۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

نمایشنامه «سنگ» ( برای عباس ابوالحسنی )



صحنه: ایستگاه قطار
[نیمکت زردی میان صحنه است و دو خط موازی به نشانه ریل در مقابل آن. مرد بر روی نیمکت نشسته است و به زمین چشم دوخته است. پس از کمی مکث به تماشاگران می‌نگرد و سخن می‌گوید.]
مرد: من منتظر قطار هستم... قطاری که می‌دونم هیچ وقت نمیاد. این جا صحنه‌ی نمایشه. بعضی‌ها معتقدند زندگی واقعی این جا جریان داره!... این عقیده به نظر من کمی احساساتی میاد ولی از ته قلب دوست دارم اونو بپذیرم... اگه کمی صبر کنید یه خانم رو می‌بینید که وارد صحنه می‌شه و از من اجازه می‌خواد روی همین نیمکت بنشینه و منتظر قطار بشه... خب من بهش می‌گم بفرمایید... بعد ما دو نفر، یعنی من و اون خانم شروع می‌کنیم به حرف زدن... حرف‌هایی می‌زنیم که هیچ کدوم اتفاقی نیست... یعنی من دقیقاً می‌دونم چی می‌خواد بگه، اونم همینطور... آخر این نمایش رو که شما از اون اطلاع ندارید، ما بارها و بارها تمرین کردیم... می‌خواهید بدونید؟ خب من الان اجازه ندارم بگم. ولی قول می‌دم قبل از این که نمایش به آخر برسه همه چیز را به شما گفته باشم!
[زن وارد صحنه می‌شود. ابتدا از دو سو به امتداد ریل‌ها نگاه می‌کند، سپس به مرد. کمی قدم می‌زند و پس از مدتی با تردید به طرف نیمکت می‌رود.]
زن: ببخشید، می‌تونم اینجا بشینم؟
مرد: بله خانم... بفرمایید.
[مدتی در سکوت می‌گذرد. زن از امتداد راست صحنه منتظر قطار است و مرد از امتداد چپ صحنه]
زن: قطار امروز میاد؟
مرد: بله
زن: کی؟
مرد: دیگه باید پیداش بشه.
زن: جالبه، می‌دونین من وقت نکردم با بیشتر آشناها خداحافظی کنم، از ترس این که دیر به قطار برسم!
[مرد با لبخند عکس‌العمل نشان می‌دهد.]
زن: شما چندمین باره که با قطار مسافرت می‌کنید؟
مرد: خب، گفتنش یه خورده مشکله، چون تا به حال فقط با قطار مسافرت کردم...
زن: اِ... عجیبه!
مرد: چرا عجیبه؟
زن: آخه منم اولین باره که سوار قطار می‌شم
مرد: بله... شاید!
زن: قطار وسیله امنی برای مسافرته، نه؟
مرد: خب... حتماً... چطور؟
زن: آخه من هیچ وقت نتونستم به این ریل‌های آهنی اعتماد کنم... صفحه حوادث روزنامه‌ها رو هم که حتماً خوندید، پر از اتفاقات وحشتناکیه که برای مسافرین قطار افتاده!
مرد: درسته ولی حادثه ممکنه برای هر وسیله دیگه‌ای هم اتفاق بیفته
زن: اما حوادث قطار بیشتره... قطاری از ریل خارج شد... دو قطار به هم برخورد کردند... قطاری دچار آتش‌سوزی شد... این تیترهاییه که می‌تونه هر مسافری رو از سوار شدن به قطار منصرف کنه...
مرد: شاید
زن: به نظرتون من بیش از حد می‌ترسم؟
مرد: راستش آره...
زن: اینطور نیست...
مرد: اگه اتفاق بدی بخواد بیفته... شجاع و ترسو با هم از بین می‌رن؛ ولی اون که شجاع‌تره آرامش بیشتری داره.
زن: قبل از اتفاق.
مرد: مسلمه
زن: ولی اون که احتیاط می‌کنه، ببینید من گفتم احتیاط نه ترس... بله، اون که محتاط‌تره تلاش می‌کنه هر حادثه‌ای رو پیش‌بینی کنه!
مرد: این پیش‌بینی چه کمکی به اون می‌کنه؟
زن: خیلی... مثلاً من با خودم جعبه کمک‌های اولیه آوردم... مطمئنم شما حتی به فکر حمل این جعبه‌ی ضروری هم نیفتادین...
مرد: اعتراف می‌کنم که نه!
زن: خب اگه اتفاقی بیفته چه کار می‌کنین؟
مرد: از جعبه‌ای استفاده می‌کنم که به همین منظور تو قطار وجود داره!
زن: هر قطار چند تا مسافر داره؟
مرد: سیصد تا چهارصد نفر... یک چیزی بین این دو رقم.
زن: خب... فکر می‌کنید بیست سی تا باند زخم برای این تعداد کافیه!
مرد: نیست، حق با شماست، ولی قرار نیست همه مسافرین به باند زخم احتیاج پیدا کنن.
زن: این حرف وقتی درسته که آتش‌سوزی یا تصادفی یا هر حادثه‌ای دیگه‌ای اتفاق نیفته.
مرد: استدلال شما هم وقتی درسته که مطمئن باشید فرصت استفاده از جعبه جادویی‌تان را دارید!
زن: هر حادثه‌ای تعدادی زخمی به جا می‌گذاره!
مرد: اگه کشته شده‌ها را محسوب نکنیم!
زن: شما مثل آدم‌های بدبین حرف می‌زنید.
مرد: می‌دونید که در مسیر ما چند تا پل وجود داره... اگه قطار از روی یکی از پل‌ها سقوط کنه؟...
زن: در این صورت همه کوپه‌ها سرنگون نمی‌شن.
مرد: شما حتماً خودتون رو جزء گروهی می‌دونین که آسیبی نمی‌بینند...
زن: نه، دوست ندارم در این گروه باشم
مرد: شما پرستاری را به مجروح بودن ترجیح می‌دید! پس شما فقط به تعدادی زخم نیاز دارید که...
زن: مثل هر آدم عاقل دیگه‌ای... من فقط نوع دوستم، آقای محترم
مرد: بحث بی‌فایده‌اس...
[مرد برمی‌خیزد و به گوشه‌ای از صحنه می‌رود و خود را منتظر قطار نشان می‌دهد]
زن: [رو به تماشاگران] شما چی فکر می‌کنید؟... به هر حال همکار من داره نقشی رو بازی می‌کنه که از پرحرفی‌های من حوصله‌اش سر رفته! ولی من فقط می‌خواستم وقت بگذره. آخه ما منتظر قطاری هستیم که هیچ وقت نمی‌رسه... شما حتماً می‌دونین زمان نسبیه و وقتی آدم‌ها با هم حرف می‌زنن کمتر متوجه گذشت اون می‌شن. خب حالا من نقش کسی رو بازی می‌کنم که قصد داره... بهتره خودتون ببینید.
[مرد به طرف زن بر می‌گردد و به سوی او می‌رود]
مرد: پاشو
زن: چرا آمدی دنبالم؟
مرد: بلند شو بریم خونه
زن: نمیام
[مرد خشمگین چمدان و وسایل زن را پخش زمین می‌کند]
مرد: نمی‌ذارم بری؟ نمی‌ذارم
زن: چرا؟ چرا نمی‌ذاری
مرد: کجا می‌خوای بری؟
زن: فرق نمی‌کنه... فقط دارم فرار می‌کنم...
مرد: فرار می‌کنی... از دست من؟... من باید از دست تو فرار کنم...
زن: خب چرا فرار نمی‌کنی؟
مرد: برای این که باید تکلیفم رو با تو روشن کنم...
زن: روشن کردی!...
مرد: نه هنوز روشن نکردم... منظورت از اون حرف چی بود؟
زن: کدام حرف؟
مرد: همون جمله لعنتی که زیر کتاب من نوشته بودی!
زن: اون کوتاه‌ترین و مؤدبانه‌ترین نظر من راجع به افکار تو بود!
مرد: یعنی تو معتقدی کالیگولا و نرون از افلاطون و سنت اگوستین محترم‌ترن؟
زن: آره، همین طوره... فکر می‌کنم دیگه لازم نیست تکرار کنم...
مرد: تو یک کثافتی!
زن: تو هم بی‌شرفی...
مرد: آره بی‌شرفم، اگه بی‌شرف نبودم همون دفعه اول که از عقاید تیره و تار حرف زدی، می‌زدم تو دهنت!
زن: ولی من هیچ علاقه‌ای به زدن تو ندارم همان طور که فیثاغورت از زدن یک سگ ناراحت شد «او را مزن، من صدای یکی از دوستانم را در صدای او شناختم»
مرد: حرف از تناسخ می‌زنی، تو که می‌گفتی همه‌مون کود می‌شیم.
زن: [با طعنه] پس چی؟ ما ز بالاییم و بالا می‌رویم!
مرد: آره، همین طوره... طبیعت نفس به قول افلاطون سه بخشه، «عقل، اراده و شهوت»... تو فقط بخش سوم را داری!!
زن: من بخش سوم را دارم... دیشب کی التماس می‌کرد؟! هراکلیتوس امثال تو را خوب شناخته بود که می‌گفت هومر و آشیل و اصلاً همه نویسنده‌ها را باید شلاق زد.
مرد: هراکلیتوس را خیلی دوست داری؟ آره! ببینم تو بارو بندیلت چیه؟ حتماً کاه، چون خران کاه را به طلا ترجیح می‌دهند، اینم هراکلیتوس گفته!
زن: من خرم درسته، ولی تو که همه چیز را می‌فهمی، مگه زنون نگفته بود حرکت توهمه و غیرممکنه... پس چرا می‌خوای جلوی منو بگیری؟
مرد: سفسطه می‌کنی؟ سوفیست شدی؟ ولی بدبخت تو که مثل پروتاگوراس یک پاپاس هم از این بازی مسخره کلک زدن گیرت نمیاد!
زن: خدایا چرا من باید گیر توی احمق بیفتم که مثل سقراط خودش رو معلم اخلاق مردم می‌دونه!
مرد: به من توهین نکن! من هیچ وقت نخواستم نقش مسیح رو بازی کنم
زن: توهین... چه توهینی؟ کدوم توهین، من هیچ بدی به تو نکردم، هیچ وقت قصدم آزار تو نبوده... در حالی که معنی عدالت از نظر افلاطون چی بوده؟!... تو که حفظی ... بگو... نیکی به دوستان در صورتی که خوب باشند و بدی به دشمنان در صورتی که بد باشند... حالا من دوست توام یا دشمنت؟
مرد: تو دشمن منی!
زن: تو هم دشمن بشریتی، برای همین حقی تو مدینه فاضله افلاطون نداری!
مرد: اگه واقعاً به افلاطون معتقدی تو برده منی!
زن: چرا مگه من کنیزتم؟
مرد: آره... چون می‌خواستم با اندیشه، تو رو آزاد کنم، خودت بردگی را ترجیح دادی.
زن: من بردگی را ترجیح ندادم، فقط با اندیشه‌های دست راستی تو مخالف بودم.
مرد: اندیشه خودت چی بود؟ تکرار گفته‌های اپیکور و کاروس... آزادسازی و رهایی آدمیان از ترس، از خدا، از مرگ و بعدش هدایت به آرامش نفس... با کدام سلاح، علم بی‌فایده است. نگران نباشید اگه حتی یک خط حرف حسابی نخواندید و بعد ادعای درست‌اندیشی فلسفی...
زن: خودت رو چی میگی؟ پلوتارک ثانی، ما در رویا می‌توانیم با خدا ارتباط برقرار کنیم! چون که تو سرمون خورده و پایینیم... زیرا بار سنگین حالات و انفعالات بدنی...
مرد: چیزی که گفتی بهترین حرفی بود که تا حالا زدی... فهمیدی؟ کلبی مسلک عوضی. من هم مثل لوکیانوس که اجداد کلبی ولگردت را بی‌فرهنگ و بی‌ادب و لوده و مسخره و پست و دروغ باز و شیاد و قبیح خواند، تو را لایق تمام این صفات می‌دونم...
زن: من فقط یک جواب کوتاه بهت می‌دهم، هر چی گفتی خودتی، خودت و ارسطو و فلوطین و دکارت و کانت و هر کس دیگه‌ای که قبول داری!
مرد: [از کوره در می‌رود] مرده‌شور تو و شوپنهاور و مونتی و مالتوس و نیچه و تمام کثافت‌های آخرالزمانی را ببرند.
زن: گنداب بدبخت...
مرد: چرا این قطار نکبتی نمیاد تا مثل تابوت جنازه‌ی فاسد تو رو از این جا ببره...
زن: خفه‌شو
مرد: ماده خرس
زن: میمون
مرد: بی‌ریشه
زن: فاشیست
مرد: خر
زن: کثیف
مرد: [عادی] بس دیگه خانوم، [رو به تماشاگران] خب ما که قرار نیست تا آخر نمایش هم دیگه رو با این کلمات نوازش کنیم... زمان داره می‌گذره... با یک حکایت عجیب موافقید؟ [رو به بازیگر زن] نظر شما چیه خانوم؟
زن: چه سؤالی؟ من بازیگرم، الان هم طبق نمایشنامه به همین قسمت رسیدیم...
مرد: خب... همینطوره... باید فکر وقت باشیم... باید هیچ فرصتی رو از دست نداد، باید ارزش وقت رو دونست.
[زن و مرد در دو سوی نیمکت می‌نشینند، زن بیمار و بی‌تاب با سختی نفس می‌کشد و سرفه می‌کند، مرد با ترحم نگاهش می‌کند.]
مرد: حالتون خوبه، خانم
زن: نه...
مرد: کمکی از دست من بر میاد؟
زن: نه آقا ممنونم.
[زن مجدداً به سرفه می‌افتد.]
مرد: بیماریتون چیه؟
زن: هنوز نفهمیدید؟!
مرد: ببخشید!
زن: من سل دارم آقا... همه پزشک‌ها جوابم کردند...
مرد: بهتر نبود استراحت می‌کردید!
زن: شما کجا می‌خواید برید!
مرد: برام فرقی نمی‌کنه، من یه دوره‌گردم
زن: منتظر قطارین!
مرد: آره... الان مدت‌هاست که پیاده سفر می‌کنم... راستش دیگر خسته شدم. می‌خواهم از این به بعد سوار قطار بشم
زن: از کجا می‌آیید؟
مرد: از جنوب
زن: شمال هم بودین؟
مرد: آره!
زن: کی؟
مرد: زیاد نمی‌گذره!
زن: [مشتاق] آقا شما الیاس را می‌شناسین؟
مرد: الیاس؟!
زن: آره، الیاس... همه جا حرف اونه... می‌گن معجزه می‌کنه، دستش شفاست... خیلی‌ها را خوب کرده...
مرد: [با خود] اسمش الیاس نیست.
زن: شاید... ولی من الیاس صداش می‌کنم. چون مثل الیاس نبی هزار تا معجزه کرد.
مرد: بیشتر از اون...
زن: پس شما می‌شناسیدش! بعضی‌ها بهش می‌گن یحیی، بعضی‌ها ارمیا... او مثل پیغمبرهاست آقا
مرد: درسته!
زن: شما اسم اصلی‌اش رو می‌دونین!
مرد: دوست داره کسی ندونه
زن: چرا؟
مرد: نمی‌دونم!
زن: شما می‌دونین؟
مرد: به خاطر این که می‌دونستم، آواره‌ام...
[زن سرفه می‌کند، شدید و متوالی]
مرد: بهتره حرف نزنیم!
زن: نه آقا وقتی از اون حرف می‌زنم حالم بهتره می‌شه!
مرد: شما کسی را ندارین؟
زن: نه اقا... پدرم را خیلی سال پیش تو زندان کشتن... سیاسی بود... خواهرم و برادرم از سل مردن... مادر بیچاره‌ام از بس که مویه و شیون کردن هلاک شد آقا...
مرد: اگه پیداش کنی حتماً حالت خوب می‌شه
زن: می‌دونم آقا... همسایه ما یه دختر دوازده ساله داشت. اون زنده‌اش کرد آقا... مادرش می‌گفت اومد بالای سرش، بعد به ما گفت اون نمرده، فقط خوابیده... شاید باورتون نشه... ولی اون دست دختره را می‌گیره و می‌گه بلند شو... دختر صحیح و سالم از جاش پا می‌شه!... [با تردید] راست می‌گه آقا؟
مرد: [می‌خندد] آره... من اونجا بودم...
زن: [امیدوار] یکی از دوستانم می‌گفت، سل که چیزی نیست، اگه هفت تا دیوم هم توی تنت باشه اون خوبت می‌کنه...
مرد: راست می‌گه!
زن: آقا اون کورها را شفا می‌ده... کرها وقتی اون حرف بزنه می‌شنون، لال‌ها می‌تونن باهاش حرف بزنن... آقا اون خیلی مهربونه...
مرد: می‌دونم!
زن: من یه شیشه عطر خریدم با تمام پس‌اندازم...
مرد: شغل تو چیه؟
زن: [غمگین] ولش کن، آقا... هر چی باشه... اون منو می‌بخشه... همه پولم سر دوا و درمان این مرض لعنتی رفت... از وقتی فهمیدن سل دارم دیگه کسی تحویلم نگرفت... می‌دونی آقا هر چی گذاشته بودم برای روز مبادا، شد این یه شیشه عطر... می‌دونین می‌خوام باهاش چی کار کنم؟
مرد: نه...
زن: می‌رم جلوش زانو می‌زنم، با اشک پاهاش را می‌شورم و با موهام خشک می‌کنم... هر جا بره جای پاهاش رو می‌بوسم... به موهاش عطر می‌زنم و با انگشتام شانه شون می‌کنم... منو می‌بخشه آقا؟...
مرد: آره...
زن: اگه مثل همه باشه چی؟... آقا مردم من را از شهر بیرون کردن...
مرد: نه اون با همه فرق داره... او تو را محکوم نمی‌کنه... می‌بخشه!
زن: [می‌خندد] می‌دونستم آقا... می‌دونستم
مرد: اسمت چیه؟
زن: مریم آقا...
مرد: اون اسم تو را دوست داره...
زن: [می‌خندد] خیلی خوب شد آقا... خیلی خوب شد... [لحظه‌ای می‌اندیشد] آقا اسم شما چیه؟
[مرد پاسخی نمی‌دهد]
زن: ببخشید... فقط می‌خواستم بهشون بگم شما را دیدم
مرد: سنگ!
زن: چی؟
مرد: اسم من سنگه... قرار بود خانه‌ای برای اون بسازم. از تنم!
[زن غافلگیر شده به مرد می‌نگرد.]
زن: شما را ناراحت کردم؟
مرد: نه من اونو ناراحت کردم... شب آخری که با هم بودیم، از من خواست کنارش بیدار بمونم... احساس بی‌کسی می‌کرد، نمی‌خواست تنها باشه، ولی من خوابیدم... غمگین بود، درد می‌کشید، همیشه درد می‌کشه... ولی اون شب می‌گفت دارم از رنج می‌میرم... من دوباره خوابیدم... دوباره بیدارم کرد ولی من باز خوابیدم... نزدیک سحر بود اومد بالای سرم و گفت: آخرین لحظه‌های حضور من برای تو در خواب گذشت...
زن: [نگران] آخرین شب... آخرین لحظه‌ها، آقا چی شد؟
مرد: من بهش گفتم، آخرین شب تو، برای من آخریه... گفتم هر جا که باشی منم میام. تبعید، زندان... گفتم تو وقتی می‌میری که من مرده باشم! خندید، فقط خندید... با چشمش به من گفت بخواب دروغ گو... گفتم قسم به نفست که راست می‌گم. بهم گفت سپیده نزده سه بار به همه می‌گی من رو نمی‌شناسی! وقتی سپیده زد به همه گفته بودم نمی‌شناسمش، سه بار... وقت خروس خوان...
[مرد بی‌صدا می‌گرید و سرفه می‌کند ابتدا مقطع، سپس متوالی. زن از جایش بر می‌خیزد و از او فاصله می‌گیرد.]
زن: آقا، نکنه شما هم...
مرد: برگرد خونه... حالت خوب شد
زن: نباید نزدیک شما می‌نشستم... نباید با شما حرف می‌زدم
مرد: دخترکم... نفس تو معجزه است... من بیچاره‌ی نَفس خودمم
زن: آقا چه بلایی؟... چه بلایی سرتون اومده!
مرد: برو... زود باش... دورشو از من... تا دوباره مریض نشدی!
زن: نمی‌تونم آقا نمی‌تونم... باید ببینمش
مرد: دیدیش!
زن: نه آقا... من تا حالا ندیدمش.... دارم براش عطر می‌برم... کجاست آقا... کجا دنبالش بگردم...
مرد: تو چشم‌هات... برو عزیزکم... برو...
[زن پشت به تماشاگران گام برمی‌دارد و در انتهای صحنه می‌نشیند. مرد در حالی که چهره‌اش بیمار و بیانش بی‌رمق است سخن می‌گوید]
مرد: قتل نکن، دزدی نکن، شهادت نادرست نده، پدر و مادرت را احترام دار، برو هر چه داری بفروش و به فقرا بده... [سرفه می‌کند] افکار پلید، فسق و فجور، دزدی، آدم‌کشی، زنا، حرص و نابخردی... این بدی‌ها همه از درون میاد. [دیگر قادر به ادامه کلام نیست]
[زن از جا برمی‌خیزد و به طرف مرد می‌رود.]
زن: [عادی] تمام شد.
مرد: [عادی] آره.
زن: این نمایش چقدر پیام داره!... براتون آب بیارم؟
مرد: نه ممنونم
زن: این قسمت متن عجیبه. انگار از یک متن دیگه نویسنده است. اشتباهی آمده تو این نمایش
مرد: حوصله داری؟
زن: نه، ولش کن، لابد می‌گه پست مدرنه!
مرد: [رو به تماشاگران] خسته شدید، نه... خب اگه یه کم دیگه حوصله داشته باشید نمایش ما تموم می‌شه...
[زن به طرف نیمکت می‌رود می‌نشیند]
زن: قسمت آخر هر کاری را باید با دقت نگاه کرد چون که پیام اثر معمولاً توی همین قسمته...
مرد: من قول داده بودم قبل از این نمایش تمام بشه آخرش را به شما بگم تا غافلگیر نشید.
زن: خب اگه قول دادید، الان وقتشه
مرد: درسته، ما می‌خوایم با شما خداحافظی کنیم...
[زن بر نیمکت می‌نشیند و منتظر قطار می‌شود. نگران است و منتظر به اطرافش می‌نگرد. به ساعتش نگاه می‌کند. بر روی ریل‌ها قدم بر می‌دارد. سردرگم است، صدای نزدیک شدن قطار شنیده می‌شود. زن ناامید به طرف چمدانش می‌رود، آن را بر می‌دارد. قطار به ایستگاه می‌رسد، می‌ایستد. زن با تردید به طرف قطار فرضی می‌رود، ناگهان مرد با عجله به طرف زن می‌آید. هر دو لبخند می‌زنند و عاشقانه به یکدیگر می‌نگرند. مرد چمدان زن را می‌گیرد و شاخه‌ای گل سرخ در عوض به او می‌دهد. زن گل را می‌بوید و لبخند می‌زند. هر دو پشت به ریل‌ها حرکت می‌کنند. زن بسیار شاد است و آرامش یافته است. صدای اخطار صوت قطار شنیده می‌شود. مرد آهسته از زن فاصله می‌گیرد و چمدان به دست برمی‌گردد، زن برمی‌گردد ولی اثری از مرد نمی‌یابد، با ناامیدی به اطرافش می‌نگرد. سپس به طرف ریل می‌آید و به قطاری که دور می‌شود می‌نگرد. آنگاه مأیوس به تماشاگران نگاه می‌کند.]
زن: رفت ولی چرا تنها!
[گل سرخ را می‌بوید و سپس به طرف تماشاگران پرتاب می‌کند. مرد بلافاصله با شتاب باز می‌گردد.]
مرد: نه، نه بشینید، این آخر نمایش ما نیست... صحنه آخر اینه... همین که شش سال بعد نویسنده، تویه شب خوب، که حالش خیلی خوب بود، به زور و ضرب به آخر اون اضافه کرد... خودش که خیلی از خودش خوشش میاد برای این پایان عجیب... شما هم ببینید بد نیست.
[مرد به دور یک دایره فرضی در صحنه می‌گردد: گاهی تند و گاهی کند، منتظر است. زن با گهواره‌ی کودکی در آغوش وارد می‌شود و در میان دایره می‌ایستد. مرد به دور او در حلقه می‌گردد.
مرد: کجا بودی؟... هر لحظه شبی بود و هر زمان ماهی و هر ماه سالی... کجا بودی؟ این گونه بی‌خبر کجا رفته بودی، کجا؟
زن: [با نگاه به روبه‌رو ـ مردگویی نمی‌شنود] در محراب بودم شبانه‌روز و از بهشت برایم میوه‌های تابستانی می‌آمد در زمستان... و مائده‌های خنک زمستان در تابستان... همواره بهار بود برای من
مرد: [همچنان می‌گردد] همه جا رفتم همه جا گشتم... هر جا که منظری بود، نظر خیره ماند به جستجو و... کجا بودی، کجا؟!
زن: در برابر محراب ایستاده بودم. محراب در برابرم راکع بود... راکع شدم من... محراب به سجده رفت... ندایی می‌گفت من نه آنم که هستم، من همانم که باید باشم، آن گونه، که مرا خواسته‌اند
مرد: برزنی نبود که زنی از آن بگذرد و من شتابان به سوی سیمایش ندوم به امید، که شاید تو باشی... جاده‌ای نبود که خالی ماند از گام‌های انتظار من... هر بامداد بر بلندترین بام‌ها می‌نشستم و شامگاه، شام آه‌ام بود... کجا بودی؟ کجا بودی؟
زن: من زاده شدم به دعایی... من حاصل نیایش پیامبری بودم و پیامبرزاده‌ای... معتکف خانه‌ی پیامبران بودم من... پاکیزه‌ای در خانه‌ای پاک... خداوندا آن چنان که خود منزهی... منزهم بدار... آن چنان که نامت پاک است، جانم را پاک گردان...
مرد: از همه کس همیشه از تو پرسیدم... همواره و هماره در پی نشانی از قدم‌هایت بودم. خاک و خاکستر را بوییدم... نامت در میان بود و نشانت نه! خودت در خودم جمع بودی و از چشمم کم... خاطرت بود، خاطره‌ات بود و خواستنت مدام، ولی بی‌خود بودم از بی‌خبری‌ات... کجا بودی؟ کجا بودی؟
زن: برای همسانی پیکرم با روح... به استحمام تنم بود به خلوت... که خلوتم شکست. آمد و گفت: آمده است فرزند پاکیزه‌ای به من عطا کند... گفت عطا کند، به من، دختر پاکیزه‌ی پاکدامن! هراسان کم واژه‌ای است برای آن چه در آن بودم... فصاحتم فروماند... به جمله‌ای پر شکست، کمرم شکست... به آفریدگار پناه بردم از آن چه در پیش است. پرهیز کن و دست بر دختر بکر مانده‌ی بیت‌المقدس نسای!
مرد: به اشک‌هایم می‌‌گفتم به امید فرو ریز نه حزن... او هر کجا باشد خدای نیز آن جا هست. او گنجی است امان از دستبرد؛ ولی خیال‌های کج رهایم نمی‌کرد... پاک جامه‌گان در قرارگاه خوکان، هر چند دامان به دست گیرند، بعید است دامنه‌ی ردایشان به سیاهی لجن‌فرش ناپاک آلوده نشود... خیال‌های ستمگر روح ستم‌کشم را بسیار آزردند... کجا بودی؟ کجا بودی؟
زن: و من، باردار شدم آسان، آن سان که خدا خواسته بود... شرمگین و سلحشور کناره گزیدم از همه‌گان... تو نیز از همه‌ای!... و من جدا مانده از جمع به بیابان پناه بردم... تنها بودم و وحشت هسمفرم بود... چه کشیدم... چه کشیدم.
مرد: همه می‌گفتند او گریخته است... همه می‌گفتند او را ربوده‌اند... همه می‌گفتند او رفته است و می‌آید... همه می‌گفتند او نرفته که بیاید... همه می‌گفتند، همه می‌گفتند... و من نیز یکی از همگان بودم... ضعیف‌ترین‌شان در گمان... گمانم مرا به گور کندن وا می‌داشت... نکند مرده باشد؟! کجا بودی؟ کجا بودی؟
زن: نالان گفتم، ای کاش مرده بودم و پیش از این نامم محو گشته بود از لوح محفوظ! نه نالان نبودم... ناله خوش‌تر از حال من بود، در شب بیابان سرد... تا آن که ندا آمد... ندا آمد... من در پناه درخت نخلی، چونان شکسته نخلی افتاده بودم... که ندا آمد... نه از فرا دست بلکه از فرودست سینه‌ام... نترس و غمگین نباش از میوه نخل بخور و از چشمه روان زمزم، شراب کوثر بنوش... بخور و بنوش و دیدگان روشن‌دار...
مرد: هر بار که فریاد من بلندتر می‌شود به پرسش کجا بودی... پاسخ تو ژرف‌تر می‌شود به سکوت! چه کرده‌ای که ساکتی؟!... بی‌توشه عزیمت کردی و سوغاتی آورده‌ای شگفت! این که به سینه می‌فشاری چیست؟ نه! چیست نباید گفت، این کیست؟!... نه کیست نیز نباید گفت... این از آن کیست؟ کودکی هدیه آورده‌ای به خانه‌ی مرد دلشده‌ای که به دلربایی ایمان دلش را ربوده بودی!... ای زنی که پیش از رفتنت دختر بودی، بد کرده‌ای آن سان که از بدکاره‌ای انتظار می‌رفت!... کجا بودی؟ کجا بودی؟
زن: خوردم و نوشیدم و دیدگان روشن داشتم... همان گونه که خواسته بود، آن کس که خواستنش همان شدن است... گفت روزه سکوت بگیرم... و من اکنون روزه‌دار سکوتم... گفت هر پرسش عتاب و خشم را تنها با اشاره‌ای به کودکم... کودک بی‌پدرم پاسخ بگویم... پسر پاکیزه‌ی دختر پاک...
[زن دست بر دهان می‌گذارد و سپس با انگشت به کودکش اشاره می‌کند]
مرد: این پاسخ کجا بودی من است؟ سخن گفتن با کودکی خرد... شیدایی‌ام را به سخره گرفتی در پیش و اینک بیش از همه، به تنهایی، خودفریبی‌ام را مکرر می‌کنی به فریبی و حیلتی نوساز... اگر نگویی کجا بودی، تو را با تیغ غیرت به همان ناکجا باز می‌گردانم که آن جا بوده‌ای... این کودک از آن کیست؟
[زن بار دیگر به کودک اشاره می‌کند]
صدای کودک: [مسلط و ربانی] من همانم که مرا به آن ستوده‌اند ... سلام بر من آنگاه که زاده شدم، آنگاه که بمیرم و آنگاه که برانگیخته شوم باز... من همان انسانم که حاصل امانتی شگرف است... مسايا، مسافری هميشه در سفر، سفری هميشگی، در راهی كه هماره می ماند و می رسد روزی، از رازی كه بی انتهاست .
رگبار باريد
و هيچ كس نديد
خيسی مردمك های مسافر را ...


[صدای موسیقی و آوای روحانی و همزمان صدای رسیدن قطار به ایستگاه و توقف آن]



۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

غرش تیک تاک عقربه ها


غرش تیک تاک عقربه ها
می نالند :

انتظار
انتظار
انتظار

صبح دم
پیکر ِ بی تاب ِ مسیحی دیگر
در زادروز ِ مسیح ِ اساطیر
می رقصد
بر فراز ِ صلیب ِ سپیده ...

زوزه ی ِ آتش
گلوله های ِ هدفمند
آه ؛ آری
می دانم
فرشتگان ، فردا
ردّ ِ شتک ِ خون را
بر پیراهن ِ پاره پاره ات
می بویند و می نالند :

انتظار
انتظار
انتظار


۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

يلدای ِ غريبان ... ( برای‌ ِ اميربهادر طاهری )

شب در ميان غريبه گان
اندامهاي در هم
جيغ هاي مسموم
اينجا
آخر ِ رازهاي جهنم است !
به سر دردهاي شبانه ام مي انديشم
روزهاي كوتاه ام
و شبهاي بي شوق ام
از اين زندان كه بگريزم
دوباره در خوابهاي بهاري
به تنهايي ام مي بالم ....


از تهران تا غربت
من با نوروز
نه مي ميرم نه زنده مي شوم
فقط پوزخندي بر م‍‍‍‍‍ژه هايم مي نشيند ....
از غربت تا تهران
بر گيسوان ِ بليت دو طرفه اي كه مرا باز مي گرداند
شانه مي زنم ...
و ،
بس !

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

سنگيني تحمل ناپذير ِ گناه




(1)
صدايي خفه، با صدايي خفه، انگار از تهِ چاه، فرياد كشيد: «بايد برم...»
بايد مي‌رفت. راست مي‌گفت. ولي نرفت، هيچ كجا نرفت، چون هيچ كجا يا ناكجايي را براي رفتن نداشت. شلوغ بود. مصائب كه يكي دو تا نبود. از ته‌ِ چاه انگار، با صدايي خفه، بازگفت. گفت: « بايد برم ! » راست مي‌گفت ؛ ولي جايي براي رفتن نداشت!
وقتي از آينده نااميدي، گذشته باتمام سهمگيني و كسالت‌اش به تو هجوم مي‌آورد تا همه چيزت را تسخير كند، چيزي مثلِ سرطان، سلول‌هاي سرطاني. و گذشته، كه براي او بد گذشته بود، به همان‌گونه كه مي‌گويند «دردآور» ؛ ثانيه‌اي نبود كه براي‌اش تكرار نشود. تكرار مطلقاً پوچ، بي‌معنا و حسرت آلود. گمشده بود. نه آن‌گونه كه كسي، نشاني داشته‌اش را گم مي‌كند. او در جست‌وجويِ هيچ مقصدي، ساكن و ثابت، گم شده بود. از آن نشانه‌هاي آشناي كابوسِ هر كسي در خواب، مثلِ بخت چسبيده بود به سينه‌اش در بيداري و پذيرفته بود كه زندگي‌اش اين شكلي مي‌بايست بوده باشد انگار، از ازل، و براي برخاستن از بيداري، نيايشي واژگون، پيوستن به خواب، دَمي نبود كه هر نفس‌اش، خواهش نباشد. تمنّاي تمام شدن راهي، جاده‌اي، كه شروع‌اش، آغازش، به همان اندازه خالي از وجد و شگفتي بود كه پايان‌اش نويد آن را مي‌داد!
و حالا، در وانفساي اين دردِ مشترك كه لابد مي‌بايست فريادش زد، نويسنده‌اي ورشكسته نه، شكست خورده، دست برده بود به قلم كه سربه‌سرش بگذارد و از او بنويسد، نه براي او. كه براي او نوشتن به همان اندازه سخت و خالي از ارضاي هر غروري بود كه درباره‌اش، ولي به هر حال شائبه‌ي ديدنِ چهره‌ي قهرمانِ داستان در چشم و ابروي نويسنده را، نه كاملاً، ولي خُب، تا حدودي، حداقلي، از بين مي‌برد.
"سنگينيِ بارِ گناه" عنوان بخش بعدي نوشته است كه به گونه‌اي كاملاً اتفاقي از ذهن‌‌ِ نويسنده گذشت و او اكنون با تمامِ توان تلاش مي‌كند بر دو نيروي مزاحم پيروز شود تا داستان‌اش (اگر بتوان گستاخانه‌ اين جملاتِ بي‌معنا را چنين ناميد) ادامه دهد. اوّلي "خواب" است، ميلي آسماني به تمرينِ مرگ و ديگري بي‌موضوعي، حرفي براي گفتن نداشتن. به او فرصت مي‌دهيم مهلت‌اش مي‌دهيم يا رخصت‌اش مي‌دهيم تا بنويسيد و بيش‌تر خود را گرفتار كند تا از دست و پا زدن ناچاري‌اش لذّت ببريم.


« سنگينيِ بارِ گناه »
سالِ هزار و سيصد و پنجاه و چهار، يكي از واپسين روزهاي آذرماه، ژيانِ بنفش رنگ ِ "موسي" از كوچه‌ي تابان پيچيد به خيابان فرامرزي.
خواننده مي‌خواند: «آسمون ابريه امّا ديگه بارون نمي‌ياد، صداي چك‌چكِ بارون توي ناودون نمي‌ياد...»
و راست مي‌گفت، آسمان ابري بود، گرفته و تار ولي بي‌باران. موسي در حاشيه‌ي خيابان روبه‌روي زايش‌گاه توقف كرد و وقتي بارِ ديگر به راه افتاد، "معصومه"، همسرش در كنارِ او نشسته بود و نوزادي در آغوش. تحفه‌اي رسيده در سالِ پنجمِ ازدواج.
نام‌اش را "هديه" گذاشتند.
( مهري سلام، كجايي؟ دارم درباره‌ي تو مي‌نويسم، اسم‌ات را عوض كردم كسي نفهمه، منظورم تويي! يادت به خير، دل‌ام برات تنگ شده، خيلي زياد... )
موسي، ابتداي كوچه‌ي تابان از معصومه خواست پياده شود ( فراموش كرده بود شيريني بخرد ) تا او از دكه‌ي روزنامه فروشي، مجله‌ي دانشمند بخرد. ( دروغ مي‌گفت، يادش رفته بود شيريني بگيرد ! ) معصومه، هديه به بغل، به خانه رفت.
هديه، هم‌اكنون، دانشجوي سالِ آخرِ كارشناسيِ ارشدِ نمايش است و نشسته روبه‌روي مادرش در همان خانه، در همان كوچه با نام تازه‌اش ( شهيد "موسي بابايي" ) و معصومه براي‌اش مي‌گويد كه صداي تركيدنِ لاستيكِ ماشيني را شنيده كه بعدها فهميد، گلوله بوده، گلوله‌اي كه دقيقاً ! گلوي موسي را به اندازه يك سكه ده توماني سوراخ كرده بود.
امروز، آذر ماهِ سالِ هزار و سيصد و هشتاد و يك در تمامِ مدّتي كه معصومه با بغضي تكرار شونده در آن فصل، بدون خستگي از تكرارِ بي‌كم و كاستِ ماجراي مرگِ همسرش، مي‌گفت و مي گفت؛ هديه، به سعيد، هم‌كلاسيِ مغرورش مي‌انديشيد كه حاضر نبود از او رسماً خواستگاري كند. و سعيد، شاعر و داستان‌نويس، با نام مستعارِ " آواره "، امشب، نيمه‌شب، نشسته، تصميم‌گرفته عقده گشايي كند. به نوعي سنگينيِ بارِ‌ گناه‌اش را بر دوشِ واژگان بگذارد. به چه دليل؟! آسوده باشيد، بي‌خبرتان نمي‌گذارم. امروز عصر، سعيد تصميم گرفت، حرف‌هاي نگفته‌اش را به مهري ( همان "هديه"‌ي داستان ) بگويد ولي در وعده‌گاه پس از يك ساعت انتظار، هديه ( همان "مهري" در اصل ) با پسري به نام نويسنده آمد. ( در اصل "منتقد" ) و حتي، آري و حتي حاضر نشد با او به چاي خانه‌ي روبه‌روي خيابان بيايد. بدون احساسِ شرم يا هر احساس ديگر اين چنيني، بدون اين‌كه حتي خود را ملزم بداند، نره خرِ همراه‌اش را به سعيد معرفي كند، چند كتابِ مزخرفِ بهانه‌ي ملاقات را با هم رَد و بدل كردند و رفت. حالا قصه‌ي اين سنگينيِ بارِ گناه از چه قرار است، خود حكايتِ مفصل ديگري دارد.
وقتي موسي كشته شد، هم سنِ و سال سعيد بود، يكي دو سال شايد كوچك‌تر و وقتي معصومه از زايشگاه بيرون آمد، هم سن و سال هديه بود، يكي دو سال يقيناً كوچك‌تر. موسي وقتي از شيريني فروشيِ شبستري خارج شد و خود را در محاصره مأمورانِ امنيتي ديد، بلافاصله از جيب پالتوي‌اش اسلحه‌ي كمري همراه‌اش را در آورد و به طرف مأمورين شليك كرد، يكي از مأمورانِ رده پايين و تازه استخدام شده، هدفِ اول او شد و در دم لباسِ سفيدش به رنگ كراواتِ سرخ رنگي درآمد كه مردِ صاحب خانه براي‌اش بسته بود، هدفِ دوّم و سوّم، يكي ديوارِ مدرسه‌ي ابتداييِ ديهيم شد و ديگري شيشه‌ي سمتِ راننده‌ي ژيانِ خودش، تا گلوله‌اي آمد و گلوي او را به اندازه‌ي يك سكه‌ي ده توماني حفر كرد.
مأمورِ كشته شده كه آن زمان نام شهيد گرفت و موسي اين زمان، دقيقاً هم سنّ و سال سعيد بود وقتي واردِ گودالِ قبر شد و مورچه‌ها و كرم هاي گوشت‌خوار به او خوش‌آمد گفتند. امّا سعيد، آن زمان، هفت ساله بود و روي زانوهاي پدربزرگ‌اش نشسته بود و به گريه‌هاي مادرش با بهت مي‌نگريست. يتيم شده بود. پدرش در اوّلين مأموريتِ دستگيريِ يك خراب‌كار، كشته شده بود. مرگي كه افتخار به آن، تنها سه سال پذيرفتني بود و پس از آن، گفتن و سوگواري و زنده نگه‌داشتن‌اش نه تنها غيرضروري بلكه شرم‌آور و پردردِسر بود.
به هر حال كسي بايد خِنگ باشد اگر تاكنون نفهميده است، "سعيد" پسرِ همان گروهبان "ناصر جهان داري"، هدف اوّل "موسي بابايي" پس از خروج از شيريني فروشي (به دروغ گفته بود مي‌خواهد مجله‌ي دانشمند بخرد) است.
مي‌بينيد، قصه چه‌قدر شبيه فيلم‌هايِ آشغالِ هندي است. پدرِ دختر، پدرِ پسر را كُشته و خودش نيز به وسيله‌ي كسي شبيه پدر دختر، چند لحظه‌ي بعد كشته شده. پدر دختر، خراب‌كارِ سابق، شهيدِ فعلي و پدر پسر، شهيدِ سابق، ساواكيِ كثيفِ فعلي، از كجا بايد مي‌دانستند اگر آن روز اين بلا سَرِ هيچ كدامِ‌شان نيامده بود، شايد اين زمان در يكي از همين سالن هاي پذيرايي‌ بي‌شمار، كنارِ هم نشسته بودند و به افتخارِشان، پدر عروس و پدر داماد، مردِ جلفي پشتِ بلندگو مي‌گفت: «اون دست قشنگه را به افتخارشون بزنيد... ها، ها، آهان، بلندتر... بلندتر...»
و بعد بخواند: «عروس، داماد را ببوس يالا، يالا، يالا، يالا،... داماد، عروس را ببوس يالا ... يالا... يالا... يالا... » بگذريم.
امّا آن حرف‌هاي نگفته‌ي سعيد به هديه، اين‌ها نبود، اصلاً از اين جنس نبود. زيرا نه سعيد و نه هديه از اين ماجرا خبر ندارند. پس آن حرف‌هاي نگفته چه بود؟ مهّم هستند يا نه؟! بگذريم خودِ جنابِ "آواره" در ادامه‌ي داستان‌شان بنويسند.


(2)
يكي از خصوصياتِ عصبي كننده و خشم‌آورِ نويسنده، مضحّك جلوه دادنِ، غم‌انگيزترين و جدي‌ترين تأملات روحيِ انسان‌ها و رنج‌هاي بشري است. "عشق" بهانه‌ي آفرينش و هدف متعاليِ زيستن است ولي وقتي نويسنده از آن مي‌نويسد، شبيه به لوس‌ترين و اشرافي‌ترين خصيصه‌ي آدم‌ها مي‌شود و طنز او هم از نوع خنده‌ي رذيلانه‌اي است كه از ليز خوردن و افتادن پيرزني بيمار بر سطح يخ‌زده‌ي پياده‌رو به وجود بيايد.
تشخيص اين كه روحِ نويسنده چندين بار و توسط چندين نفر لِه شده و قلب‌اش از عشق‌هاي نافرجام و شكست خورده سياه شده، واقعاً هوش زيادي نمي‌خواهد. هر چند مي‌دانيم، صراحتِ من به عنوانِ يكي از شخصيت‌هاي داستان، سبب مي‌شود كه او انتقامِ سختي از من بگيرد، صادقانه مي‌گويم ( هر چند نويسنده قادر است اين جملات را به راحتي حذف كند ) شما با روحي بيمار، قلبي از كار افتاده، و ذهني مخدوش روبه‌رو هستيد، يكي دو بندِ اوّل اين متن را دوباره بخوانيد. خواهش مي‌كنم همين حالا اين كار را بكنيد تا با من هم عقيده شويد. نويسنده به اعترافِ خودش، البته در خلوت، عاجز از گفتن يك "دوستت دارم" خشك و خالي است، چه برسد به اين كه قادر باشد واردِ معركه‌ي مردافكن عشق شود. او مجموعه‌اي از عقده‌ي حقارت، ناتواني جنسي، زن ستيزي، زن‌گريزي، انفعالِ مزمن، بي‌ثباتي و جنون است . حال به همه‌ي اين‌ها بي‌شرمي، دروغ‌گويي، رياكاري، خيال‌بافيِ زبونانه و هرزه درايي و جفنگ‌گويي را هم اضافه كنيد تا مطمئن شويد با چه كسي روبه‌رو هستيد. الان مي‌نويسد، من بي تقصيرم ! مسخره ....
( واقعاً " من بي تقصيرم" )
از شما مي‌خواهم منصفانه قضاوت كنيد. وقتي يك نفر با لحني لاابالي درباره‌ي حرف‌هايي كه به راحتي مي‌تواند سرنوشتِ شما را تغيير دهد بنويسد: « پس آن حرف‌هاي نگفته چه بود؟ مهّم هستند يا نه؟! »
بگذاريم خودِ جناب‌ " آواره " در ادامه‌ي داستان‌شان بنويسند ! ديگر شما چه مي‌توانيد بگوييد كه مهّم جلوه كند؟ لابد آن حرف‌ها بايد درباره‌ي اسرارِ كائنات يا اثباتِ قطعيِ وجودِ موجودات فضايي در كرّات ديگر باشند، كه البته باز اگر توسط نويسنده مسخره نشوند و به لطيفه تبديل نگردند ! به هر حال، هر چند، ترديد ندارم كه در پسِ اين سكوتِ موذيانه‌ي نويسنده، طرحِ شومي براي نابودِ كردن من وجود دارد، حرف‌هاي خودم را مي‌نويسم، معصومانه و بي‌‌كم و كاست. به ميزانِ اهمّيتِ آن هم اهميّتي نمي‌دهم !
«مهري‌جان، ....................................................................................... ..............................................................................................................................
..............................................................................................................................
..............................................................................................................................
..............................................................................................................................
..............................................................................................................................
................. مهري عزيزم، اين واقعيتِ حال من است، من الان اين جوري‌ام. حالا، با تمام اين حرف‌ها، چه كار كنم ؟ دوستت دارم مهري جان، از زماني كه ............................................. تا اين كه ................................. بايد برم ...................................................................... خداحافظ.»
( نويسنده،‌ بدون اضافه كردن حتي يك حرف، همه حرف‌هاي سعيد را به قضاوت و داوري عمومي مي‌گذارد. تنها خواهشِ نويسنده اين است كه پيش و پس از خواندن اين جملات با يك راديوي جيبي كوچك از همان دو موجِ‌هايِ قديمي ، اخبارِ جنگ و گرسنگي در عراق، فلسطين، افغانستان، آفريقا و هزار نقطه‌ي زهرماريِ ديگرِ دنيا را گوش كنيد! متشكرم . )
نگفتم، اين بي‌همه چيز، قصدش گندزدن به احساساتِ من است. حالا كه نمي‌گذارد من بدونِ پرده‌پوشي حرف بزنم، بگذاريد خوابي را كه چند روزِ پيش ديدم براي‌تان تعريف كنم.
خواب ديدم، از پله‌هاي يك ساختمانِ مخروبه بالا مي‌روم، ساختماني چهار يا پنج طبقه. به پشت‌بام كه رسيدم نگاه‌ام به دختري افتاد كه در پشت بامِ خانه‌ي روبه‌رويي، لباس‌هاس شسته و خيسي را روي بندِ رخت مي‌انداخت. دختر، سياه مو بود و سياه چشم. هر لباسي كه روي بندِ رخت پهن مي‌شد، چشم‌هاي دختر درشت‌تر و مژه‌هاش بلندتر و مردمك‌هاش سياه‌تر مي‌شد. تا رسيد به يك پيراهنِ سفيد كه كرواتي سرخ رنگ به يقه‌اش بسته شده بود. روي پيراهن، درست جايي كه وقتي كسي بخواهد از سوزش و دردي در قلب‌اش بگويد به آن جا اشاره مي‌كند، به اندازه‌ي يك سكه ده توماني، سوراخ شده بود و خون، خونِ تازه، يك باره، آن‌چنان كه بر شاهرگي، با قساوت و شدت، تيغ بكشند، شتك زد بر گلويِ مرمرينِ دختر. آن وقت ، من مستأصل و غمگين، با صدايي خفه، صدايي خفه انگار از ته چاه، فرياد كشيدم : « بايد برم... »
بايد مي‌رفتم. وقتي مي‌گفتم، ولي نرفتم، هيچ كجا نرفتم، چون هيچ‌كجا يا ناكجايي را براي رفتن نداشتم. شلوغ بود، همه‌ي ذهن‌ام شلوغ بود ....


(3)
نويسنده از دركِ سعيد عاجز است، از دركِ رنجي كه سعيد مي‌كشد، سنگينيِ تحمل‌ناپذيرِ گناه، به هر حال شيريني فروشيِ شبستري، يكي از مشتريانِ مرموزش را از دست داده است و ....

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

با طعم ِ گيسوی ِ بارانی تو



معمای ِ هستی
تقدير ِ من
سرنوشت ام
تب ِ ماندگار
راز ِ شب های ِ مستی من
ببين بار ديگر
چگونه
اين دست ِ تشنه
با طعم ِگيسوی ِ بارانی تو
گره خورد ....


بيا بار ديگر
من و تو بمانيم و يك بوسه بر
ردّ ِ پاي ِ تمنّا ....


بيا
بار ِ ديگر ....

۱۳۸۹ آذر ۱۶, سه‌شنبه

آزادی برای ...


آزادی
ای خواهر ِ بزرگ
ای برادر كوچك
برای اين كه بميری ...


آزادی
برای كوچ
به سرزمينی
كه رازهای تو را نمی داند
و به تو
هم چون لطيفه ای كهنه
نمی خندند ...


آزادی
برای بوسيدن ِ كابوس
كه هر نيمه شب
ميان لب های تو
تكرار مي كند :
آزادی برای نخواندن
آزادی برای گريستن
آزادی برای نبودن
نماندن و نديدن و نسرودن
آزادی كه ندانی
آزادی كه نمانی
آزادی ، برای ...
آزادی ، نه برای ...


آه ، ای برادر ِ بزرگ
اي خواهر كوچك
امّا ؛
ما هنوز در بنديم
در بند ِ نرفتن
در بند ِ نمردن
در بند ِ زندگی ...


خوشا عشق ،
كه ما سوخته جانان
همراه و هم درد و هم بند ِ
زندان ِ آغوش يكديگريم ؛
هماره ،
هم چون هميشه و هنوز ....

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

مينا در تاريكي


شب بود. شام خورده بودند. بابا تلویزیون نگاه می کرد. مامان کتاب می خواند . مینا هم قبل از خواب روبروی آینه دستشوی ایستاده بود و مسواک می زد. یک دفعه برق رفت. همه جا تاریک شد.


بابا و مامان، هر دو با صدایی بلند و نگران گفتند: " مینا جان، نترس! "


مینا در حالی که مسواک لای دندانهایش گیر کرده بود و دهانش پر از خمیر دندان بود، گفت: ”نمی ترسم ! "


ولی آنقدر آهسته گفت که بابا و مامان نشنیدند.


مامان هول شد و با عجله رفت طرف دستشویی و گفت: "دخترم الآن می یام پیشت.... "


بابا هم نگران رفت طرف آشپزخانه و گفت: الآن شمع روشن می کنم...


مامان پای اش به لبه ی صندلی گیر کرد و افتاد زمین. بابا هم سرش خورد به در بسته آشپزخانه، که فکر می کرد باز است.


اوّل مامان گفت آخ، بعدش بابا.


مینا در این فاصله، دهانش را شسته بود و با شنیدن صدای آخ بابا و مامان از دستشویی بیرون آمد و با تعّجب پرسید: "چی شده؟!"


مامان که از درد پا روی زمین دراز کشیده بود گفت: "نترس دخترم، برق رفته... "


مینا گفت: "می دانم... "


بابا هم که از درد، دستش را گذاشته بود روی سرش، گفت: "الآن شمع ها را روشن می کنم تا نترسی.. "


مینا با تعّجب پرسید: " از چی نترسم؟! "


بابا و مامان، با هم گفتند: " از تاریکی... "


مینا خندید و گفت: من از تاریکی نمی ترسم... چرا باید بترسم؟!


یک دفعه برق آمد. همه جا روشن شد. بابا و مامان خوشحال شدند. بابا، با سر درد، گفت: " دخترم به من رفته، خیلی شجاعه! "


مامان، با پادرد گفت: " مینا مثل منه، از هیچ چیز نمی ترسه! "


مینا به بابا و مامان شب بخیر گفت و رفت توی اتاقش، در را بست، برق را خاموش کرد و روی تخت خوابش دراز کشید. مینا که رفت. بابا به مامان گفت: " چرا مینا از تاریکی نترسید؟ "


مامان گفت: "نمی دونم "


بابا گفت: "من هم سّن ِ او بودم، می ترسیدم. "


مامان هم گفت: " من هم همینطور... "


راستی می دانید چرا مینا از تاریکی نمی ترسد؟ الآن می گویم.


هفته پیش، مینا با خاله مرضیه رفته بودند سینما. وقتی وارد سالن سینما شدند. همه جا تاریک بود، به خاطر این که چراغ های سالن نمایش را خاموش کرده بودند ولی فیلم هنوز شروع نشده بود. مینا از تاریکی ترسیده بود. محکم دست خاله مرضیه را گرفته بود و جرأت نمی کرد راه برود. خاله گفت: " مینا جان ، چرا ایستادی؟ بیا بریم بشینیم... "


میـنـا با ترس گفـت: " خـالــه، همــه جــا خیـــلی تاریکـــه مــن


می ترسم... بیا برگردیم خونه... "


خاله مرضیه خندید و گفت: " چشم هایت را ببند! "


مینا چشم هایش را بست.


خاله مرضیه گفت: " وقتی ما از جاهای روشن، وارد جاهای تاریک می شویم، همه چیز سیاه سیاه است... ولی وقتی یک کمی صبور باشیم و عجله نکنیم... می فهمیم همه جا نور هست... حالا دوباره نگاه کن... "


مینا چشمهایش را باز کرد. چراغ ها هنوز خاموش بودند ولی مینا دیگر نمی ترسید. چون این بار می توانست پرده سفید و صندلی را ببیند. اسم فیلم فرشته ها بود. آن روز مینا دختر خیلی خوبی و مؤدبی بود. خاله مرضیه هم خیلی ازش راضی بود؛ به خاطر همین، یک هدیه مهّم بهش داد. چیزی که بتواند به وسیله اون با فرشته ها حرف بزند.


اگر گفتید، " اون چیه؟"


یک راهنمایی می کنم، چیزی است که مأمورهای محترم سالن سینما، توی دستشون می گیرند و با کمک نور اون به بچه ها توی تاریکی، صندلی هاشون را نشان می دهند که راحت بنشینند و فیلم ببینند...


فهمیدید چیه؟!


آره... درسته... چراغ قوه...


خاله مرضیه، یک چراغ قوه کوچک و قشنگ به مینا هدیه داد.


اگر گفتید برای چی؟!


درسته، برای این که دیگه از تاریکی نترسد!


ولی یک دلیل مهم تر هم داشت. این بود که مینا بتواند توی تاریکی، با فرشته ها حرف بزند...


خـاله مرضیه به مینا گفـت: " همـه چیـزهایـی که صـبـح هـا مـا


می بینیم، شب ها، توی تاریکی، ترستاک نمی شوند، فرشته مـی شـونــد.فرشتــه های مـهربـانــی که به آرزوهـای مــا گوش


می دهند و برای برآورده شدن آنها دعا می کنند.فرشته های نازی که مواظب ما هستند و تا صبح کنار ما ساکت می مانند تا ما بتوانیم خواب های خوب ببینیم..."


وقتی یک دفعه برق رفت. مینا چشم هایش را بشت، بعد که باز کرد، دید خاله مرضیه راست گفته، چون همه جا تاریک تاریک هم نبود. مینا مسواک دندان هایش را تمام کرده بود که صدای افتادن مامان را شنید. دهانش را که شست، اوّل مامان گفت آخ، بعد بابا.


مینا و فرشته ی هم چهره اش در آینه، با هم خندیدند. هر دو می دانستند که بابا و مامان از تاریکی ترسیدند.


مینا، قبل از این که خوابش ببرد، نور چراغ قوه اش را در تاریکی به وسایل اتاقش انداخت. فرشته هایی که ساکت و آرام به او نگاه می کردند و آ خرین کسایی که به او شب بخیر می گفتند و با مهربانی تا صبح مراقبش بودند تا اوّلین کسایی باشند که به او صبح بخیر بگویند.


۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

شعر ِ شش آذر


گلوله
ريسمان
تيرباران
دار ...

گلويی بی نفس
قلبی بی تپش

و تو شايد
و من انگار ...


و انگار
در تمامی صبحهای ِ اعدام
باران می بارد !

۱۳۸۹ آذر ۳, چهارشنبه

دروغ سيزده !

شاید مرده ...
شانزدهم يا هفدهم اسفند ماه سال 73 يا 74 آقا پرويز، صاحب تراشكاري دو نبش خيابان مازندران، ساعت چهار و پنجاه و سه دقيقه صبح، از اين كه هشت ماه پيش حدود همين ساعت، آسيه زنِ دوّمش را كشته بود، پشيمان شد.
خُب، يك آدم بايد واقعاً بدبخت باشد كه اين موقع صبح ، درست يك ساعت و يك دقيقه پيش از حلقه آويزان شدن، زُل بزند به ديوار سلول انفرادي اش در زندانِ قزل‌حصار و احساس كند دليلِ كافي و عقل پسندي براي كشتن يك آدم (زن) نداشته است.
دل و روده‌اش حسابي قاطي كرده بود. واقعاً باور كردن اش سخت است ، مردي معتاد به زورخانه وكُشتي ، كه پيش از زندان حتي لب به سيگار هم نزده بود، حالا سيگار را كه چه عرض كنم، كارش به جاي رسيده بود كه به جاي ترياك، شيره حَبّ كند. مي‌خواست بالا بياورد ولي مگه به همين راحتي بود. بدتر از همه اين كه مقتول آسيه بود و به خاطر مرگ او داشت قصاص مي‌شد ؛ ولي حالا حتي با سه نخ سيگاري كه آتيش به آتيش ، روشن كرد هم نمي توانست چهره‌اش را ،‌ آسيه را ، به ياد بياورد ، در عوض نُه سال زندگي زناشويي با تمام خوشي و ناخوشي و پستي و بلندي محكم‌تر از هميشه به خيالش چنگ‌ مي زد و وِل كن نبود !
با آسيه ( زن دوّم ) سيزده ماهِ قبل آشنا شده بود و ده ماه پيش ، در محضر شماره 412 ، در حضور دو شاهد ِ عادل ، ابوالفضل و كيوان شاگردهاي تراشكاري ، عقدش كرده بود .
ولي هشت سال قبل‌تر با حنابندان و عروسي و پاتختي ، جمعاً سه شب متوالي جشنِ مفصلي گرفته بود كه با حُسنيه ( زن اوّل ) همسايه‌ي ديوار به ديوارشان ، بعد از سه سال عشقِ عاشقي و نامه‌پراني و پنهاني سينما رفتن به هم رسيده‌اند.
بگذريم، اگر نويسنده آدمِ ابلهي بود فوراً به نظرش مي‌رسيد كه بنويسد علّت ازدواج مجدد آقا پرويز، بچه‌دار نشدنِ حُسنيه بوده ، كه اصلاً اين طور نيست چون پرويز با احتسابِ نُه سال زندگي مشترك، پدرِ دو دختر و سه پسر بود ، بدون احتسابِ منيژه كه مرده به دنيا آمده بود.
شايد دليلِ معكوس داشته يعني علت ازدواج با آسيه اين بوده كه بچه‌دار نمي‌شده است ولي اين هم نمي‌تواند باشد چون در گزارش پزشك قانوني آمده بود مقتوله پنج ماهه باردار بوده است.
آهان، دارد يك طوري داستان سامان مي‌گيرد، اگر به تاريخ‌هاي كه نويسنده نوشته اعتماد كنيم پس بعيد نيست باردار شدن آسيه دقيقاً در اوّلين ديدار او با پرويز، مردي كه سه ماه بعد، ظاهراً به دليل حفظ آبرو او را به عقد خود درآورده، بوده باشد.
خُب ترديد نكنيد آن كس كه مجبور به ازدواج شد و خواست هر طور كه شده ، به هر قيمتي ، آبروي‌ از دست رفته اش را پاس بدارد يعني نگه دارد، پرويز نبود، آسيه بود. دخترِ پانزده ساله فراري كه با ابوالفضل دوست شده بود فقط به خاطر اين كه بتواند شب‌ها در تراشكاري بخوابد و يك بار كه ابوالفضل نتوانست به موقع تصميم بگيرد ، پس از شنيدن خبر مرگ مادرش، بلافاصله به " گلپايگان " برود ، يا اوّل بيايد و آسيه را از زندان نجات بدهد .
آقا پرويز پيش از رسيدن او كِركِره‌ي تراشكاري را بالا كشيد. البته ابوالفضل بالاخره پس از حركت اتوبوس، به راننده گفت نگه دارد و حاضر شد دو هزار تومان به يك راننده بدهد تا از ترمينال او را به خيابان مازندران برساند ولي خُب وقتي رسيد اتفاقي افتاده بود كه دو ماه و نيم بعد ، آزمايش به آسيه گفت حامله است.
حالا ديگر فكر مي‌كنم وقت آن رسيده باشد كه نويسنده، نام داستان را بنويسد: "0=2×2" يا "دروغ سيزده را باور كن !"
پيش از آن كه ماجرا را ادامه دهم بايد به دو نكته كه هيچ شكي در آن ندارم اشاره كنم: اوّل آن كه ابوالفضل بيچاره ، ديوانه‌وار عاشق آسيه شده بود ، و البته هنوز هم هست. دوّم اين كه، حتي قاضي پرونده هم با نگاه به چشمانِ پرويز ، يقين كرده بود او قاتل نيست ، ولي چه بايد مي‌كرد ؟! قاتِل ديگري نتوانستند دست و پا كنند كه با دليل و برهان بتوانند قتل را به گردن اش بيندازند.
ابوالفضل در زمانِ مرگِ، بگذاريد بنويسم مظلومانه و بي‌دليل ِ آسيه در گلپايگان بود . جوان ِ با ايمان ، با اوّلين التماس آسيه ، كه مي‌خواست زنده بماند، وضو گرفته بود و با آخرين نفس آسيه ، كه مي‌خواست نَميرد ، نمازش تمام شده بود. ( ابوالفضل پس از چهلمِ مادرش تصميم گرفته بود نماز بخواند. )
از طرف ديگر قاضي با اعترافِ صريحِ پرويز چه مي‌توانست بكند ؟! مَردك ، دست گذاشته بود روي قرآن كه به امام حسين ، من آسيه را با دست‌هاي خودم خفه كرده‌ام!
پس شما بگوييد قاتل كيست ؟
به يك نويسنده ِ مُفلس كمك كنيد تا بتواند داستان اش را يك طوري سر هم بندي كند ! خُب :
1- قاتل احتمالي اوّل:
كيوان شاگرد ديگر تراشكاري. او از ابتداي آشنايي ابوالفضل با آسيه، يعني درست از همان زمان كه ابوالفضل رفته بود و يقه‌ي موتور سواري كه مي‌خواست آسيه را به زور سوار موتورش كند، گرفته بود ، عاشقِ آسيه شده بود. ولي بدشانسي او اين بود كه اولاً قهرمانِ نجات بخش آسيه او نبود و ثانياً ، اوّل ابوالفضل بعد از كشيدن سيگاري حشيش و نشئه شدن ، گفته بود عاشقِ آسيه شده است. ولي خُب كه چي؟! آسيه كه زنِ ابوالفضل نشده بود كه عشق پنهاني مثلاً تبديل به جنون شود و يك ضلع مثلث عشق، اضلاع ديگر را به خاك سياه بنشاند.
از طرف ديگر يقين دارم هر ‌چقدر هم كه بگوييم كيوان ، آسيه را دوست داشت به اندازه‌ي پرويز عاشق‌اش نبود. باور نمي‌كنيد به اين جمله‌ي اَمري پرويز توجه كنيد كه بر سَر كيوان داد كشيده بود : « پسر دست‌هاي اين فاحشه را بگير تا من بتونم كارم را بكنم ! »
و كيوان كه يك ربع پس از آقا پرويز اُوستاي اش ( استاد معنوي اش ) به تراشكاري آمده بود و كركره را كه از درون مغازه پايين كشيده شده بود، با كنجكاوي بالا زده بود و به خيال اين كه مَرد اوّل نمايش همخوابگي ، ابوالفضل است . كيوان با لگد و مشت ، محكم و محكم‌تر ، كوبيده بود به شيشه‌ي درِ آهني مغازه ، كه از داخل قفل شده بود ، و ناگهان تنِ نيمه برهنه‌ي پرويز را ديده بود كه از پشت ماشين تراش بيرون آمده بود، در را گشوده بود و همان فرماني را كه چند سطر بالاتر خوانديد به كيوان داده بود. كيوان هم بي‌مهابا دستان آسيه را از پشت محكم چسبيده بود و در تمام مدتي كه آقا پرويز مشغول انجام يك تجاوز بي‌عيب و نقص و كامل بود ، بيش از آن كه كنجكاوِ ديدن تنِ لخت آسيه باشد با حسرت چشم دوخته بود به فلان جاي آقاي پرويز كه به نظرش خيلي بزرگ مي‌‌آمد و اصلاً قابل مقايسه با فلان جاي خودش نبود ! و در تمامِ آن پنج دقيقه، آسيه، منگ و مبهوت و غافلگير شده بود به يك دليل، اين كه گمان مي‌كرد اين نقشه‌يي حساب شده بوده كه طراح آن كسي جز ابوالفضل نبوده است .
آسيه باور كرد كه اگر پرويز ، در ابتدا به او گفت ، فرشته ، و در آخر گفت فاحشه ، حتماً هم زمان مي شد هم اين بود و هم آن ؛ و يا ، نه اين بود و نه آن ؛ و آسيه آرام گرفت مثل ميّت. آن‌قدر آرام كه اصلاً نيازي نبود كه كيوان دستان اش را بگيرد. آسيه در تمام آن پنج دقيقه،‌ داشت با خود قرار مي‌گذاشت و از خودش قول محكمِ مي‌گرفت كه نگذارد از آن پس ، كسي با گفتن چند جمله‌ي عاشقانه ببوسدش و جرأت كند سينه‌هايش را آن‌قدر محكم در مشت‌اش بفشارد كه او تا صبح نتواند از درد ِ پستان بخوابد ! بگذريم كيوان گُه‌تر از آن بود كه بتواند به خاطر رقابت، حسادت، عشق، جنون يا هر چيز ديگري به كسي پشت پا بزند چه برسد به اين كه... بله.
2- قاتل احتمالي دوّم:
خانواده‌ي آسيه، راستش را بخواهيد نويسنده هم مانند من و شما، چيزي زيادي درباره خانواده‌ي آسيه نمي‌داند. آسيه دوست نداشت درباره‌ي خانواده‌اش به كسي چيزي بگويد ، حتي به ابوالفضل . مخصوصا پس از آن شب كه ابوالفضل آن‌قدر سينه‌هاي اش را فشار داد كه آسيه ترسيد نكند پستان‌هايش از جا كنده شوند ! البته آن شب هم ، دختر ِ ساكت و هميشه تسليم ِ داستان ِ ما ، بيش‌تر از چهره‌ي تحريك شده ِ ابوالفضل ترسيده بود كه تا به حال هيچ وقت او را اين چنين نديده بود. انگار چشمان اش داشت از كاسه در مي‌آمد. افتاده بود روي او و تند تند نفس مي‌كشيد. نفس كه نه، چيزي شبيه زوزه ... تا اين كه يك دفعه مثل آدمي كه رعشه و غش و ضعف با هم به سراغش آمده ، نزديك بود سرش محكم بخورد به ماشين تراش ، كه اگر خورده بود بعيد نبود ابوالفضل زودتر از آسيه و پرويز بميرد ! به هر حال ، ابوالفضل در آستانه ِ مُردن از خجالت ، براي فراموش كردن ِشلواري كه به شكل فاجعه‌آميزي خيس شده بود ، شروع كرد به نصيحتِ آسيه . همان‌كاري كه معمولاً همه‌ي مردانِ شرافتمند ، پس از انجام اعمال رقّت انگيز در هم‌آغوشي مي‌كنند . آسيه در برابر پرسش و خواهشِ ابوالفضل كه از او خواسته بود نشاني خانه‌اش را به او بدهد تا بتواند او را به آغوش گرم ِ خانواده‌اش بازگرداند، فقط خنديده بود. نه باور كنيد، اصلاً نه آهي كشيده بود، نه اشكي از گوشه‌ي چشم‌اش روان شده بود و نه هق‌هق كرده بود. فقط خنديده بود. بگذريم تا همين زمان هم، خانواده و پيشينه‌ي آسيه مثل يك راز باقي مانده است.
3- قاتل احتمالي سوم:
جنّ. هيچ بعيد نيست "اجنّه" ، آسيه را ترور كرده باشند. در دوره‌اي از تاريخ اسلام هر گاه كسي به قتل مي‌رسيد كه قاتل‌اش را نمي‌يافتند يا نمي‌خواستند بيابند! بي‌درنگ و به يقين مي‌گفتند، قاتلِ مقتولِ بَد سرنوشت، جنّي بد سرشت بوده است. حالا، چرا بايد چنين احتمالِ يِكّه و يگانه و محكمه پسندي را فراموش كنيم. انگيزه يك جنّ هم براي قتل هميشه قابل پذيرش است: «دلم خواست، كشتمش!»
4- قاتل احتمالي چهارم:
مرگ طبيعي: نه ديگه، اين يكي واقعاً بي‌انصافي است!
5- قاتل احتمالي پنجم:
خودكشي: چرا بايد آسيه خودكشي كند؟! در واقع ، آسيه به اندازه‌ي تمامي عصب هاي مراكز تصميم گيري در مغزش ، براي خودكشي دليل داشته است. حال اگر خودكشي نكرده، به علت ترس از مرگ يا دنياي پس از مرگ نبوده، شايد تنها دليل او اين بوده كه ، وقتي ديگران حاضرند زحمت كُشتن تو را ، بدون هيچ منّت و مزدي به عهده بگيرند، چرا بايد لذّت انجام اين كار را از آن‌ها دريغ كرد؟! با اين وجود من برخلاف نويسنده معتقدم احتمال خودكشي بيش از قتل است و اگر از من بپرسيد: «چرا؟» بي‌درنگ مي‌گويم: «همين جوري...!»
6- قاتل احتمالي ششم:
حُسنيه . قاتل همين شخص است. باور كنيد حُسنيه، آسيه را كشته است و پرويز ، شوهرش قتل را گردن گرفته ! باور نمي‌كنم.
7- قاتل احتمالي هفتم:
ابوالفضل: هر چند ابوالفضل، چندين شاهد دارد كه آن روزها در "گلپايگان" بوده ، ولي هيچ كس او را در شبِ قتل نديده و اين كه خودش مي‌گويد در آن ساعت در حال خواندن نمازِ صبح بوده، بيش‌تر مضحك است تا مَدرك !
8- قاتل احتمالي هشتم:
من ! نه ، امكان ندارد من اين كار را كرده باشم، چون تا به حال هيچ زني را به نام آسيه نديده‌ام. به غير از زن ِ عمويي كه او هم سال‌ها پيش از دنيا رفته و قاتل‌اش بيماري آسم بوده ( خدا بيامرزدش، خدا رفتگانِ شما را هم بيامرزه ! ) اين كه من را ضدّ ِ زن گرفتن مي‌دانند ، حتي اگر درست هم باشد كه نيست، دليلي براي قتل دختري كه نمي‌شناسم نمي‌شود !
9- قاتل احتمالي نهم:
نويسنده ! نه، نويسنده هم ، هر چند روي كاغذ همه كاري مي‌كند ولي عرضه‌ي اين را ندارد كه از مرزهاي ِ خيال و كاغذهاي خط‌خطي‌اش بگذرد. نه، باور كنيد، اين يارو اينكاره نيست!
10- قاتل احتمالي دهم:
آقا پرويز ! قاتل احتمالي چيه؟! هر چي باشد يا نباشد ، اوست كه به جاي همه‌ي ما قصاص مي‌شود.
11- قاتل يا قاتلان احتمالي يازدهم:
همه ! يعني دولت و ملت و سياست و اجتماع و صنف تراشكاران و سنديكاي ِ دختران فراري ! اصلا هر چه ما مي كشيم ، تقصير بني الاميه و بني العباس و خليفه دوم و لايه اُزون و نيچه و ويتگنشتاين و علي شالچيان و ابن عربي و آلبر كامو و بي خبري و بدحجابي زن ، از بي غيرتي شوهر اوست ، مي باشد !
12- قاتل احتمالي دوازدهم:
قاضي! به اين دليل كه بارها تكرار كرد، در حضور جمع و يا در خلوت، چنين دختراني حق‌شان همين ( يعني مرگ ) است.
13- قاتل احتمالي سيزدهم:
خنده ! بله، خنده‌هاي بي‌موقع ، درست زماني كه فطرت و روان پاكِ بشري به گريه نيازمند است.
14- قاتل احتمالي چهاردهم:
مأموران قصاص. واقعاً باور كنيد، آقا پرويز هر چه بود و باشد، الان پشيمان شده است . آقا جان ، قتل به هر دليل ، قتل است و قاتل ، در هر لباس قاتل ! ( بي خيال ، اين پيام ِ داستان نيست . )
****
بالاخره: يك ساعت و يك دقيقه پس از پشيماني آقا پرويز، او را به دار مجازات آويختند.
دروغ سيزده: اين داستان تا دلتان بخواهد قاتل دارد، ولي مقتول ندارد . ولي تو ، به هر حال ، دروغ سيزده را باور نكن ! ( پيام ِ داستان )

۱۳۸۹ آذر ۱, دوشنبه

نيروانا


تفنگ ؛
صدای ِ شليك ؛
هراس ؛
از شاخه ی ِ شكسته ی ِ نيايش پر كشيد
نگاه ِ خيره ی ِ گنجشك به آسمان ....

و نيروانا
ناتمام ماند !

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

نمايشنامه چاه ( برای سعيد زين العابديني )



مریم و خلیل، هم چون دو سایه در بزرخ، گذشته را می‌کاوند !
مریم و خلیل، دو سایه که در گذشته زن و شوهر بوده‌اند، اینک در شب ِ صحنه اي که خالی است ؛ و تنها سکوی گرد ِ دوّاری در میان آن است و دو صندلی چوبی در دو سوی ِآن، گفتگو می‌کنند به شادی و تلخی !
مریم: وقتی نبودی هزار بار کنار پنجره ایستادم، هر کس از دور می‌اومد شبیه تو بود، وقتی تو نبودی همه شبیه تو بودند، ولی حالا تو دیگه شبیه خودت نیستی!
خلیل: کی مثل خودش باقی می‌مونه؟!
مریم: هیچ‌کس، ولی من خواستم مثل خودم باشم.
خلیل: تونستی؟!
مریم: نتونستم، هیچ‌کس نمی‌تونه، یک روز می‌فهمی دیگه خودت نیستی، ولی خودت می‌فهمی که دیگه دیر شده!
خلیل: هیچ وقت نمی‌فهمی!
مریم: چرا می‌فهمی؛ ولی نمی‌خوای باور کنی!
خلیل: وقتی فهمیدی باور می‌کنی...
مریم: اون وقت همه چی را باور می‌کنی ولی دیگه هیچ چیز را نمی‌فهمی!
خلیل: می‌فهمی ولی نمی‌تونی درک کنی...
مریم: درک می‌کنی ولی دیگه دیر شده!
خلیل: دیر شده، ولی تو باز تلاش می‌کنی!
مریم: که بفهمی؟!
خلیل: نه، که درک کنی!
مریم: درک می‌کنی؟!
خلیل: نه، چون فایده نداره!
مریم: چه فایده‌ای؟!
خلیل: به دردت نمی‌خوره، دیر شده...
مریم: (می‌خندد) زندگی کم و بیش...
خلیل: کم و بیش ادامه داره!
مریم: این را کی می‌گفت؟
خلیل: چه فرقی می‌کنه، حالا مرده!
مریم: اسمش چی بود؟
خلیل: خلیل!
مریم: تو می‌گفتی؟
خلیل: آره...
مریم: تو مُردی؟!
خلیل: آره
مریم: چطوری؟
خلیل: وقتی برگشتم خونه، ديدم تو نیستی. پرسیدم مریم کجاست؟... گفتند مرده، من هم خودم را کشتم...
مریم: به خاطر من؟
خلیل: نه!
مریم: پس چی؟
خلیل: به خاطر خودم.
مریم: هیچ کس به خاطر خودش نمی‌خواد بمیره!
خلیل: ولی همه به خاطر خودشون زندگی می‌کنند.
رمیم: تو زندگی من بودی.
خلیل: من به خاطر زندگی تو مُردم.
مریم: حرف‌های مبهم...
خلیل: ما داریم حرف‌های مبهم می‌زنیم!
مریم: ولی این جا همه چیز روشنه!
خلیل: هیچ چیز مبهمی نیست!
مریم: مثل من!
خلیل: مثل تو!
مریم: مثل ما!
خلیل: مریم!
مریم: خلیل!
خلیل: یک روز از خواب بیدار شدم و گریه کردم.
مریم: از کی شروع شد؟!
خلیل: از وقتی به دنیا آمدم.
مریم: (می‌خندد) یعنی یادته؟!
خلیل: نه، بعداً آن روز را خواب دیدم!
مریم: بیا جلوتر، نزدیک‌تر...
خلیل: از کی شروع کنم؟
مریم: از اون شب تئاتر...
خلیل: از بچگی‌ام نگم؟
مریم: بگو، ولی یک وقت دیگه!
خلیل: باشه، من دو ردیف عقب‌تر از تو نشسته بودم.
مریم: توی سالن تئاتر...
خلیل: ما تماشاچی بودیم.
مریم: تو بعداً گفتی...
خلیل: راست می‌گفتم.
مریم: بازم بگو...
خلیل: باشه، باشه، من دو ساعت نمایش داشتم به تو نگاه می‌کردم!
مریم: قشنگ بودم؟
خلیل: خیلی...
مریم: جوان بودم، تو عاشق من شدی!
خلیل: آره، ولی یک طرفه نبود!
مریم: من آن شب پیش خودم می‌گفتم، چرا این دست بردار نیست؟!
خلیل: ناراحت می‌شدی نگاهت می‌کردم؟
مریم: راستش وقتی یواشکی برمی‌گشتم و می‌دیدم حواست به من نیست ناراحت می‌شدم!
خلیل: حواسم به تو بود!
مریم: چی؟
خلیل: حواسم به تو بود، تمام مدت... وقتی بر می‌گشتی تظاهر می‌کردم حواسم به تو نیست، آخه... تنها نبودی...
مریم: برادرم بود.
خلیل: حالا هم؟!
مریم: خب، نامزدم بود، ولی من دوستش نداشتم.
خلیل: چرا حاضر شدی با اون به تئاتر بیایی؟
مریم: دوباره شروع کردی ؟!
خلیل: اگه دوستش نداشتی، چرا باهاش آمدی هملت ببینی؟!
مریم: آخه چه ربطی داره؟!
خلیل: من هملت را خیلی دوست داشتم!
مریم: دیوونه...
خلیل: بعد از نمایش دنبالت راه افتادم.
مریم: هم مسیر بودیم؟
خلیل: می‌دونی که نه...
مریم: چرا اومدی؟
خلیل: همیشه دوست داری بگم، عاشقت شدم!
مریم: آره، برام مهمه، می‌خوام یادت بندازم...
خلیل: که من به زور وارد زندگی تو شدم!
مریم: نه، تو با گل آمدی...
خلیل: پس چرا می‌گی؟
مریم: آخه، من هیچ خاطره خوش دیگه‌ای ندارم!
خلیل: خودم هم نمی‌دونستم چه کار می‌کنم، مثل مأمورها تعقیب‌ات می‌کردم!
مریم: من با منصور بودم، بیچاره، کفش نو پوشیده بود، پاهاش را می‌زد... من مجبورش کردم تا خونه پیاده برویم...
خلیل: من نمی‌فهمم چه طوری می‌تونستی با اون قدم بزنی؟!
مریم: دیگه نزدم!
خلیل: چقدر توی تاریکی منتظر شدم!
مریم: (می‌خندد) چرا پشت در وایستاده بودی؟
خلیل: پشت در نبودم، آمدم پلاک خونه را مثلاً حفظ کنم، یک دفعه در باز شد!
مریم: وقتی منصور پرسید، بفرمایید...
خلیل: از کجا یک دفعه پیداش شد؟
مریم: داشت می‌رفت خونه‌شون، تو هول شدی (می‌خندد) چرا گفتی منزل خلیل آقا اینجاست؟!
خلیل: هیچ اسم دیگه‌ای یادم نیومد، تو کجا بودی؟
مریم: پشت پنجره... منصور برگشت تو و گفت، این یارو به نظر دزد می‌یاد!
خلیل: دزد! من به نظر دزد می‌آمدم؟!
مریم: آره...
خلیل: (می‌خندد) مرتیکه...!
مریم: آخه تو منتظر جواب نشدی و تا ته کوچه دویدی!
خلیل: آره، ولی نمی‌دونم چرا؟
مریم: (می‌خندد) از منصور ترسیدی!
خلیل: مریم؟!
مریم: هیچ وقت یادم نمی‌ره...
خلیل: من دوباره برگشتم...
مریم: می‌دونم!
خلیل: چی؟!
مریم: می‌دونم، یعنی می‌دونستم بر می‌گردی، چراغ را خاموش کردم و منتظرت نشستم!
خلیل: برگشتم و از جلوی خونه‌تون رد شدم!
مریم: برگشتی و از جلوی من رد شدی...
خلیل: تو داشتی نگام می‌کردی؟
مریم: آره، تا صبح خوابم نبرد...
خلیل: مثل من...
مریم: تو چه کار کردی؟
خلیل: اَه!
مریم: نه، بگو، ترا خدا...
خلیل: ولش کن!
مریم: بگو...
خلیل: هیچی، نصف شب خودم را پرت کردم تو حوض وسط میدون...
مریم: (می‌خندد) شنا کردی؟
خلیل: نه، تب کردم! رفتم خونه تا یک هفته افتادم!
مریم: چقدر منتظرت شدم...
خلیل: منتظر من؟
مریم: آره، فکر کردم الکی دنبالم راه افتاده بودی...
خلیل: نه الکی نبود، مریض شدم.
مریم: حالا می‌دونم، ولی اون یک هفته خیلی عاشقت بودم...
خلیل: میدونم.
مریم: نه، عاشق تو نبودم، عاشق کسی بودم که با چشم‌های هملت به من نگاه می‌کرد.
خلیل: (می‌خندد) چی؟
مریم: هملت را هفت بار دیدم و منتظر چشم‌های خیره تو بودم!
خلیل: مریم!
مریم: می‌دونم چی می‌خوای بگی، من هم دوستت دارم...
خلیل: یادت می‌آید شبی که اومدم زیر پنجره اتاقت؟
مریم: (می‌خندد) من فقط یک نفر را یادم می‌یاد که حسابی می‌لرزید!
خلیل: هنوز خوب نشده بودم، اومدم که بگم دوستت دارم!
مریم: چرا نگفتی؟
خلیل: لرزش دندان‌هام نگذاشت!
مریم: همین؟
خلیل: (می‌خندد) چرا یک چیز دیگه هم بود!
مریم: من زودتر گفتم.
خلیل: هیچ وقت یادم نمی‌ره...
مریم: ترسیدم بروی و دیگه بر نگردی!
خلیل: برگشتم.
مریم: این ترس همیشه با من بود، از همون اول...
خلیل: مریم...
مریم: باشه. خرابش نمی‌کنم. تو هیچی نگفتی فقط می‌لرزیدی؛ وقتی من گفتم خداحافظ، تو هول شدی و گفتی سلام...!
خلیل: (می‌خندد) آره، من گفتم سلام.
مریم: من ماندم چی بگم...
خلیل: چیزی نگفتی پنجره را بستی...
مریم: فکر کردم کم داری!
خلیل: چی دارم؟!
مریم: کم‌داری... فکر کردم دیوانه‌ای، نصف شب از خواب پریدم، احساس کردم یک نفر داره نگاهم می‌کنه، بلند شدم آمدم کنار پنجره، تو ایستاده بودی، دیگه نمی‌لرزیدی...
خلیل: وقتی تو پنجره را بستی، خیلی به خودم فحش دادم، توی خیابان قدم زدم و آخرش برگشتم که بگم... خانم...
مریم: خانم می‌شه فردا بریم؟!
خلیل: (می‌خندد) تا تو را دیدم یادم رفت چی می‌خواستم بگم!
مریم: چی می‌خواستی بگی؟
خلیل: واقعاً فراموش کردم، باز تو به دادم رسیدی!
مریم: من گفتم کجا؟ تو دوباره شروع کردی به لرزیدن...
خلیل: ولی خب بالاخره گفتم برویم تئاتر...
مریم: تو نگفتی، من گفتم، گفتم فردا برویم تئاتر...
خلیل: یادت هست چقدر خوشحال شدم؟!
مریم: چقدر زود گفتی خداحافظ!
خلیل: آخه می‌ترسیدم باز هم بگم سلام و تو پنجره را ببندی!
مریم: دلم نمیاد بگم یادش بخیر.
خلیل: آخه یادش همیشه هست!
مریم: فرداش تئاتر تعطیل بود...
خلیل: (می‌خندد) آره، شنبه بود، با هم رفتیم سینما...
مریم: چه فیلمی بود؟
خلیل: ایرانی بود...
مریم: من بهت گفتم...
خلیل: نه، من بهت گفتم، این دفعه من گفتم دوستت دارم!
مریم: باز بی‌مقدمه گفتی... من گفتم هوای سالن چقدر گرمه، توگفتی دوستتون دارم!
خلیل: خُب باید یک وقتی می‌گفتم، مقدمه نمی‌خواست...
مریم: من پرسیدم اسم شما چیه؟ چقدر مکث کردی تا جواب دادی!
خلیل: آخه ترسیدم بگم خلیل خوشت نیاد!
مریم: گفتی خلیل و من فکر کردم بهتری اسم دنیاست...
خلیل: تو خیلی خوب بودی!
مریم: منصور خیلی شاخ و شونه کشید، ولی آخرش خسته شد و رفت.
خلیل: تو عروسیمون هیچ کس از فامیل تو نبود!
مریم: چرا مادرم بود.
خلیل: من ندیدمش!
مریم: آمد، من را بوسید، گریه کرد و رفت!
خلیل: من برای تو خیلی ناراحت بودم.
مریم: ولی خودم خوشحال بودم، احساس رهایی می‌کردم... چی شد که همه چی به هم ریخت؟!
خلیل: می‌دونم، تو من را مسئول همه چیز می‌دونی!
مریم: آن وقت آره، تو عاشق کلمات بودی، اول همه چی خوب بود، ولی بعد فهمیدم تو تنها نیستی، من هم زن تو شده بودم هم زن نوشته‌هات و کتاب‌هایت...
خلیل: بی‌انصافی نکن!
مریم: نمی‌کنم، تو همیشه پشت در بسته بودی، ساعت‌ها پشت در می‌نشستم و فکر می کردم، بعد تو یک دفعه پیدات می‌شد با چند تا کاغذ؛ خوشحال بودی و بلند بلند می‌خندیدی، آن وقت شروع می‌کردی به خواندن... اشک توی چشمات جمع می‌شد و شعرهات را برام می‌خوندی...
خلیل: من نمی‌دونستم تو ناراحت می‌شی؟
مریم: نمی‌گذاشتم تو بفهمی، عاشقت بودم، فکر می‌کردم هر چی تو می‌گی، وحی ِ، هر چی تو می‌نویسی مثل قرآن عزیزه... بعد رفت و آمدت شروع شد، با دوستات شب تا صبح می‌نشستی و حرف می‌زدی... من پشت در گوش می‌ایستادم... گاهی داد می‌زدی و فحش می‌دادی... من نگران بودم...
خلیل: من نمی‌فهمیدم!
مریم: تو هیچ وقت هیچ چی را نفهمیدی... دوستات می‌رفتند و تو می‌آمدی کنار من دراز می‌کشیدی، من خودم را به خواب می‌زدم... تو سیگار می‌کشیدی و وقتی خوابت می‌برد توی خوابم ول نمی‌کردی... با خودت حرف می‌زدی... حرف‌هایی که منو می‌ترسوند!
خلیل: دوره بدی بود.
مریم: برای من، نه تو، تو به همه چیز فکر می‌کردی غیر از من...
خلیل: نه، این درست نیست، من همیشه به فکر تو بودم.
مریم: دروغ می‌گی، بعد هم آمدند گرفتندت... وقتی کتاب‌ هات را می‌بردند، من ته دلم خوشحال بودم... آزاد که شدی، وقتی گفتی از تهران می‌رویم پر در آوردم، گفتم همه چیز تموم شد، من و تو دوباره تنها می‌شیم...
خلیل: تبعیدم کردند، خواست خودم نبود.
مریم: هر چی بود، تو دوباره شروع کردی، ماه‌ های اول چقدر خوب بود... تو معلم شده بودی... صبح‌ها از کنار پنجره اتاق می‌تونستم حیاط مدرسه را ببینم، ببینم که تو چطور با بچه‌ها بازی می‌کنی، ولی باز شروع شد، کتاب خواندن و نامه نوشتن و شعر گفتن...
خلیل: مریم، آن روزها...
مریم: بگذار حرف بزنم... تا لب باز می‌کردم که شکایت کنم، روضه خوانیت شروع می‌شد. حرفات خوب یادم مونده... روبروم می‌ایستادی و می‌گفتی مریم جان می‌دونی علی توی کدوم چاه داد می‌زد؟ من ِ احمق می‌گفتم، نه، تو می‌گفتی توی همون چاهی می‌نالید که یوسف را ته اش انداخته بودند. تو می‌گفتی: دنیا مثل یک چاهه که از بالا و پایین‌اش صدای ناله می‌یاد... من دوباره سر تا پا گوش می‌شدم و می‌گذاشتم حسابی خرم کنی... اون وقت‌ها یادم می‌رفت که تو همونی که به جای خداحافظ، می‌گفتی سلام!... توی اتاق بالا و پایین می‌رفتی و مرتب سیگار می‌کشیدی و حرف می‌زدی... یادت میاد... گلوت را نشونم دادی و گفتی جای خنجری که با اون سَر ِ یحیی را بریدند روی گلوت مونده، من زل زدم به گلوت و جای زخم را دیدم... روی گلوت ردّ ِ خنجر بود!
خلیل: (تلخ می‌خندد) ردّ ِ ضربه‌های شلاق بود!
مریم: اون وقت ‌ها من بیشتر عاشقت می‌شدم.
خلیل: من همیشه عاشق تو بودم.
مریم: ولی وقتی می‌دیدم مال من نیستی، می‌خواستم خودم بکشمت!!
خلیل: من مال تو بودم...
مریم: نه، تو مال همه بودی، می‌رفتی زیر بارون، بعد خیس خیس می‌اومدی و می‌گفتی می‌خواهم درد کسایی که الان جایی را ندارند بخوابند حس کنم... همش ادا بود.
خلیل: مریم، چرا؟!
مریم: تو درد من را که کنارت بودم، نمی‌فهمیدی، بعد از کسایی حرف می‌زدی که نمی‌شناختیشون. بدنت سرد سرد بود، همش از شکنجه و اعدام حرف می‌زدی... از صدای گلوله توی سپیده صبح و از جنازه‌هایی که هر غروب دفن‌شون می‌کنند. توی خواب گریه می‌کردی و داد می‌زدی... خدا ... خدا ...
خلیل: آه...
مریم: آره، آه بکش، هنوز هم مثل سابق آه می‌کشی... هنوز هم می‌توانی از توکل برام بگی؟ از وقتی که مریم، من نه، عشقت... مادر مسیح...، کنار یک درخت خرما رو به آسمان آه کشید که کاش می‌مردم... و خدا معجزه‌ای فرستاد... معجزه... حالا که همه چی گذشته نمی‌دونم باید به حرف‌ هات بخندم یا مثل سابق گریه کنم...
خلیل: بخند!
مریم: نه، راستش یادم رفته چطور می‌شه خندید... برای منی که همیشه گریه کردم، اون شبی که برات نامه آمده بود یادت هست... یک دفعه تصمیم گرفتی بری تهران، من التماس کردم من هم ببر، گفتی نه... نگذاشتی بیام، حتی نگذاشتی ساکت را ببندم... وقتی رفتی وضو بگیری ساک ات را زیر و رو کردم... دنيا روی سرم خراب شد، تو اسلحه داشتی... کسی که سرش همیشه تو کتاب بود و دستش قلم... نمی‌دونستم اسلحه به چه دردش می‌خوره...
خلیل: چرا این کار را کردی؟
مریم: دیگه این سؤال چه فایده‌ای داره؟ باران می‌اومد... تمام زمین گِل بود، من زیر پاهات افتادم که نگذارم بری... ولی رفتی، به زور رفتی، می‌خندیدی و می‌گفتی، زود برمی‌گردی... دروغ می‌گفتی، دروغ می‌گفتی...
خلیل: (تلخ) باید می‌رفتم...
مریم: من را بوسیدی و رفتی... رفتی و من چقدر تلاش می‌کردم، لحظه بوسیدنت را زنده نگهدارم... دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذاشتم و جایی را که تو بوسیده بودی لمس می‌کردم و گریه می‌کردم... لعنت به کسایی که به تو یاد دادند بگی خداحافظ!!
خلیل: چی کشیدی مریم؟
مریم: تا وقتی که خبر اعدامت را آوردند، هیچی نکشیدم...
خلیل: من را نکشتند... کاش کشته بودند!
مریم: هر روز غروب می‌رفتم کنار چاهی که تو دوستش داشتی و فریاد می‌زدم کجایی خلیل؟!... مثل علی شده بودم! وقتی صدام بر می‌گشت می‌گفتم یوسف ته چاه هم با صدای من ناله می‌کنه!... کجا بودی خلیل؟!
خلیل: من رفتم، فکر می‌کردم باید برم، وقتی رسیدم تهران منتظرم بودند، دوستهام نه... مأمورها!... دستگیرم کردند، توی زندان فهمیدم تمام نامه‌هایی را که برايم می‌اومد دوست‌های زندانیم فرستاده بودند، دوست‌هایی که دیگه دوست نبودند! دیوارهای زندان مهم نبود، دیوارهایی را که برای خودم ساخته بودم روی سرم فرو ریخت... توی سلول دور خودم می‌گشتم، می‌چرخیدم و داد می‌زدم، خیال نکنی از شکنجه می‌ترسیدم، نه... به چشم‌هات قسم، نه...! کابل می‌خورد کف ِ پاهام اصلاً نمی‌فهمیدم، درد را نمی‌فهمیدم، درد خودم بزرگ‌تر بود... تا این که یک شب تو انفرادی، بلایی که نباید سرم بیاد اومد، یک دفعه شک کردم. به همه چیز شک کردم... فکر کردم نکنه کاری كه می‌کنم مهم نباشه، نکنه هیچ چی مهم نباشه! نکنه تا حالا وقت تلف کرده‌ام، نکنه خودم را گول زده‌ام... ایمانم را از دست دادم، خرد شدم، مچاله شدم! از خودم بدم آمد و همه چیزهای خوبی که دوستشون داشتم محو شد، انگار دود شد و رفت هوا... بعد خیال تو اومد... تنها چیزی که داشتم، تنها چیزی که مال من بود و من قدرش را ندانسته بودم... به خودم گفتم هیچ چیزی ارزش یک نگاه تو را نداشت، هیچ حرفی ارزش شنیدن دوستت دارم هاي ِ تو را نداشت... هیچ چی غیر از تو، غیر از عشق تو، مهم نبود... همه چی حرف مفت بود... بعد می‌نشستم و ساعت‌ها به دیوار تاریک زل می‌زدم و افسوس می‌خوردم که چرا همه شعرهام عاشقانه نبود... از همه چیز خسته شده بودم غیر از تو، همه چیز پیرم می‌کرد غیر از تو... با تو جوان بودم، با تو هملت عاشقانه بود! تب کردن معنی داشت... با تو همه چیز بود... به خودم گفتم همه چیزم را می‌دهم تا یک بار دیگه تو را ببینم... حکم اعدامم آمده بود... پیش بازجوم رفتم و التماس کردم... این جوری نگاهم نکن... من التماس کردم، خلیل التماس می‌کرد که یک جوری اجازه بدهند تو را ببینم ! گفتند شرط داره، شرط داشت و من قبول نکردم.. یک روز سپیده صبح اومدند سراغم، چشم‌هام را بستند و گذاشتند سینه دیوار... فکر کردم دارم می‌میرم، هیچ می‌شم برای هیچ... خواستم دوباره مثل سابق یا علی بگم، نتونستم، چون تو جلوی چشم‌هام بودی... صدای گلنگدن توی آسمان پیچید و یکی گفت آتش... رگبار گلوله را شنیدم، آن وقت بیشتر از همیشه دوست داشتم زندگی کنم، دوست داشتم زنده بمونم... صدای گلوله آمد و من از حال رفتم... صبح در سلول باز شد، من نمرده بودم... به بازجوم گفتم... می‌خوام زنده بمونم... گفت شرط داره... صدای خودم را شنیدم که گفتم قبول... از آن وقت فهمیدم که دیگه خودم نیستم... بعد از مدت‌ها دوباره به دستم کاغذ و قلم دادند و گفتند بنویس... من دوباره شروع کردم به نوشتن، دیگه شعر ننوشتم... می‌خواستم به تو برسم که شعر زندگی ام بودی... نوشتم و نوشتم... اسم دوستهام را، آدرشون را، کسی که اسلحه را ازش گرفته بودم... گفتند بنویس فرمانده و همکارت فلاني بوده... نوشتم، گفتند بنویس می‌خواستی فلانی را ترور کنی... نوشتم. گفتند بنویس مسئول فلان خرابکاری تو بودی... نوشتم. بعد ازم خواستند تقاضای عفو کنم، تقاضا کردم و عفو شدم، اعدام شد حسب ابد ! انفرادی تمام شد... شدم هم‌ سلول آنهایی که لوم داده بودند... دوباره با هم دوست شدیم!... آدم‌های عوض شده، یک زندگی عوضی...
مریم: چی کشیدی خلیل!
خلیل: تا وقتی فهمیدم خودت را کشتی، هیچی نکشيدم... کاش التماس نكرده بودم، به هم مرخصی بدهند، یادت برايم بس بود... چرا خودت را کشتی؟
مریم: دو هفته بعد از رفتنت توی روزنامه خواندم که عاملان ترور دستگير شدند، عکس تو را هم چاپ كرده بودند، می‌دونستم می‌آیند سراغ وسایلت، تمام کتاب‌هات را قایم کردم، دیگه از بردن کتاب‌هات خوشحال نمی‌شدم! گفتم وقتی بگردي، کتاب هات را ببینی کلی ذوق می‌کنی!... مأمورها ریختند و خونه را زیر و رو کردند، اومدم تهران، از صبح تا غروب کنار دیوار زندان می‌ایستادم، می‌گفتند ممنوع الملاقاتی... به خودم گفتم الان بهترین وقته که بفهمم تو برای چی اون تویی، برگشتم... کتاب‌هات را که کنار چاه مخفی کرده بودم، در آوردم و یکی یکی خوندم... می‌خوندم و به تو حق می‌دادم و خودم را سرزنش می‌کردم که چرا تو را نفهمیدم! چرا نفهمیدم که تو به خاطر چیزهایی که خیلی با ارزش‌تر از من هستند زندگی می‌کنی... وقتی که از رادیو شنیدم خرابکارها اعدام شدند، به خودم گفتم تو مرگ را به زندگی ترجیح دادی، به خودم گفتم تو عشق به آدم‌هایی که از من مهم‌ترند را انتخاب کردی!... گفتم تو شریف‌تر از همه آدم‌های دنیایی... ولی باز نمی‌تونستم، نمی‌دونستم چه کار کنم... تو رفته بودی، تو با افتخار رفته بودی، و من مونده بودم بدون تو. بدون درک تو... یک روز بارانی رفتم کنار چاه ایستادم تا مثل تو درد بی‌سقف‌ها را حس کنم... خیس شدم ولی هیچی را حس نمی‌کردم... بالای چاه ایستادم و داد کشیدم... صدای خودم هم برنگشت.. رو به آسمان فریاد زدم، می‌‌خواهم بمیرم... منتظر معجزه شدم... معجزه‌ای نشد، صدایی نیامد، جواب نیامد... رفتم کتار چاه و خم شدم.. اون وقت بیشتر از همیشه دوست داشتم که بمیرم! دوست داشتم زنده نمونم... صدای خودم را شنیدم که گفتم بمیر! و بعد صدای آب و تَر شدن و مُردن... رفتن ته چاه، نه مثل یوسف...
خلیل: چرا این کار را کردی مریم، چرا؟!
مریم: نتونستم خودم بمونم، یک روزی دیگه خودت نیستی ولی وقتی می‌فهمی که دیگه دیر شده! من رفتن و تو برگشتی...
خلیل: کاش برنگشته بودم، وقتی آمدم بچه‌ های مدرسه دورم را گرفتند، نگاهشون می‌گفت دیر اومدی! دیر اومده بودم، همیشه به همه چیز دیر رسیدم!... بالای چاه اومدم، دیگه ناله‌ای برايم نمونده بود. هیچ حرفی نداشتم که توی چاه داد بزنم، کنار چاه یکی از کتاب‌هام را دیدم، شروع کردم به گشتن، چاله‌ای که تو کنده بودی، پیدا کردم... کتاب‌هام بود و اسلحه‌ای که یواشکی از ساک ام برداشته بودی... اومدم کنار قبرت، نشستم، هر چه خواستم گریه کنم، نتونستم، می‌دونی همیشه خواستن توانستن نیست! بیشتر خنده‌ام می‌گرفت، بعد از مدت‌ها یادم افتاد که چطوری می‌شه خندید... خندیدم و ماشه را کشیدم... مثل هملت به خودم گفتم... دیگر خاموشی است...!
مریم: (تلخ می‌خندند) هفت بار دیدم!
خلیل: چی را؟
مریم: هملت را...
خلیل: زندگی کم و بیش ادامه داره!
مریم: تمام شد!
خلیل: می‌فهمی ولی نمی‌تونی درک کنی...
مریم: درک می‌کنی ولی دیگه دیر شده...
خلیل: دیر شده ولی باز تلاش می‌کنی...
مریم: که بفهمی؟
خلیل: نه، که درک کنی!
مریم: درک می‌کنی؟
خلیل: نه، چون فایده نداره!
مریم: چه فایده‌ای؟
خلیل: به دردت نمی‌خوره، دیر شده ...!