۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

زمستان ِ خونين .... ( براي ِ ساقي مرادي )


زمستان خونین
پنجره های بسته
نگاههای مات
دستهای چرک
بادهای سرد
آیه های لرزان
ایمان های بی تاب
یقین های مست
بی خوابی
بی خوابی و بی خوابی
خستگی
خستگی و خستگی ….


خدای گمشده بیا
خدای گمشده در گرمای کرسی مادر بزرگ
خدای رفته
خدای غریب
خدای زمزمه و زمزم
بیا !


خدای نا امید
خدای خفته
خدای قهر کرده و غمگین
خدای باغ های گیلاس
خدای ماه
خدای خورشید
خدای گرم
خدای پاک
در این لحظه های واپسین
بیا !

زمستان خونین
روزهای بد
آه های مکرر ِ ملكوت
تابوت های سرما
پیکر ِ سرد ِ
عاشقان ِ خدا را
به گور می سپارند !


واز آن سوی افق ِ چرک
با شیپور ِ مقدس
نت های قدیمی نی را
کودکان جذامی
با لب های ترک خورده و خوناب
می نوازند !

آه ، نه
برای خاک سپاری خدا انگار
ایستاده پشت در
گورکن امیدوار ِ شب
و سوگواری
سرود پچ پچه های :
" خوب شد رفت ! "
" آسوده شد مُرد ! "


زمستان خونین ....


۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

بره هاي ِ خدا


هزاران درد ِبی درمان ....


نمی دانم
از کدام کوره راه باریک
به این منزل خراب آمده ایم ؟!
خانه بی سقف مانده است ؛
و از آسمان
تگرگ ِ شک می بارد ،
همه هنگام ....


آه ؛ پیامبر ِ کتاب خوان ِ من
کجایی تا ببینی ؛
چگونه خوابهای ِ بی تعبیر
در افسون ِ لحظه های ِ یک پرواز
همیشگی شده است ،
بی هم نشین ، بی راز ....


آه ، ای خدای ِ همیشگی برگرد
و این بره های ِ جدا مانده ات را
با خود ،
به جزیره جواب ها ببر!
آنجا که همه چیز
برای اندوه ِ انبوه ما
تسلی است !


( خیالی ماندگار مانده
برای شب های طولانی قبر و قدر.... )


امشب برای پرهیزگاری نگاه تو
ترانه ای تلخ
نخواهم سرود !
و از یاد خواهم برد
بهشت
اختیارش راِ به دست ِ ابليس سپرد
تا آدم را به خاک بسپارد !


هزاران درمان
بی درد مانده است !
انگار ....

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

پروانه


نوشتنِ داستانِ عاشقانه كار مشكلي نيست. دشواري از زماني آغاز مي‌شود كه زن و مردِ قصه، عاشق هم نباشند! بنفشه مثلِ روز براي‌اش روشن بود كه هيچ علاقه‌اي به هومن ندارد و هومن حاضر بود به جانِ مادرش قسم بخورد كه هيچ گاه به بنفشه علاقه‌اي نداشته است. شما بوديد چه مي‌كرديد؟!
امروز صبح بنفشه آرزو مي‌كرد كه كاش هيچ وقت از خواب بيدار نمي‌شد چون هومن به خوابِ او آمده بود و فكرِ بنفشه نگذاشته بود هومن از شب تا صبح پلك بر هم بگذارد. هر دو بدونِ آنكه بدانند هم زمان زيرِ دوش، بنفشه آبِ گرم و هومن آبِ سرد، تصميم گرفتند زندگي‌شان را دچارِ يك دگرگونيِ اساسي و بازگشت‌ناپذير كنند، هومن مصمم شد كه شب با مصرفِ چند قرصِ آرام بخشِ قوي تا صبح به راحتي بخوابد و بنفشه كه در اين لحظه از احساسِ دَمِ صبح‌اش پشيمان شده بود، تصميم گرفت شب تا صبح قهوه بخورد و كتابِ "ضد خاطرات" را تمام كند.
شايد گفتنِ اين حرف،‌ دور از اخلاقِ خوش آيند رازداري باشد ولي به هر حال بنفشه چند قرصِ قويِ آرام بخش را با لذّت و اميد بلعيد و هومن تا صبح قهوه خورد و خاطرات‌اش را با بنفشه مرور كرد.
يكي از ترفندهاي فرار از بن‌بست در داستان‌نويسي وارد كردنِ شخصيتِ سوّم به ماجراست. خُب، براي نوآوري اگر از تلفن، رقيبِ عشقي و دوستِ هم‌راز كه بگذريم دستمان خالي مي‌شود، بنابراين حداقل از اين كار صرف‌نظر مي‌كنيم و بنفشه و هومن را به شكلِ كاملاً تصادفي رو در روي يكديگر قرار مي‌دهيم.
بنفشه از محل كارش (او مي‌تواند منشيِ يك شركت باشد ولي نيست، او مترجمِ زبانِ فرانسه در يك دارالترجمه است) خارج مي‌شود و با شتاب خود را به مطبِ دكترِ چشم‌پزشكي در آن سوي شهر مي‌رساند. هومن مدت‌هاست كه مي‌خواهد ماشين تايپ‌اش را تعمير كند و چون مي‌ترسد كه تعميرگاه در ساعتِ ششِ بعدازظهر بسته شود با تاكسي سرويس خود را به تعميرگاه مي‌رساند. در مطب، بنفشه درمي‌يابد كه درمانِ چشمِ او يك ماهِ‌ پيش پايان يافته و در تعميرگاه هومن يادش مي‌آيد كه فراموش كرده ماشين تايپ‌اش را سالِ قبل فروخته است.
بنفشه در ايستگاه اتوبوس، سوار سوّمين اتوبوسِ خالي هم نمي‌شود و هومن با شتاب چنان مي‌دود كه قفسه‌ي سينه‌اش به درد آمده، جالب است كه از قضاي روزگار، ناگهان بنفشه و هومن به شكل باور نكردني كه به تنهايي مي‌تواند وجودِ جبر را اثبات كند، هم ديگر را مي‌بينند. اتوبوسي كه جايِ سوزن انداختن در آن نيست سَر مي‌رسد، بنفشه با تلاشِ‌ بسيار خود را بدونِ اعتنا به اعتراض‌هاي بي‌ادبانه در ميان مسافران جاي مي‌دهد و هومن به سرعت برمي‌گردد و برخلافِ حركتِ اتوبوس به راه مي‌افتد. هشت دقيقه‌ي بعد، بنفشه در ايستگاهِ بعدي از اتوبوس پياده مي‌شود، و سوار بر اتوبوسِ ديگر به ايستگاه قبلي باز مي‌گردد. در حالي كه هومن در تاكسي نشسته و از راننده مي‌خواهد او را به اتوبوسي برساند كه بنفشه از آن پياده شده!
شب، بنفشه مي‌انديشد، «هر چند من دوست‌اش ندارم ولي اون بدبخت بدجوري عاشق منه!»
و انديشه هومن هم اين است كه: «كاش حالي‌اش مي‌شد دوست‌اش ندارم، مي‌ترسم خر بشه، آخرش خودكشي كنه!»
بنفشه تا صبح نخوابيد و به هومن فكر كرد و هومن پس از چند شب به راحتي خوابيد و خوابِ بنفشه را ديد.


هوا خيلي گرم است، شايد پنجاه درجه. از آهن‌هاي زنگ زده‌ي يك برجكِ نگهباني بالا مي‌رويم. اين‌جا پادگاني دور افتاده در حواليِ زابل است. نيمه شب است، ساعتِ سه و چهل و نه دقيقه. يك ساعت و يازده دقيقه‌ي ديگر به پايانِ نگهباني سرباز وظيفه احد مياندوآبي باقي مانده است. احد، به آسمانِ پر ستاره نگاه مي‌كند و ستاره‌ي ديگري بر پشتِ نقابِ كلاهِ سربازي‌اش مي‌كِشد. شد نوزده تا. احد پنج ماهِ ديگر خدمت‌اش تمام مي شود و يك هفته پس از آن با مهري ازدواج مي‌كند. مهري در مياندوآب، به بهانه‌ي امتحانِ‌ هندسه، بيدار مانده است و به سربازي مي‌انديشد كه از زابل براي او نامه مي‌نويسد.
احد از مهري خواسته است خوب درس بخواند تا مثل او نشود و مهري تصميم گرفته خوب درس نخواند تا مثل احد بشود. مهري دو ماه و دو هفته‌ي بعد مردود مي‌شود ولي دو ماه و سه هفته پس از مردودي با احد ازدواج مي‌كند. مهري و احد يك روز پس از ازدواج تصميم مي‌گيرند كاري كنند كه دخترشان ( آن‌ها دختر را به پسر ترجيح مي‌دهند ) دكتر شود!


جواد، اغذيه فروشِ خيابان مَجد، پس از سه روز تكاپو، تشتِ قرمز رنگي پر از ماهي‌هاي كوچكِ سرخ رنگ، مهيّا كرد. تُنگ‌هاي شيشه‌اي كوچك و بزرگ با دالبرهاي چين‌دار را هم با سليقه، اطرافِ حوضِ ماهي‌ها چيد. تا تحويل سال دو روز مانده بود. هر چند وقتي كاسب‌هاي محل با كنجكاوي از جواد مي‌پرسيدند: « چي شده كه ماهي آورده ؟! »
او استدلالِ محكمي داشت: « عشقم كشيد! »
ولي خودش مي‌دانست دليلِ او دختري با چشم‌هايِ درشت قهوه‌اي است. دختر با چادرِ سفيد آمده بود و از گل فروشيِ روبه‌روي مغازه‌ي جواد پرسيده بود براي شب عيدِ ماهي مي‌آورد. گل‌فروش شبِ عيد در شيراز نمي‌ماند و خُب نمي‌آورد.
ساعتِ چهار و دو دقيقه‌ي بعد ازظهر بود. جواد دَرِ اغذيه فروشي را بَست و در كنارِ تنگ‌ها به عقربه‌هاي ساعت‌اش با نااميدي چشم دوخت. اگر روزهاي ديگر بود، دختر هم‌اكنون مانندِ نيلوفري روان بر آب، به خيابانِ مجد مي‌پيچيد و هم چون پرستويي مهاجر از روبروي مردمك‌هاي جواد عبور مي‌كرد و چون مرغِ عشق به كوچه‌ي باريكِ انتهاي خيابان پر مي‌كشيد و هم چون آهويي مَست به كلبه‌اي دو طبقه و قديمي ساز با پلاك 17 و درِ صورتي رنگ مي‌خراميد.
جواد ديپلمِ ادبي داشت، شيرازي بود و حافظِ بوستانِ سعدي؛ طبيعي است كه طبع شعر داشت.
دختر گفت: « ببخشيد، يك ماهي به من بدهيد! »
جواد پرنشاط برخاست. تنگي را برداشت كه بيش‌تر به تنگ شراب مي‌مانست تا ماهي. از دختر خواست، ماهيِ موردِ پسندش را در تشتِ سرخ رنگ بيابد و وقتي دختر به ماهي‌ها خيره شده بود ( با دو چشمِ درشتِ قهوه‌اي رنگ ) جواد ديگر اغذيه ‌فروش نبود. ماهيِ كوچكِ قرمزي شده بود كه در تنگ مشتاقانه به انگشتانِ كشيده‌ي دختر مي‌نگريست.
دختر، شايد، بدونِ آن كه بداند، جواد را كه از يك لحظه غفلت او سود برد و خود را در تنگ انداخت، سَر سفره‌ي هفت سين گذاشت. دختر شبيهِ همان ساقيِ باريك اندام و بافته گيسويي بود كه جواد هميشه براي‌اش شعر مي‌گفت حتي در تمامِ لحظاتي كه منتظر بود همبرگرها سرخ شوند. پس از آن كه گوينده‌ي زن راديو بگويد امسال سال ا‍‍‍ژدها است و پيش از آن كه گوينده‌ي مرد حلولِ سال جديد را اعلام كند. دختر تنگِ جواد را از ميانِ سبزي و سير و سمنو و چهار سينِ ديگر برداشت و تا ارتفاعي كه با لب‌هاي‌اش مماس بود بالا آورد. كم مانده بود كه جواد آرزو كند جواد مي‌ماند تا شايد روزي يا شبي مي‌توانست اين لب‌ها را ببوسد. يادش آمد كه نامزد دارد ( نامزدش كه بود؟! نمي‌دانم! ) و از ماهي شدن‌اش باز خشنود شد. سه دقيقه‌ي بعد تنگي كه بيش‌تر شبيه‌ِ به تنگِ شراب بود تا ماهي، شكست. زيرا انگشت‌هاي قشنگِ دختر تبديل به بال شد و موهاي‌اش به پّر. جواد پيش از آن كه درك كند چه شد كه دختر دهانی شبيه به منقار پيدا كرد. مرغ گرسنه ماهی خوار، پيكرِ ماهيِ كوچكِ سرخ رنگ را بلعیده بود!


«وليكن اين ضعفا از حُزن و ضعيف دلي هر روز مي‌نالند و مي‌زارند و از اين داعي مخلص، كه محترز است – غاية الاحتزار – از ابرام و تصديق بدان حضرت، تكرار شفاعت و لابه‌گري مي‌خواهند .»
اين جملات را مولوي خطاب به مردي نوشته است كه "مقامِ‌ پروانه‌گي" داشت و هر وقت كسي پروانه‌اي را مي‌ديد به يادِ او مي‌افتاد. معين‌الدين سليمان پسرِ مهذب‌الدين علي پسر محمّد، امير پروانه، سرانجام در سال 676 هجري به دست مغولان بال‌هاي‌اش سوخت! اگر متهم به اطاعه‌ي كلام نمي‌شدم قصيده‌ي سي و يك بيتّي سلطان ولد را در مدحِ پروانه كه به مناسبت تبريك عيد سروده شده، براي شاديِ روح آن مرحوم بازنويسي مي‌كردم!
نوشتنِ داستانِ عاشفانه كارِ مشكلي نيست. آساني از زماني آغاز مي‌شود كه زن و مردِ قصه، عاشق هم باشند!

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

قبر ِ بی در ! ( شعری از امیربهادر طاهری )


شروع شد ...
یک خیرگی وهم آلود
در قاب خرمایی رنگ چشمانت


یک نای
و انبوهی از تردید
در افشای عاشقانه ی کلامم ...


بدان ای عشق
در این ساحت بی مرگی
من و تو
من و من
تنهاییم در یک تن ؛
بی وزن و شناور ...

من آنقدر با کلام بی کلامی
حرف بی حرفی
خیال می کنم تو را
که دیگر در خواب گاه حافظه ام
نمی گنجد اِسمت ...


ای دوست
این شولای خونین را
از تن ام بر کن !
که دیگر در برگ ریزان پاییز
به یاد مرگ نیافتم ؛
مرگ ؛ 
این قبر بی در ...


و شروع شد...
یک خیرگی وهم آلود...
در قاب خرمایی رنگ چشمانت ....




پنجره ... ( شعری از غزل صدیقی )

... و باز
دستان ام به سمت پنجره ای رفت
که از آن
هر سپیده دم
بعد از اذان باد
با اولین اشعه ی خورشید ؛
به چشمان تو
در حوضچه ی ماهی های قرمز
خیره می شدم ...


برگرد !
به سراچه ی خیالی
که با تو
بوی بهشت می داد ...


نمی دانم که هستی
ولی تو
آن چنان هستی
که با نبودنت
بودنت را
هم چنان
لمس کنم !


برگرد ...

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

تولّد ِ من و خدا .... ( شعری از سلاله مرادی )


در ناکجا آباد ِ زمین
که هیچ کجا را به هیچ کجا نمی رساند ؛
خدا
با من
و برای من
می گریست !


باورم کن؛
باورم مرده است ....


من در میان ِ ابر
متولد شده ام !
و خدا
در عمق دریا
در آنجا که هیچ مرزی
و هیچ کسی
مرا از این کهکشان نمی دانست !


باورم کن؛
باورم مرده است ....


اکنون می دانم
که چرا خدا
هیچ گاه به زمین نمی آید !
و چرا با عشق
درژرفای اقیانوس های بی خدا می نشیند !
و چرا خدا
اسم ندارد ؛
حتی دریک برگه ی ِ بی حوصله شناسنامه ....

 
خدا دوباره می نالد :
- باورم کن ....
و من دوباره می گریم :
باورم مرده است ....

در میان امواج ِ اشک و دریا
متولّد شده ایم
من و خدا ....




۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

گندم ... ( برای تولد ِ سلاله مرادی )

نه !
آفتاب سیاه نیست !


برکف ِ دستان ِ تو
باران
از شیارهای نیایش ِ خورشید می بارد ؛
و ماه
دل سپرده به مرداد
برای صدفی به کوچکی اقیانوس
و مرواریدی
به شگفتی
رقص ِ گیسوان تو درباد
ترانه می خواند :

" گندم ؛
در بهشت ِ مردمک های ِ تو
میوه ای ممنوعه نیست !
جاده ای است هموار
که در انتها
همه ی همه ی ِ رویاهای تو را
در آیینه رهایی و نور
تعبیر می کند ....


گندم ؛
در بی پایانی پرسش های دوّار
خیال ات
آتشکده الماس و یاس است
لشگری است گلگون
از پرنده های ِ مهاجر
_ جنگاوران ِ سیّاره ِ رنگارنگ ِ نقاشی _
که به جنگ هیچ گندمزاری نمی روند
و تنها گونه های ِسیاه اندوه را
با سرخی نشانه های ِ امید
با یوسه های فردا
شاد و رنگین می کنند ....


گندم ؛
فراموش نکن
به یاد بیاور
و به خاطر بسپار
با هر تبسّم تو
کهکشانی نو زاده می شود
نوزادی که فراموش نمی کند
به یاد می آورد
و به خاطر می سپارد
که بی تو
تمام گزاره های ِ عاشقانه اش
بی نهاد بود .... "


نه !
آفتاب سیاه نیست !

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

48 دقیقه ...

ترس و لرز
و آنگاه
اعتكاف در آغوش ِ نگاهي
كه مي داني دوستت دارد .


چله نشيني و انتظار
و آنگاه
پنهان شدن
_ مكرر و هميشگي _
در آياتي ،كه مي داني،
سنگر امني است
براي اشك هايي بي شكل
بي مرگ و بي هراس
در سوگ ِ آسودگي ....


كابوس
و آنگاه زمزمه اي
در حوالي تپش هاي ناموزون قلب ات
كه بي فروغ تكرار مي كند :
به ياد بياور؛
به ياد بياور ....


اميد
و آنگاه پيامي از آسمان
سوره هاي ِ موازي
روزنه هاي ِ دائمي به سوي ِ خواب
_ عميق و طولاني _
ترك يك باره ي ِ خستگي و تنهايي
( خيلي خستگي و خيلي تنهايي )
نزول مي كند :
تا پيوستن پيكرت به حفره ي ِ مهتاب
48 دقيقه مانده است !


مي خندي
مي خندي و مي خندي
با دهاني بي لب ؛
لب هايي بي دهان ...!


۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

باران های ِ پائيزی کازرون



( چ )


مگه به همین راحتی یه ؟! یه کسی یه چیزی بگه و آدم دربست قبول کنه ؟! پس تکلیف عقل آدم چی می شه ؟!
ثریا راست می گفت من دلیل عقل پسندی نداشتم . خب ؛ چند شب دیر اومده بود خونه و متله خوابگردها دور اتاق چرخ زده بود ، بی دلیل، تا صبح ! ولی نه دهن اش بوی عرق می داد که من خوب بوی ِ گندش را می شناختم ، نه لباس هاش بوی ِ تریاک ، که ثریا وقتی یکی از پیراهن های ِ نشسته ی ِ حسن آقا شوهرش را آورد برای اولین بار بوش را فهمیدم !
به ثریا گفتم : بهتر نیست به روش بیارم ؟
گفت : اگه می خوای چیزی بشنوی که نه راه پس داشته باشی نه پیش ؛ این کارو بکن !
و بعد برام تعریف کرد که چطور وقتی به حسن آقا شوهرش ، جریان ِ بوی ِ کثافت ِ تریاک را گفته ؛ چطورآخرش جواب شنیده ، البته بعد از کلی انکار ؛ بابا همینه که هست ، می خوای بخواه ، می خوای نخواه !
گفتم : تو که داری با پول معلمی ات خرج این نره خرو می دی اینو بهت گفته ! فکرشو بکن من قراره چی بشنوم ؟!


( ج )


نشسته بودم طبقه دوم ِ اتوبوس ِ دو طبقه ، کنار پنجره و زل زده بودم به آسمون ِ پر از ابر پائیز. وقتی پیرزنه کنارم نشست این قدر توی فکر بدبختی خودم بودم که اصلا نفهمیدم چند ایستگاه از خونه دور شدم .
بلند شدم و گفتم : ای وای !
پر ِ چادرمو کشید و گفت : بشین .
اینقدر با مهربونی گفت که وقتی برگشتم تا صورتش را ببینم یه لحظه فکر کردم مادر خدا بیامرزمه ! اینقدرگیج و هاج و واج نگاش کردم که باز مجبور شد بگه : تا ته خط ایستگاه دیگه ای نیست .
بعد دوباره گفت : بشین ؛
و باز اینقدر مهربان گفت ، که من چاره ای جز نشستن نداشتم .
وقتی نشستم با تبسمی شیرین پرسید : کجا بودی ؟
من منگ و مات فقط نگاهش کردم .
گفت الان سه ایستگاه ِ که پیش من نشسته و همش تو کوک من بوده که بی حرکت خیره بودم به آسمون ....
خندید و گفت : مثل کشاورزای ِ منتظر ِ بارون که طعم ِ خشکسالی را چشیدند !
من هم خندیدم . البته به مثالش .
پرسید : اهل کجام ؟
گفتم : تهرون ....
پرسید : منظورم این بود که از کجا اومدی تهران ؟
گفتم : کازرون !
بعد من پرسیدم : می دونید کجاست ؟
با خنده گفت : معلومه می دونم الان کنار یکی شون نشستم !
درست سر درنیاوردم منظورش چیه ، ولی من هم خندیدم . پیش خودم فکر کردم لابد حرف خنده داری زده ، وگرنه دیوونه بنظر نمی اومد که الکی بزنه زیر خنده !
آخرش جدی پرسید : چرا این قدر تو خودتی ؟ حتما شوهرت چند وقته که کارای ِ عجیب غریب می کنه و تو اصلا سر در نمی یاری چرا ؟!
من از تعجب داشتم شاخ در می اوردم که یه دفعه از خواب پریدم !
ساکت شدم .
جرأت نمی کردم به چشمای ِ علی نگاه کنم .
علی هم ساکت بود .
من ساکت بودم چون دروغ گفته بودم و می ترسیدم مچمو بگیره ! ولی اون چرا ساکت بود ، شاید به خاطر این که من زودتر مچشو گرفته بودم !
علی پرسید : کی این خوابو دیدی ؟
گفتم : دیشب ... نه پری شب ... نه شب جمعه ، که تو مثل ِ همیشه دیر اومدی خونه ...!


( خ )


خیلی اشتباه کردم به علی گفتم ، توی خواب به پیرزنه گفتم اهل ِ کازرونم! علی اهل ِ کازرون بود . من نیشابوری ام !
کازرون چکار داره به نیشابور ؟! یه دفعه به ذهنم رسید بگم کازرون ! می خواستم علی را خوشحال کنم یا به قول ِ ثریا ، بهش باج بدم !
مرده شور ضعیف بودنو ببره ! مرده شور زیر دست بودنو ببره ! مرده شور زن بودنو ببره ! مرده شور مادر بودنو ببره ! ( البته اون اصلا نمی دونست بچه دارشده! )
از همه بیشتر مرده شور ِ آمنه مستأ جر ِ آقا شاپور بقال ِ سر ِ کوچه را ببره که گفت هرشوهری حواسش پرت باشه، حتما دلش اسیره ِ یه زنه !


( ه )


علی بهم گفت : چند روزی می خوام برم مسافرت ....
ما از این قرارا با هم نداشتیم ! تا حالا هر جا رفته بود ، با هم بودیم . اصلا اون ، اهل مسافرتو این حرفا نبود ، اونم تنها ...!
چکار باید می کردم ؟! چی باید می گفتم ؟!
پرسیدم : کجا می خوای بری ؟
گفت : شیراز
پرسیدم : واسه چی می خوای بری ؟
گفت : با کامیون ِ یکی از دوستام می رم ، می خواد جنس بیاره کمکش می کنم ، یه پولی هم بهم می ده !
گفتم : مدرسه چی میشه ؟
علی هم مثل ثریا معلم بود . ولی دبیرستان نه ابتدایی .
گفت : مرخصی گرفتم .
می خواستم بگم به معلم ها که مرخصی نمی دهند ، احتیاط کردم ، گفتم بگذار اول از ثریا بپرسم بعد بگم !
خواستم بگم ، وقتی تو نباشی دلم برات تنگ می شه ! نگفتم .
خواستم بگم ، وقتی تو نباشی من تنهایی توی این خونه ی ماتمسرا چه گهی بخورم ؟! نگفتم !
خواستم بگم ، من را هم همراهت ببر ! جوابش معلوم بود ! پس این را هم نگفتم !
خواستم بگم ، نرو ، نگفتم !
خواستم بگم ، بمون ، نگفتم !
آخرش فقط گفتم ، تنها چیزی که گفتم ، فقط این بود که : کی می ری ؟ کی برمی گردی ؟
( خاک برسرت مادر، با این دختر تو سری خور، تربیت کردنت ! )
گفت ، یکی دو روز دیگه می ره و یکی دو روز بعدش بر می گرده ! که دروغ می گفت .
دروغ گفت !
همون شب ، شبانه رفت و دیگه هم ، هیچ وقت برنگشت !


( ع )


وقتی می خواست بره ، من خواب و بیداربودم . ساعت از یک شب هم گذشته بود .
اومد بالای سرمو آروم گفت : نجمه جان ، من باید زودتر برم . دوستم دم در منتظره . من هول بلند شدم . هنوز گیجِ ِ گیج بودم . دیدم حتی ساکش را هم نبسته . عجله داشت . خیلی عجله داشت .
پرسیدم : چیزی شده علیرضا . آخه اسمش علیرضا بود نه علی !
خندید و گفت : نه ، فقط باید ، یعنی مجبورم زودتر برم !
کاش از زیر قرآن ردش کرده بودم ، کاش حداقل پشت ِ سرش آب ریخته بودم !
هول هولکی گفت : وقت این حرفا نیست و رفت !
من مثل ِ خواب زده ها میون اتاق وایساده بودم و علی داشت از چارچوب در رد می شد با کیفی که همیشه باهاش می رفت مدرسه . کیفی که انگار سنگین تر از همیشه بود !
کفش هاشو که پوشید انگار تازه من از خواب بیدار شدم . یا انگار یه چیزی چنگ زد توی دلم ، که الان وقتشه ! وقتشه که اون بغض لعنتی یه همیشگی یه ماسیده بیخ ِ گلوت را رها کنی . شروع کردم به هق هق . زار می زدم . طوری که تا حالا توی عمرم این جوری زار نزده بودم هیچ وقت ! علی با کفش اومد توی اتاق ، کاری که تا اونوقت ، هیچ وقت نکرده بود . اومد روبروی من وایساد . روبروی منی که هیچوقت نفهمیده بودم چرا نمی تونم با این مرد قهر کنم ؟! حتی حالا که این جور عجیب غریب و بی موقع داشت می رفت سفر!
پیشونی ام را بوسید و گفت : این مال تمام رنج هایی که تا حالا از دست من کشیدی !
بعد دست منو گرفت وکشید روی لبهاش و دو بار بوسید و گفت : این هم مال رنج هایی که از این به بعد بخاطر ِ زن ِ من بودن می کشی !
علی رفت و من نمی دونستم چرا به اندازه ی دو نفر ضجه می زنم و اشک می ریزم ، تا این که زینب به دنیا اومد . می دونید چرا اسم ِ دخترمو گذاشتم زینب ؟ چون از نطفه ، بلاکش به دنیا اومده ....


( غ )


وقتی خبر اوردند شوهرتو دستگیر کردند ، باورم نشد ، باورم نمی شد ! آخه مگه یه معلم ِ جبر و هندسه چه خلافی می تونست بکنه که بخاطرش بیفته زندان ؟!


( ف )


بعضی وقت ها ، وقتی به تنگ می اومدم به علیرضا می گفتم کاشکی مثل بابام عرق خور بودی ، یا مثل ِ حسن ، شوهر ِ ثریا تریاک می کشیدی ، یا مثل ِ شوهر ِ آمنه همیشه چشمت دنبال ِ ناموس ِ مردم بود ، ولی ....
می دونی چی می گفت ؟ می خندید و می گفت : اونوقت تو منو به اندازه الان دوست داشتی ؟


( ق )


پیرزنی آرام آرام به او نزدیک شد و در کنارش ایستاد .
پرسید : مزار ِ شهدا کجاست ؟
گفت : کدوم شهدا ؟
پیرزن گفت : شهدای جنگ ؟
نجمه زیر لب پرسید : کدوم جنگ ؟ اینجا قبر ِ تیرباران شده هاست !
پیرزن با مهربانی کنارش نشست و با تبسمی شیرین پرسید : دختر خانم ِ عاشق ِ بارون های ِ پائیزی ِ کازرون حالش چطوره ؟
نجمه مات به چهره ِ پیرزن زل زد . چقدر شبیه مادرش بود !

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

بیداری ؟

در امتداد رنگ موج ها
قدم مي زديم .

گفت : نگاه كن !
ردّ ِ پای ِ برهنه ما، بر تن ِ شن ها
مثل هزار توي قصه هاي قديمي است !
ايستادم ؛
از گام هاي من ، ردّی نمانده بود !

در طلوعي ديگر ،
او رفته بود باز ....

_ بيداري ؟
نيمه شب پرسيد !


فرمان ِ آتش



چمدان هاي اش را بست .
_ " خلاص ...! "


از تند باد حادثه گذشت ،
طعم تمشك و گهواره بامداد .
مي گفت :
شايد نوزاد زلزله اي در راه است ؛
انگار مادر ترديد
آبستن اتفاق هاي دوباره است !


از پله هاي خسته يك تصميم
شوق شكسته ترديد
با بال های ِ نابلد
بالا رفت ....
شگفت ؛
شگفتا
اين خواب ؛
این کابوس ،
ديدني است !


زباني پر زخم
از دالاب دهاني مدفون
نعره زد :
_ " آتش ..."


خلاص ؛
چمدان هاي اش بسته شد !



۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

هاجر


همه به ياد مي‌آوردند. چگونه خودش مي‌توانست فراموش كند؟! 
هركسي به او برمي‌خورد، مي‌گفت: «خدا بيامرزدش ! »
و او سرش را به نشانه تأسف پايين می آورد و به چيزي كه هيچ چيز نبود بر روي زمين، خيره مي‌شد. 

ابراهيم، چشمانش را بست. از ابتداي گورستانِ امامزاده ، بيست و هفت گام برداشت. تحمّل ديدن گوری را كه هاجر در آن خفته بود ، نداشت، بر خاك مزار نشست، نه فاتحه‌اي خواند، نه گريست، نه چشم گشود. برخاست و هفتاد و سه گام به سوي انتهاي گورستان برداشت.

تقي كه ديگر هيچ كس نام اش را به خاطر نداشت (همه از آن زمان كه تراكتور خريده بود، "صاب تراك" صدايش مي‌زدند) ، چاي هشتم اش را در قهوه‌خانه نيمه تمام گذاشت، بر تراكتورش نشست و به راه افتاد. زير لب فاتحه‌اي خواند و آن را با بازدمِ نفس‌اش به سوي مزاري فرستاد كه به اندازه‌ يك نيش گاز با جاده فاصله داشت. در مقابل در امامزاده، تقي، ابراهيم را در حالتي ديد كه نمي‌دانست در حال سلام دادن به امامزاده است يا خَم شده و وداع مي‌گويد. منتظر ماند. 
ابراهيم وارد امامزاده نشد به سوي گورستان رفت. دو زانو بر سر مزار هاجر نشست، سپس برخاست و يك راست به طرف او آمد. هفت قدم مانده به تراكتور، تقي دريافت كه چشمانِ ابراهيم بسته است و در دو قدميِ تراكتور بود كه چشم گشود.
«سلام ابراهيم، خدا بيامرزدش»
تقي گفت. ابراهيم به زمين خيره شد.
«بيا برسونمت»
تقي با نگاه به خاكِ گِل شده‌ي جاده اشاره كرد.
«بريم قهوه خونه بشينيم؟»
يك نفر از كنار تراكتور گذشت، به ابراهيم سلام كرد، تقي پاسخ‌اش را داد. 
تقي پرسيد: «مي‌ري خونه؟»
ابراهيم سرش را به نشانه‌ي "نه" بالا برد.
«بريم قهوه خونه!»

هنگامي كه تراكتور تقي ايستاد. ابراهيم دانست كه تقي آمده است كه جيره‌ي فاتحه‌اش را براي هاجر حواله كند. زماني كه بر سَر مزار نشسته بود هم ، منتظر شنيدن صداي حركت تراكتور مانده بود و وقتي كه به دو قدمي تراكتور رسيد مي‌دانست كه تقي در تمام اين مدّت، مانده بود كه سوگواري او را بپايد. 
تراكتور در كنار ديوار قهوه‌خانه ايستاد.
«كجايي مرد؟ پياده شو!» تقي گفت.
پيش از چاي اوّل تقي تصميم گرفت كه آن روز به گورستان نرود. 
پيش از چاي دوّم گفت كه « مي‌روم. » 
استكان چاي سوّم را كه سركشيد، مطمئن بود كه نمي‌رود. 
استكان خالي چاي چهارم را كه بر ميز كهنه چوبي گذاشت از خود پرسيد كه «چرا نروم؟»
چاي پنجم را كه قهوه‌چي در برابرش گذاشت انديشيد: «نكنه كسي فهميده باشه، براي هاجر مي‌روم؟»
پس از چاي ششم به اين نتيجه رسيد كه نرود بهتر است. 
چاي هفتم را بدون قند بلعيد، تلخي چاي را به خيال اين كه قند در دهانش آب مي‌شود، نفهميد. خوشحال بود كه توانسته به خود بقبولاند كه نرود. 
چاي هشتم اش به نيمه‌‌ي استكان رسيده بود كه برخاست.

«صاب تراك تو كه باز برگشتي؟!»
قهوه‌چي پرسيده بود.
«مهمون دارم!»
تقي با احترام گفت.
«مهمونت غريبه نيست، بفرما آقا ابراهيم، خدا بيامرزدش!»
ابراهيم همان جايي نشست كه قهوه‌چي به او تعارف كرده بود.

هاجر اين‌قدر به چشم‌هاي او خيره ماند، كه ابراهيم پرسيد: «چه خبره؟! انگار به عكس روي حجله‌ام زُل زدي!»
هاجر خنديده بود. (اي كاش نمي‌خنديد) ابراهيم گفت: «مواظب همه باش!»
هاجر گفته بود: «همه كيه؟»
«خودت ... تو واسه من همه‌اي!»
هاجر باز خنديده بود (كاش نمي‌خنديد). ابراهيم با خيال راحت به راه افتاد. شب پيش خواب ديده بود، هاجر با اشك از او مي‌خواهد كه نرود و صبح با خود پيمان بسته بود كه اگر هاجر گريست، پيش او بماند. و هاجر خنديده بود. 
روبروي هاجر ايستاده بود و به چشمان خيره مانده‌اش مي‌نگريست كه تقي از او پرسيد: «كجايي مرد؟!»
و هر دو از تراكتور پياده شدند. 
تقي از قهوه‌چي خواست، چاي سوم را هم براي او بياورد ولي ابراهيم هنوز به استكان چاي اوّل‌اش لب نزده بود. تقي برخاست و به طرف مستراح رفت. قهوه‌چي بر جاي خالي مانده او نشست. 
«چيزي فهميدي؟» ابراهيم پرسيد.
قهوه‌چي با دهاني پر از خفگي نجوا كرد:
«ديشب دادم بچّه‌ها تا خرخره بهش خوروندند، به قدري كه مي‌شد تو عرق غسل كني، دَم صُب واسه زنت، ببخشيد، اون خدا بيامرز، شروع كرده غريبي خوندن و گريه‌ كردن و سَر به ديوار كوفتن... گفته با تراكتور از رو قرآن رّد شدم اگر من هاجر و زده باشيم!»

ابراهيم كه رفت، هاجر پشيمان شد كه چرا خواسته بگريد ولي خنديده است ! چادرِ سفيد گلدارش را، كه با ابراهيم از مشهد خريده بود، بر سرش انداخت و به سوي جاده هجوم آورد. ابراهيم هم‌چون ستاره‌اي كه از آسمان بگريزد در ته جاده افتاده بود. جاده‌اي كه تراكتور در بيست و سه دقيقه آن را مي‌پيمود. همان‌جا ايستاده بود و قضاي نماز گريه‌اش را به جا آورد.

«وقتي گفتم چايي سوّم را بيار ... يادت نره؟» تقي با تحكّم به قهوه‌چي گفته بود . 

از قهوه‌خانه بيرون آمد. قهوه‌چي با شتاب خود را به تراكتور رساند:
«سقف قهوه خونه زمستون امسال را دوام نمي‌ياره، به امام حسين (ع) ... »
تراكتورش روشن شد:
«يادم مي‌مونه ... چايي چندم گفتم؟»
«سوّم...»

قهوه‌چي يادش مانده بود. تقي به در مستراح تكيه داده بود. بي‌خود عرق مي‌ريخت. دستمال يزدي‌اش را از جيب‌اش بيرون كشيد. چاقوي ضامن‌دار از ميان دستمال رها شد و در باقيمانده‌ي شكم مرداني كه همه ديزي خورده بودند فرو رفت. 
تقي غريد: «مرده‌شور هر چي زنِ خوشگله ببرن!»
عرقِ پيشاني را دستمالي با نقش و نگارِ فضولات بيني، چربي، روغن، ‌گازوئيل و چند قطره خون آماسيده پاك كرد.

براي ابراهيم، پيغام فرستادند كه برگرد. كارگر سد ساز برگشت ولي باور نكرد كه هاجر از پشت‌بام افتاده باشد. 
از دو سوي قبر گام‌هايش را شمرد كه نيمه شب گور ديگري را نبش نكند . بيست و هفت گام در تاريكي برداشت. از كفن هنوز خون مي‌چكيد. ابراهيم گره بالاي كفن را گشوده بود. هاجر چهره‌اش را از ميانِ چادر سفيد بي‌گل به او نشان داده بود. مثل "همه" خنديده بود (چون همه كس او ، ابراهيم بود) و گفته بود: «ابراهيم جان، از پشت‌بوم افتادم!»
ابراهيم باور نكرد چون بلافاصله بيست و هفت زخم از بيست و هفت ضربه‌ي چاقو، از بيست و هفت جايِ پيكر هاجر، با فرياد به او گفته بودند، هاجر دروغ مي‌گويد!

قهوه‌چي برخاست كه تقي بنشيند. تقي به سقفِ قهوه‌خانه اشاره كرد و قهوه‌چي تمام صورتش، دهاني خندان شد.
«من بايد برم!»
ابراهيم گفت: «تو كه هنوز چايي نخوردي؟!»
تقي به چشمان ابراهيم خيره شد. ابراهيم تكرار كرد كه بايد برود. تقي خواست كه با تراكتور او را برساند. ابراهيم نپذيرفت. نگاه قهوه‌چي هنوز در بدرقه‌يِ ابراهيم مانده بود كه صداي حق‌شناسِ تقي را شنيد: «بَرگردم... پول مي‌دم سقف‌ات رو ميزون كني!»
قهوه‌چي فكر كرد باخته است: «مگه كجا مي‌خواي بري؟!»
«مي‌خوام تراكتورو بفروشم و برم يه قبرستون ديگه فاتحه بخونم !» تقي در آستانه‌ي در شكسته‌ي قهوه‌خانه ايستاد.
«قرآن داري؟»
از قهوه‌چي پرسيد.
«مي‌خواي چه كار؟!»
مردي كه سقف قهوه‌خانه‌اش آن سال را دوام نمي‌آورد، شگفت‌زده پرسيد و شنيد:
«مي‌خوام با تراكتور از روش ردّ بشم تا همه باور كنند كار من نبوده ...!»

ابراهيم چاقوي بي‌ضامن‌اش را از ميان سينه‌يِ دستمالي گلدار، به جا مانده از چادر هاجر، بيرون كشيد و در سينه تقي جا گذاشت. درست همان جايي كه براي رسيدن به ته جاده با تراكتور، بيست و هفت دقيقه زمان لازم بود. 

ابراهيم، تصميم گرفت به خانه باز نگردد. از قهوه‌خانه كه بيرون آمد، كارگر سدّ ساز شد. 
"خدا بيامرزدش!" پيرزني از كنار او گذشت. 
ابراهيم سرش را به نشانه تأسف پايين آورد ولي اين بار نگاه اش به چيزي بر روي زمين خيره ماند كه براي او همه چيز بود ؛ تارِ موي‌ِ هاجر در گِل فرو رفته بود. ابراهيم تار مو را از خاك برداشت ولي مو به گستره‌ي صد قدم شده بود. ابراهيم تار مو را همچون ريسماني به دور بازوي‌اش پيچيد. انتهاي تار مويِ هاجر كه از گِل برخاست. ابراهيم چند قطره خون تازه را ديد كه بر سنگي شتک زده بود.
سنگ به ابراهيم گفت: «اين لكه‌هاي سرخِ ِ سينه‌ي من ، اشك ِ هاجره ...!»
تار ِ مو شيون كرد، بر سرش كوبيد و از حال رفت ؛ ولي پيش از آن‌كه ديگر به هوش نيايد، ابراهيم را ملاقات كرد :
«همه به ياد مي‌آرند تو چه طوري مي‌توني فراموش كني؟!»
ابراهيم نتوانست فراموش كند.

مرگ تقي، تنها بر اثر اصابت يك ضربه‌ي ِ كاري به قلب اش اتفاق افتاد. در همان لحظه كه تقي مي‌دانست ديگر زنده نمي‌ماند، انديشيد، " چگونه كسي مي‌تواند زني را كه دوست دارد بكُشد؟! " 
اين را فقط هاجر مي‌دانست.



۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

رويا ( شعري از سلاله مرادی )


بر لبه سنگی دیوار زندان خانه نشسته ام
منتظر باد...

رویاهای ِ آشفته خواب آخرم را
به بهانه دور بودن از تو
به دستان ِ خسته از سفر بهشت داده ام
تا که تعبیرش را از زبان دلتنگ خدا بیاورد
اما
باد از هراس اش رویای نیمه شب ام را به باران داد؛
و افسوس
باران را دیگر هرگز ندیده ام ....

از آن رویا تا به امروز ....

كبود ....


در ثانيه داوري
شبهاي ِ زندان
كبود شده است ؛
كبود ....

سرخ رگ ِ نفس را
تيزي تيغ سياه رگ ِ جنون
مي شكافد ؛
و از سپيد گيسوي ِ اعتراض ِ درخت تاك
سياه زمانه ي اندوه
ريسمان ِ دار مي بافد ....

و رنگها
همه كبود است !
كبود ؛
در ثانيه هاي داوري ....

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

بي سواد ...

( خواهش مي كنم از انتقال و يا انتشار نوشته های ِ وبلاگ بپرهيزيد . ممنونم . )


در كنارِ رودخانه نشستند. "بي‌سواد" به همراهش گفت: «فكر مي‌كني آب رودخانه سرد باشد؟»
همراهش به برفي كه بر شاخه‌هاي خشكيده‌ي درختانِ پرتقال نشسته بود اشاره كرد و هيچ نگفت. بي‌سواد عريان شد، و رود ايستاد و بي‌سواد بي‌آنكه نَمي بر پيكرش بنشيند از آن گذشت. همراهش شگفتزده نشد. فقط در پاسخِ فريادِ بي‌سواد كه "بيا"، در سكوت اشاره كرد كه شنا نمي‌داند. بي‌سواد دست‌اش را به نشانه‌ي خداحافظي بالا آورد و تكانِ مختصري داد و رفت.
ليلا خنديد: «اين ديگه چييه نوشتي؟»
مهتاب نمي‌دانست چه بگويد. ليلا گفت: «سر در نميارم!»
مهتاب نوشته‌اش را از وسط تا كرد، دو حفره‌ي كوچك به اندازه‌ي دو چشم از ميان آن جدا كرد، با عينكِ كاغذي چهره‌اش را پوشاند و پرسيد: «چي مي‌بيني؟»
ليلا گفت: «چشم‌هاي تو رو....»
مهتاب گفت: «نه، اين چشم‌هاي همون بي‌سواده!»
ليلا غمگين پرسيد: «من كي هستم؟ همراهِ تو؟!»
مهتاب نوشته‌اش را مچاله كرد: «نه، من همراهِ اونم.»
مهتاب رفت.
بي‌سواد با قدم‌هاي مشتاق و سبك از كنار گنجشك پيريِ گذشت. گنجشك بال‌هايش را باز كرد و بالاي سرِ بي‌سواد به پرواز درآمد. بي‌سواد از گنجشك پرسيد: «چند سالته؟»
گنجشك گفت: «به سنِ روزهاي انتظارم براي ديدنِ تو.»
بي‌سواد خنديد.
گنجشك با التماس ناليد: «تو را به آفتاب قسم، يه حرفِ عاشقانه به من بگو...»
بي‌سواد دستان‌اش را گشود و گفت: «عاشقانه پر بزن!»
گنجشكِ پير، جوان شد!
مهتاب به ياد آورد كه كسي تا به حال حرفِ عاشقانه‌اي به او نگفته است. سايه‌ي انگشتان‌اش بر ديوار افتاد. انتظار، او را بدونِ سايه‌اش پير كرده بود!
غروب؛ بي‌سواد، به كنارِ گورهاي كودكان رسيد. از گوری تازه صداي ناله مي‌آمد. بي‌سواد گور را گشود، دختركي مرده را به آغوش فشرد و سينه‌ي مردانه‌اش را ميانِ لبانِ او گذاشت. كودك شيرِ تازه نوشيد و زنده شد. بي‌سواد، دخترك را بر شانه‌اش نشاند و به راه افتاد.
گوركن با شتاب خود را به او رساند و با اضطراب پرسيد: «اگر مرده را ببري، من چه پاسخي به گورِ خالي بدهم؟!»
بي‌سواد با مهرباني گفت: «خودت در آن بخواب!»
گوركن با خوشحالي دستِ بي‌سواد را بوسيد و به طرفِ گور دويد.
مهتاب پاسخِ بي‌سواد به گوركن را طعنه‌اي به گذشته‌ي خودش دانست. نفسِ عميقي كشيد؛ خوابيد و سوزش و رنج دستان‌اش را فراموش كرد.
بي‌سواد، ميان گندمزار خوابيده بود كه ماري بر لبان‌اش خزيد. بي‌سواد بي‌واهمه، تنِ مار را نوازش كرد. مار دندان‌هاي‌اش را به بي‌سواد نشان داد و گفت: «اگر در خواب نيشت مي‌زدم، مي‌مردي!»
بي‌سواد گفت: «نه!»
مار پرسيد: «چرا؟»
بي‌سواد پاسخ داد: «در خواب همه مي‌ميرند، بي‌آنكه نيشِ ماري آنان را گزيده باشد!»
مار غمگين شد.
بي‌سواد پرسيد: «چرا غمگيني؟»
مار با بغض گفت: «ناچارم پوستي را كه تو نوازش‌اش كرده‌اي از تنم بركَنم!»
بي‌سواد گفت: «من تو را بي‌پوست نوازش‌ات كرده‌ام.»
مار به التماس خواست كه بي‌سواد نيش‌اش را بگيرد.
بي‌سواد گفت: «گندم بي‌ريشه نمي‌رويد و تو بي‌نيش‌ات نخواهي ماند. از اين پس در بيداري خودت را با نيش‌ات نوازش كن!»
سنبله‌ي گندمي پرسيد: «من با داس چه كنم؟»
بي‌سواد گفت: «با او مهربان باش!
گندم ناليد: «ولي او با من مهربان نيست!»
بي‌سواد خنديد: «او مهرباني‌اش را به گندم‌هايی كه آرزومند روئيدند نشان مي‌دهد!»
گندم پرسيد: «ولي پايان آن‌ها مانند من است.»
بي‌سواد مهربان پاسخ داد: «زيرا مهربانيِ داس پاياني ندارد...»
مهتاب به ليلا گفت: «از وقتي كه با بي‌سواد آشنا شده‌ام،‌ طعمِ همه چيز تغيير كرده است.»
ليلا نتوانست نپرسد: «مي‌تواند بي‌سواد را از نزديك ببيند؟»
مهتاب كفِ دست‌اش را به ليلا نشان داد: «اينجاست!»
و انگشتان‌اش را مشت كرد و مشت‌اش را محكم به شكم‌اش كوبيد.
ليلا نگران شد: «حتماً ديوانه شده است!»
مهتاب با لذت گفت: «من او را باور دارم!»
ليلا زير لب پرسيد: «با تو چه كار كرده؟!»
مهتاب خنديد.
بي‌سواد عرق‌ريزان از آخرين صخره نيز بالا رفت. بر قله، گروهي را ديد كه كلمات را ذبح مي‌كردند. بي‌سواد پرسيد: «قله‌ي بزرگ‌تري را نمي‌شناسيد؟»
پيرترين‌شان گفت: «همه‌ي قله‌ها كوتاه‌اند!»
بي‌سواد گفت: «پس شما بر قله‌ي كوتاهي ايستاده‌ايد؟»
پيرترين‌شان پاسخ داد: «ما بر دامنه افتاده‌ايم!»
بي‌سواد به دامنه‌ي كوه اشاره كرد: «پس آن‌جا كجاست؟!»
پيرترين‌شان گفت: «راهي سخت براي رسيدن قله؟»
بي‌سواد پرسيد: «مگر شما از آن‌جا نگذشته‌ايد؟!»
پيرترين‌شان به آسمان نگاه كرد: «نه، ما از آن‌جا آمده‌ايم!»
بي‌سواد پرسيد: «و به كجا مي‌رويد؟»
پيرترين‌شان گفت: «به هيچ‌جا، ما خود را در همين دامنه قرباني مي‌كنيم!»
بي‌سواد گفت: «كدام يك از شما جوان‌تريد؟»
پيرترين‌شان گفت: «من!»
بي‌سواد غمگين شد و به راه افتاد.
پيرترين‌شان گفت: «جايي براي رسيدن نيست، همين‌جا بمان و هر چه مي‌داني قربانی كن!»
بي‌سواد گفت: «من بي‌سوادم، كلمه‌اي جز خودم ندارم!»
پيرترين‌شان پرسيد: «از كجا آمده‌اي؟»
بي‌سواد گفت: «از دامنه‌اي كه شما آن را قله‌اي مي‌دانيد كه بايد آگاهي را براي آن قرباني كرد.»
پيرترين‌شان شگفت‌زده گفت: «به كجا مي‌روي؟!»
بي‌سواد به آسمان اشاره كرد: «به آن‌جايي كه شما از آن آمده‌ايد!»
پيرترين‌شان حيران شد.
مهتاب يك بارِ ديگر، براي چندمين بار، نامه‌اي از طرفِ بي‌سواد براي خودش نوشت. نشانيِ گيرنده و فرستنده يكسان بود. خوشحال بود، زيرا مي‌دانست در نامه‌ي جديد بي‌سواد او را به جاي "عزيز"، "عزيزم" خطاب كرده است. انديشيد اگر روزي بي‌سواد به او بگويد كه دوست‌اش دارد حتماً از شوق و شادي مي‌ميرد!
"بي‌سواد" در سينه‌ي كوه غاري يافت. خسته بود و بر شانه‌هاي‌اش غبار نشسته بود. به غار پناه برد و در دهانه‌ي آن نشست. لحظاتي در سكوتي نشاط‌ آور، خود را خوشبخت‌ترينِ زندگان دانست. سپس از اين كه همراهي ندارد احساس دل‌تنگي كرد. غار كه تنهايي او را، از نگاه‌اش خوانده بود، پرسيد: «چرا خوش‌بختي در تنهايي دوامي ندارد؟»
بي‌سواد از هوشمنديِ غار به شعف آمد، پرسش او را پرسشي آميخت: «و چرا تنهايي، خوشبخت را دلتنگ مي‌كند؟»
غار با ذوق پرسيد: «چرا تا هراس و حزن نباشد، بخت خوش نمي‌شود؟»
بي‌سواد پاسخ‌اش را با پرسشي ديگر داد: «چرا تا به ديگراني كه مي‌ترسند و غمگين‌اند، نگويي مهراسيد و محزون نباشيد، در نمي‌يابي كه زنده‌اي؟»
غار به تمنّا گفت: «اي كاش پاسخي بر پرسش‌هاي من فرود مي‌آمد!»
بي‌سواد مطمئن برخاست. گونه‌هاي ملتمس غار را لمس كرد و گفت: «من پاسخي هستم كه بر تو نازل شده‌ام و آن هنگام كه از تو فرود آيم، غبار از شانه‌ي همه‌ي خسته‌گان خواهم زدود!»
غار نجوا كرد: «راز بگشا، مردي كه لبان‌اش با آن‌كه از آتش سخن مي گويند نمي‌سوزد.»
بي‌سواد گفت: «دل‌تنگ باش ولي براي ديگران. با همه باش ولي تنها!» بي‌سواد با گام‌هاي تازه راه افتاد.
غار با قهقهه‌ي مستانه‌اي فرياد زد: «با اندوه و ترس چه مي‌كني؟»
بي‌سواد به زمزمه گفت: «به هراس و اندوه خواهم گفت، شما نيز همراه من بياييد زيرا دوست‌تان خواهم داشت!»
غار با حيرت پرسيد: «با نفرت چه مي‌كني؟»
بي‌سواد باخنده گفت: «نفرين‌اش خواهم كرد!»
بي‌سواد، به ابر فرمان داد كه ببارد و خود با قطرات باران نازل شد.
مهتاب نتوانست نگريد و گريست. شك نداشت كه عاشقِ بي‌سواد شده است.
هنگامي كه بي‌سواد به كنارِ رودخانه رسيد، مهتاب را ديد كه به انتظار او نشسته است.
بي‌سواد به او گفت: «آبِ هيچ رودخانه‌اي سرد نيست!»
مهتاب به قلب‌اش اشاره كرد كه در تب مي‌سوخت. بي‌سواد از مهتاب خواست عريان شود و همچون كودكي برخاسته از گور، بر شانه‌هاي او بنشيند. مهتاب كتف‌هاي خيس و خنك بي‌سواد را در وقت عبور از رودخانه‌ي خروشان نوازش كرد و بوسيد، مي‌دانست كه هر چند بي‌سواد پلي است كه بايد بماند و او مسافري است كه بايد برود ولي در سطرِ آخرِ آخرين نامه‌ي بي‌سواد به او، دوستت دارم را با عاشقانه‌ترين صداها شنيده بود.
مهتاب براي چهره‌اش در آينه، كه او را ليلا مي‌ناميد، دست‌اش را به نشانه‌ي خداحافظي بالا آورد و تكان مختصري داد، سپس بي‌سواد شد و رفت.



۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

مرداد ....



تقويم
ثانيه هاي انبوه
لاك پشت های ِ بی لاك
و تقديری پرتصادف
با بازی سر انگشتان ِ هشت پايی به نام پُل
                                               پل ِ صراط ....

هيهات !
چه بر سَر ِ كهنه زخم های ِ عاشقی آمده است ؟


تاريخ
تجلّی ِ خيسی پلكهای ِ بسته
شتك اشك ِ شك ِ مسيح بر سپيدی ِ كفن
دفن مرداد در گور ِ بهمن
و اثر مهلك ِ بال زدن پروانه ای بدون بال
                                              در رويا
بر كابوس ِ اصل و فرع ِ پرستش
                                     ماه ِ نيايش

آه !
چه بر سر ِ رستگاری قبيله ی ِ انسان آمده است ؟‍‍


تولّد
راه بندان ترديد
جاده ی ِ پر ترك ِ بن بست
و اصابت ِ پر صلابت مشت ِ خشم
بر لبهای ِ نيمه باز مانده ی ِ لبخند ِ عبور
و حيران‍ی و حسرت ِ مكرر ِ عابدان
در نمايش ِ وارونه آيات
و نجوای ِ بی سرانجام ِ خستگی در خلوت ....
( چه رازها كه رمز شد
چه سازها كه سوز شد
چه عودها كه دود شد
چه دردها كه داغ شد
چه بزم ها كه باد شد
چه خواب ها كه خاك شد
چه شوق ها كه شرم شد
چه مِهرها كه رنج شد
چه ماه ها كه مرگ شد
چه شورها
           چه شعرها
                      چه نورها
                                 سياه شد ! )

افسوس !
چه بر سر ِ تاريخ و تقويم ما
چه بر سر ِ تولّد ِ من
آمده است !