۱۳۸۹ مهر ۲۷, سه‌شنبه

مینا و دردسر کرم کوچک قهوه ای رنگ

مامان الآن نیم ساعت است پشت پنجره اتاق ایستاده و با تعجّب به مینا نگاه می کند. مینا در حیاط خانه کنار درخت خرمالو نشسته و با انگشتان اش خاک باغچه را جا به جا می کند. مامان اوّل فکر می کرد مینا مثل همیشه دارد برای خرمالوهای درخت اسم می گذارد ولی بعدش دید که نه، مینا انگار دارد بلند بلند با خودش حرف می زند. گاهی با صدای بلند می خندد و گاهی انگار دلش می گیرد و غمگین، سرش را به خاک باغچه نزدیک می کند و با دقّت به صدایی گوش می کند. آخرش مامان طاقت نیاورد و پنجره رو به حیاط را باز کرد و با صدای بلند به مینا گفت:دخترم، هوای پاییز سرد است، بازی دیگر بس است، بیا تو...
مینا ناراضی به مامان نگاه کرد، انگشت اشاره اش را روی بینی اش گذاشت و آهسته گفت: هیس... مامان هیس!
مامان با تعجّب پرسید: چرا ؟!
مینا با اشاره سرو دست، تلاش کرد به مامان بفهماند، الآن نمی تواند جواب بدهد.
مامان منظور مینا را فهمید ولی هنوز سر در نیاورده بود چرا مینا این قدر جدی، غرق بازی تازه اش شده! در همین موقع، در حیاط باز شد و بابا از سر کار به خانه برگشت. بابا با دیدن مینا، کنار باغچه، با خستگی و خوشحالی گفت: به به، دختر باغبان ام حالش چطوره؟
مینا با عجله به بابا نگاه کرد و بدون این که از کنار باغچه بلند بشود، زیر لب گفت: هیس...هیس !
بابا که از حرکت و حرف مینا، جا خورده بود با قدمهای آهسته به طرف او رفت و پرسید: چی شده مینا ؟!
مینا آهسته پاسخ داد: هنوز هیچ چی...
بابا با کنجکاوی دوباره پرسید: قرار است چی بشود ؟!
در این فاصله، مامان هم که به حیاط خانه آمده بود، خودش را به باغچه رساند و با تعجّب از بابا پرسید: چی شده ؟!
بابا با لبخند پاسخ داد: هنوز هیچ چی...
مامان به مینا نگاه کرد و گفت: قرار است چی بشود ؟!
مینا بدون آن که به مامان نگاه کند، زیر لب جواب داد: آرام تر حرف بزنید، حواس اش پرت می شود!
بابا آرام پرسید: حواس کی ؟
مامان آرام تر گفت: به ما هم بگو...
مینا با انگشت اشاره اش، خاک خیس باغچه را نشان داد.
مامان با تعجّب پرسید: خب ؟
مینا با احتیاط انگشت اش را پایین برد و به یک کرم کوچولوی قهوه ای رنگ اشاره کرد.
بابا با خنده پرسید: حواس این آقا پرت می شود ؟
مینا جدی، جواب داد: آقا نیست، دختر خانم است، اسم اش هم مرضیه است...
مامان با ناراحتی به مینا گفت: اسم خاله ات را گذاشتی روی کِرم... ؟!
مینا حق به جانب جواب داد: مامان اش اسمش را مرضیه گذاشته، به من چه ؟!
بابا نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. مامان زود به باغچه نگاه کرد و طوری که انگار دنبال کرم دیگری بگردد از مینا پرسید: عمه هانیه ات کجاست ؟
مینا شگفتی زده به مامان نگاه کرد و گفت: نمی دانم !
بابا با ته مانده خنده اش، جواب داد: عمه هانیه، الآن باید خانه اش باشد!
مامان با خنده به سوسک تپل و نازی که داشت از تنه درخت خرمالو بالا می رفت، اشاره کرد و گفت: نه، هنوز به خانه اش نرسیده، توی راه است !
بابا متوّجه شوخی مامان شد ولی اصلأ ناراحت نشد و با خنده از مینا پرسید: دخترم، اسم آن خاله سوسکه چیست ؟
مینا سرش را به سوسک نزدیک کرد و محترمانه پرسید: اسم شما چیست؟
بعد خیلی مطمئن لحظه ای گوش داد و گفت: ایشان خانم نیست و آقاست... اسمش هم پرویز است!
بابا ناباورانه پرسید: یعنی هم اسم من است ؟!
مینا جدی گفت: شاید هم شما هم اسم او هستید!
مامان دیگر بیشتر از این طاقت نیاورد. این قدر خندید که از چشمهایش اشک آمد. انگار مینا به او کمک کرده بود، مشکل بزرگی را حل کند.
بابا هم که با دیدن خنده مامان، خنده اش گرفته بود، با دقّت زل زده بود به خاک باغچه تا بتواند، چیز مناسبی را برای تلافی پیدا کند.


نزدیک یک ساعت گذشته بود. هوا داشت کم کم تاریک و سرد می شد. امّا مامان و بابا و مینا، هنوز توی حیاط، کنار باغچه به انتظار نشسته بودند و خیره شده بودند به کرم کوچولوی قهوه ای رنگ که ناگهان مینا با خوشحالی فریاد زد: خدا را شکر... مامانش آمد دنبالش...
مامان و بابا، حیرت زده، کرم کوچولوی قهوه ای رنگ را دیدند که به دنبال یک کرم بزرگ قهوه ای رنگ راه افتاد و با هم خزیدند میان بوته های گل سرخ و شمعدانی باغچه.
شب، سر میز شام، مینا پیروزمندانه برای مامان و بابا تعریف کرد که باران دیشب باعث شده بود، کرم کوچولو یعنی مرضیه خانم، مجبور بشود خانه مادربزرگش بخوابد، امروز صبح او، راه برگشت به خانه خودشان را به دلیل خیس شدن خاک باغچه گم کرده بود ولی با صبوری بعد از این که هر چی فکر کرد، نشانی خانه اشان را پیدا نکرد، مادرش، نیلوفر خانم، عاقبت آمد و پیدایش کرد...!
مامان شگفت زده پرسید: مادر کرم، هم اسم من بود؟
مینا زیر لب گفت: شاید هم، شما...
مامان دلخور حرف مینا را قطع کرد و گفت: می دانم چه می خواهی بگویی!
بابا فقط می خندید. بعد مینا خندید. آخرش هم مامان....

۵ نظر:

  1. علیرضا جان ، چقدر لطیف ، با احساس وامید وار کننده بود ، ممنون

    پاسخحذف
  2. خیلی زیباست...خیلی خیلی زیباست...

    داستان های شما رو آدم باید با خیالش بخونه..

    پاسخحذف
  3. خیلی ممنون که این داستان رو برای من نوشتید لطفا کتابش را هم چاپ کنید.داستانش خیلی زیباست

    پاسخحذف