۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

رويا ( شعري از سلاله مرادی )


بر لبه سنگی دیوار زندان خانه نشسته ام
منتظر باد...

رویاهای ِ آشفته خواب آخرم را
به بهانه دور بودن از تو
به دستان ِ خسته از سفر بهشت داده ام
تا که تعبیرش را از زبان دلتنگ خدا بیاورد
اما
باد از هراس اش رویای نیمه شب ام را به باران داد؛
و افسوس
باران را دیگر هرگز ندیده ام ....

از آن رویا تا به امروز ....

۶ نظر:

  1. سلام. عالی بود. تشبیهات زیبا و نکته های جالبی داشت. منتظر اشعار دیگرتان می مانیم.

    پاسخحذف
  2. چشمان من غرق در تماشای تو بود که ناگاه دستان خسته ی باد رویای شیرین تو را با خود برد... انتظار چه واژه ی مبهمی!

    خیلی زیبا بود. تبریک میگم

    پاسخحذف
  3. واقعا لذت بردم
    صد بار خواندم اش و هر بار حس فوق العاده و متفاوتی داشتم
    خدا شما را حفظ کند
    ممنون و تبریک

    پاسخحذف