۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

بي سواد ...

( خواهش مي كنم از انتقال و يا انتشار نوشته های ِ وبلاگ بپرهيزيد . ممنونم . )


در كنارِ رودخانه نشستند. "بي‌سواد" به همراهش گفت: «فكر مي‌كني آب رودخانه سرد باشد؟»
همراهش به برفي كه بر شاخه‌هاي خشكيده‌ي درختانِ پرتقال نشسته بود اشاره كرد و هيچ نگفت. بي‌سواد عريان شد، و رود ايستاد و بي‌سواد بي‌آنكه نَمي بر پيكرش بنشيند از آن گذشت. همراهش شگفتزده نشد. فقط در پاسخِ فريادِ بي‌سواد كه "بيا"، در سكوت اشاره كرد كه شنا نمي‌داند. بي‌سواد دست‌اش را به نشانه‌ي خداحافظي بالا آورد و تكانِ مختصري داد و رفت.
ليلا خنديد: «اين ديگه چييه نوشتي؟»
مهتاب نمي‌دانست چه بگويد. ليلا گفت: «سر در نميارم!»
مهتاب نوشته‌اش را از وسط تا كرد، دو حفره‌ي كوچك به اندازه‌ي دو چشم از ميان آن جدا كرد، با عينكِ كاغذي چهره‌اش را پوشاند و پرسيد: «چي مي‌بيني؟»
ليلا گفت: «چشم‌هاي تو رو....»
مهتاب گفت: «نه، اين چشم‌هاي همون بي‌سواده!»
ليلا غمگين پرسيد: «من كي هستم؟ همراهِ تو؟!»
مهتاب نوشته‌اش را مچاله كرد: «نه، من همراهِ اونم.»
مهتاب رفت.
بي‌سواد با قدم‌هاي مشتاق و سبك از كنار گنجشك پيريِ گذشت. گنجشك بال‌هايش را باز كرد و بالاي سرِ بي‌سواد به پرواز درآمد. بي‌سواد از گنجشك پرسيد: «چند سالته؟»
گنجشك گفت: «به سنِ روزهاي انتظارم براي ديدنِ تو.»
بي‌سواد خنديد.
گنجشك با التماس ناليد: «تو را به آفتاب قسم، يه حرفِ عاشقانه به من بگو...»
بي‌سواد دستان‌اش را گشود و گفت: «عاشقانه پر بزن!»
گنجشكِ پير، جوان شد!
مهتاب به ياد آورد كه كسي تا به حال حرفِ عاشقانه‌اي به او نگفته است. سايه‌ي انگشتان‌اش بر ديوار افتاد. انتظار، او را بدونِ سايه‌اش پير كرده بود!
غروب؛ بي‌سواد، به كنارِ گورهاي كودكان رسيد. از گوری تازه صداي ناله مي‌آمد. بي‌سواد گور را گشود، دختركي مرده را به آغوش فشرد و سينه‌ي مردانه‌اش را ميانِ لبانِ او گذاشت. كودك شيرِ تازه نوشيد و زنده شد. بي‌سواد، دخترك را بر شانه‌اش نشاند و به راه افتاد.
گوركن با شتاب خود را به او رساند و با اضطراب پرسيد: «اگر مرده را ببري، من چه پاسخي به گورِ خالي بدهم؟!»
بي‌سواد با مهرباني گفت: «خودت در آن بخواب!»
گوركن با خوشحالي دستِ بي‌سواد را بوسيد و به طرفِ گور دويد.
مهتاب پاسخِ بي‌سواد به گوركن را طعنه‌اي به گذشته‌ي خودش دانست. نفسِ عميقي كشيد؛ خوابيد و سوزش و رنج دستان‌اش را فراموش كرد.
بي‌سواد، ميان گندمزار خوابيده بود كه ماري بر لبان‌اش خزيد. بي‌سواد بي‌واهمه، تنِ مار را نوازش كرد. مار دندان‌هاي‌اش را به بي‌سواد نشان داد و گفت: «اگر در خواب نيشت مي‌زدم، مي‌مردي!»
بي‌سواد گفت: «نه!»
مار پرسيد: «چرا؟»
بي‌سواد پاسخ داد: «در خواب همه مي‌ميرند، بي‌آنكه نيشِ ماري آنان را گزيده باشد!»
مار غمگين شد.
بي‌سواد پرسيد: «چرا غمگيني؟»
مار با بغض گفت: «ناچارم پوستي را كه تو نوازش‌اش كرده‌اي از تنم بركَنم!»
بي‌سواد گفت: «من تو را بي‌پوست نوازش‌ات كرده‌ام.»
مار به التماس خواست كه بي‌سواد نيش‌اش را بگيرد.
بي‌سواد گفت: «گندم بي‌ريشه نمي‌رويد و تو بي‌نيش‌ات نخواهي ماند. از اين پس در بيداري خودت را با نيش‌ات نوازش كن!»
سنبله‌ي گندمي پرسيد: «من با داس چه كنم؟»
بي‌سواد گفت: «با او مهربان باش!
گندم ناليد: «ولي او با من مهربان نيست!»
بي‌سواد خنديد: «او مهرباني‌اش را به گندم‌هايی كه آرزومند روئيدند نشان مي‌دهد!»
گندم پرسيد: «ولي پايان آن‌ها مانند من است.»
بي‌سواد مهربان پاسخ داد: «زيرا مهربانيِ داس پاياني ندارد...»
مهتاب به ليلا گفت: «از وقتي كه با بي‌سواد آشنا شده‌ام،‌ طعمِ همه چيز تغيير كرده است.»
ليلا نتوانست نپرسد: «مي‌تواند بي‌سواد را از نزديك ببيند؟»
مهتاب كفِ دست‌اش را به ليلا نشان داد: «اينجاست!»
و انگشتان‌اش را مشت كرد و مشت‌اش را محكم به شكم‌اش كوبيد.
ليلا نگران شد: «حتماً ديوانه شده است!»
مهتاب با لذت گفت: «من او را باور دارم!»
ليلا زير لب پرسيد: «با تو چه كار كرده؟!»
مهتاب خنديد.
بي‌سواد عرق‌ريزان از آخرين صخره نيز بالا رفت. بر قله، گروهي را ديد كه كلمات را ذبح مي‌كردند. بي‌سواد پرسيد: «قله‌ي بزرگ‌تري را نمي‌شناسيد؟»
پيرترين‌شان گفت: «همه‌ي قله‌ها كوتاه‌اند!»
بي‌سواد گفت: «پس شما بر قله‌ي كوتاهي ايستاده‌ايد؟»
پيرترين‌شان پاسخ داد: «ما بر دامنه افتاده‌ايم!»
بي‌سواد به دامنه‌ي كوه اشاره كرد: «پس آن‌جا كجاست؟!»
پيرترين‌شان گفت: «راهي سخت براي رسيدن قله؟»
بي‌سواد پرسيد: «مگر شما از آن‌جا نگذشته‌ايد؟!»
پيرترين‌شان به آسمان نگاه كرد: «نه، ما از آن‌جا آمده‌ايم!»
بي‌سواد پرسيد: «و به كجا مي‌رويد؟»
پيرترين‌شان گفت: «به هيچ‌جا، ما خود را در همين دامنه قرباني مي‌كنيم!»
بي‌سواد گفت: «كدام يك از شما جوان‌تريد؟»
پيرترين‌شان گفت: «من!»
بي‌سواد غمگين شد و به راه افتاد.
پيرترين‌شان گفت: «جايي براي رسيدن نيست، همين‌جا بمان و هر چه مي‌داني قربانی كن!»
بي‌سواد گفت: «من بي‌سوادم، كلمه‌اي جز خودم ندارم!»
پيرترين‌شان پرسيد: «از كجا آمده‌اي؟»
بي‌سواد گفت: «از دامنه‌اي كه شما آن را قله‌اي مي‌دانيد كه بايد آگاهي را براي آن قرباني كرد.»
پيرترين‌شان شگفت‌زده گفت: «به كجا مي‌روي؟!»
بي‌سواد به آسمان اشاره كرد: «به آن‌جايي كه شما از آن آمده‌ايد!»
پيرترين‌شان حيران شد.
مهتاب يك بارِ ديگر، براي چندمين بار، نامه‌اي از طرفِ بي‌سواد براي خودش نوشت. نشانيِ گيرنده و فرستنده يكسان بود. خوشحال بود، زيرا مي‌دانست در نامه‌ي جديد بي‌سواد او را به جاي "عزيز"، "عزيزم" خطاب كرده است. انديشيد اگر روزي بي‌سواد به او بگويد كه دوست‌اش دارد حتماً از شوق و شادي مي‌ميرد!
"بي‌سواد" در سينه‌ي كوه غاري يافت. خسته بود و بر شانه‌هاي‌اش غبار نشسته بود. به غار پناه برد و در دهانه‌ي آن نشست. لحظاتي در سكوتي نشاط‌ آور، خود را خوشبخت‌ترينِ زندگان دانست. سپس از اين كه همراهي ندارد احساس دل‌تنگي كرد. غار كه تنهايي او را، از نگاه‌اش خوانده بود، پرسيد: «چرا خوش‌بختي در تنهايي دوامي ندارد؟»
بي‌سواد از هوشمنديِ غار به شعف آمد، پرسش او را پرسشي آميخت: «و چرا تنهايي، خوشبخت را دلتنگ مي‌كند؟»
غار با ذوق پرسيد: «چرا تا هراس و حزن نباشد، بخت خوش نمي‌شود؟»
بي‌سواد پاسخ‌اش را با پرسشي ديگر داد: «چرا تا به ديگراني كه مي‌ترسند و غمگين‌اند، نگويي مهراسيد و محزون نباشيد، در نمي‌يابي كه زنده‌اي؟»
غار به تمنّا گفت: «اي كاش پاسخي بر پرسش‌هاي من فرود مي‌آمد!»
بي‌سواد مطمئن برخاست. گونه‌هاي ملتمس غار را لمس كرد و گفت: «من پاسخي هستم كه بر تو نازل شده‌ام و آن هنگام كه از تو فرود آيم، غبار از شانه‌ي همه‌ي خسته‌گان خواهم زدود!»
غار نجوا كرد: «راز بگشا، مردي كه لبان‌اش با آن‌كه از آتش سخن مي گويند نمي‌سوزد.»
بي‌سواد گفت: «دل‌تنگ باش ولي براي ديگران. با همه باش ولي تنها!» بي‌سواد با گام‌هاي تازه راه افتاد.
غار با قهقهه‌ي مستانه‌اي فرياد زد: «با اندوه و ترس چه مي‌كني؟»
بي‌سواد به زمزمه گفت: «به هراس و اندوه خواهم گفت، شما نيز همراه من بياييد زيرا دوست‌تان خواهم داشت!»
غار با حيرت پرسيد: «با نفرت چه مي‌كني؟»
بي‌سواد باخنده گفت: «نفرين‌اش خواهم كرد!»
بي‌سواد، به ابر فرمان داد كه ببارد و خود با قطرات باران نازل شد.
مهتاب نتوانست نگريد و گريست. شك نداشت كه عاشقِ بي‌سواد شده است.
هنگامي كه بي‌سواد به كنارِ رودخانه رسيد، مهتاب را ديد كه به انتظار او نشسته است.
بي‌سواد به او گفت: «آبِ هيچ رودخانه‌اي سرد نيست!»
مهتاب به قلب‌اش اشاره كرد كه در تب مي‌سوخت. بي‌سواد از مهتاب خواست عريان شود و همچون كودكي برخاسته از گور، بر شانه‌هاي او بنشيند. مهتاب كتف‌هاي خيس و خنك بي‌سواد را در وقت عبور از رودخانه‌ي خروشان نوازش كرد و بوسيد، مي‌دانست كه هر چند بي‌سواد پلي است كه بايد بماند و او مسافري است كه بايد برود ولي در سطرِ آخرِ آخرين نامه‌ي بي‌سواد به او، دوستت دارم را با عاشقانه‌ترين صداها شنيده بود.
مهتاب براي چهره‌اش در آينه، كه او را ليلا مي‌ناميد، دست‌اش را به نشانه‌ي خداحافظي بالا آورد و تكان مختصري داد، سپس بي‌سواد شد و رفت.



۲ نظر:

  1. حضرت علیرضا خان ممنونم از داستان زیبا و عالیت. ای آنکه تویی مقصد مجموع امم / برتر زوجودی و پیشتر ز عدم / در راه تو هست عقل بینا اکمه / در وصف تو هست نفس ناطق ابکم. قربونت برم . التماس دعا

    پاسخحذف
  2. شيطان روزي با من چنين گفت: خدا را نيز دوزخي هست.دوزخ او عشق به انسان است.(نيچه:چنين گفت زرتشت)

    پاسخحذف