۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

پول زياد و پيراهن ِ آبي

(1)
همه گفته بودند. حتي نسرين خواهر بزرگترش كه مي‌گفت به هيچ چيز اعتقاد ندارد. و او آمده بود، و اكنون نشسته بود روي صندلي زهوار در رفته قهوه‌اي رنگِ روبروي بخاري، منتظر. چند دقيقه پيش جوانكي لاغر اندام و سياه چرده با چشماني نگران رفته بود داخل اتاق و حالا كه از كنار صندلي قهوه‌اي رنگ با شتاب مي‌گذشت، چهره‌اش مثل گچ سفيد شده بود و همه نگراني اش تبديل شده بود به يك پارچه ترس. درِ باز مانده اتاق و نگاه منتظرِ منتظران به او، معناي‌اش اين بود كه نوبت اوست و لحظه‌اي بعد.


(2)
جوانِ نگران از پيرمرد پرسيد:
«ببين كجاست؟»
و پيرمرد دسته‌ي چوبي آينه‌ي كوچك را يك دورِ كامل چرخاند. طوري كه جوان خود شاهد تغيير يك باره‌ي حالت نگراني به ترس در تصوير چشمان‌اش شد. پيرمرد هم‌زمان با چرخش آينه گفته بود: «مرده...»


(3)
لحظه‌اي بعد، پيرمرد پرسيد:
«چي مي‌خواي دخترم؟!»
و خواهر كوچكتر نسرين گفت:
«سه ماهه از شوهرم بي‌خبرم...»
پيرمرد به آينه نگاه كرد:
«پول مي‌بينم، پول زياد.»
و زن بيش از همه، از نسرين تعجب كرد كه با بي‌اعتقادي به او گفته بود، مثل همه، پيش آينه ‌بين بيايد.
گفت: «هرچي غير از پول مي‌ديد، شايد... ولي...»
و نتوانست واژه‌ي مناسبي جفت و جور كند تا جمله‌اش را طوري پايان بدهد كه معناي اش اين باشد كه شوهرش اصلاً از خجالت ِ بي‌پولي از خانه دَر رفته بود!»
و پيرمرد بازگفت:
«پول مي‌بينم...»
و اين بار بدون نگاه به آينه:
«پول زياد و ... خون!»
و پرسيده بود:
«شوهرت چه قيافه‌اي داشت؟ چه شكلي بود؟»
و دسته‌ي چوبي آينه‌ي كوچك را يك دور كامل چرخاند. و زن با نگاه به تصوير خودش در آينه‌ي كوچك تلاش كرد چهره‌ي مردش را به ياد بياورد، كه آسان نبود...


(4)
جوان بي‌مكث و با شتاب گفت:
«قد بلند، سفيدرو، موهاي كوتاه و خال سياه روي گونه‌ي چپ... شلوارِ مشكي و پيراهن آبي... بسه!»
پيرمرد در آينه نگاه كرد و سپس بي‌هيچ حس شناخته شده‌اي، بي‌احساس و سرد، خبر داد كه پول زياد مي‌بيند و خون و گلوله و پليس...»
و در آخر:
«مُرده...»
و انگار خواسته باشد، قاتل او را نشان دهد، آينه را گردانده بود به طرف جوانكي لاغر اندام و سيه چرده با چشماني وحشتزده...


(5)
آسان نبود و زن بيوه تنها خالِ سياهي به يادش مانده بود كه نمي‌دانست بر روي گونه‌ي ِ چپ او بود يا راست... و پيراهن آبي، كه اين يكي را يقين داشت چون همان روز براي‌اش دوخته بود، به رنگ ِ آسمان...
پيرمرد آينه‌ بين به او گفت:
«آينه‌اش كِدر شده... و هيچ چيز نمي‌بيند...»
و اين كه:
«نمي‌داند!»
در پاسخ زن، هنگامي كه در آستانه‌ي خروج از اتاق غمگين پرسيد:
«دوست‌هاش دزد بودند يا نه؟»


(6)
در گوشه‌ي سردخانه‌ي پزشك قانونيِ شهر اهواز، پيكر بي‌هوّيت مردي افتاده كه هيچ‌كس براي دريافت جنازه‌اش اقدام نكرده است. خال روي گونه‌اش را گلوله‌اي حفر كرده و بر پيراهن آبي‌اش سرخي خونِ ِ هنوزِ گرمي، آماسيده!
(7)
خواهر كوچك نسرين، امّا، هر روز صبح صفحه حادثه روزنامه‌ها را مي‌خواند و عصرها جدولِ روز پيش را با حروف «پ، ي، ر، ا، ه، ن، آ، ب،ي» گاهي و گاهي «پ، و، ل، ز، ي، ا،د» پُر مي‌كند!

۵ نظر:

  1. سلام حضرت علیرضاخان جان واقعا زیبا و اثرگذار بود.با آرزوی بهروزی بیشتر برای وجود بی بدیلت.

    پاسخحذف
  2. چقدر تاثیر گذار بود...این کوتاه بودن فوق العاده اش کرده...با آرزوی سلامتی برای شما،با بی قراری منتظر کارهای بعدی شما هستیم

    پاسخحذف
  3. علیرضا جان خیلی عالی بود... ممنون از نوشته های یکی یکدانه ات ...
    این اتفاقات هم میتواند در درون یا بیرون ما بیافتد و ما میتوانیم هم آیینه خودمان باشیم هم آیینه دیگران وهمینطور دیگران هم آیینه ما ...

    پاسخحذف
  4. سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد - تا روی در این منزل ویرانه نهادیم
    در خرقه صد زاهد عاقل زند آتش - این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم

    پاسخحذف
  5. بی نهایت زیبا بود شخصیت ها از همان ابتدای داستان با معصومیت دلنشینی خود را به ما می شناسانند.
    تک تک صحنه زنده اند و با خواندن داستان جلوی چشمانمان جان می گیرند.
    منتظر نوشته های بعدیتان هستیم استاد

    پاسخحذف