۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

مينا در تاريكي


شب بود. شام خورده بودند. بابا تلویزیون نگاه می کرد. مامان کتاب می خواند . مینا هم قبل از خواب روبروی آینه دستشوی ایستاده بود و مسواک می زد. یک دفعه برق رفت. همه جا تاریک شد.


بابا و مامان، هر دو با صدایی بلند و نگران گفتند: " مینا جان، نترس! "


مینا در حالی که مسواک لای دندانهایش گیر کرده بود و دهانش پر از خمیر دندان بود، گفت: ”نمی ترسم ! "


ولی آنقدر آهسته گفت که بابا و مامان نشنیدند.


مامان هول شد و با عجله رفت طرف دستشویی و گفت: "دخترم الآن می یام پیشت.... "


بابا هم نگران رفت طرف آشپزخانه و گفت: الآن شمع روشن می کنم...


مامان پای اش به لبه ی صندلی گیر کرد و افتاد زمین. بابا هم سرش خورد به در بسته آشپزخانه، که فکر می کرد باز است.


اوّل مامان گفت آخ، بعدش بابا.


مینا در این فاصله، دهانش را شسته بود و با شنیدن صدای آخ بابا و مامان از دستشویی بیرون آمد و با تعّجب پرسید: "چی شده؟!"


مامان که از درد پا روی زمین دراز کشیده بود گفت: "نترس دخترم، برق رفته... "


مینا گفت: "می دانم... "


بابا هم که از درد، دستش را گذاشته بود روی سرش، گفت: "الآن شمع ها را روشن می کنم تا نترسی.. "


مینا با تعّجب پرسید: " از چی نترسم؟! "


بابا و مامان، با هم گفتند: " از تاریکی... "


مینا خندید و گفت: من از تاریکی نمی ترسم... چرا باید بترسم؟!


یک دفعه برق آمد. همه جا روشن شد. بابا و مامان خوشحال شدند. بابا، با سر درد، گفت: " دخترم به من رفته، خیلی شجاعه! "


مامان، با پادرد گفت: " مینا مثل منه، از هیچ چیز نمی ترسه! "


مینا به بابا و مامان شب بخیر گفت و رفت توی اتاقش، در را بست، برق را خاموش کرد و روی تخت خوابش دراز کشید. مینا که رفت. بابا به مامان گفت: " چرا مینا از تاریکی نترسید؟ "


مامان گفت: "نمی دونم "


بابا گفت: "من هم سّن ِ او بودم، می ترسیدم. "


مامان هم گفت: " من هم همینطور... "


راستی می دانید چرا مینا از تاریکی نمی ترسد؟ الآن می گویم.


هفته پیش، مینا با خاله مرضیه رفته بودند سینما. وقتی وارد سالن سینما شدند. همه جا تاریک بود، به خاطر این که چراغ های سالن نمایش را خاموش کرده بودند ولی فیلم هنوز شروع نشده بود. مینا از تاریکی ترسیده بود. محکم دست خاله مرضیه را گرفته بود و جرأت نمی کرد راه برود. خاله گفت: " مینا جان ، چرا ایستادی؟ بیا بریم بشینیم... "


میـنـا با ترس گفـت: " خـالــه، همــه جــا خیـــلی تاریکـــه مــن


می ترسم... بیا برگردیم خونه... "


خاله مرضیه خندید و گفت: " چشم هایت را ببند! "


مینا چشم هایش را بست.


خاله مرضیه گفت: " وقتی ما از جاهای روشن، وارد جاهای تاریک می شویم، همه چیز سیاه سیاه است... ولی وقتی یک کمی صبور باشیم و عجله نکنیم... می فهمیم همه جا نور هست... حالا دوباره نگاه کن... "


مینا چشمهایش را باز کرد. چراغ ها هنوز خاموش بودند ولی مینا دیگر نمی ترسید. چون این بار می توانست پرده سفید و صندلی را ببیند. اسم فیلم فرشته ها بود. آن روز مینا دختر خیلی خوبی و مؤدبی بود. خاله مرضیه هم خیلی ازش راضی بود؛ به خاطر همین، یک هدیه مهّم بهش داد. چیزی که بتواند به وسیله اون با فرشته ها حرف بزند.


اگر گفتید، " اون چیه؟"


یک راهنمایی می کنم، چیزی است که مأمورهای محترم سالن سینما، توی دستشون می گیرند و با کمک نور اون به بچه ها توی تاریکی، صندلی هاشون را نشان می دهند که راحت بنشینند و فیلم ببینند...


فهمیدید چیه؟!


آره... درسته... چراغ قوه...


خاله مرضیه، یک چراغ قوه کوچک و قشنگ به مینا هدیه داد.


اگر گفتید برای چی؟!


درسته، برای این که دیگه از تاریکی نترسد!


ولی یک دلیل مهم تر هم داشت. این بود که مینا بتواند توی تاریکی، با فرشته ها حرف بزند...


خـاله مرضیه به مینا گفـت: " همـه چیـزهایـی که صـبـح هـا مـا


می بینیم، شب ها، توی تاریکی، ترستاک نمی شوند، فرشته مـی شـونــد.فرشتــه های مـهربـانــی که به آرزوهـای مــا گوش


می دهند و برای برآورده شدن آنها دعا می کنند.فرشته های نازی که مواظب ما هستند و تا صبح کنار ما ساکت می مانند تا ما بتوانیم خواب های خوب ببینیم..."


وقتی یک دفعه برق رفت. مینا چشم هایش را بشت، بعد که باز کرد، دید خاله مرضیه راست گفته، چون همه جا تاریک تاریک هم نبود. مینا مسواک دندان هایش را تمام کرده بود که صدای افتادن مامان را شنید. دهانش را که شست، اوّل مامان گفت آخ، بعد بابا.


مینا و فرشته ی هم چهره اش در آینه، با هم خندیدند. هر دو می دانستند که بابا و مامان از تاریکی ترسیدند.


مینا، قبل از این که خوابش ببرد، نور چراغ قوه اش را در تاریکی به وسایل اتاقش انداخت. فرشته هایی که ساکت و آرام به او نگاه می کردند و آ خرین کسایی که به او شب بخیر می گفتند و با مهربانی تا صبح مراقبش بودند تا اوّلین کسایی باشند که به او صبح بخیر بگویند.


۶ نظر:

  1. بی نظیره...خیلی زیباست...فرشته هایی که هرروز بهش نگاه می کنیم تو آینه...

    پاسخحذف
  2. استاد عزیز داستانهای شما لایه لایه و تو در تو و بسیار پر معناو زیباست. پاینده باشیدسرور گرامی.

    پاسخحذف
  3. چقدر زيباست. كاش من هم يك چراغ هديه مي گرفتم تا ديگر چيزي نتواند مرا بترساند...

    پاسخحذف
  4. این داستان برای بچه ها بسیار آموزنده است. امیدوارم زودتر جاپ شوند تا مادران بیشتری به آن دسترسی پیدا کنند.

    پاسخحذف