بر لبه سنگی دیوار زندان خانه نشسته ام
منتظر باد...
رویاهای ِ آشفته خواب آخرم را
به بهانه دور بودن از تو
به دستان ِ خسته از سفر بهشت داده ام
تا که تعبیرش را از زبان دلتنگ خدا بیاورد
اما
باد از هراس اش رویای نیمه شب ام را به باران داد؛
و افسوس
باران را دیگر هرگز ندیده ام ....
از آن رویا تا به امروز ....
شعر بسيار زيبايي است .
پاسخحذفسلام. عالی بود. تشبیهات زیبا و نکته های جالبی داشت. منتظر اشعار دیگرتان می مانیم.
پاسخحذفسلام، چقدرخوب و دلنشین ، ممنون
پاسخحذفخیلی زیبا بود
پاسخحذفچشمان من غرق در تماشای تو بود که ناگاه دستان خسته ی باد رویای شیرین تو را با خود برد... انتظار چه واژه ی مبهمی!
پاسخحذفخیلی زیبا بود. تبریک میگم
واقعا لذت بردم
پاسخحذفصد بار خواندم اش و هر بار حس فوق العاده و متفاوتی داشتم
خدا شما را حفظ کند
ممنون و تبریک