۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

ساحران ... ( برای احمد شاملو )

(1)
صداي ضبط شده‌اش را براي الهه فرستاده بود. الهه نوار را شكست ولي پيش از شكستن‌اش نتوانست از وسوسه‌ي شنيدنِ صداي مهران خلاص شود.
مهران گفته بود: «مادرت را ....!»
الهه نوارِ ديگري مهيا كرد، صداي مهران را بر حاشيه‌ي مغناطيسيِ ناديدني آن حك كرد، نوار را شكست و با پُستِ سفارشي پس فرستاد.
بعدها به نسرين، خواهرِ دوستِ تازه‌اش (عارف) گفت؛ (پيش از آن قسم خورده بود كه راست مي‌گويد) سرتاسرِ نوار، مهران با هق‌هق از او خواسته بود ترك‌اش نكند و بعدترها، مهران باور كرد الهه آن‌قدر عصباني بوده كه از سرِ خشم تا نوار را ديده آن را شكسته، قسم خورد سرتاسرِ نوار گريه كرده و از الهه خواسته ترك‌اش نكند!


(2)
از تاكسي كه پياده شد، حاشيه‌ي انگشت اشاره‌اش را بار ديگر بر روي گونه‌ي راست چهره‌اش كشيد، مي‌خواست مطمئن شود، ردّ اشك‌اش را كاملاً پاك كرده است. از درِ آهني گذشت. يك‌يكِ راهروها را طي كرد، واردِ سلول‌اش شد و بر تختِ فلزي خوابيد.
مرضيه در دادگاه گفته بود، مي‌خواهد از او طلاق بگيرد و او طلاق‌اش داده بود. مرضيه، دختر چهار ساله‌شان، دختر چهار ساله او را، به سينه فشرده بود و قاضي گفته بود، او، يعني مرضيه، مالكِ مژگان يعني دخترش است.
او اكنون به سقفِ تيره‌ي تختِ فلزي طبقه دوّمِ تخت خودش خيره شده بود و مي‌خواست عادت كند. به اين كه ديگر مرضيه و مژگان را ندارد. مرضيه و مژگان را او، بله او، به راحتي كشته بود. از تاكسي پياده شده بود. از درِ آهني خانه گذشته بود. مرضيه و مژگان را در راهرو كشته بود، سپس با تلفن از نزديك‌ترين كلانتري، مأمور خواسته بود كه بيايند و او را كه قاتلِ همسر و دختر سابق‌اش بود دستگير كنند. ساعتِ شش صبحِ دوشنبه، او را در ميداني كه براي اوّلين بار مرضيه را در آن‌جا ديده بود، حلقه‌آويز كردند.


(3)
به او گفته بود، از دوازده سالگي دوست‌اش داشته است. در شانزده سالگي مطمئن شده فقط او را دوست دارد، بيست و دو ساله بوده كه يقين كرده تا آخر عمرش نمي‌تواند عاشقِ كس ديگري شود. تا بيست و پنج سالگي همه‌ي خواستگاران‌اش را رَد كرده و هم اكنون در شبي باراني (يا نيمه شبي برفي) به اين نتيجه رسيده كه وقتي به او تعلق ندارد بهتر است به زندگي خود خاتمه دهد!
خليل با اضطراب از او خواست (گفتگوي‌شان تلفني بود) دست از كارهاي ابلهانه بردارد، ولي او (مثلِ نگار) بي‌اعتنا مشغول بلعيدن قرص‌هايي شده بود كه تعدادشان را با صداي بلند اعلام مي‌كرد. به عدد هفت كه رسيد (فراموش نكنيم اين عدد مقدس است) خليل آشفته از او خواست دست نگه دارد، سراسيمه نشانيِ خانه‌ي تازه‌ي نگار (عاشقي در آستانه‌ي هلاكت) را پرسيد و چهل و هفت دقيقه‌ي ديگر، او خندان درِ چوبيِ آپارتمان را بر روي خليل (معشوقِ جفاكار) گشود. يك به يكِ (فرصت نكرده بود جوراب بپوشد) و در تاريكي (انگار با صداي آهسته از او خواسته بود مراقبِ پله‌ي پنجمِ طبقه‌ي دوم باشد.) پله‌ها را خليل با پاي لخت بالا آمد. نگار، تنها، آباژورِ كَم نورِ اتاق خواب را، براي در امان ماندن از حرفِ همسايه‌ها، روشن نگه داشته بود.
خليل با ترس بر تخت نشست: «عمه اينا كي برمي‌گردند؟»
نگار بي‌تشويش بر تخت دراز كشيد: «نترس، قبل از اينكه به تو زنگ بزنم، تازه رسيده بودند ويلا...»
خليل احساس غرور كرد، در تمامِ اين مدّت كه او به كتاب‌هايش مثل زالو چسبيده بود، دخترِ زيبا و معصومي در عشق او مي‌سوخت.
«خليل؟»
«جانم ...؟»
«من رو دوست داري؟»
«آره...»
(اگر مي‌گفت «نه» جوابِ وجدانش را چه مي‌داد؟!)
نگار چشمانش را بست: «فكر مي‌كنم داره قرص‌ها كارِ خودش را مي‌كنه!»
خليل دست‌پاچه شد: «پاشو بريم دكتر...»
نگار با لحني خُمار و خراب دستِ خليل را گرفت: «دكترِ من تويي!»
خليل بي‌اراده كمي دست‌اش را پَس كشيد.
«بيا كنارم دراز بكش، مي‌خوام ازت انرژي بگيرم!»
خليل بي‌دليل به آباژور (شايد چون تنها نقطه‌ي روشن اتاقِ بود) خيره شد. نگار جَستي زد و آباژور را خاموش كرد. (خليل در اين فاصله يقين كرده بود، بعيد نيست كه با نگار ازدواج كند.) نگار به پهلو دراز كشيد، رو به خليل و بازوي راست‌اش را ستونِ سرش كرد.
«نمي‌خواهي پيش من بِخوابي؟!»
(خليل شك نداشت كه نگار تنها به اين دليل عاشقِ اوست، حاضر شد پيكر شريف‌اش را قرباني صداقت‌اش كند!)
نگار بي‌حوصله پرسيد: «به چي فكر مي‌كني؟!»
خليل (با حاضرجوابي كه نشانه‌ي هوشِ ذاتي‌اش بود) به جيب شلوارش دست كشيد و خنديد: «اگه گفتي چي يادم رفته بيارم؟»
و نگار كه محل اشاره خليل را چند سانتي‌متر آن‌سوتر فرض مي‌كرد، تنها پاسخي كه به ذهن‌اش نرسيد، كليد بود! (خليل به اين بهانه مي‌خواسته به خانه برگردد) پس دست‌اش را ميانِ دو جيبِ شلوارِ خليل گذاشت و با هُوشي كه نشانه‌ي تجربه بود، بي‌درنگ گفت: «كاندوم... نترس نازنين، من امروز صبح پِري‌يُودم تموم شده، حامله نمي‌شم!»


(4)
رنج‌هاي‌اش پاياني نداشت. امروز صبح كه به شانه‌اش نگاه كرد، پنجاه و سه تار مو، لابه‌لاي دندانه‌هاي آن اسير شده بودند! پنجه‌هاي‌اش را ميان موهايش فرستاد، دسته‌اي از آن‌ها را در مشت فشرد و بي‌رحم به طرف پيشاني‌اش كشيد، سبزده تارِ مويي كه پنج تاشان سفيد شده بودند ميان انگشتان‌اش خزيد. احساس كرد رنج‌هاي‌اش پاياني ندارد!
اتوبوسِ سرويسِ كارخانه در وعده‌گاه هميشگي‌اش ايستاد و زني كه ده سال از سّن‌اش پيرتر به نظر مي‌رسيد سوار آن شد. زن با بالا و پايين آوردنِ سَر به زنان ديگر سلام كرد و در رديفِ آخرِ صندلي‌ها، كنارِ پنجره نشست. در توقفِ بعديِ اتوبوس، دختري جوان، وارد سرويس شد. به همه سلام گفت و رديفِ آخرِ صندلي‌ها، كنارِ زني نشست كه از پنجره به مشتريانِ نانوايي خيره شده بود.
«سلام، مرضيه خانم.»
زنِ جوان گفت.
مرضيه به او نگاه كرد و لبخند زد: «لپ‌ات گل انداخته!»
دخترِ جوان شرم‌گين نگاهش را دزديد.
«زياد كه اذيّتت نكرد؟!»
هر چند كه آزارِ خوشايندي بود ولي دختر باحيا و اعتراض زيرِ لب شكوه كرد: «اِ! مرضيه خانم!»
مرضيه با تبسمي خفته، هم‌زمان با حركت‌ِ اتوبوس، روي برگرداند و به مردِ جوان نگريست كه نانِ سنگكِ داغي را ميانِ پوشه‌اي مقوايي گذاشته بود و با گام‌هايي شبيه به يورتمه رفتنِ اسبي لنگ از عرضِ خيابان مي‌گذشت. مهران از پله‌هاي دفترخانه با شتاب بالا رفت. صداي جوشيدنِ آب كتري بر چراغ علاءالدينِ ميانِ راهرو، دليلِ او براي عجله‌اش بود. كمي بعد، در حالي كه او بي‌حوصله چاي دَم مي‌كرد، نمي‌دانست، هنگام عبور از خيابان، زني در اتوبوسي كه از كنارش گذشته بود، انديشيده بود اگر شوهر كرده بود و اگر بچه‌دار شده بود، حتماً پسرش هم سِنّ او بود! دخترِ جوان،‌در كنارِ او نشست، در غروبي هميشگي. مرضيه با مهرباني دست‌اش را بر دستِ دخترِ جوان گذاشت:
«دنبال يك دخترِ خوشگل مثل تو براي پسرم مي‌گردم...»
اتوبوس از مقابلِ دفترخانه گذاشت.


(5)
مگر مي‌شد عاشق‌اش نشد؟! با آن دو چشم‌ِ آهوئي و سياه كه نمي‌دانستي شاد است يا غمگين. با آن دندان‌هاي رديف و سفيد. با آن لبخندِ جادويي، آري جادويي كه در نمي‌يافتي محزُون است يا پرنشاط. مگر مي‌شد از كنارِ كرشمه‌ي خَم كردن معصومانه‌ي گردن‌اش به سوي شانه‌ي چپ‌اش گذشت و دل به او نسپرد. موهاي‌اش را پارچه‌ي سفيدي با رگه‌هاي سياه پوشانده بود و تو گمان مي‌كردي كه اگر گيسوان‌اش را رها كند ديگر هيچ‌گاه لاله‌ي گوش‌اش را نخواهي ديد. در مردمك‌هاي سياه و شفاف‌اش، نگاهِ مات و خيسِ تو را ديد، مژه‌هاي بلندش را به اندازه‌ي يك نفس بر ديدگان‌اش دوخت و تو يقين كردي كه نمي‌شود عاشقِ او نشد! از خودت شرم‌گين شدي و مأيوس. او كمتر از گشودنِ يك بازو، در كنارِ تو بود. نزديك‌تر از رگِ گردن! و تو او را نبوئيده بودي، نديده بودي و نبوسيده بودي. پُكِ عميقي به سيگارَت زدي. نوشتن را فراموش كردي، از صندلي پشت ميزات نيم‌خير شدي و يك باره، به اندازه‌ي بازدمِ يك نفس، او را بوسيدي! لب‌هاي‌اش را، نه يك بار، سيزده‌بار و بار چهاردهم، طولاني‌تر از بوسه‌اي بود كه پيرترين مرد جهان به ياد داشت. و او هم‌چنان مي‌خنديد. حتي وقتي كه تو، به يادِ او، بر شيشه‌ي روي ميزِ تحريرت، محافظِ وفادارِ تصويرِ او از گرد و غبارِ فراموشي، با سماجت و شور بوسه مي‌زدي. مگر مي‌شود عاشق او نبود؟!
پيمان بسته‌اي با نگاه او، كه تنها براي او بنويسي، بنويسي كه او بخواند. شك نداري كه او همه‌‌ي سطرهاي‌ات و اشك‌هاي‌ات را مي‌بنيد! مطمئني كه روزگاري نزديك، نزديك ميانِ پوست و قلب‌ات، سر بر شانه‌هاي او مي‌گذاري و پيش از آن‌كه بگويي پس از ديدن‌اش عاشقِ او شده‌اي خواهد گفت از هنگامه‌ي ميلادت عاشقِ تو بوده است. تو خواهي سرود، هق‌هِقِ من براي تو است، اين بغضي عاشقانه است. باران، بر دستان من مي‌بارد، و نگاه‌ام را، با شتاب به آستانه‌ي مهربانيِ تو، مي‌فرستد، چگونه مي‌توان حريمِ امنِ آغوش‌ات را، از خاطر برد؟! من در واژه‌هاي رنگينِ تو، آموخته‌ام، كه قرن‌ها و هزاره‌ها، بي‌تو، دَمي بي‌بازدم است. من در اعتناي رؤياگونِ سخاوت‌ات، سپيديِ بال‌هاي كبوترانِ مادر را، هميشگي و مداوم، آزموده‌ام.
از من نپرس، از سِحرِ نگاه‌ات بپرس، چگونه مي‌توان عاشق‌ات نشد؟! (و بار ديگر او را مي‌بوسي و او هم‌چنان مي‌خندد!)


(6)
اگر نسرين صبور مي‌ماند، بهتر مي‌توانست به ياد آورد كه بسياري از مسائل كه مشكلاتي لاينحل به نظر مي‌رسند، با مرگ به راحتي پايان مي‌پذيرند، و او هنوز شانسِ مردن را از دست نداده بود!
نه، به هيچ وجه قصد ندارم قصه‌ي تلخي درباره‌ي خودكشي بگويم، پس جمله‌ي اوّل را تغيير مي‌دهم. اگر نگار صبور مانده بود، پيش از اين كه خودش را بكُشد، به راه‌هاي ديگري غير از راهِ سهل الوصولِ مرگ، براي حلِّ مشكل قابل حل‌اش مي‌رسيد! اين جمله نيز پيام‌هاي تبلغاتي را به ياد مي‌آورم. راستي چرا بايد درباره‌ي موضوعي بینديشيم كه لاجرم به انتخاب مرگِ يا زندگي توسطِ قهرمان‌اش بي‌انجامد؟! بهتر است درباره‌ي رابطه‌ي اشياء و لحظه‌هايي بنويسيم كه معمولاً ناديده گرفته مي‌شوند؟ گمان مي‌كنم خيلي بهتر است، پس، از شيءِ بي‌اهميتي، در فرايندِ نوشتنِ كُتب مقدس، آغاز مي‌كنم.
لحظه‌ي "پاك كن": معمولاً وقتي از كسي نفرت داريم،‌نام‌اش را از صفحه‌ي اوّل كتابي كه به ما هديه داده است پاك مي كنيم تا بعدها كسي كه به تازگي عاشق‌اش شده‌ايم، پي به رابطه‌ي ما نَبَرد. (فراموش نكنيد و حتماً از كسي كه ادعا مي كند عاشق شما است پيش از هم آغوشي بخواهيد كتابي را به شما تقديم كند، مهّم نيست كه او اين كتاب را حتماً براي شما خريده باشد! تنها نوشته است كه مي‌ماند، صدا و نگاه و اين قبيل خُزعبلات را باور نكنيد!)
لحظه‌ي پاك كن (قسمتِ دوّم): مادر، عكسِ دخترِ هفده ساله‌ي اعدامي‌اش را، براي اين كه مجبور نباشد به خواستگارانِ دختر ديگرش توضيح دهد كه او كيست، از تاقچه‌ي مأيوسِ گچي‌ِ اتاق پاك مي‌كند.
لحظه‌ي پاك‌كن (قسمتِ سوّم): به دليلِ‌ نوشتن قسمت دوّمِ پاك‌كن، ناگزيرم كه اين نوشته را از معرض ديد خيلي‌ها دور نگه‌دارم. (پس ادامه نمي‌دهم. به همين دليلِ پيچيده‌ي فلسفي!)


(7)
در زمان‌هاي خيلي دور (مثلاً بهمن ماهِ سالِ 1379 خورشيدي) دو عارفِ كامل هم زمان به غارِ خراباتيِ پيري ساحر پناه بردند. سِحرِ پيرِ ما اين بود كه براي مردانِ خواهانِ ازدواج، هسرِ دلخواه‌شان را مي‌يافت. عارفانِ ما كه بر آب راه مي‌رفتند و به چشم برهم زدني فاصله‌‌ي واشنگتن تا كابل را طي مي‌كردند، در اين امرِ ساده، دكانِ كرامات‌شان تخته شده بود.
پيرِ ساحر به عارفِ جوان‌تر گفت: خواهانِ زني پول‌دار هستي؟
گفت: «نه، من ميلياردرم، پول نمي‌خواهم.»
گفت: «با زني خوشگل چه طوري؟»
گفت: «اگر خوشگل مي‌خواستم كه هنرپيشه‌هاي سينما بودند.»
گفت: «حالا فهميدم، زن تحصيل كرده و روشن‌فكر مي‌خواهي؟»
عارفِ جوان ابرو در هم كشيد و گفت: «من براي آشپزخانه آفريده نشده‌ام!»
ساحرِ پيرِ ما عاجز شد و نعره‌اي بِزَد و گفت: «پس چه مي‌خواهي؟!»
عارف جوان آهي كشيد و گفت: «من زني مي‌خواهم كه دختر باشه!»
و امّا عارفِ دوّم، ساحرِ پير گفت: «اگر تو هم تقاضاي محال داري، برو كه من مي‌خواهم تغيير شغل بدهم!»
عارف دوّم مظلومانه گفت: «نه، من دنبال زنِ قحبه‌اي براي ازدواج مي‌گردم.»
پيرِ ساحرِ مبهوت يادش آمد كه سنّ‌اش به دويست و بيست و سه سال رسيده و قبل از اين كه سكته (يكي از عوامل مرگ طبيعي) سراغ‌اش بيايد، فقط فرصت دارد كه زير لب و بي‌صدا، قبل از مرگ، بپرسد: «چرا؟!»
عارفِ دوّم ناليد: «تا حالا نُه تا زنِ مَستوره گرفتم كه همه‌شان قحبه شدند، حالا مي خواهم يك قحبه بگيرم، ببينم مَستوره مي‌شه!»


(8)
نسرين به اين نتيجه‌ي تلخ رسيد كه هيچ‌كس تاكنون دوست‌اش نداشته است. حتي آن مردِ صورت تراشيده‌ي به ظاهر مغروري كه تمامِ شب در كنارش خرناسه كشيده بود. از تختِ يك نفره‌ي چوبي‌اش، كه آن شب دو نفره شده بود، برخاست. سيگاري تا نيمه كشيده شده‌اي را از زيرسيگاري پيدا كرد. (دو بسته سيگار را تا صبح كشيده بود). در آتشِ فندك، ساعت را ديد، پنج و هفده دقيقه بود. آرزو كردكاش ساعت هفت و نيم بود تا مردِ صورت تراشيده زودتر گورش را گم مي‌كرد! صداي همهمه‌اي از بيرون توجّه‌اش را جلب كرد. به طرف پنجره رفت و پرده را كشيد. جرثقيلي درست وسطِ ميدان ايستاده بود و چندين مأمورِ انتظامي (با حدس نسرين سيزده نفر بودند) در اطرافِ آن با وظيفه‌شناسي تردد مي‌كردند. نسرين تا ساعت شش از پنجره فاصله نگرفت و وقتي پيكرِ مرد معدوم آويزان شد؛ نسرين يك لحظه‌ي گذرا آرزو كرد كه اي‌كاش جاي او بود. ساعتِ هفت و نيم وقتي نسرين به نفرِ دوّم خوابيده بر تختِ يك نفره يادآوري كرد بايد به محل كارش برود، از خليل شنيد براي اين‌كه بيش‌تر با هم باشند، آن روز را مرخصي گرفته است. دوشنبه‌ي نحسِ ديگري براي نسرين آغاز شده بود!


(9)
هنگام اذانِ صبح، قطار از سينه‌ي نرمِ مه بيرون آمد. در اين ايستگاه هيچ‌كس به انتظارِ سپيده نايستاده بود ولي او با سَرخوشي و بدون دل‌گيري از قطار پياده شد و بر روي چمدانِ كوچك‌اش در كنار ريل نشست. سوزنبان پير، چهاربار چشمان‌اش را ماليد تا باور كرد، مسافري در ايستگاه‌ِ او مانده است.
- دخترم، اين ايستگاه قطارِ برگشت نداره!
- من نيامده‌ام كه برگردم.
- نكنه اشتباهي پياده شدي؟ آخه اين جا غير از من كسي نيست!
- من براي تو آمده‌ام.
- من كه اصلاً تو را نمي‌شناسم!
- تو كسي را غير از من مي‌شناسي؟
- نه ...
- منتظر كسي بودي كه بشناسي‌اش؟
- آره...
- هميشه همين‌طوره!
- اين جادوي انتظاره؟!
- نه، معجزه اميده....



۶ نظر:

  1. بی نهایت زیباست بی نهایت زیباست بی نهایت زیباست.
    با واژه هایت سحرم کردی. سحر نه... معجزه کرده ای .
    پیامبر داستان های ناب ...

    پاسخحذف
  2. دوست دارم تا زنده ام این شاهکار شما را بخوانم و بگریم ....

    پاسخحذف
  3. این داستان زنده ست،حرکت می کنه و جمجمه ی مارو سوراخ می کنه و به مغزمون وارد می شه؛این بهترین داستانی بود که تا حالا شنیدم و جمجمه ی سوراخم هنوز هم به خاطرش درد می کنه

    من در واژه‌هاي رنگينِ تو، آموخته‌ام، كه قرن‌ها و هزاره‌ها، بي‌تو، دَمي بي‌بازدم است.

    بی نهایت زیبا بود،بی نهایت زیبا بود...

    پاسخحذف
  4. علي جان سلام.قطعه پنجم اين نوشته آنقدر زيبا بود آنقدر لطيف و آسماني بود كه دانستم مخاطبش همجنس فرشته ها و نه از جنس آدميان است .به حرمت نگاه عزيزش به حرمت عمامه زيبا و لبخند جاودانه اش به حرمت مردمكهاي زلال طوفاني اش هميشه عاشق بمان و در دعاهايت به ياد ما در راه ماندگان گمراه خسته هم باش كه سخت به آن محتاجيم...

    پاسخحذف