مادر دو جعبه كبريت، يك بسته ماكاروني، يك مايع ظرفشويي، سه قالب صابون و چند بسته آدامس را از كيف مدرسهي "نازي" بيرون آورد و با نظمي هندسي كنار هم بر موكتِ يشمي ِ رنگ و رو رفته گذاشت، كيف مدرسه سبك شد، به اندازهي وزنِ دو دفتر مشق و حساب و كتابِ تعليمات ديني.
پرسيد: «سيم ظرفشويي چي شد؟»
نازي بيآنكه نگاه از بسته آدامسها بردارد، شرمگين پاسخ داد: «نتونستم بردارم...»
مادر از نگاه نازي به آدامسها رسيد: «اينها را چرا برداشتي؟!»
نازي نميدانست با چه توضيح قانع كنندهاي مادرش را مجاب كند، سكوت كرد و مادر با حركتي تند، بستههاي آدامس را به كيف مدرسه بازگرداند:
«نگفتم فقط چيزهاي برميداري كه لازم داشه باشيم... ما كه دزد نيستيم...»
نازي بغض كرد.
«يادت رفت هزار بار بهت گفتم چيزي كه ميآري هَمشون امانته!»
نازي همچنان بغض داشت.
مادر فرياد زد: «توي دفتر حسابات هر چي امروز برداشتي مينويسي كنار قبليها... آدامس هم ميبري ميگذاري سرجاش!»
بادكنك ِ بغض نازي لحظه به لحظه متورمتر ميشد. شماتت مادر، امّا، پاياني نداشت:
«يك روز همه اين چيزهايي كه امانت برداشتيم، پس ميدهيم، همشون را...»
سرانجام بغض نازي تركيد: «آدامسها را خودش بهم داد...»
مادر ساكت شد. بغض كرد:
«چي؟!»
نازي، چشماناش شده بود مثل شيرهاي آب ِ حياط مدرسه، كه هر چه زور ميزد نميتوانست سفت ِ شان كند. چِكه چِكه اشك ميريخت:
«فهميد دارم دزدي ميكنم!»
مادر، مغلوب، زير لب نجوا كرد:
«امانت برميداري...»
چِِك چِِك به مرز هقهق نزديك شد:
«گفتم ولي باور نكرد... همه جام را گشت!»
مادر همچنان بغض داشت:
«چه كار كرد؟!»
نازي ميان چِك چِك و هقهق ناليد:
«كيفمو، .... جيبامو... لباسامو...»
بالُنِ بغض مادر لحظه به لحظه متورمتر ميشد:
«ديگه نگو!»
نازي فرياد زد:
«لباسهامو درآورد، شلوارمو، همه چيزمو... گفت بايد همه جا را بِگرده، چيزي قايم نكرده باشم!»
بالن پُر باد و پُر بادتَر شد به اندازهي تمام نفسهاي مادر. شماتت نازي، امّا، پاياني نداشت:
«آدامسها را بهم داد كه اين بار، تو را بفرستم از دكانش امانت برداري!»
جملههاي آخرِ نازي را، مادر نشنيد، چون آنقدر سبك شده بود كه اكنون، انگار به نزديكيهاي ماه رسيده بود...!
پرسيد: «سيم ظرفشويي چي شد؟»
نازي بيآنكه نگاه از بسته آدامسها بردارد، شرمگين پاسخ داد: «نتونستم بردارم...»
مادر از نگاه نازي به آدامسها رسيد: «اينها را چرا برداشتي؟!»
نازي نميدانست با چه توضيح قانع كنندهاي مادرش را مجاب كند، سكوت كرد و مادر با حركتي تند، بستههاي آدامس را به كيف مدرسه بازگرداند:
«نگفتم فقط چيزهاي برميداري كه لازم داشه باشيم... ما كه دزد نيستيم...»
نازي بغض كرد.
«يادت رفت هزار بار بهت گفتم چيزي كه ميآري هَمشون امانته!»
نازي همچنان بغض داشت.
مادر فرياد زد: «توي دفتر حسابات هر چي امروز برداشتي مينويسي كنار قبليها... آدامس هم ميبري ميگذاري سرجاش!»
بادكنك ِ بغض نازي لحظه به لحظه متورمتر ميشد. شماتت مادر، امّا، پاياني نداشت:
«يك روز همه اين چيزهايي كه امانت برداشتيم، پس ميدهيم، همشون را...»
سرانجام بغض نازي تركيد: «آدامسها را خودش بهم داد...»
مادر ساكت شد. بغض كرد:
«چي؟!»
نازي، چشماناش شده بود مثل شيرهاي آب ِ حياط مدرسه، كه هر چه زور ميزد نميتوانست سفت ِ شان كند. چِكه چِكه اشك ميريخت:
«فهميد دارم دزدي ميكنم!»
مادر، مغلوب، زير لب نجوا كرد:
«امانت برميداري...»
چِِك چِِك به مرز هقهق نزديك شد:
«گفتم ولي باور نكرد... همه جام را گشت!»
مادر همچنان بغض داشت:
«چه كار كرد؟!»
نازي ميان چِك چِك و هقهق ناليد:
«كيفمو، .... جيبامو... لباسامو...»
بالُنِ بغض مادر لحظه به لحظه متورمتر ميشد:
«ديگه نگو!»
نازي فرياد زد:
«لباسهامو درآورد، شلوارمو، همه چيزمو... گفت بايد همه جا را بِگرده، چيزي قايم نكرده باشم!»
بالن پُر باد و پُر بادتَر شد به اندازهي تمام نفسهاي مادر. شماتت نازي، امّا، پاياني نداشت:
«آدامسها را بهم داد كه اين بار، تو را بفرستم از دكانش امانت برداري!»
جملههاي آخرِ نازي را، مادر نشنيد، چون آنقدر سبك شده بود كه اكنون، انگار به نزديكيهاي ماه رسيده بود...!
سلام حضرت علیرضا خان جان، واقعا نوشته هات بیستِ بیست است، نوشته هایی که با واقعیت ها گره خورده است. موفق و سرافراز باشی برای همیشه.
پاسخحذفچه رنجی داره این داستان...بادکنک بغض آدم رو متورم می کنه!!!
پاسخحذفاستاد بسیار زیبا می نویسید...با آرزوی بهروزی و پیروزی منتظر کارهای زیبای بعدی شما هستیم
این بهترین زیباترین و تاثیر گذارترین داستانی بود که تا به حال خوندم فوق العاده بود ممنونم از لطفتون و موفق باشید
پاسخحذفما چو دادیم دل و دیده به طوفان بلا - گو بیا سیل غم و خانه ز بنیاد ببر
پاسخحذفرنج و عشق چه ماهرانه در هم تنیده شده اند...
پاسخحذفمثل همیشه هوشمندانه و عاشقانه بانگاه های مختلف به تمام بعدهای هستی ... ممنون از لطف شما به ما
پاسخحذف