۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

پيامبر ِ ساس ها

( خواهشمندم از انتقال و يا انتشار نوشته هاي وبلاگ خودداري كنيد . ممنونم . )


(1)
شادی ؛ آن چنان که همه می خواهند
و رنج
آن چنان که اکنون از رگهای من ، هم چون خون ، بالا می رود
و یک مراسم آبرومند ِ خاکسپاری
برای آنان که پیش از مرگ مرده اند
و برای آنان که ، گور کنانند ....
رهسپار شو ....


در کتاب مقدس ِ ساس ها
هزار اسطوره و سوره و افسانه به هم آلوده اند
در بارانی ترین رازها ، سخن از نیایش زمین آمده است
آنجا که ابلیس از کهن ترین کوره راههای آفرینش
خود را رساند به اولین ساس ِ مذکر
و .... باقی ماجرا
هنوز عشق آفریده نشده بود و همه شب ،
همه خوابهای خوش می دیدند
نه وسوسه بود ، نه وسواس بود ، نه سیاست ، نه ساس بد
ولی موسیقی بود ، سازهای پر رونق
آرام و پر شور و با وقار
و ساس تنها و ابلیس تنهاتر هر دو عاشق ِ قانون شدند ....
( اما هنوز عشق آفریده نشده بود ! )
برای همین ؛ هر دو با هم ؛ هستی را آفریدند و هستی شد :
ساس ِ مؤنث ....
( اینجای ِ داستان ، نزول ِ آیات متوقف شد و برای یک لحظه موسیقی آغازین ِ قصه شب ، در کاینات پخش شد ! )


مشتاق پرسید : اینی که نوشتی چیه ؟! مثلا شعره !
حادثه مات نگاهش کرد : مگه نیست ؟
مشتاق گفت : معلومه که نیست ؛
حادثه پرسید : پس چیه ؟!
- هر چیزی غیر از شعر
- مثلا چی ؟
مشتاق طفره رفت : بی خیال
- باشه ؛ بی خیال ...
- ناراحت شدی ؟
هر چند برای حادثه عجیب بود ، ولی راست می گفت ، اگر پاسخش این بود که ، نه ! ولی مکثی کرد و گفت : آره ....
مشتاق نپرسید چرا ؟ نگفت ببخشید و نخواست اشتباهش را درست کند . ساکت ماند و زل زد به چشمهای حادثه ، باورش نمی شد ولی درست می دید ؛ پیامبر زیبای کتاب ِ مقدس ساس ها ؛ گریه می کرد!


(2)
حادثه مثل همیشه غمگین در حاشیه خیابان آذر قدم می زد . دو سه باری کلمه خانم را شنید ، ولی توجهی نکرد تا چند لحظه بعد صاحب صدا نفس نفس زنان خود را به او رساند . مردی چهل سال ِ با موهای ِ بلند بور، ریشی کوتاه و عینکی گرد برچشم . حادثه ناچار ایستاد و طوری نگاهش کرد که یعنی : بگو چه کار داری ؟!
مرد نفسی تازه کرد : ماشالله چقدر تند راه می رید !
حادثه او را نمی شناخت ، پرسید : بفرمایید ؟
مرد با لبخندی سخاوتمند گفت : من یه کم حالم جا اومد ، اگه بخواهید می تونیم قدم بزنیم ؟
- نه ، ترجیح می دم کار ِتون را بفرمایید ؟
- باشه ، می گم . می دونی من از شما خوشم اومده می خواستم بیشتر با هم آشنا بشیم .
حادثه قاطعانه و معترض گفت : ببخشید من علاقه ای به این آشنایی ندارم . بعد خواست راه بیفتد و از مرد مزاحم دورشود . ولی دید به این راحتی ها هم نیست . مرد یک لحظه عینکش را برداشت و مردمکهایش ، وای چه رنگ عجیبی داشت ، چیزی شبیه رنگین کمان بود . نجیب و معصوم و راستگو . حادثه سرش را پایین آورد تا مرد تحسین او را در نیابد . و ای وای مرد ، چرا حرف دیگری نمی زد که این بار حادثه مهربانتر شود و حتی شاید تقاضای او را بپذیرد . مرد ساکت ایستاده بود و با پاک کردن بی موقع ِ شیشه عینکش وقت تلف می کرد !
حادثه تاب نیاورد بدون اعتراض ، حتی تلاش کرد کمی هم محترمانه باشد، پرسید : شما منتظر چیزی هستید ؟
لبخند پیشین مرد به چهره اش بازگشت : منتظرم شما راه بیفتید که کنارتون قدم بزنم .
حادثه یک لحظه تصمیم گرفت تندی کند ، مرد داشت با اعتماد به نفس اش ، او را یا لااقل تصمیم اول او را تحقیر می کرد! ولی وقتی دید در حال راه رفتن است و مرد شانه به شانه اش قدم برمی دارد ، در یافت لابد تندی نکرده، یا به اندازه کافی نکرده است!
مرد دویده بود ، نفس زنان خود را به او رسانده بود ، پاسخ منفی او را تحمل کرده بود، ولی حالا که کنار او راه می رفت به طرز کلافه کننده ای ساکت بود . حادثه خیال کرد بهتر است از او شماره تلفنی ، چیزی بگیرد و خود را از این وضعیت خلاص کند . خیالش را پسندید و به مرد نگاه کرد . مرد به مردمک هایش خیره شد و پیش دستی کرد : شما چشمهای خیلی قشنگی دارید ....
حادثه لحظه ای مات شد : مرسی !
به خودش که آمد از حرف مرد خوشش آمده بود و از جواب ِ خودش کلافه بود ، صدای مرد آمد :
- شما تنها زندگی می کنید ؟
حادثه خواست بگوید، چطور مگه ؟! ولی نگفت؛ ایستاد، مکثی کرد، نیرو گرفت و چشم دوخت به پیشانی مرد، که تردید نکند :
- ببین آقا ، بهتره شما اگه دنبال دوست می گردی بری دنبال یکی دیگه ....
- باشه ، می رم ....
- چون من به درد شما نمی خورم !
مرد خندید : من که نپرسیدم چرا ؟
راست می گفت ، او پذیرفته بود ، چانه نزده بود که حادثه برایش دلیل بیاورد !
حادثه بی دلیل تر و احمقانه تر از پیش گفت : خیلی مرسی !
مرد این بار با صدای بلند خندید: ای وای چقدر شیرین تشکرمی کنی !
حادثه دستپاچه شده بود . سرش را بی بهانه به هر طرف می چرخاند مانند کسی که دنبال چیزی می گردد یا منتظر آمدن کسی است .
- حادثه ، واقعا می خوای من برم ؟
چند لحظه ساکت شدن همه چیز و پس از آن صدای حادثه ؛
- اسم منو از کجا می دونی ؟!
- من اسم همه رو می دونم ، یعنی باید بدونم !
حادثه حیران چشم دوخته بود به لبهای مرد ؛ وقتی که گفت :
- آخه من ، خدا هستم !

(3)
- ای کاش می شد !
مشتاق چشم دوخته بود به حادثه و هر لحظه منتظر بود که از اوبشنود، این موضوع داستان ویا حتی شعر ِ تازه اوست! ولی نه تنها این اتفاق نیفتاد ، بلکه حادثه با قاطعیت تاکید کرد : حالا که افتاده !
مشتاق پرسید : حالا این آقای خدا کجاست ؟!
- خونه ی ِ من ....
- من نمی دونم چرا حتی خود زنها هم نمی تونند ، خدا را به شکل یه زن تصور کنند؟!
- من تصور نمی کنم !
- یعنی می خوای من باور کنم خدا همه کاراشو ول کرده ، اومده پیش تو، الان هم منتظر نشسته که تو برگردی و براش شام درست کنی ؟!
- دقیقا ....
مشتاق با کنایه و بد جنسی گفت : فقط مواظب باش همون بلایی که سر ِ مریم اورد ، سر ِ تو نیاره !
- اورده ....
مشتاق حیرتزده ، زیر لب پرسید : تو باهاش خوابیدی ؟!
حادثه سرش را به نشانه تاسف تکان داد : نه هنوز، ان شاالله امشب !
مشتاق تسلیم شده ، تلاش کرد لحنش به اندازه کافی هشدار دهنده باشد: خواهش می کنم حادثه، مواظب باش، بفهم که داری چکارمی کنی !
- می فهمم ؛ هیچ وقت به اندازه الان به درستی کاری که می کنم یقین نداشتم .
- آخه مگه می شه خدا از یه دختر بخواد باهاش بخوابه ؟!
- اون از من نخواسته من ازاون خواستم ....
مشتاق ناباور پرسید : حتما ازش خواستی توی حموم بیاد سراغت ؛ اسم بچه تون را چی می گذارید ؟ حتما مسیح !
- اگه پسر باشه ....
- اگه دختر بود ؟
- هستی !
واژه ای از ته چاه ِ گلوی ِ مشتاق آرام آرام بالا آمد و یک باره به شکل فریاد بیرون جهید : چی ؟!
حادثه با تبسمی آرام پاسخ داد : کدوم جوابم و تکرار کنم ؟
آخرین تیر ترکش ِ مشتاق شلیک شد : آخه تو مگه مذهبی نیستی ؟
حادثه با همان آرامش پیشین پاسخ داد : نه ، من معنوی هستم ! آخه خره کسی که خدا را داره ، مذهب می خواد چه کار ؟!
حادثه این جمله آخر را با لبخند گفت و رفت .
پیش از آن مشتاق، از حادثه خواسته بود؛ بگذارد اوهم خدا را ملاقات کند؛ قرار شد حادثه از خدا اجازه بگیرد و نتیجه را به او خبر دهد !
مشتاق هنوز می توانست از لابلای پرده ی تور لیمویی رنگ پنجره خانه اش حادثه را ببیند که چگونه با گامهای ِ شتابان و مومن از او دور می شود، یک لحظه آرزویی، شبیه آه شد و ازسینه اش بالا آمد:
- ای کاش از حادثه پرسیده بودم خدا چه شکلی است ؟ یا لااقل خدای او چه قیافه ای دارد ؟!
عشق از مرگ قوی تر است ....


(4)
شاید ؛ عشق از مرگ قوی تر باشد ، ولی قطعا از ترس قوی تر نیست ! و مشتاق ترسو ترین آدمی بود که در سرتاسر عالم بود ! اصلا او ترسوترین مخلوق خداوند بود ، در تمام مدتی که از خلق آدم می گذشت ؛ از ازل تا ابد !
مشتاق دیگر آن قدر جوان نبود که بتواند اشتباهاتش را پای تجربه بگذارد ، ضمن آن که اشتباهاتش دیگر آن چنان تکراری شده بود که بلافاصله با مواجه با هر اتفاقی زیر لب می گفت : مشتاق عزیز ، آماده باش که قرار است اشتباه تازه ای بکنی !
آشنایی مشتاق و حادثه نتیجه یک اتفاق بود . مشتاق نویسنده بود . با مجموعه پرواری از داستانهای کوتاه و بلند که همگی نیمه تمام مانده بودند و چاپ نشده ! حادثه ، اما شاعر بود . دختری زیبا با موهای ِ خرمایی رنگ و نرم ، با مردمکهای عسلی رنگ و روشن ، حدود سی سال . ماجرا از این قرار بود که مشتاق در حالی که داشت داستان ِ نیمه تمام دیگری را می نوشت ؛ ناگهان احساس کرد چقدر خوب می شد که او هم عاشق بود ! او هم می توانست مانند تمام نویسندگان تاریخ ادبیات از عشق یک زن الهام بگیرد ؛ داستانهایش را در کنار او و برای او بنویسد ؛ زنی که به او آرامش و اطمینان دهد ، او را بستاید ، درون پیچیده اش را درک کند ، او را بشناسد و بداند همه نوابغ هم چون او با مشکل فقر و درک نشدن در زمان خودشان درگیر بوده اند !
خب ، همین احساس کافی بود که داستان نیمه تمام دیگری به بایگانی او افزوده شود !
مشتاق دست از نوشتن برداشت . سیگاری گیراند و زل زد به سقف ِ خاکستری اتاقش. افکارش مغشوش و غمگین بود و هر چه تلاش کرد نتوانست به نصیحت نویسنده داستان فکر کند که یک نسخه برای همه رنجهای بشری می پیچد و می گوید :
- به داشته هایت بیندیش !
داشته ها و نداشته های مشتاق همه یک طرف ، این که هیچ عشقی در زندگی نداشت یک طرف ! مشتاق چشمانش را بست و تلاش کرد دختری را که سزاوار داشتن معشوقی هم چون او باشد ، تصور کند ! هیچ چهره ای نبود . تلاش کرد دختری را تصور کند که او را حداقل یک بار در زندگی اش دیده باشد ؛ باز هم هیچ کس نبود ! تلاش کرد دختری را تصور کند که درخواست او را برای موضوع مهمی هم چون رابطه عاشقانه، رد نکند ! هیچ تصویری ، از هیچ دختری را نتوانست تصور کند که با توجه به نداشته های فراوان او حاضر باشد، چنان مسؤولیت خطیری را که او از معشوقه اش توقع داشت بپذیرد ! پس تنها یک راه برای او باقی می ماند یا گزینه های موجود را مانند همیشه که دچار این وسوسه می شد، بار دیگر مانند میلیونها بار گذشته دوباره و دوباره بررسی کند ، یا مانند نام یکی دیگر از داستانهای نیمه تمامش ایمان بیاورد به این که ؛ تنهایی باشکوه است !
در این حال نگران کننده و بیش از آن نا امید کننده مشتاق ، ناگهان زنگ ِ در به صدا در آمد . حادثه وارد خانه شد و گفت : می دونید من هیچ کس را ندارم که بهم کمک کنه ، می شه شعرهای ِ منو بخونید و نظرتون رو بهم بگید ؟
- حتما ... ولی شما منو از کجا می شناسید ؟!
- نویسنده ، شما رو به من معرفی کرده ....
مشتاق هنوز گیج بود که دختر ِ مو خرمایی و چشم عسلی گفت :
- حادثه ....
- ها ؟!
- اسم من حادثه ست ....
- مشتاقم ؛ یعنی اسمم مشتاقه !
حادثه خندید :
- چقدر شبیه اسم تون هستید ....


(5)
سیاه مثل ِ سرنوشت ِ تلخی که همه ی آدمها پیش ازمرگ ، فکرمی کنند داشته اند ؛ و طولانی ، مثل تمام لحظه هایی که می خواهید سر دربیاورید چرا کسی که دوستش داشتید، خیلی دوستش داشته اید، بی دلیل ترکتان کرده است ؟!
حادثه شاد و سرحال به خانه آمد، هر چند برایش سخت بود یا خیال می کرد باید سخت باشد ، به مشتاق فهمانده بود احساسی به او ندارد،حداقل احساس ِ عاشقانه ای نسبت به او ندارد ! حالا با راحتی خیال یا وجدان، یا هر دو، می توانست خود را آسان و بی دغدغه در آغوش خدا رها سازد ! چند بار با سرخوشی خدا را صدا زد . خدا در هال خانه و اتاق خواب نبود ؛ حادثه کمی جا خورد ، از آن غروب پاییزی اولین ملاقاتشان که خدا به خانه او آمده بود هیچ گاه از خانه خارج نشده بود . نکته ای که در ابتدا باعث تعجب و تردید ِ حادثه می شد ؛ آخر خدا ، چطور می توانست در حالی که روبروی تلویزیون نشسته است و بعضی اوقات بی ارزش ترین سریال های آن را با لذت تماشا می کند ، هم زمان نظم کاینات را نیز کنترل کند ؟! اما خدا با گفتن آن چه او در نهان به آن می اندیشید ، شک او را بر طرف کرده بود . گمانی ترسناک و مأیوس کننده ، ناگهانی و شتاب آلود از ذهن حادثه گذشت ؛ نکند خدا او را به حال خود رها کرده باشد ؟! به یاد جمله ِ معروف مسیح بر فراز صلیب افتاد : خدایا ، خدایا، چرا مرا رها کردی ؟! نکند خدا با او هم همین کار را کرده باشد ، تا او را به حال و روزی بیندازد که مریم ، مادر مسیح را انداخت ؛ آنجا که از شدت ترس و بدبختی آرزو کرد : ای کاش مرده بودم و پیش از این نامم از صفحه گیتی محو شده بود ! بعد خیلی سریع ماجرای چاه برای یوسف ، آتش برای ابراهیم ، تشنگی و رنج برای هاجر ، ماجرای ذبح اسماعیل ، غربت ِ موسی ، بیماری ایوب ، بلعیده شدن یونس ، سربریده یحیی و .... در یک جمله همه ی همه ی آن چیزهایی که نام بلا بر آن می گذارند ؛ یک باره حادثه را مبتلا کرد !
تا این که به یاد آورد همه جا را گشته ، به جز یک جا را ؛ جایی که اکنون می توانست به وضوح صدای جریان ِ آب را ، از آن جا بشنود .... حادثه چند بار آرام بر در دستشویی کوبید و مؤدبانه نام خدا را بر زبان آورد ؛ پاسخی نیامد . خب ؛ چه باید می کرد ؟! آهسته به در فشار آورد ، در باز بود . صدای آب از حمام می آمد . یک لحظه ناخواسته به یاد گفته ی مشتاق افتاد و آنچه درباره ی محل همخوابگی او و خدا گفته بود .
پیش از آن که در حمام را نیز بگشاید ، حادثه دقیقا سه بار ، عاشقانه و معصومانه نام خدا را به امید ِ پاسخ ، برزبان آورد .
حالا ؛ حادثه میان حمام ایستاده است و آن سوتر ، کنج حمام ، پیکر بی جان خدا در میان خون غوطه ور است . رگ ِ هر دو دست ِ خدا بریده شده و کنار بازوانش تیغی بر کف ِ حمام رها شده است .
همه چیز به راحتی و روشنی نشان می دهد ؛ خدا خودکشی کرده است ! ( نمی دانم می توان خدا را با چنین مرگی ، شهید نامید ؟! )


(6)
مشتاق با دیدن شماره ِ تلفن ِ حادثه گوشی را با شتاب برداشت . حادثه با هق هق و نامفهوم چند کلمه ای را از آن سوی خط به سوی او پرتاب کرد .
مشتاق نگران پرسید : تو رو خدا اروم باش و بگو ببینم چی شده ؟!
و شنید : خدا مرده ! افتاده کف ِ حموم .... تو رو خدا به دادم برس ، نمی دونم چه گهی بخورم !
حادثه از حال رفت ؛ پیش از آن که تلفن را قطع کند ، و پیش از آن که فرصت کند دقیقا به مشتاق بگوید توقع ِ چه کمکی را از او دارد !
مرگ از عشق قوی تر است ....


(7)
مشتاق سراسیمه خود را به خانه ِ حادثه رساند شگفتزده دریافت که در خانه باز است ؛ وارد شد . از پله ها بالا رفت و اندیشید ، لابد حادثه در را با پیش بینی آمدن او باز نگه داشته است . در ِ ورودی نیز باز بود . مشتاق احتیاط کرد و چند بار حادثه را صدا کرد . پاسخی نشنید . نگران شد و با عجله یکراست به طرف حمام رفت .
حمام خالی بود و هیچ اثری از مرگ ومیر در آن دیده نمی شد . مشتاق نمی دانست دقیقا چه حسی باید داشته باشد؟! به هال ِ خانه برگشت و بر زمین نشست :
- حادثه کجاست ؟ نکنه بلایی سر خودش اورده باشه ؟!
شاید چند دقیقه یا چند ساعت ِ بعد ؛ مشتاق گیج و بهت زده ، در تاریکی چشم باز کرد و به یاد آورد کجاست .
حادثه هنوز برنگشته بود . از خودش بدش آمد که چطور توانسته در آن شرایط بخوابد؟!
وقتی مشتاق، چراغ ِ اتاق را روشن کرد و بهت زده دریافت همه ی ِ اشیاء خانه حادثه ، به طرز غیر قابل باور و انکار شبیه اثاث خانه او هستند و دیگر آن که ، همان لباسی را پوشیده که پیش از عزیمت به خانه حادثه بر تن داشته است ؛ به خود گفت :
- مشتاق ، مشتاق ِ بدبخت ، بدجوری قاطی کردی !


(8)
- عشق ، حادثه ای بسیار ساده با پیامدهای بسیار پیچیده است !
این آخرین جمله ای بود که حادثه از خدا شنید . شب بود و آنها آسوده و بی دغدغه کنار ِ هم دراز کشیده بودند .
حادثه عاشقانه پرسید : پیامدهای پیچیده دوست داشتن تو چیه ؟!
از خدا پاسخی شنیده نشد . حادثه پرسش خود را تکرار کرد و منتظر ماند . لحظه ای بعد سرش را از روی سینه ی او ، که بر آن خفته بود بلند کرد تا بتواند با نگاه کردن به چشمانِ خدا ، او را وادار به پاسخ کند . پلک های ِ خدا بسته بود و چنان بسته بود که انگار قرنهاست به خواب ِ خوشی فرو رفته است ! حادثه لبهایش را آرام ، به لبهای ِ خدا نزدیک و با بوسه ای نرم ، آنها را مرطوب کرد .
صبح روز بعد ، پیش از آن که حادثه از خواب برخیزد ، خدا رفته بود ؛ یا همان طور که بعدتر ، حادثه با گیسوان ِ خرمایی ومردمکهای نم دار ِ عسلی اش به مشتاق گفت : - برای همیشه ترک ام کرد !
آه ، چه فریبی در نوای ساز ِ قانون هست که جاودانه اش کرده ؟!


(9)
بلافاصله پس از رفتن حادثه ، مشتاق با نویسنده تماس گرفت و از او برای بیرون بردن شخصیت ِ خدا از داستان تشکر کرد . مشتاق با فروتنی پذیرفت ؛ واقعا لازم نیست به تمهیدات سختی مانند خودکشی فکر کنی ، وقتی خدا را می توان به راحتی از سرنوشت آدمها حذف کرد !
همه حوادث ، ظاهرا همان گونه پیش رفته بود که عاشق ِ ترسوی قصه می خواست . خدا رفته بود بدون آن که آزاری به او برساند ؛ ولی واقعا کدام پیش آمد ِ این زندگی دیوانه وار را می شود پیش بینی کرد ؟!
آری ، خدا رفته بود ولی تنها نه ! او حادثه را هم با خود برده بود !
مشتاق دیگر نمی توانست حادثه را ببیند ؛ حتی در خیالش ....


(10)
داستان دیگری بی آن که پایان یابد ، به انتهای محتوم خود نزدیک می شود و کاری از دست مشتاق برنمی آید به جز حسرت ، از سرنوشتی ناتمام !
به یاد شعری افتاد که حادثه سروده بود و نام آن را پیامبر ِ ساس ها گذاشته بود .
نمی توانست درک کند ؛ چرا این نام ؟!



۱ نظر:

  1. ذوق و شهودت مدام علیرضاخان جان عزیز ، خیلی زیبا و پرمعنا بود. قربونت برم .

    پاسخحذف