شروع شد ...
یک خیرگی وهم آلود
در قاب خرمایی رنگ چشمانت
یک نای
و انبوهی از تردید
در افشای عاشقانه ی کلامم ...
بدان ای عشق
در این ساحت بی مرگی
من و تو
من و من
تنهاییم در یک تن ؛
بی وزن و شناور ...
من آنقدر با کلام بی کلامی
حرف بی حرفی
خیال می کنم تو را
که دیگر در خواب گاه حافظه ام
نمی گنجد اِسمت ...
ای دوست
این شولای خونین را
از تن ام بر کن !
که دیگر در برگ ریزان پاییز
به یاد مرگ نیافتم ؛
مرگ ؛
این قبر بی در ...
و شروع شد...
یک خیرگی وهم آلود...
در قاب خرمایی رنگ چشمانت ....
قبر بی در .... بهترین تشبیه برای مرگ است ... شعرهای دیگر آقای طاهری را هم خواندم ، همگی زیبا هستند . موفق باشید .
پاسخحذفامیرجان خیلی با مسماوتاویل پذیر،ممنون
پاسخحذفشولای خونین
پاسخحذفبرگ ریزان پاییز
تنهایی و مرگ...
کلام خرمایی رنگ ات را دوست دارم...
امیرجان من در میان افراد همسال تو که مشغول افکار کودکانه اند فردی به نبوغ و بزرگی و ژرفای اندیشه، همانند تو ندیده ام. واقعا شعرت زیبا و عمیق و پرمعناست. قربونت برم. منتظر اشعار دیگرت هستیم.
پاسخحذف