۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

جنين ِ سبز ِ حوری



(1)

ساعت هفت و بيست و هشت دقيقه بود. غروبِ سه شنبه سي‌ام مرداد ماه. آينه را از روي تاقچه پايين آورده بود و با احتياط گذاشته بود روي فرش و حالا دامن‌اش را بالا زده بود و همان‌طور كه روي كاسه‌ي مستراح مي‌نشينند، نشسته بود روي آينه و با كنجكاوي مشغولِ وارسيِ جاهايي از تن‌اش بود كه به راحتي در شرايطِ عادي نمي‌شد ديد.
حوري نمي‌توانست باور كند چند روزِ ديگر، كودكي چند كيلويي از حفره‌اي چنان كوچك بيرون بيايد و چند دقيقه‌ي بعد، از سينه‌ي او شير بنوشد و چند ماهِ بعد راه برود و چند سالِ بعد هم قدّ و هم سنِّ او شود؟!
به همان اندازه كه گورستان براي ما يادآورِ "مرگ" است، زايمان براي او تداعيِ "درد" بود. به مردي انديشيد كه از هشت ماهِ پيش گورستان ،‌ نتوانسته بود او را به ياد مرگ بي‌اندازد: مردي مرده! پس او هم مي‌توانست "درد" را از زايمان بگيرد. (گمان نكنيد اگر به يادِ "سزارين" افتاديد، با هوش‌ايد!)
براي اين كار يك تناسبِ ساده كافي بود. زنده به يادِ مرگ مي‌افتد و "زائو" به يادِ درد. مرده از مرگ نمي‌ترسد و نوزاد از درد، بنابراين اگر محمود، شوهرش‌، به راحتي توانسته بود با مردن، بر مرگ پيروز شود (و او را با درد تنها بگذارد) حوري نيز مي‌توانست همان نوزادي باشد كه قرار است بدونِ دركِ ميزانِ دردآوري گذرِ حجميِ چند كيلويي از حفره‌اي كوچك، به دنيا بيايد ، نه بيوه زنِ شانزده ساله‌ي، تنها، زيبا و خسته‌اي كه نمي‌توانست اگر در كوچه و خيابان كسي كودك‌اش را آزرد ، مدافع‌اش باشد؟ خُب، حوري بي‌پناه بود. محمود مي‌توانست (توانسته بود) بميرد ولي او چگونه مي‌توانست در خودش فرو رود؟! (استحاله‌ي جنين به لكه‌اي سبز بر بال‌هاي زني به شكل پروانه ....)

(2)

ساعت هشت و سي و پنج دقيقه‌ي شبِ سي‌ام آذر، پيكرِ خون‌آلودِ محمود را در غسال خانه به امانت گذاشتند تا سپيده‌ي فردا به خاك بسپارند.
از چهره‌ي مرد، فقط ته‌ريشي باقي مانده بود شرابي رنگ، اگر همان هم نبود هيچ كس گمان نمي‌برد مرده، محمود باشد. راننده‌ي سواري رنو پلاك 14756، سنندج 11؛ او را در ميانِ جاده، سينه خيز ديده بود. هراسان با كفِ دو پا پدالِ ترمز را فشرده بود، درمانگاه، مرده، پاسگاه، بازجويي و زندان.
همسايه‌ي حوري، پسرش را فرستاده بود به حوري خبر دهد: «محمود آقا، تلفن!»
حوريِ هميشه منتظر، شتابان و ذوق زده گوشيِ تلفن را برداشته بود. اوّل خنديده بود و بعد جدي خواسته بود محمود شوخي نكند و بعد مات شده و مبهوت گوشي را رها كرده بود. زنِ همسايه كه عادت داشت گفت‌وگوي حوري و محمود را، حتي به قيمتِ سوختن غذا يا تلف شدنِ دو قلوهاي‌اش از گريه، بشنود، نگران پرسيده بود: «چي شده؟!»
و حوري گفته بود: «كُشتم‌اش!»
فاصله‌ي ميانِ غسالخانه تا خانه‌ي محمود، چهل و يك دقيقه بود. حوري را با ماشينِ گل‌زده‌ي عروس، (حوري با تمام پيكرش، صليب‌وار، راهِ آن را سدّ كرده بود) به بالينِ مَردي با ريش شرابي رنگ (در مدت بيست و سه دقيقه) رساندند. در اين فاصله مشايعت كنندگان، با نشاط بوق مي‌زدند، چند جوانِ موتور سوار ويراژ مي‌دادند و راهِ ماشين را سدّ مي‌كردند، از دو چراغ قرمز گذشتند، و در تمامِ مسير دوربينِ ويديوي فيلمبرداريِ كَر و لال، تاريخ را در جغرافيا ثبت مي‌كرد.
محمود، به حوري گفت: «بيا» و حوري هم رفت (يا آمد).

(3)

در آن هواي سرد، حتماً پروانه‌ي سبز رنگ (با بال‌هايي كه هر كدام به اندازه‌ي يك سفره ماهي بود) از ترسِ يخ زدن پناه آورده بود به تانكرِ نفتي كه محمود راننده‌اش بود. محمود اوّل لكه‌ي خوش‌رنگ چمن گوني را گوشه‌ي شيشه‌ي پنجره‌ي سمت شاگرد ديده بود. چه‌قدر شبيه پيراهني بود كه حوري روزِ پس از شبِ زفاف‌ِشان پوشيده بود.
چيزي ميانِ عشق و شهوت، تبديل شد به احساسي كه محمود را در خاطره‌اي خوش فرو بُرد.
صداي پخشِ صوتِ را بيش‌تر كرد. صداي سوزناكِ مردي بالا گرفت كه مي‌ترسيد يك روز "زيبا" بر سَرِ مزارش بنشيند. محمود غمگين شد و بلافاصله نوارِ كاست تغيير كرد. اين بار زني به معشوقه‌ي چشم عسلي‌اش مي‌گفت نگاه‌اش كند چون نگاه‌اش شيرين است.
محمود بارِ ديگر به لكه‌ي سبز نگاه كرد. لكه‌ي سبز پروانه‌اي شد و يك راست آمد و بر زيپِ شلوارِ محمود نشست، آن‌جا كه يادِ شب‌ِ زفاف، برآمده‌اش كرده بود. محمود آهي كشيد، اي كاش به جاي پروانه، حوري هم‌اكنون اين همه به او نزديك شده بود. محمود براي صعودِ راحت‌تر از جاده‌اي كه اوج گرفته بود دنده سه را به دنده دو تبديل كرد ولي ديگردست‌اش را بر فرمان نگذاشت، بُرد جايي كه پروانه نشسته بود. بال‌هاي پروانه به هم پيوسته بود و تسليم ميانِ انگشت شست و اشاره‌ي محمود قرار گرفت. محمود پروانه را تا سطح ديدگان‌اش بالا آورد.
«اگر حوري، دختر زائيد، اسمش را مي‌گذارم پروانه...» پروانه خنديد.
محمود پرسيد: «به چه مي‌خندي؟!»
پروانه گفت: «حوري، يك پسر مرده مي‌زايد!»
محمود خشمگين بال‌هاي پروانه را فشرد. ولي هر چه فشارِ دستانِ محمود بيش‌تر مي‌شد بال‌هاي پروانه مانندِ بادكنكي سبز رنگ پُربادتر و بزرگ‌تر مي‌شدند. محمود به فشارِ دستان‌اش لحظه به لحظه مي‌افزود، باور كنيد اصلاً قصد نداشت به پروانه آسيبي برساند فقط كنجكاو بود كه ببيند اين بادكنك كي مي‌تركد؟! حالا، تانكرِ نفتي را تصور كنيد كه با سرعت از مكاني در جاده منحرف مي‌شود كه علايمِ راهنماييِ "پيچِ خطرناك" و "آهسته برانيد" در آن نصب شده است.
در معابدِ قومِ يهود همواره آتشي روشن بود با دو معنا، اوّل نشانه‌ي اوّلين برخوردِ موسي با خداوند و دوّم نشانه‌ي نياز و سوزش دائميِ قومِ بني‌اسرائيل در برابر يَهُوَه. در معابدِ زرتشتيان نيز آتش نشانه‌ي جوشش و سيلان و تحركِ دائميِ زندگي و حضورِ اهورا مزدا در زمين بود؛ و هم اكنون، در سرماي‌ آذرماه، تانكرِ نفتي با تمام نشانه‌ها و معناهايي كه آتش در اديان و كيش‌هاي گوناگون دارد، در تهِ درّه مي‌سوخت. محمود و پروانه هر دو شعله‌هاي فروزان آتش شدند. محمود از پروانه پرسيد: «واقعاً من مرده‌ام!»
پروانه خنديد، در حالي كه به سختي تلاش مي‌كرد بهتر بسوزد.
وقتي راننده‌ي رنو تانكِر سوزان را ديد، يادِ ققنوس افتاد و هنوز به ققنوس فكر مي‌كرد كه تكه‌اي خاكستر را ديد افتاده بر جاده، كه بر روي سينه مي‌خزيد. چه‌قدر بد است كه زنده‌ها، نجواي هم را مي‌شنوند ولي فرياد مرده‌ها را نه! اگر غير از اين بود، راننده‌ي رنو، حتماً فريادِ محمود را مي‌شنيد كه با خشم و التماس از او مي‌خواست دست از سرش بردارد و بگذارد او همين گونه افتان و خيزان، خودش را به حوري برساند. لكه ا‌ي سبز كه پشتِ پنجره‌ي خانه‌اش به انتظار او ايستاده بود!



۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

مزامير و محراب و محی الدّين ( برای ِ سالكان ِ عشق )

« مزامير »


اينك زمان ِ مزامير است
رويش واژه های ِ آتشين
بر لب های ِ سوخته ی ِ  سرودن ....

داود از هزار توی  ِ پنهان هستی
بر ساز ِ سوگ من
زخمه مي زند باز
و نم نم اك نغمه های‌ ِ عشق
می رويد
         بر فراز معابد ....
ـ « ای خداوند ، تا به كی
هميشه مرا
            فراموش مي كنی ؟ »


«‌ محراب »


محراب
آراميده ام اينك
در گهواره ی  ِ رقصان ِ گورهای  ِ تهی
و خيال می نالد :
ـ « معنای ِ وحدت ِ موج ها را
     در پستوی ِ پيله ی ِ وجود
                                  گم كرده ام ! »
هيهات
اقيانوس ِ مرواريد
در صدف ِ صورتك ها
خواب ِ خوش ِ قطره شدن مي بيند !
هيهات
پروانه ی ِ انسان
بر خاكستر ِ پرواز
( سی مرغ  ِ بي سلوك )
بی بذر ِ بال
             می رويد !
هيهات ...!



« محی الدّين »


جان  سخن
            گرفته شد
            به دست باد ِ سكوت ...
كجاست دست ِ پاكيزه ی ِ معنای ِ مقدس
كه با سرانگشت ِ فصوص و فتوحات
گيسوی  ِ ترجمان ِ تمامی اشواق را
شانه زند به شوق ِ عشق
                           در اين كابوس اتفاق ِ افتراق ....

اينك
بر فراز و فرود كائنات
مزامير محی الدّين :
ـ  « آتش ِ او
              نور است
و نور او
         خاموش كننده ی  ِ آتش هاست ....
و تيرهای عشق
بدون ِ كمان
             به سوی  ِ من
                           پرتاب می شوند .... »




۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

تعبير ِ خواب ِ مينا ( برای ِ محمد مصطفی مطيعا )



مینا دیشب خواب خیلی بدی دید.صبح که با صدای مامان بیدار شد، باورش نمی شد، توانسته، حتی در خواب، چنین چیز بدی را ببیند! وقتی مامان دید، مینا از اتاقش بیرون نیامد تا دست و صورتش را بشويد و مسواک بزند، نگران شد. مینا هنوز توی تخت خوابش دراز کشیده بود که مامان وارد اتاقش شد و پرسید: چی شده دخترم؟  چرا نمی آیی صبحانه بخوری؟
مینا با ناراحتی گفت: دلم می خواهد دوباره بخوابم، خوابم ببره و خواب دیگه ای ببینم!
مامان خندید و گفت: مگه دوست داری، چه خوابی ببینی؟
مینا با دلخوری جواب داد: هر خوابی، غیر از خواب بدی که دیشب دیدم...
مامان کنار مینا، روی لبه ی تخت خواب نشست و گفت: مگه چه خوابی دیدی؟
مینا زیر لب جواب داد: نمی توانم بگویم!
مامان گفت: باشه، به من نگو، من چشمهایم را می بندم، تو هم چشمهایت را ببند، آن وقت یواشکی بگو.
مامان چشمهایش را بست.مینا هم چشمهایش را بست و یواشکی گفت: خواب دیدم عروس شدم!
هنوز چشمهای مینا بسته بود که صدای بابا را شنید،با خنده می گفت: مبارکه... مبارکه...!
مینا دیگر رویش نمی شد، چشمهایش را باز کند. مامان به بابا اشاره کرد كه کاری نکند، مینا بیشتر از این خجالت بکشد.
بابا هنوز خوشحال بود و با سرحالی گفت: من چیزی نشنیدم، الآن هـم دارم از اتـــاق بیـرون می روم، بعد هم از خــانه بـیـرون می روم، شب هم که برگردم همه چی یادم رفته....
بابا از اتاق بیرون رفت. مامان به مینا گفت: اجازه می دهی چشمهایم را باز کنم؟
مینا با عجله گفت: نه!
مامان با مهربانی گفت: دختر گلم، هیچ کس نباید به خاطر خوابی که دیده خجالت بکشه! هر خوابی تعبیری داره...
مینا چشمهایش را باز کرد و با کنجکاوی پرسید: تعبیر یعنی چی؟
مامان توضیح داد: تعبیر یعنی اینکه معنی خوبی داره... مثل اسم آدم ها... که هر کدام معنی ای دارند. مثلأ اسم قشنگ تو هم چند معنی خوب داره،...
مینا گفت: خاله مرضیه به من گفته، مينا اسم ِ یک پرنده خوشگله ومهربان است مثل فرشته ....
مامان موهای مینا را نوازش کرد و گفت: مثل خودت که فرشته ای... ولی معنی های دیگه ای هم داره، مثل جواهرات پر ارزش؛ شیشه های رنگارنگ و زیبا ... و آسمان آبی و قشنگ...
مینا پرسید: اسم من این همه تعبیر داره؟!
مامان گفت: آره، تازه خیلی بیشتر از آن چیزهایی که من گفتم و می دانم معنی داره... ولی می دانی مهم ترین تعبیر اسم مینا چیه؟! مینا سرش را بالا برد که بگه نمی دونم!
مامان: این ِ که، مینا، اسم ِ دختر مؤدب و ناز و باهوش منه!
مینا با خوشحالی مامان را بغل کرد و بوسید.
مامان با شوخی پرسید: حالا داماد کی بود؟
مینا دوباره خجالت کشید ولی یاد حرف های مامان افتاد و گفت: اگه الآن نمی دانستـم خــواب ها، تعبــیـر دارند، اصلأ به شمــا نمی گفتم...
مامان با تعــجب پرسید: مگـه دامادی را که در خواب دیــدی ، می شناختی؟!
مینا زیر لب گفت: آره...
مامان زود پرسید: کی بود؟!
مینا به مامان گفت: چشم هایت را ببند...
مامان چشم هایش را بسـت، مینا وقتی مطمئن شد مامان او را نمی بیند، باز زیر لب گفت: عمو سیاوش...
مامان چشم هایش را باز کرد و با ناباوری پرسید: کی؟!
مینا گفت: نامزد خاله مرضیه ....
مامان مات به مینا زل زد. وقتی مینا پرسید: مامان تعبیر خواب من چیه؟! من عمو سیاوش را دوست دارم ولی نمی خوام به این زودی ازدواج کنم! تازه خاله مرضیه توی خواب من، خوابیده بود!

۱۳۸۹ دی ۲۱, سه‌شنبه

اشك هاي ِ تو ، مي چكد از پلك هاي من ....


دوباره قطار ِ خشم
هزار مسافر هم درد
در ايستگاه ِ چشم
ميهمان ِ مردمك ....

افسوس !
هزاران شيار ِ درد
از ردّ‌ ِ گام هاي ِ خاطره
بر برف مانده است !

افسوس !
اشك هاي ِ تو
مي چكد از پلك هاي من ....

۱۳۸۹ دی ۱۸, شنبه

سزاوار است ، انسان ... ( برا ی ِ حافظ )


انسان ....
گلويي سرد و بي سرود
برفراز ِ دار
در شب ِ مرگ ِ ستارگان ،
سزاوار است
پادشاه سوگواران
سراب ِ سرگردان
اين سر ِ سودايي ،
مفتخر شود به تاج ِ خار ِ تمسخر ....

سزاوار است
اين تن ِ آلوده به مسح ِ مسيح
در كهكشان ِ درّه جذاميّان
خيره بماند به تقويم آخرالزمان
باشد تا با اشارت ِ تاريخ
جامهاي تهي مانده ي ِ مجلس ِ عيش را
لبريز كند از شراب ِ عشق ....

سزاوار است
اين كولي ِ رها شده از درخت ِ ابليس
در كوره راه ِ كائنات
بنالد با سكوت ِ نِي
برقصد با سماع ِ آتش ِ سيگار
بماند در جنون ، هُشيار
كه حافظ گفت :
ز كوي ميكده دوش اش ، به دوش مي بردند
امام شهر كه سجاده مي كشيد به دوش ....


در شب ِ مرگ ِ ستارگان ،
برفراز ِ دار
گلويي سرد و بي سرود
سزاوار است
انسان ....



۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

رازی نمانده است ، ناگشوده ....


رازی نمانده است ، ناگشوده

در حفره ی ِ هزارتوی ِ برگ ها ی ِ پائيز
رفتگر ِ "دوستت دارم" ها
ردّ ِ گامهای ِ لرزان ما را
از سنگفرش ِ پس كوچه های ِاولين ترديد
زدود ....

با ، بی تو ماندن من
رازی نمانده است ، ناگشوده
در قلب ِ آخرين ديدار ....