۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

ماهي هاي ِ آكواريم ِ خيابان


(1)
كافي است تنها گوش‌تان را كمي تيز كنيد. چه مي‌شنويد؟
صداي چند پسر بچه‌ي خياباني، كه كوچه را به هر مكانِ مُسّقفي (شايد خانه) ترجيح مي‌دهند! به مچِ دست‌ام نگاه مي‌كنم، جايِ سنگينيِ وزنِ ساعت‌ام خالي مانده است. و انگشترهاي‌ام كه اكنون به طاقچه‌ي گچي اتاق (به جاي انگشتانِ لختِ من) افتاده‌اند. يتيم مانده‌اند. شايد سه دقيقه‌ي ديگر زماني باشد كه من سيگاري را روشن مي‌كنم و در دودِ آن به اين مي‌انديشم كه از چه بايد بنويسم. (كجايي؟!، آره كجايي؟ با توام خدا... .)


(2)
اتوبوس از ايستگاه به راه مي‌افتد.
نسيم خسته است. با انگشتِ نشانه‌ي دستِ راست، گوشه‌ي چشمِ چپ‌اش، گوديِ كنارِ بيني را مي‌فشارد. سرش درد مي‌كند و از اين كه درد مي‌كشد لذّت مي‌برد. زانوان‌اش را بر پشتِ صندليِ جلوي‌اش تكيه مي‌دهد و اي‌كاش خواب‌اش مي‌برد. در ايستگاه بعدي، مردي ميان‌سال از درِ مياني واردِ اتوبوس مي‌شود. مگر نسيم مي‌تواند پدرش را نشناسد؟ اتوبوس شلوغ است و پدر حتي جايي براي ايستادن نيز ندارد. نسيم نيم خيز مي‌شود. اي‌كاش مي‌توانست صندليِ خودش را به او، كه جايي حتي براي ايستادن نداشت، بدهد. اين كاري بود كه بايد او مي‌كرد ولي نسيم در صندلي‌اش بيش‌تر فرو رفت و به اين فرو رفتن ادامه داد تا زماني كه مطمئن شد ديگر پدرش امكان ندارد او را ببيند.
«هي پيرمردِ كثافتِ آشغال درست وايسا!»
صدايي در آستانه‌ي دعوا، به چه كسي گفته بود، كثافتِ آشغال! نسيم سَرك كشيد، مخاطب پدر او نبود، خيال‌اش راحت شد. ولي خيال نسيم راحت‌ نشد چون جرأت نكرده بود سرك بكشد، اگر آن مردِ خشم‌گين به پدرِ او گفته بود، چه بايد مي‌كرد؟
ولي پدرِ او كه پير نبود! كاش پيرمرد پاسخ مرد را مي‌داد تا لااقل نسيم مي‌توانست از پس مانده‌يِ لهجه‌ي يزديِ پدرش، هويتِ او را دريابد.
«خودت رو بكش كنار، از سن و سالت خجالت بكش!» «چته آقا، از موي سفيدش خجالت بكش!»
«تو كه چيزي نمي‌دوني خفه شو!»
«درست صحبت كن...»
«چي درست صحبت كنم... هي پشت‌اش را مي‌ماله به من!»
ديگر هيچ صدايي شنيده نمي‌شد. نسيم هيچ چيز نمي‌شنيد. پدر او چه كرده بود؟ چرا از خود دفاع نمي‌كرد؟ چرا نبايد مي‌توانست صندليِ خود را به پدرش تعارف كند، هديه دهد، ببخشد يا ... صداي برخوردِ كفِ دست با صورت. (شَتَلق اصلاً واژه مناسبي براي توصيف اين صدا نيست!) همهمه‌ي مسافران. ترمزِ شديدِ اتوبوس پيش از رسيدن به ايستگاه. درِ مياني اتوبوس باز مي‌شود و سقوطِ مردي بر كفِ خيابان... نسيم آرام به اندازه‌ي يك نگاه سرش را بالا آورد. پيرمردي كه مردِ ميان‌سال نبود، بر زمين افتاده بود. نسيم با آرامش بر صندلي‌اش جابه‌جا شد. به خانه كه رسيد. همه چيز آرام بود. پدرش پيش از او رسيده بود و به ماهي‌هاي كوچكِ آكواريوم غذا مي‌داد. نسيم برخلافي عادت‌اش، به او نزديك شد و گونه‌اش را بوسيد. ردِّ كبودِ يك سيلي، محلِ برخوردِ لبانِ نسيم با صورتِ پيرمرد بود!


(3)
شايد اگر آقاي صافي، آن روز اين‌قدر غمگين نبود، دنبالِ بهانه‌اي نمي‌گشت كه ناسزايي بي‌پاسخ را با سيلي به صورتِ مرد لالِ جبران كند. از بانك بيرون آمده بود در حالي كه چِكي سه ميليون و هفت صد هزار توماني را گم كرده بود. كنارِ خيابان بي‌هدف به راه افتاده بود. اي كاش مي‌توانست، (هر چند مي‌دانست بي‌فايده است) در بانك بخوابد، شايد با تلاشي بي‌وقفه تا صبح مي‌توانست، عامل بد نامي‌اش را (او بسيار خوشنام بود) پيدا كند. در اين انديشه‌ي بي‌حاصل، (دقّت كنيد!) ناگهان جواني هفده ساله با موتوري كه خلافِ جهتِ همه‌ي ماشين‌ها مي‌رانَد، از كنارِ او بگذرد (در پياده‌رو) و به او بگويد «برو كنار، مادر قحبه!»
آقاي صافي، به يادِ مادرش افتاد. هر بار، اگر به مشكلي برنمي‌خورد، مي‌دانست اگر مادرش براي او دعا كند، همه چيز روبه‌راه مي‌شود و حالا درست زماني كه هفده روز از زمانِ رفتنِ مادرش مي‌گذشت (دل‌اش نمي‌آمد كه بگويد مرده!) يك نفر به او نه، به مادرش ناسزا گفته بود. و اكنون او در اتوبوسِ شلوغ ايستاده بود كه برخلافِ جهتِ خانه‌اش از مسيرِ ويژه مي‌گذشت. و مردِ ميان‌سالي در كنارِ او ايستاده بود كه با لال بازي تلاش مي‌كرد دخترِ جوان و محجوبي را كه شرمگين در صندلي‌اش فرو رفته بود متوجّه‌ي خود كند. آقاي صافي شك نداشت كه اگر كسي در اين دنيا لايقِ شنيدنِ ناسزاي "مادر قحبه" است، همين مرد است. چند بار خود را حايِلِ نگاهِ هيزِ مرد كرد ولي مگر او وِل كن بود. (شايد اصلاً چك را همين مرد از بانك ربوده بود) با پُر رويي، چشم و ابرو بالا مي‌انداخت. و بي‌پروا و با شهوت به دخترِ محجبه‌ي تنها لبخند مي‌زد و اشاره مي‌فرستاد (چقدر خوب است كه زنان در اتوبوس بدون مردان هستند!) آقاي صافي به يادِ مادرش افتاد. بايد انتقامِ مادرِ از دست رفته‌اش (مرده) را مي‌گرفت. اگر مي‌گفت... يا نمي‌گفت ... يا ... هر چه مي‌گفت. مرد (كه نيّتِ پليدش را پسِ چهره‌ي مهربان پنهان كرده بود) انكار مي‌كرد. پس، يك راهِ نبوغ‌آميز به يادش آمد (خاطره‌ اي دور از كودكي‌اش، ناسزا گفتن به مردي گُه، در سال‌هايي كه اتوبوس‌ها مرزِ جنسي نداشتند). هيچ‌كس باور نكرد كه مردِ ميان‌سال پشت‌اش را به آقاي صافي ماليده باشد (آقاي صافي شرافت‌اش اجازه نمي‌داد ادعاي مادرش را تكرار كند)، و بيش از همه پيرمرد آن‌قدر گيج شده بود كه حتي نتوانست يك كلمه هم بگويد. اتوبوس ايستاد، در ميانِ دو ايست‌گاه، و مردي ميان‌سال كه عاشقِ غذا دادن به ماهي‌هاي كوچكِ آكواريوم‌اش بود، بر آسفالت سقوط كرد.


(4)
داروهاي خواهرش را (پس از رفتن به هفت داروخانه) پيدا كرده بود و با شتاب، سوار بر موتورِ وسپاي پدرِ شهيدش به طرفِ خانه مي‌راند. از بيست و سه متري به طرف راست مي‌پيچيد، مردِ مست، تلو تلو خوران به سمتِ راستِ پياده‌رو مي‌آمد و اگر به چپ مي‌رفت، مرد مست سَر از كناره‌ي چپ پياده‌رو درمي‌آورد. بوق زنان، خواست مرد را متوجه خود كند ولي مرد انگار در اين عالم نبود. اي‌كاش مليحه مريض نبود تا او مي‌توانست چنان سيليِ محكمي به صورتِ مرد بزند كه مستي از سرش بپرد. در دو سه قدمي مرد، نزديك بود تعادلِ موتور را از دست بدهد.
«برو كنار، مادر قحبه»
گفت و از كنارِ مرد كه بالاخره ثابت ايستاده بود گذشت. مليحه را به بيمارستان برده بودند. قرص‌هاي زير زباني ديگر بي‌فايده بود. به بيمارستان هم، وقتي رسيد كه مليحه رفته بود (مرده بود). پزشكِ اورژانس به مادرش گفته بود (اكنون سه ماه و پنج روز از آن شب گذشته بود) اگر پنج روز زودتر مليحه را رسانده بودند، شايد اميدي بود. او مست بود. مستِ مست و فكر مي‌كرد اگر آن مادر قحبه راهِ او را سدّ نكرده بود، شايد او به همه‌ي داروخانه‌ها (هنوز هم) سَر مي‌كشيد و قرص مي‌خريد. (مليحه دل‌ام برات تنگ شده! براي كفِ سفيدِ گوشه‌ي لب‌هاي سرخ‌ات وقتي گونه‌هاي‌ات از تشنج كبودِ كبود مي‌شد!)


(5)
خُرده ناني را (سه برابر وزن‌اش) بر دوش مي‌كشيد. همه‌ي نشانه‌ها را به درستي پشت سرگذاشته بود و مطمئن بود هيچ شبي، چنين توده‌ي بزرگِ قهوه‌اي رنگي را نديده است. سرش را بلند كرد. توده‌ي قهوه‌اي رنگ، مردي بود كه ميانِ خيابان نشسته بود و انگار قصد نداشت از جاي‌اش برخيزد. فكر كرد آدم‌ها عجيب‌ترين حيواناتي هستند كه خدا آفريده است! مرد برخاست و خاكِ نشسته بر پشتِ شلوارِ قهوه‌اي رنگ‌اش را تكاند. كليدِ‌ خانه از جيب‌اش بر زمين افتاده بود و مورچه آرزو كرد كه اي كاش مي‌توانست اين را به او بفهماند (مي‌دانست كه نمي‌تواند) براي اين كه عرق‌اش بيش از اين خشك نشود، خرده‌نان را بر دوش گرفت و به راه افتاد، به طرفِ لانه‌اش، درست پشتِ جايي كه كليد افتاده بود. (خوشبختانه مرد ميان‌سال متوجّه كليدِ افتاده شد) تازه درد را بر گونه‌اش احساس كرده بود كه خم شد و كليد را برداشت ولي پيش از آن مورچه‌ايي كه از كنار كليد مي‌گذشت را با فشارِ محكمِ انگشتِ شست‌اش بر آسفالتِ خيابان لِه كرد.


(6)
سيگارم را روشن كرده‌ام، ولي هنوز نمي‌دانم از چه بايد بنويسم... .


(7)
گفتند: «شما را به فال بد گرفته‌ايم، اگر (از خدا) دست برنداريد سنگسارتان خواهيم كرد و از ما عذابِ دردناكي به شما خواهد رسيد.» گفتند: «اگر توجه كنيد شومي از خودِ شماست، چرا كه مردمي اسرافكاريد.»


(8)
وزنِ خدا، مچ دستان‌ام را سنگين مي‌كند و طعم‌اش بر انگشتانِ عريانم مي‌نشيند. (خدا؟!)

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

سينما رز


... یکی از روزهای اردیبهشت ماه بود . ستاره و شمسی شرط بسته بودند که ماهی قرمز حوض عاشق ماهی قهوه ای رنگ شده ! ( نظر شمسی ) و یا نه ، ماهی قرمز اصلا ماهی قهوه ای رنگ را آدم حساب نمی کنه ! ( نظر ستاره ) داوری را به عهده من گذاشتند . هر دو ماهی یادگار سفره هفت سین بودند . مالک ماهی قهوه ای شمسی بود و مالک ماهی قرمز ستاره . شمسی خواهرم بود و ستاره دختر خاله ثریا . با نگاه کارشناسی خبره در تشخیص روابط عاشقانه ماهیان ، خیره شدم به شنای نرم و معصومانه دو ماهی ، جدی و دقیق وسخت گیر! داوری ی سختی بود و وقتی سخت تر شد که هر دو مدعی انگشت شان را پنهانی به لب هایشان نزدیک کردند تا پیامی معنا دار را به من یاد آوری کنند . حرکتی کما بیش یک سان صد البته با دو معنای متضاد . اولی دیده بود که دیروزیک نخ سیگار از بسته سیگارهمای پدرمان کش رفته ام . ( یک اخطار کشنده ! ) و دومی خاطره شیرینی را ، هم زمان با وعده تکرار آن به یادم می آورد . بوسه ای آرتیستی از لب هایی داغ ، سیگار به دست و کلاه حصیری بر سر . درست شبیه همان عکسی که بر سر در سینما رز دیده بودیم ! گفتن این که هر دو ماهی مرد هستند یا هر دو زن ، دردی را دوا نمی کرد که هیچ ، باختی دو جانبه بود . لحظه ی بزرگ و مهم تصمیم گیری بود . واقعیت یا رویا ! برای آخرین بار به دو ماهی نگاه کردم ، مستاصل و پشیمان ، از پذیرفتن مسئولیتی خطیر ! شمسی با لحنی قدرتمند با این احساس که کنترل همه چیز را در دست دارد و شرط را پیشا پیش برده است ، گفت : " بگو دیگه ! "
و من ( غمگین از نبردی نابرابر ، انتخاب مرگ و زندگی ) به آهستگی ، با لحنی بیشتر شبیه التماس تا قضاوت ، زیر لب گفتم : " بیچاره شدی ، بچه .... " (جمله آخر قهرمان همان فیلم خطاب به آدم فروشی که او را لو داده بود !) شمسی شگفت زده پرسید : " چی ؟! " و من با نگاه به ستاره ،وقتی مطمئن شدم او بر سر پیمانی که با کشیدن انگشت بر لبانش با من بست ، وفادارمانده است ، این بار با تلاشی مضاعف در تقلید لحن و حالت قهرمان فیلم ، با شعف و شجاعتی که نمی دانم یک باره از کجا یافته بودم ( نمی توانست همه اش اهدایی ستاره باشد ) ، رو به شمسی خائن ، که قصد لو دادن مرا داشت ، تکرار کردم : " بیچاره شدی بچه ! "
شمسی هم چنان شگفت زده و مات نگاهم می کرد ، در تمام مدتی که نتیجه قضاوتم را این گونه اعلام کردم .
_ " مثل روز روشنه که ماهی قرمز ، عاشق یه ماهی دیگه س ! که این ماهی قهوه ای یه عمرأ نمی تونه جای اونو تو قلب ماهی قرمزه بگیره ! اون ماهی الان تو اقیانوس هند ، صبح تا شب کارش گریه ست و چشم انتظاری .... پا به ماه هم هست ؛ اما بیچاره نه از شوهرش ، از همون نامردی که این ماهی قرمزه را مست کرد و با کلک کشوند توی تور ماهی گیرها ! رنگ اون ماهی نامرد هم قهوه ایه .... رنگ عشق این ماهی قرمزه فیروزه ایه .... بعد از این که ماهی قرمزه افتاد توی تور ، قهوه ایه رفت به دروغ به ماهی فیروزه ایه گفت که با چشمای خودش دیده که ماهی ستاره مرده ! بعد به اون تجاوز کرد و حالا مجبورش کرده هر شب توی کافه ی بندر اقیانوس برقصه و آواز بخونه ! حبس خیلی بد دردیه ، بد تر این که بی گناه هم باشی ! حالا این ماهی بد بخت ، بی خبر از همه جا ، فکر می کنه فیروزه ، نشسته گوشه خونه و برای آزادی اون نماز می خونه وذکر امن یجیب می گه ، هزار تا هزار تا .... غافل از این که خانم تا همین دو هفته پیش هم نمازش رقص عربی بود و ذکرش " قر تو کمرم فراوونه ، نمی دونم کجا بریزم ...." بگذریم ، نگاه کنید به لبای ماهی قرمزه ، می دونید چی می گه ؟! می گه : " مرا دردی است اندر دل ، اگر گویم جهان سوزد ؛ اگر پنهان کنم ترسم ، که مغز استخوان سوزد ! " بمیرم براش .... باز خدا را شکر ماهی شمسی هست که دو کلام باهاش درد دل کنه ! بد بخت ماهی شمسی یه که لاله ! هزار تا درد توی دلشو و زبونش یاری نمی کنه یکی شو بریزه بیرون بلکه دلش آروم بشه ! ای وای از غریبی .... این بدبخت خونه اش قطب جنوبه ! بهش تهمت ناروا زدند از دست برادرهای خر غیرتی اش ، شبونه فرار کرده و بکوب شنا کنون خودشو رسونده به رودخونه جاجرود ... اونجا ناخواسته شاهد قتل یه مامورگمرک به دست قاچاقچی های اسلحه می شه که ای وای .... می دونید اسلحه ها رو برای کی می بردند ، واسه همون ماهی قهوه ای ، رفیق نامرد ماهی ستاره ، اسلحه می خواسته که باهاش اقیانوس هند و با تموم رودخونه هایی که بهش می ریزند زیر سلطه خودش بگیره . آدمکش ها می بینندش و برای این که به پلیس لوشون نده ، زبونش را می برند . قرار بوده بکشنش ، اما کسی که مامور قتلش بوده عاشقش می شه و فراریش می ده ؛ وقتی قاچاقچی ها می فهمند ، اون بنده خدا رو می کشند و ماهی شمسی را هم تعقیب می کنند که بکشنندش ولی نا غافل از این که تور ماهیگیرها زودتر از اونا ماهی قهوه ایه بدشانس ، نمی دونم شاید خوش شانس را اسیر خودش کرده .... بگذریم . زندگی مثل یه قماره ؛ که هیچ کس تا آخرش برنده نیست ! "
و این جمله آخر هم مال همان فیلم بود . ولی این یکی را آدم فروش به قهرمان فیلم می گفت ، تلخ و غمگین و پر کنایه !مردمک های شمسی و ستاره پر از اشک شده بود . آگاهی از سرگذشت غم آلود و پر فراز ونشیب ماهی های سفره هفت سین ، و نگرانی پرهیجان و اضطراب آور مسئولیت آنها به عنوان کسانی که هم اکنون آینده و سرنوشت تعداد زیادی ماهی کوچک رنگانگ از اقیانوس هند تا قطب جنوب ، بستگی به تصمیم آنها دارد باعث شد شرط بندی ، موضوع و نتیجه ی آن را به کلی فراموش کنند .
از میان راههای پیشنهادی ستاره و شمسی معقول ترین شان ، درمان لالی ماهی قهوه ای رنگ در بیمارستان جرجانی و رساندن ماهی قرمز به اقیانوس هند بود . شمسی موضوع سیگار کشیدن مرا فاش نکرد ، ستاره هم به عهد خود وفا کرد .و یکی از روزهای خرداد ماه ، دو ماهی کوچک را خواهرم و دختر خاله ثریا ، پس از ساعت ها مشاوره با رضایت کامل به رودخانه جاجرود سپردند ، چون متقاعد شده بودند آنها همیشه بیش و پیش از هر چیز به آزادی نیاز دارند تا خود فکری به حال سرنوشتشان بکنند ! ( جمله ای دیگر از همان فیلم ؛ این را زندان بان درباره ی قهرمان فیلم و دوست آدم فروشش گفت ! )
غروب ؛ بر سر دو راهی ، ماهی قرمز و ماهی قهوه ای با هم وداع کردند . یکی به سوی اقیانوس ، دیگری به سوی قطب ....
و من و ستاره و شمسی به سوی قصر رویا هایمان سینما رز ....

۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

پیچیده در کاغذ خیالهای رنگی ( شعري از اميربهادر طاهري )


 چگونه این شب
می رسد تا صبح
چگونه این دست
در خلوتگه خیال
درمیان گیسوی تو
می میرد آسوده
جان می سپارد بی ملال
ای دوست
این تن در مسلخ ِ تن محو شد

این سخن اما....
این سخن اما....
ای رفیق این سخن
پیچیده در کاغذ خیالهای رنگی
هدیه ای براي لبخند تو....
هدیه ای براي لبخند دلتنگ تو....

پيامبر ِ ساس ها

( خواهشمندم از انتقال و يا انتشار نوشته هاي وبلاگ خودداري كنيد . ممنونم . )


(1)
شادی ؛ آن چنان که همه می خواهند
و رنج
آن چنان که اکنون از رگهای من ، هم چون خون ، بالا می رود
و یک مراسم آبرومند ِ خاکسپاری
برای آنان که پیش از مرگ مرده اند
و برای آنان که ، گور کنانند ....
رهسپار شو ....


در کتاب مقدس ِ ساس ها
هزار اسطوره و سوره و افسانه به هم آلوده اند
در بارانی ترین رازها ، سخن از نیایش زمین آمده است
آنجا که ابلیس از کهن ترین کوره راههای آفرینش
خود را رساند به اولین ساس ِ مذکر
و .... باقی ماجرا
هنوز عشق آفریده نشده بود و همه شب ،
همه خوابهای خوش می دیدند
نه وسوسه بود ، نه وسواس بود ، نه سیاست ، نه ساس بد
ولی موسیقی بود ، سازهای پر رونق
آرام و پر شور و با وقار
و ساس تنها و ابلیس تنهاتر هر دو عاشق ِ قانون شدند ....
( اما هنوز عشق آفریده نشده بود ! )
برای همین ؛ هر دو با هم ؛ هستی را آفریدند و هستی شد :
ساس ِ مؤنث ....
( اینجای ِ داستان ، نزول ِ آیات متوقف شد و برای یک لحظه موسیقی آغازین ِ قصه شب ، در کاینات پخش شد ! )


مشتاق پرسید : اینی که نوشتی چیه ؟! مثلا شعره !
حادثه مات نگاهش کرد : مگه نیست ؟
مشتاق گفت : معلومه که نیست ؛
حادثه پرسید : پس چیه ؟!
- هر چیزی غیر از شعر
- مثلا چی ؟
مشتاق طفره رفت : بی خیال
- باشه ؛ بی خیال ...
- ناراحت شدی ؟
هر چند برای حادثه عجیب بود ، ولی راست می گفت ، اگر پاسخش این بود که ، نه ! ولی مکثی کرد و گفت : آره ....
مشتاق نپرسید چرا ؟ نگفت ببخشید و نخواست اشتباهش را درست کند . ساکت ماند و زل زد به چشمهای حادثه ، باورش نمی شد ولی درست می دید ؛ پیامبر زیبای کتاب ِ مقدس ساس ها ؛ گریه می کرد!


(2)
حادثه مثل همیشه غمگین در حاشیه خیابان آذر قدم می زد . دو سه باری کلمه خانم را شنید ، ولی توجهی نکرد تا چند لحظه بعد صاحب صدا نفس نفس زنان خود را به او رساند . مردی چهل سال ِ با موهای ِ بلند بور، ریشی کوتاه و عینکی گرد برچشم . حادثه ناچار ایستاد و طوری نگاهش کرد که یعنی : بگو چه کار داری ؟!
مرد نفسی تازه کرد : ماشالله چقدر تند راه می رید !
حادثه او را نمی شناخت ، پرسید : بفرمایید ؟
مرد با لبخندی سخاوتمند گفت : من یه کم حالم جا اومد ، اگه بخواهید می تونیم قدم بزنیم ؟
- نه ، ترجیح می دم کار ِتون را بفرمایید ؟
- باشه ، می گم . می دونی من از شما خوشم اومده می خواستم بیشتر با هم آشنا بشیم .
حادثه قاطعانه و معترض گفت : ببخشید من علاقه ای به این آشنایی ندارم . بعد خواست راه بیفتد و از مرد مزاحم دورشود . ولی دید به این راحتی ها هم نیست . مرد یک لحظه عینکش را برداشت و مردمکهایش ، وای چه رنگ عجیبی داشت ، چیزی شبیه رنگین کمان بود . نجیب و معصوم و راستگو . حادثه سرش را پایین آورد تا مرد تحسین او را در نیابد . و ای وای مرد ، چرا حرف دیگری نمی زد که این بار حادثه مهربانتر شود و حتی شاید تقاضای او را بپذیرد . مرد ساکت ایستاده بود و با پاک کردن بی موقع ِ شیشه عینکش وقت تلف می کرد !
حادثه تاب نیاورد بدون اعتراض ، حتی تلاش کرد کمی هم محترمانه باشد، پرسید : شما منتظر چیزی هستید ؟
لبخند پیشین مرد به چهره اش بازگشت : منتظرم شما راه بیفتید که کنارتون قدم بزنم .
حادثه یک لحظه تصمیم گرفت تندی کند ، مرد داشت با اعتماد به نفس اش ، او را یا لااقل تصمیم اول او را تحقیر می کرد! ولی وقتی دید در حال راه رفتن است و مرد شانه به شانه اش قدم برمی دارد ، در یافت لابد تندی نکرده، یا به اندازه کافی نکرده است!
مرد دویده بود ، نفس زنان خود را به او رسانده بود ، پاسخ منفی او را تحمل کرده بود، ولی حالا که کنار او راه می رفت به طرز کلافه کننده ای ساکت بود . حادثه خیال کرد بهتر است از او شماره تلفنی ، چیزی بگیرد و خود را از این وضعیت خلاص کند . خیالش را پسندید و به مرد نگاه کرد . مرد به مردمک هایش خیره شد و پیش دستی کرد : شما چشمهای خیلی قشنگی دارید ....
حادثه لحظه ای مات شد : مرسی !
به خودش که آمد از حرف مرد خوشش آمده بود و از جواب ِ خودش کلافه بود ، صدای مرد آمد :
- شما تنها زندگی می کنید ؟
حادثه خواست بگوید، چطور مگه ؟! ولی نگفت؛ ایستاد، مکثی کرد، نیرو گرفت و چشم دوخت به پیشانی مرد، که تردید نکند :
- ببین آقا ، بهتره شما اگه دنبال دوست می گردی بری دنبال یکی دیگه ....
- باشه ، می رم ....
- چون من به درد شما نمی خورم !
مرد خندید : من که نپرسیدم چرا ؟
راست می گفت ، او پذیرفته بود ، چانه نزده بود که حادثه برایش دلیل بیاورد !
حادثه بی دلیل تر و احمقانه تر از پیش گفت : خیلی مرسی !
مرد این بار با صدای بلند خندید: ای وای چقدر شیرین تشکرمی کنی !
حادثه دستپاچه شده بود . سرش را بی بهانه به هر طرف می چرخاند مانند کسی که دنبال چیزی می گردد یا منتظر آمدن کسی است .
- حادثه ، واقعا می خوای من برم ؟
چند لحظه ساکت شدن همه چیز و پس از آن صدای حادثه ؛
- اسم منو از کجا می دونی ؟!
- من اسم همه رو می دونم ، یعنی باید بدونم !
حادثه حیران چشم دوخته بود به لبهای مرد ؛ وقتی که گفت :
- آخه من ، خدا هستم !

(3)
- ای کاش می شد !
مشتاق چشم دوخته بود به حادثه و هر لحظه منتظر بود که از اوبشنود، این موضوع داستان ویا حتی شعر ِ تازه اوست! ولی نه تنها این اتفاق نیفتاد ، بلکه حادثه با قاطعیت تاکید کرد : حالا که افتاده !
مشتاق پرسید : حالا این آقای خدا کجاست ؟!
- خونه ی ِ من ....
- من نمی دونم چرا حتی خود زنها هم نمی تونند ، خدا را به شکل یه زن تصور کنند؟!
- من تصور نمی کنم !
- یعنی می خوای من باور کنم خدا همه کاراشو ول کرده ، اومده پیش تو، الان هم منتظر نشسته که تو برگردی و براش شام درست کنی ؟!
- دقیقا ....
مشتاق با کنایه و بد جنسی گفت : فقط مواظب باش همون بلایی که سر ِ مریم اورد ، سر ِ تو نیاره !
- اورده ....
مشتاق حیرتزده ، زیر لب پرسید : تو باهاش خوابیدی ؟!
حادثه سرش را به نشانه تاسف تکان داد : نه هنوز، ان شاالله امشب !
مشتاق تسلیم شده ، تلاش کرد لحنش به اندازه کافی هشدار دهنده باشد: خواهش می کنم حادثه، مواظب باش، بفهم که داری چکارمی کنی !
- می فهمم ؛ هیچ وقت به اندازه الان به درستی کاری که می کنم یقین نداشتم .
- آخه مگه می شه خدا از یه دختر بخواد باهاش بخوابه ؟!
- اون از من نخواسته من ازاون خواستم ....
مشتاق ناباور پرسید : حتما ازش خواستی توی حموم بیاد سراغت ؛ اسم بچه تون را چی می گذارید ؟ حتما مسیح !
- اگه پسر باشه ....
- اگه دختر بود ؟
- هستی !
واژه ای از ته چاه ِ گلوی ِ مشتاق آرام آرام بالا آمد و یک باره به شکل فریاد بیرون جهید : چی ؟!
حادثه با تبسمی آرام پاسخ داد : کدوم جوابم و تکرار کنم ؟
آخرین تیر ترکش ِ مشتاق شلیک شد : آخه تو مگه مذهبی نیستی ؟
حادثه با همان آرامش پیشین پاسخ داد : نه ، من معنوی هستم ! آخه خره کسی که خدا را داره ، مذهب می خواد چه کار ؟!
حادثه این جمله آخر را با لبخند گفت و رفت .
پیش از آن مشتاق، از حادثه خواسته بود؛ بگذارد اوهم خدا را ملاقات کند؛ قرار شد حادثه از خدا اجازه بگیرد و نتیجه را به او خبر دهد !
مشتاق هنوز می توانست از لابلای پرده ی تور لیمویی رنگ پنجره خانه اش حادثه را ببیند که چگونه با گامهای ِ شتابان و مومن از او دور می شود، یک لحظه آرزویی، شبیه آه شد و ازسینه اش بالا آمد:
- ای کاش از حادثه پرسیده بودم خدا چه شکلی است ؟ یا لااقل خدای او چه قیافه ای دارد ؟!
عشق از مرگ قوی تر است ....


(4)
شاید ؛ عشق از مرگ قوی تر باشد ، ولی قطعا از ترس قوی تر نیست ! و مشتاق ترسو ترین آدمی بود که در سرتاسر عالم بود ! اصلا او ترسوترین مخلوق خداوند بود ، در تمام مدتی که از خلق آدم می گذشت ؛ از ازل تا ابد !
مشتاق دیگر آن قدر جوان نبود که بتواند اشتباهاتش را پای تجربه بگذارد ، ضمن آن که اشتباهاتش دیگر آن چنان تکراری شده بود که بلافاصله با مواجه با هر اتفاقی زیر لب می گفت : مشتاق عزیز ، آماده باش که قرار است اشتباه تازه ای بکنی !
آشنایی مشتاق و حادثه نتیجه یک اتفاق بود . مشتاق نویسنده بود . با مجموعه پرواری از داستانهای کوتاه و بلند که همگی نیمه تمام مانده بودند و چاپ نشده ! حادثه ، اما شاعر بود . دختری زیبا با موهای ِ خرمایی رنگ و نرم ، با مردمکهای عسلی رنگ و روشن ، حدود سی سال . ماجرا از این قرار بود که مشتاق در حالی که داشت داستان ِ نیمه تمام دیگری را می نوشت ؛ ناگهان احساس کرد چقدر خوب می شد که او هم عاشق بود ! او هم می توانست مانند تمام نویسندگان تاریخ ادبیات از عشق یک زن الهام بگیرد ؛ داستانهایش را در کنار او و برای او بنویسد ؛ زنی که به او آرامش و اطمینان دهد ، او را بستاید ، درون پیچیده اش را درک کند ، او را بشناسد و بداند همه نوابغ هم چون او با مشکل فقر و درک نشدن در زمان خودشان درگیر بوده اند !
خب ، همین احساس کافی بود که داستان نیمه تمام دیگری به بایگانی او افزوده شود !
مشتاق دست از نوشتن برداشت . سیگاری گیراند و زل زد به سقف ِ خاکستری اتاقش. افکارش مغشوش و غمگین بود و هر چه تلاش کرد نتوانست به نصیحت نویسنده داستان فکر کند که یک نسخه برای همه رنجهای بشری می پیچد و می گوید :
- به داشته هایت بیندیش !
داشته ها و نداشته های مشتاق همه یک طرف ، این که هیچ عشقی در زندگی نداشت یک طرف ! مشتاق چشمانش را بست و تلاش کرد دختری را که سزاوار داشتن معشوقی هم چون او باشد ، تصور کند ! هیچ چهره ای نبود . تلاش کرد دختری را تصور کند که او را حداقل یک بار در زندگی اش دیده باشد ؛ باز هم هیچ کس نبود ! تلاش کرد دختری را تصور کند که درخواست او را برای موضوع مهمی هم چون رابطه عاشقانه، رد نکند ! هیچ تصویری ، از هیچ دختری را نتوانست تصور کند که با توجه به نداشته های فراوان او حاضر باشد، چنان مسؤولیت خطیری را که او از معشوقه اش توقع داشت بپذیرد ! پس تنها یک راه برای او باقی می ماند یا گزینه های موجود را مانند همیشه که دچار این وسوسه می شد، بار دیگر مانند میلیونها بار گذشته دوباره و دوباره بررسی کند ، یا مانند نام یکی دیگر از داستانهای نیمه تمامش ایمان بیاورد به این که ؛ تنهایی باشکوه است !
در این حال نگران کننده و بیش از آن نا امید کننده مشتاق ، ناگهان زنگ ِ در به صدا در آمد . حادثه وارد خانه شد و گفت : می دونید من هیچ کس را ندارم که بهم کمک کنه ، می شه شعرهای ِ منو بخونید و نظرتون رو بهم بگید ؟
- حتما ... ولی شما منو از کجا می شناسید ؟!
- نویسنده ، شما رو به من معرفی کرده ....
مشتاق هنوز گیج بود که دختر ِ مو خرمایی و چشم عسلی گفت :
- حادثه ....
- ها ؟!
- اسم من حادثه ست ....
- مشتاقم ؛ یعنی اسمم مشتاقه !
حادثه خندید :
- چقدر شبیه اسم تون هستید ....


(5)
سیاه مثل ِ سرنوشت ِ تلخی که همه ی آدمها پیش ازمرگ ، فکرمی کنند داشته اند ؛ و طولانی ، مثل تمام لحظه هایی که می خواهید سر دربیاورید چرا کسی که دوستش داشتید، خیلی دوستش داشته اید، بی دلیل ترکتان کرده است ؟!
حادثه شاد و سرحال به خانه آمد، هر چند برایش سخت بود یا خیال می کرد باید سخت باشد ، به مشتاق فهمانده بود احساسی به او ندارد،حداقل احساس ِ عاشقانه ای نسبت به او ندارد ! حالا با راحتی خیال یا وجدان، یا هر دو، می توانست خود را آسان و بی دغدغه در آغوش خدا رها سازد ! چند بار با سرخوشی خدا را صدا زد . خدا در هال خانه و اتاق خواب نبود ؛ حادثه کمی جا خورد ، از آن غروب پاییزی اولین ملاقاتشان که خدا به خانه او آمده بود هیچ گاه از خانه خارج نشده بود . نکته ای که در ابتدا باعث تعجب و تردید ِ حادثه می شد ؛ آخر خدا ، چطور می توانست در حالی که روبروی تلویزیون نشسته است و بعضی اوقات بی ارزش ترین سریال های آن را با لذت تماشا می کند ، هم زمان نظم کاینات را نیز کنترل کند ؟! اما خدا با گفتن آن چه او در نهان به آن می اندیشید ، شک او را بر طرف کرده بود . گمانی ترسناک و مأیوس کننده ، ناگهانی و شتاب آلود از ذهن حادثه گذشت ؛ نکند خدا او را به حال خود رها کرده باشد ؟! به یاد جمله ِ معروف مسیح بر فراز صلیب افتاد : خدایا ، خدایا، چرا مرا رها کردی ؟! نکند خدا با او هم همین کار را کرده باشد ، تا او را به حال و روزی بیندازد که مریم ، مادر مسیح را انداخت ؛ آنجا که از شدت ترس و بدبختی آرزو کرد : ای کاش مرده بودم و پیش از این نامم از صفحه گیتی محو شده بود ! بعد خیلی سریع ماجرای چاه برای یوسف ، آتش برای ابراهیم ، تشنگی و رنج برای هاجر ، ماجرای ذبح اسماعیل ، غربت ِ موسی ، بیماری ایوب ، بلعیده شدن یونس ، سربریده یحیی و .... در یک جمله همه ی همه ی آن چیزهایی که نام بلا بر آن می گذارند ؛ یک باره حادثه را مبتلا کرد !
تا این که به یاد آورد همه جا را گشته ، به جز یک جا را ؛ جایی که اکنون می توانست به وضوح صدای جریان ِ آب را ، از آن جا بشنود .... حادثه چند بار آرام بر در دستشویی کوبید و مؤدبانه نام خدا را بر زبان آورد ؛ پاسخی نیامد . خب ؛ چه باید می کرد ؟! آهسته به در فشار آورد ، در باز بود . صدای آب از حمام می آمد . یک لحظه ناخواسته به یاد گفته ی مشتاق افتاد و آنچه درباره ی محل همخوابگی او و خدا گفته بود .
پیش از آن که در حمام را نیز بگشاید ، حادثه دقیقا سه بار ، عاشقانه و معصومانه نام خدا را به امید ِ پاسخ ، برزبان آورد .
حالا ؛ حادثه میان حمام ایستاده است و آن سوتر ، کنج حمام ، پیکر بی جان خدا در میان خون غوطه ور است . رگ ِ هر دو دست ِ خدا بریده شده و کنار بازوانش تیغی بر کف ِ حمام رها شده است .
همه چیز به راحتی و روشنی نشان می دهد ؛ خدا خودکشی کرده است ! ( نمی دانم می توان خدا را با چنین مرگی ، شهید نامید ؟! )


(6)
مشتاق با دیدن شماره ِ تلفن ِ حادثه گوشی را با شتاب برداشت . حادثه با هق هق و نامفهوم چند کلمه ای را از آن سوی خط به سوی او پرتاب کرد .
مشتاق نگران پرسید : تو رو خدا اروم باش و بگو ببینم چی شده ؟!
و شنید : خدا مرده ! افتاده کف ِ حموم .... تو رو خدا به دادم برس ، نمی دونم چه گهی بخورم !
حادثه از حال رفت ؛ پیش از آن که تلفن را قطع کند ، و پیش از آن که فرصت کند دقیقا به مشتاق بگوید توقع ِ چه کمکی را از او دارد !
مرگ از عشق قوی تر است ....


(7)
مشتاق سراسیمه خود را به خانه ِ حادثه رساند شگفتزده دریافت که در خانه باز است ؛ وارد شد . از پله ها بالا رفت و اندیشید ، لابد حادثه در را با پیش بینی آمدن او باز نگه داشته است . در ِ ورودی نیز باز بود . مشتاق احتیاط کرد و چند بار حادثه را صدا کرد . پاسخی نشنید . نگران شد و با عجله یکراست به طرف حمام رفت .
حمام خالی بود و هیچ اثری از مرگ ومیر در آن دیده نمی شد . مشتاق نمی دانست دقیقا چه حسی باید داشته باشد؟! به هال ِ خانه برگشت و بر زمین نشست :
- حادثه کجاست ؟ نکنه بلایی سر خودش اورده باشه ؟!
شاید چند دقیقه یا چند ساعت ِ بعد ؛ مشتاق گیج و بهت زده ، در تاریکی چشم باز کرد و به یاد آورد کجاست .
حادثه هنوز برنگشته بود . از خودش بدش آمد که چطور توانسته در آن شرایط بخوابد؟!
وقتی مشتاق، چراغ ِ اتاق را روشن کرد و بهت زده دریافت همه ی ِ اشیاء خانه حادثه ، به طرز غیر قابل باور و انکار شبیه اثاث خانه او هستند و دیگر آن که ، همان لباسی را پوشیده که پیش از عزیمت به خانه حادثه بر تن داشته است ؛ به خود گفت :
- مشتاق ، مشتاق ِ بدبخت ، بدجوری قاطی کردی !


(8)
- عشق ، حادثه ای بسیار ساده با پیامدهای بسیار پیچیده است !
این آخرین جمله ای بود که حادثه از خدا شنید . شب بود و آنها آسوده و بی دغدغه کنار ِ هم دراز کشیده بودند .
حادثه عاشقانه پرسید : پیامدهای پیچیده دوست داشتن تو چیه ؟!
از خدا پاسخی شنیده نشد . حادثه پرسش خود را تکرار کرد و منتظر ماند . لحظه ای بعد سرش را از روی سینه ی او ، که بر آن خفته بود بلند کرد تا بتواند با نگاه کردن به چشمانِ خدا ، او را وادار به پاسخ کند . پلک های ِ خدا بسته بود و چنان بسته بود که انگار قرنهاست به خواب ِ خوشی فرو رفته است ! حادثه لبهایش را آرام ، به لبهای ِ خدا نزدیک و با بوسه ای نرم ، آنها را مرطوب کرد .
صبح روز بعد ، پیش از آن که حادثه از خواب برخیزد ، خدا رفته بود ؛ یا همان طور که بعدتر ، حادثه با گیسوان ِ خرمایی ومردمکهای نم دار ِ عسلی اش به مشتاق گفت : - برای همیشه ترک ام کرد !
آه ، چه فریبی در نوای ساز ِ قانون هست که جاودانه اش کرده ؟!


(9)
بلافاصله پس از رفتن حادثه ، مشتاق با نویسنده تماس گرفت و از او برای بیرون بردن شخصیت ِ خدا از داستان تشکر کرد . مشتاق با فروتنی پذیرفت ؛ واقعا لازم نیست به تمهیدات سختی مانند خودکشی فکر کنی ، وقتی خدا را می توان به راحتی از سرنوشت آدمها حذف کرد !
همه حوادث ، ظاهرا همان گونه پیش رفته بود که عاشق ِ ترسوی قصه می خواست . خدا رفته بود بدون آن که آزاری به او برساند ؛ ولی واقعا کدام پیش آمد ِ این زندگی دیوانه وار را می شود پیش بینی کرد ؟!
آری ، خدا رفته بود ولی تنها نه ! او حادثه را هم با خود برده بود !
مشتاق دیگر نمی توانست حادثه را ببیند ؛ حتی در خیالش ....


(10)
داستان دیگری بی آن که پایان یابد ، به انتهای محتوم خود نزدیک می شود و کاری از دست مشتاق برنمی آید به جز حسرت ، از سرنوشتی ناتمام !
به یاد شعری افتاد که حادثه سروده بود و نام آن را پیامبر ِ ساس ها گذاشته بود .
نمی توانست درک کند ؛ چرا این نام ؟!



۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

عميق و طولاني با عشق ....



کرم خاکی کوچولو ، عاشق خدا شده بود ! خیلی عاشق خدا شده بود ....
تمام شب قبل و شب قبل تر و سی و هشت شب قبل ترش را بیدار مانده بود که خواب خدا را ببینه ؛ ولی حالا که باز هم صبح شده بود، خسته ترین کرم خاکی عالم ، که حالا خسته ترین عاشق عالم هم بود ؛ دیگه نمی توانست سینه خیز خودش را بکشه توی لانه اش ؛ حتی نتوانست تن نرم اش را بکشه زیر سنگ سخت بزرگی که خیلی خیلی نزدیک اش بود . تنها کاری که توانست بکنه این بود که جوجه گنجشک گرسنه ای را که از لانه اش پایین افتاده بود با یک فریاد بلند متوجه خودش بکنه !
بقیه ماجرا ، نگاه پر از عشق و اشتیاق کرم کوچولو بود ، که هم چنان بیدار بیدار چشم دوخته بود به آسمان و بعدش به نوک خوشگل و خوشحال گنجشک کوچولو ؛ که بدون تلاش و گشتن داشت سیر می شد !
آخ که چقدرعالیه ! یک خواب عمیق و طولانی ، با عشق ....

۱۳۸۹ مرداد ۲, شنبه

بخوان !


 امشب
در کرانه شرقی آسمان دل ام
غوغاست ....
جبرئیل فرود می آید و غمگین ترین آیه ها را برای من
نازل می کند و می گوید :
" بخوان ! "
آه می کشم وبا تنها ترین تعبیر خواب ها
امشب
آه می کشم ....

مادرم مهربان می آید
نگران روزهای من است !
به سن دست های اش زل می زنم
تاریخ رنج تحمل من است .
دلداری اش می دهم
می گویم :
- هنوز بیدارم و همه چیز را به یاد می آورم !
به یاد می آورم
دل نشین و سر مست
یکی از همین روز ها یا شب ها
همه چیز تمام می شود !
همه چیز همان گونه که آغار شد
یک باره و بی خبر تمام می شود !
و زمانی می رسد از راه که همه
برای به یاد آوردن چهره ام
آلبوم های پوسیده اشان را تورق کنند !
مادرم مهربان آه می کشد .

" بخوان ! "
جبرئیل غمگین می گوید .
و من تسلیم
صدای فرشته مرگ را در آوای اش می شناسم ....

باید سکوت کنم
باید یاد بگیرم سکوت کنم !



۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

به ياد بياور ....


به ياد بياور
- با هر غروب و طلوع -
از هزار قبيله تقدير
تنها يكي باقي مانده است
رها شده در ديار ِ هراس آباد
سرزمين موروثي وحشت
سرداراني مغلوب ولشكري وامانده
از بي بارترين نبرد ِ جغدان
كيفر ِ كفر ِ تاريخ ِ ترديد
( خورشيد هنوز در حوزه هاي ِ جيغ
به دور ِ زمين ِ بي نهايت صاف
صاف مي چرخد ! )


به ياد بياور
- با هر غروب و طلوع -
هم اكنون يكي را
ميان ديوارهاي سنگي بي روزن
سينه اش را مي شكافند
ترس از شيارهاي كف ِ دستان اش بالا مي رود و
مي رسد به مردمكهايش
و خون
اقيانوسي از خون
شتك مي زند بر پوتين هاي سياه ِ مشتي بي نام ....


به ياد بياور
َ- با هر غروب و طلوع -
تنهايي
تنهايي
و باز تنهايي ....



۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

عشق ِ تو نمي ميرد ....

( خواهش مي كنم از انتقال و يا انتشار ِمطالب وبلاگ خودداري كنيد . ممنونم . )


... عشق تو نمی ميرد !


( ازدواج )


ترکان ، دختر ِ منیر خانم چند روزی بود که آمده بود خانه آقا حسام . همه همسایه ها رفته بودند توی جلد ِ پروانه زن ِ حسام که چرا دختر جوان را راه داده به خانه اش ، بر دل ِ شوهر ِ جوانش !
پروانه هشت ماهه حامله بود . به همه می گفت خودش از منیر خانم خواسته ، بگذاره این ماه ِ آخری ، ترکان بیاد پیش او تا کمک حالش باشد ! حسام از او خواسته بود که این را به همه بگوید و او مهربان و مومنانه ، چنان معصومانه این گفته را بارها و بارها تکرار کرد که در آخر خودش هم باور کرده بود ، بودن ترکان ، در خانه اش لطفی خود خواسته است .
پروانه دختر ِ تحصیل کرده ای بود و به قول حسام ، باید فرقی با سایر زنان همسایه می کرد که بیشترشان حتی بلد نبودند امضا کنند ! پروانه دیپلم داشت ، و آشنایی اش با حسام همِ به همین دلیل بود . حسام دانشجو بود و مستأجر طبقه دوم ِ خانه شان ؛جایی که برای پروانه هنوز هم بهترین جای دنیا محسوب می شد . دختر جوان به اصرار مادرش ، که همیشه در حال ِ کشیدن ِ نقشه های پنهانی برای شوهر دادن او بود ، مجبور شد وانمود کند در درس ِ ادبیات دچار ِ چنان مشکل ِ بزرگی است که هر آن امکان دارد از مدرسه به همین دلیل اخراجش کنند ! برای پروانه این کار ، که در ابتدا مشکل ترین کار دنیا بود ، به دلیل این که شاگرد اول کلاس بود ، رفته رفته به دلپذیرترین کار روزانه اش بدل شد . ای وای ، هفته ای دوبار، بودن با کسی که دوستش داری و بعد تبدیل شدن این دو بار به هر روز . حتی هنوز هم اندیشیدن به آن روزها و شبها برای پروانه ، مثل ِ یک خواب شیرین یا رويای دم ِ صبح بود !
در خانه ای که مهمترین گفتگوی ِ روزانه ساکنان اش درباره ی ِ مشتری های ماست بندی مرد ِ خانه بود ، رفتن و نشستن و گوش کردن به حرفهای ِ جوانی که می گفت و می گفت و می گفت و هیچ کاری به این نداشت که دختر چشم و گوش بسته ماست بند محل یک کلمه از حرفهایش را هم نمی فهمد ! در واقع ، تنها چیزی که در این مدت پروانه دستگیرش شد این بود که باید به پدر زحمتکش اش افتخار کند زیرا در جهان داشت اتفاقاتی می افتاد که حکومت، دیر یا زود به دست ِ ماست بندان جهان می افتاد !
حسام شش ماه بعد از اولین جلسه رسیدگی به وضعیت بحرانی درس ِ ادبیات ِ پروانه ، باز هم به نظر دختر ِ عاشق شده صاحب خانه اش، ناگهانی پرسید : می دونی زندگی کردن با آدمی مثل ِ من چقدر سخته ؟
پروانه نمی دانست ولی پاسخی را داد که گمان کرده بود معلم اش دوست دارد بشنود .
گفت : هر چی شما بگید ...!
حسام خندیده بود . همان طور که هر کسی از شنیدن ِ پاسخ ِ نابجا ولی خوشایند می خندد .
خلاصه تحصیل ادبیات ِ موهوم، ارتجاعی و امپریالیستی حداقل ثمره اش
برای استاد و شاگرد ، ازدواج بود !
و حالا ، پیش از ورود بچه به زندگی دونفره آنها ، ترکان آمده بود . دختری که او به دروغ به همه گفته بود دختر ِ منیر خانم ، یکی از همسایه های محله قبلی اشان است ! حسام از او خواسته بود این را بگوید و او وفادارانه همان کاری را کرده بود که هرعاشق دیگری می کند ؛ گوش سپردن به فرامین معشوق !


( اتفاق )


پدر و مادر ِ پروانه که آمدند ، ترکان مثل ِ تمام زمان های دیگری که احساس می کرد پروانه دوست دارد با حسام تنها باشد ، به بهانه ای از اتاق بیرون رفت . مادر پروانه با نگرانی ، هشدار دهنده و نجوا گون ، به پروانه گفت : می داند همسایه ها به او چه گفته اند ؟!
پروانه شانه هایش را بالا برد ، به نشانه بی اهیتی موضوع . مادر اما دست بردار نبود .
ادامه داد : به من می گن چرا نمی یایی کمک دخترت ، تا دایه ها براش دلسوزی نکنند !
پروانه محکم گفت : من کمک نمی خوام !
مادر محکم تر گفت : پس این دختره اینجا چکار می کنه ؟!
پروانه جواب آماده اش را تحویل داد : یعنی غیر از ترکان ، کمک دیگه ای لازم ندارم !
مادر دلخور شد : خودم می یام کمکت این دختره را رد کن بره !
پدر که تا کنون ساکت بود به پشتیبانی مادر وارد معرکه شد : اصلا این دختره یه دفعه از کجا سر و کله اش پیدا شد ؟!
این بار پروانه دلخور شد : ترکان دوست ِ مدرسه منه !
مادر بلافاصله گفت : این دوست مدرسه تا حالا کجا بود ؟
پدر ادامه داد : مگه خودش خونه زندگی نداره ؟!
پروانه جواب آماده اش را دوباره تحویل داد : یکی دو سال شهرستان بودند . همه خانواده اش توی زلزله طبس مردند . خودش هم دانشجوئه! دانشگاهها که دوباره باز بشه دوباره برمی گرده خوابگاه .
مادر گفت : اومدیم و دانشگاهها حالا حالاها باز نشد ؟
پدر با اطمینان ادامه داد : حالا حالا هم باز نمی شه ! دیشب حاجی دباغ گفت دانشگاهها را واسه این بستند که شده بود شهرنو !
مادربا تعجب و پروانه با خشم ، هم زمان به چشمان او نگاه کردند . پدر هر چند به نظر پشیمان نمی آمد ، ولی سرش را پائین انداخت .
مادر برای عوض کردن موضوع پرسید : حالا شوهرت کجاست ؟
پروانه با طعنه ، رو به پدرش گفت : از وقتی شهرنوها بسته شده بی کار شده ، داره دنبال کار می گرده !
پیرمرد ِ ماست بند با چشم غره ای به پروانه خیره شد .
مادر بی توجه به نبردی که در حال شروع بود ، باز پرسید : پس خرج ِ سه نفرو از کجا میاره می ده !
پروانه گفت : ترکان که خرجی نداره !
مادر پرسید : خودتون چی ؟
- هر چی کتاب داشت ، فروخت . الان هم میره جلوی دانشگاه کتاب خرید و فروش می کنه .
مادر ملتمسانه به شوهرش نگاه کرد .
پدر زیر لب، بدون آنکه به پروانه نگاه کند ، پیشنهاد داد : اگه خواست می تونه بیاد پیش خودم وایسه ، اگه هم نخواست به هر کدوم از کاسبهای محل که روبندازم ، رومو زمین نمی ندازند !
مادر مهربان و ذوق زده به پروانه چشم دوخت .
پروانه لحظه ای مکث کرد سپس رنجیده و غم آلود زمزمه کرد : می ترسم بیاد ماست بندی تون را نجس کنه !
پدر خشمگین از جا برخاست و با تحکم به مادر گفت : دیدی گفتم نذار من سبک بشم !
مادر میانجی گرانه گفت : چیزی که نگفت حاجی ؟
پدر با صدایی که تلاش می کرد فریاد نشود ، گفت : صد بار بهت گفتم من توی ِ دین این پسره شک دارم ! این معلوم نیست گبره ، بابی یه ، بهائی یه ! به خرجت نرفت . گفتم خودم دیدم تو ماه رمضون سیگار می کشه، نگفتم ؟! هر چی گفتم یه بهونه یی آوردی ! حالا تحویل بگیر ... اینم از دخترت ! چرا جرأت نکردی چیزی که گفتم ازش بپرس ، بپرسی ؟! ها ....
مادر مستأصل گفت : باشه می پرسم ازش ، هنوز که از اینجا بیرون نرفتیم ، تو فقط هوار نکش ، همه همسایه هاشو بریزی اینجا ....
پروانه شگفت زده به مادرش خیره شد . می خواست زودتر بداند به چه پرسش جدیدی باید پاسخ دهد . کمی هم ترسیده بود که نکند از محدوده پاسخ هایی که بارها با حسام مرور کرده بود فراتر باشد .
مادر آرام پرسید : دختره نماز می خونه ؟
پروانه جاخورده گفت : آره !
پدر بی حوصله مداخله کرد ؛ و خود سوال اصلی را پرسید : به جون بچه ای که چشم انتظارشی قسم بخور ، این دختره سیاسی نیست ؟
پروانه بلافاصله و بی اراده گفت : نیست !
ماست بند اصرار کرد : قسم بخور ؟
مادر احساس خطر کرد : میگه نیست دیگه ... چرا گیر دادی ؟!
پروانه احساس کرد ، نوزاد نزائیده در شکم اش تکان می خورد . احساس کرد که انگار ، او نیز در این نبرد ِ ناخوشآیند ، تلاش می کند نظر خودش را به دیگران برساند ؛ مگر نه این که پای جان او نیز به میان آمده بود .
پروانه فروریخته و دربند تنها به یک کار با جدیت ادامه می داد ؛ متنفر شدن ِ فزاینده و لحظه به لحظه از موقعیتی که در آن گرفتار شده بود . زیر لب گفت : چرا حسام نمی یاد ؟!
اگر حسام می آمد از او می پرسید : اگه منو به جون ِ بچه مون قسم دادند چی باید بگم ؟!
تلاش کرد پاسخ حسام را حدس بزند ، که صدای ِ مادرش را شنید که معترض و نالان بر سر پیرمرد فریاد می زد : حالا راضی شدی ؟! کشتی اش که ؟! خوشت باشه ؟!
مادر سر ِ پروانه را بر شانه گرفته بود و ترکان که پس از شنیدن ِ سروصدا وارد اتاق شده بود ، آرام آرام شانه های ِ میزبان ِ از حال رفته اش را می مالید .
مرد ِ ماست بند تلاش می کرد نگرانی اش را پنهان کند ولی وقتی پروانه چشم باز کرد و لحظه ای معصومانه به او نگاه کرد و نالید : بابا بچه مو کشتی ؟! بابا ، تو راضی به مرگ بچه منی ؟!
ناگهان پیرمرد ویران شد . بر زمین نشست و هق هق تلخی را آغاز کرد.
پیرمرد می گریست و بریده بریده می گفت : من بمیرم اگه به بد دخترم راضی باشم ! من بمیرمو نشنوم دخترم این حرفا را به من می زنه ! بابا به خدا حاجی دباغ می گه ؛ هر کی به سیاسی ها پناه بده از شمر بدتره ، از قاتل ِ امام زمان بدتره ! بابا من نگران ِ نونی هستم که شوهرت می خواد توی سفره تو و اون طفل ِ بی گناه بگذاره !
ترکان لیوان ِ آب قند را صبورانه و مهربان تا نزدیکی دستان ِ لرزان پیرمرد که بر پیشانی اش چسبیده بود بالا آورد و اطمینان بخش ولی زیر لب گفت : حاج آقا مطمئن باشید من سیاسی نیستم .
پروانه نمی دانست لحن ِ مهربان ِ ترکان یا خوش باوری پیرمرد ، پایان دهنده اتفاق ِ تلخ ِ عصر ِ چهارشنبه پانزدهم مهر بود . هر چه بود او از این که به جان بچه اش قسم نخورده بود ، خیلی راضی بود . مثل تمام کسانی که حسام می گفت زیر شکنجه ها هیچ نمی گویند ؛ و از این نگفتن ها همیشه راضی اند !
برای اولین بار ، پروانه یکی از حرفهای ِ حسام را تجربه کرده بود . یکی از مهمترین هایش را ....


( سيانور )


دو روز و سه شب بود که از حسام هیچ خبری نداشت . هزار ساعت بود که شوهرش را ، عشق اش را ندیده بود .
یک نفر با چادر و روی گرفته آمده بود دم ِ در ِ خانه ، و وقتی وارد اتاق شده بود و پرده ها را کشیده بود ؛ پروانه فهمیده بود ، مرد است !
مرد ِ چادری به پروانه گفته بود از طرف ِ حسام آمده است و از او خواسته بود هر چه حسام در آشپزخانه دارد به او بدهد که با خودش ببرد !
پروانه حیران گفته بود ، حسام هیچ چیز در آشپزخانه ندارد !
مرد خود به آشپزخانه رفته بود و کاشی ششم از طرف ِ پنجره را از جا در آورده بود .
و تازه پروانه دانست حسام خیلی چیزها داشته که او بی خبر بوده !
مرد از پروانه خواست که اگر پس از او ، کس دیگری به سراغش آمد و خود را دوست حسام معرفی کرد ، یقین بداند دروغگو است .
مرد چادرش را به سر کرد و بار دیگر آماده رفتن شد ، اما این بار با دست ِ پر .
پروانه که در تمام این مدت در سکوت به حرکات ِ مرد چشم دوخته بود ، دیگر بیش از این تاب نیاورد و پرسید : حسام کجاست ؟
مرد با لبخند ِ معناداری گفت : نمی دونم ... اگه هم می دونستم به شما نمی گفتم . می دونید که چرا ؟
پروانه نمی دانست ولی در این مدت به خوبی یاد گرفته بود نپرسد که، چرا ؟!
شتابزدگی حرکات مرد ، پروانه را هم به تب و تاب انداخت .
پرسید : کی برمی گرده خونه ؟
و مرد چنان از پرسش او شگفتزده شد ، که بی اختیار پرسید : کی ؟!
پروانه فهمید سئوالش درباره حسام ابلهانه بوده است ، زیر لب پاسخ داد : ترکان !
و ادامه داد : آخه اون هم پری شب رفت و دیگه برنگشت !
مرد ایستاد . آن چنان ایستاد که معمولا مجسمه ها می ایستند ، و وقتی حرکت کرد که بغض اش را فرو برده بود . انگار دیگر عجله ای نداشت، برای هیچ کاری عجله ای نداشت . کوله بارش را بر زمین گذاشت و به طرف ِ پروانه برگشت و گفت : ببخشید ، من باید خیلی از شما تشکر می کردم .
پروانه خواست بپرسد ، چرا ؟! ، ترسید ابلهانه باشد .
مرد گفت : می دونید چرا ؟
پروانه پرسشگرانه نگاهش کرد .
مرد ادامه داد : برای تمام ِ زحمت هایی که برای نرگس کشیدید ....
پروانه هم چنان مات بود .
_ حالا دیگه مهم نیست اسم ِ واقعی اش را بدونید ، اسم واقعی ترکان ، نرگس بود . قرار گذاشته بودیم فردای پیروزی انقلاب با هم ازدواج کنیم ! ولی خب .... نشد !
پروانه مبهوت به مردی نگاه می کرد که باز شبیه مجسمه شده بود ، تا کسی متوجه بغض اش نشود .
_ خیلی از محبت های شما حرف می زد و حسابی از دردسرهایی که برای شما درست کرده بود شرمنده بود !
پروانه زمزمه کرد : خیلی دلم براش تنگ شده ... بهش بگید این طوری می خواست برای بچه من بافتنی ببافه ؟...الان کجاست ؟
پروانه نمی دانست کدام یک از گفته هایش باعث شد ، مردمک های ِ عسلی مجسمه سنگی ، مثل برف آب شود !
مرد چند نفس ِ عمیق پیاپی کشید تا از آب شدن بیشتر درونش جلوگیری کند و در برابر چشم ِ زن ِ باردار که لابد یکی از میلیونها خلق ِ در زنجیری بود که هیچ امیدی جز او و همرزمانش نداشتند ، فرو نریزد !
_ همیشه اتفاقات بد بیش از آن تصوری است که ما از بدی داریم !
مرد گفت ، با بغض . و دوباره کوله بارش را برداشت که برود .
ولی پروانه ول کن نبود . انگار یک بار در عمرش خواسته بود ، سئوالاتش را در برابر جملاتی که معنایش را نمی فهمد ، رها نکند !
آن هم در برابر مردی که با چادر آمده بود و قرار بود پس از آن دیگر نیاید ؛ نه او ، نه هیچ کس دیگر !
بار دیگر پرسید ، آن گونه که باید به آن پاسخی صریح داد ؛ دقیقا همان گونه که پرسیده شده اند .
_ ترکان کجاست ؟
_ نرگس ....
_ حالش خوبه ؟
_ آره ....
_ کجاست ؟!
_ جایی که دیگه لازم نیست از هیچ کس و هیچ چیز بترسه ! رها شد از همه چیز ....
پروانه لحظه به لحظه بیشتر در می یافت ، انگار جنس ِ مجسمه مرد ِ سنگی از برف بوده است ! گونه های ِ مرد خیس ِ خیس شده بود !
پروانه تب آلود پرسید : زنده است ؟
مرد انگشتان ِ مصمم اش را بر قلبش گذاشت و گفت : آره ....
چقدر انگشتانش شبیه انگشتان حسام شده بود . و وقتی به شکم ِ بر آمده پروانه اشاره کرد و با لبخندی مومنانه ادامه داد : اونجا ....
پروانه شک نداشت پس از هزار ساعت ، حسام را بار دیگر دیده است !
فقط توانست یک سئوال دیگر بپرسد ، با تمام توانش پرسید :
_ چرا ؟! چطور ؟!
مرد برفی ، بار دیگر چادر به سر به کوچه زد ، ولی پیش از آن گفته بود : با سیانور .... مثل این که یکی از کاسب های محل لوش داده ....
این بار با این که پروانه معنای سیانور را هم نمی دانست ؛ پیش خود فکر کرد : اگه می دانستم هم ، به خودم نمی گفتم !







۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

آه ....

شب می رسد از راه
و همه ی دست ها سوگوار می شوند!
واژه های هراس می چکد از گلوی ماه
و همه ، برای " آه " کشیدن مدام
بهانه می گیرند !


_" کمی از طعم گیسوانت به من بده !


"می گریزم ، خسته
بی مقصد
و همه ی پاره های تن ام را
گم می کنم
در پیچ جاده های بی مرز
تباه می شوم
و سرد
و هیچ دستی خاکستر پیکر سوخته ام را
به سوی آسمان
رها نمی کند ....
و " آه " می کشم و آه !


_ " کمی از سبزی چشمانت به من بده ! "


کابوس
کابوس مرگ مردمک هایم
رویاهای حقیر زاییده سیگار
جستجوی بهشت در فنجان پر ترک قهوه
و یاد آوری تو
در برگ های زرد شده تقویم دیواری
شجاعت مثله شده !


سیاه و سیاه و سیاه
یک روز باید
پیش از فرارسیدن واپسین روز
رگ های تیره ام را به تیغ بسپارم !
و در رخوت مچاله شدن لحظه های بیهوده
به تمام پیاده رو های مشجر مردمان خوشبخت
دهن کجی کنم !


وبه همه مگس های شیک پوش
بال های شیشه ای یم را نشان دهم
و آنگاه
در سکوت و سقوطی موازی
تا کهکشان صلابت تو عروج کنم
و هیچ نگویم
و هیچ نپرسم
و هیچ نخواهم
و هیچ نباشم


و هیچ هیچ
سرشار از هیچی مقدس
با هیچ بودن تو
یکی شوم !
معمار لحظه های دل واپسی و خواب ....


_ " کمی از بغض نقره ایت به من بده ! "


چه طعنه غریبی است زندگی ....
شانه هایت را به من بده ای دوست
نشانه هایت را به من بده ای یار
برای یافتن تو
از هزار توی هزاره ها گذشته ام
هزار بار مرده ام
هزار بار سوخته ام
و هزار شب
دست های سوگوارم را
به سوی خیالت
سپرده ام به نیایش ....
کابوس دیدن شب در شب
سرد و سیاه
پیراهن پوسیدگی بر پیکر پاره پاره
و اندوه


اندوه
اندوه ....
آه


_ " کمی از شراب شهادتت به من بده ! "


آه


_ " کمی از خودم به من بده ! "


آه ....

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

گريز

از آرامگاه دستان ِ تو مي گريزم
از خاموشي و سپاس
از گردن آويز ِ سياه ِ بر خواب هاي ِ آلوده
و تقدس ِ فيروزه اي اشك هاي ِ مرده ( براي ِ سوگ ِ آدم هاي نديده .... )


از آرامگاه ِ بازوان تو مي گريزم
از نيايش هاي ِ شبانه
ذكرهاي ِ بيهوده
و يادآوري هرچه تو بخواهي آن مي شود


از آرامگاه ِ بتكده تو مي گريزم
از شرم ابدي براي گناه نكرده
از كابوس ِ مرگ ِ دم به دم
و از نبردي كه پيروزش نه تو بودي و نه من


از تو مي گريزم
از من مي گريزم
از همه مي گريزم
و از اين فريب كه اينك
نوزادان ِ كهنسال ِ كهكشان ام را
واداشته است
تيغ بر گلوي ِ خود بگذارند
و از لذت ِ بي باكانه مردن
قهقهه پيروزي سر دهند ....


از كلمات خونين ِ تو مي گريزم
از وعده هاي ِ دروغين
از برج و باروي ِ خيالي
و از روز واپسين ِ داوري ....


از آرامگاه ِ آغوش ِ وحشت از تو مي گريزم
و عاشقانه ها را پاس مي دارم

و تو
آرام آرام بازمي گردي 
به شب بوها و شب هايم
با نور ِ آبگينه و نواي ِ نقره اي بخشش

و تو
آرام آرام
از آرامگاه ِ خشم مي گريزي

و من
با بوسه هاي ِ ملايم تو
نم نم ِ باران
آرام مي گيرم ...!

۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

كلام ... ( شعري از امير بهادر طاهري )

این کلامِ ِ بی مقدار
در کنج نفس هایم
چنان آرام خوابیده است
که انگار ،
مرگ بیهودگی ها را
با مردمكهاي این تن ِ نحيف
در چشمان ِباهوده ي ِ مرگ
دیده است !

اين كلام ِ بي مقدار ....

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

قرباني

تیغ حریر شد !
تنها خدا می دانست
دستان ِ ابراهیم
خاکستر شد ،
تا اسماعیل
ازآتش بگذرد ....

بي بي زروان

واژه های بی اساس
تباهی از شکاف پلکهایت عبور کرد
و اکنون آماسیده بر مردمکهای نم دارت
و بحران اشک ؛ شتک زده بر گونه های لرزانت
و شک از میان انگشتان بریده ات
بر قبای پاپیروس ِ گمشده ی اساطیر
شکوه گمشده ای را باز می جوید :
- " واژه های بی اساس ؛ هجاهای بی مقدار …! "
بی بی زروان
جوانتر از همیشه
نشسته بر سر ِ آرامگاه من
- :" همیشه می ترسی ؟! همیشه می ترسی ؟! "
- : " خسته ام بی بی ، خسته ام خیلی ...! "
( تا گرمای ته مانده فنجان چای ات سر ِزبانت هست ، سیگار دیگری بگیران ! )
واژه های مرتد ؛واژه های بی اساس
چشمانم را می بندم
می بندم و باز می گشایم
و شرمگین خیره می شوم به باغچه ی کوچک ِ حیاط
بازوان سرکش ِ درخت ِ انگور
بر سینه ی سرد ِ دیوار سیمانی
خزیده و قد کشیده و آرمیده در بستر نور و خنکای ِ باد
بی هراس ، بی خستگی ، بی مرگ
متبرک و آسان ، بی واژه های بی اساس
چشمانم را می گشاید
می گشاید و باز می بندد
و من ،خودم را
در بهشت ، خیال می کنم
بی چشم و گوش و تن
بی من ....
( چای دیگری بنوش ، سیگار ِ دیگری بکش )
بی بی زروان می خندد :
- " نمی توانی اینجا سال ِ رمضان است ! "
- " واژه ها روزه سکوت گرفته اند ؟! "
نمی پرسم ؛
مات می خندم ...!

تاريك ... وتاريك ....

بی خانمان
به رگهای آبی بازوان ام زل می زنم
مرگ با شتاب از کنار ِ خوابهایم می گذرد
به یادت می آورم و باز
هیچکس در مراسم سوگواری خاطره ات تسلی ام نمی دهد
و من همچنان می گریم
تنها و خاموش
خاموش و تنها....
- غمگین ام ؛ می دانی ؟
سیاه ترین پیراهن ام
سزاور تن ِ داغدار شبهای ِ تسلیم است
آغوشم را می گشایم
و اندوه
- رفیق کهن سال و مهربانم –
سر بر شانه هایم می گذارد
و من در میانه شب
به ترانه ای می اندیشم
که بر سنگ مزارم خواهند نوشت ...!
فریادی خاموش
آماسیده بر لبهایی بسته
در آستانه سالی سرد
تاریک
تاریک
وتاریک ....

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

بركت قطرات ِ باران چشمهايم .... ( شعري از سلاله مرادي )

برکت ِ قطرات باران چشمهایم
تقدیم تو باد !
نت های جان گرفته از قلب شکسته پدران
و پاهای بی رمق ِ مادران
و قدمهای مانده و رفته تا گورستان ....


برکت ِ قطرات باران چشمهایم
تقدیم تو باد !
با همه گلهای داوودی سرخ رنگ
و با خون های خاک شده برادرانم
درقلب گورستان ....


می دانم
من نبودم که بهار آمد و رفت
می دانم
تمام نبودن هایم را جبران خواهم کرد
می دانم که
نمی توانم !


می دانم ....

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

مسيح آلوده من ...


مسیح ِ آلوده ی من

در این مستی ستاره های پریده رنگ

به بد عهدی زمانه میندیش ....



مسیح مهربان ِ حادثه ها

- به جنون و مهابت ِ پدر آسمانیت سوگند -

شب ، همه شب

به یاد ِ غرور و اشک هایت

دستان ِ شعله ورم را

نذر همه ی ِ ضریح های انکار و تصادف خواهم کرد !



مسیح دیرپای ِ بت خانه ها

در سایه سنگ و برف

از شرق شراب سرب

تا غرب ِ غربت ِِ التماس

چلیپای انتظار و پیمان را

بر دوش ِ کلمات ِ مقدس

- معدن ِ معنویت ِ دیرین -

می گذارم و برای هجرت ِ مردمک هایت

- آلوده ترین تازیانه های ِ هدایت -

شب ، همه شب

از کنایه شوق و طعنه اشراق می نالم !



مسیح ِ محکوم ِ من

در این غربت ِ محتوم ِ من

یک پاره از پیراهن ِ بی پیکرت را

بر زخم های بی چاره ِ من ؛ بکش و ببین

از سرودهای مسموم ِ تعمید تو

چگونه هم زمان

پاک و آلوده

به آسمان ِ بی ستاره می نگرم

و درد می کشم

و درد می کشی

و باز ؛

درد می کشیم ....


و امشب

چون همه شب

بی سرزمین مانده ام و پر گناه

هم چون تو

مسیح ِآلوده من ....



من ِ آلوده ِ مسیح ....

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

همين !

پرواز گنجشکان امید

همین !


( تو چیزی نداری

اضافه کنی ؟! )

ابرهای خندان

بر پلکهای تو

می بارند و می بارند و می بارند ....


و تو نمی دانی

چه مصایبی در انتظار توست ....

( تو چیزی نداری

كم کنی ؟! )

همين !

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

نام رهايي ، متبرك باد !

سايه برگهاي انجير
بر حفره هاي ِ سنگي مردمكهايم مي لغزد
و مهتاب ِ بي رنگ
از پس ِ ميله هاي ِ موازي
در شب بي قراري ام مي خرامد
داغي تب ِ تير ماه
بر خاطرات ام مي وزد
و بي باكي ام
از هراس
مي گريزد
سكوت است
و تنها مگسي تنها
چونان زايري نيازمند
با ذكر وزوز
گوشهايم را طواف مي كند
( اينجا نوزادي است كه با اذان صبح وضو مي گيرد
و هفده ركعت پياپي
بر سيگار افروخته سينه ي سرزمين اش پك مي زند ! )
آه ، اي آسمان ِ بي ابر و معجزه
از آستان هزارتوي كلمات
نام متبرك جاوداني ات را مي ربايم
آنجا كه در قفس گورهاي آسمانخراش
زبان ِ باران ِ سلول ِ من
قطره قطره تسليم است
نامت متبرك باد !
سكوت كف پاي ِ بودن ام را
با سيلي شلاق مرگ شخم مي زند
و من در حياط پشتي كابوس ِ زندان ِ كابوس نشسته ام
و بر سايه ي ِ برگهاي سنگي درخت انجير مي نويسم
با نم نم بغض هايم
شب نامه هاي دوره اختناق پاره باد !
آزادي دوباره باد !
و پيكرم به ياد نمي آورد
بار اولي كه زنجير به تن نداشت ،
پير بود يا نوزاد ؟!
و هراس
از بي باكي ام
مي گريزد ....
نام رهايي
متبرك باد !

18 تير 1389

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

قلبت را نزد خود نگاه مي دارم [ اي اي كامينگز ]

e.e. cummings - i carry your heart with me

i carry your heart with me(i carry it in
my heart)i am never without it(anywhere
i go you go,my dear; and whatever is done
by only me is your doing,my darling)
i fear
no fate(for you are my fate,my sweet)i want
no world(for beautiful you are my world,my true)
and it's you are whatever a moon has always meant
and whatever a sun will always sing is you

here is the deepest secret nobody knows
(here is the root of the root and the bud of the bud
and the sky of the sky of a tree called life;which grows
higher than the soul can hope or mind can hide)
and this is the wonder that's keeping the stars apart

i carry your heart(i carry it in my heart)

قلبت را نزد خود نگاه مي دارم ( نگاه مي دارمش در قلبم )هرگز رهايش نمي كنم ( همه جا تو با مني ، دلدار من ؛ هرچه انجام دهم به تنهايي ازان تو نيز هست ، محبوب من )

مي هراسم نه از سرنوشت ( كه تو تقدير مني ، شيرين من )


دنيا را نمي خواهم ( كه تو اي زيبا دنياي مني ، حقيقت مني )


و اين تو هستي كه هميشه به ماه معنا داده اي
و براي توست كه خورشيد هميشه ترانه مي خواند

اينجا ژرف ترين رازهاست كه هيچ كس نمي داند ( اينجا ريشه ي ريشه هاست و شكوفه ي شكوفه هاست و آسمان ِ آسمانهاست
از درختي كه بر آن نام زندگي نهاده اند ؛

درختي كه بركشيده است بر فراز آنچه هر روحي توان ِ رسيدن به آن را دارد و هر انديشه اي توان پنهان كردنش را )


و اين معجزه اي است كه ستارگان را دور از هم نگاه مي دارد


قلبت را نزد خود نگاه مي دارم ( نگاه مي دارمش در قلبم )


برگردان از : عليرضا توانا

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

مهر ماه ِ رنج

مهر ماه ِ رنج


تلخ کامی های دلقک
و اشک های بی مقدارش
در بدرقه تابوت ِ تو
( سزاواری های ِ روح ِ دل تنگ ِ زمانه ی اندوه !)
و اجساد تیرباران شده ی ِ خواب های ندیده
و" دوستت دارم" های ِ نشنیده
واین چنین گریستن بر مزار مرگ های مکرر و بی حماسه
آری در چرخش ِ بی سرانجام ترانه های ِ قدیمی سزاواری هست
و شمایلی از اندوه
در ستایش و پرستش ِ آتشی که از دو سوی ِ شانه های ضحاک زبانه می کشد !

( او دیگر شعرهای ِ تو را نخواهد خواند
و تو لبخندهای او را نخواهی دید !
او لرزش ِدستان ِ تو را نخواهد دید
و تو دیگر لرزش صدای ِ او را نخواهی شنید ...! )

رنج های ِ پارسای من
در تحمل ِ تاریک ِ ثانیه های سوگواری
فرا گرفته اند ؛
_ چگونه بی کنایه و سرد _
با وقار به مرگ ِ محتوم ِ قندیل ها بنگرند و باز
از دو سوی ِ خیابان ِ خاطرات ، آهسته بگذرند ...!

( و چه آسان ، به یادم آوردی
به یادت نیاورم
یادی هست
در یادبود ِ آنچه بود ! )

و اینک باز لرزش دستان ِ شعر ِ ساکت ِ من ....
چه تنها ؛
و چه دل تنگ ....

نگاه كن

نگاه کن

هنگام طلوع تردید
شکست را مزه کن …

هنگام غروب امید
عشق را فریاد کن …

مرده ، مرده به دنیا آمده ام
اکنون … شاید
تسلیم و سرسپرده
حیران …

صدا کن
خسته از رویا
خیال کن…

نگاه بی جان ام را
نگاه کن …

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

آن روز ( براي علي شالچيان )

آن روز باران نمي باريد
آن شب زمين خشك بود
ولي از بند بند انگشتان تو
فرشتگان سيراب مي شدند !

نفرين

نفرين

در خواب بودم من
در خواب بوديم ما
هنگام نبش ِ قبر ِ آيات در همه غارها
و هنگام ِ دفن ِ معصومانه خدا
در همه غارها
در قبر ِ پيشين ِ آيات ...
در خواب بوديم ما
در خواب بودم من

به چشمان مرمري شب مي نگرم
و از شكاف ِ بي سرانجام شعر
شرمگين و ملتمس
به شهر ِ آلوده دشنام مي دهم
و تا سپيده ي سياه نقاشي
دستان ِخون آلود ِ گوركنان را
در لحظه ي مركب لجن
بر ديواره غارها مي كشم ؛ تا
ميليونها سال بعد
همه به ياد بياورند
در خواب بودم من
هنگام نبش قبر ِ آيات
و هنگام دفن ِ معصومانه خدا
در خواب بوديم ما ...

نفرين ...!