۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

بیداری ؟

در امتداد رنگ موج ها
قدم مي زديم .

گفت : نگاه كن !
ردّ ِ پای ِ برهنه ما، بر تن ِ شن ها
مثل هزار توي قصه هاي قديمي است !
ايستادم ؛
از گام هاي من ، ردّی نمانده بود !

در طلوعي ديگر ،
او رفته بود باز ....

_ بيداري ؟
نيمه شب پرسيد !


۳ نظر:

  1. بسیار زیبا و پر معنا بود. رنگ ها و نقش ها می رود و محو می گردد و همواره رنگ و نقشی نو پیدا می شود.

    پاسخحذف
  2. روان تشنه ما را به جرعه ای دریاب - چو می دهند زلال خضر ز جام جمت

    پاسخحذف
  3. از تو چیزی نمیخواهم تنها بوسه ای میخواهم آرام تا بر لبان شیرین مرگ زنم تا دیدار تو را نزدیکتر سازد... فوق العاده بود

    پاسخحذف