نمی دانست قرار است پــروانه بـشود ازپــیله بــودن بدش می آمــد و از کرم شدن
می ترسید و تازه وقتی کرم هم شد، شاید دوست داشت تا ابـد کرم بـمانـد، اگرنمی دانست پروانه بودن چقدر خوب است.
مادربزرگ بال هایش را باز کرد و به من گفت: یادت باشد که هر شب، با آرزوی بهتر شدن بخواب... خدا همه ی آرزوهای همه ی آدم های خوب را برآورده می کند...
بعد، مادربزرگ من را بوسید و پرواز کرد و بالا رفت. بالا و بالاتر رفت. من هم هر چقدر تلاش کردم و بال زدم نتوانستم از جایم بلند شوم... تا این که صدای شما را شنیدم و بیـدار شدم...
مامان زل زده بود به مردمک های عسلی مینا و نمی دانست چه بگوید...!
دیشب، طولانی ترین و عجیـب تـرین شـب زندگی مینـا بود.

۶ نظر:

  1. عالی و بی نظیر بود...

    هرشب با آرزوی بهتر شدن بخواب...

    پاسخحذف
  2. بسیار زیبا بود با آرزوی بهترین ها برای مهدیه و یاسین و خانواده محترم.

    پاسخحذف
  3. چقدر زیبا بود، چه دنیای با شکوهی آفریدید...
    برای مهدیه و یاسین عزیز آرزوی پیروزی و کامیابی دارم.

    پاسخحذف
  4. من بیشتر ازبچه هاحال کردم داداشی بیشت برامون بنویس .

    پاسخحذف