۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

گره ِ سبز ِ ضريح ِ چوبي

(1)
اين كه تقليد خوب است يا بد، بحثِ ديگري است، ولي اين كه يك نفر از خودش تقليد كند واقعاً غم‌انگيز و گريه‌آور است.
اين كه كسي تلاش كند مثلِ گذشته‌هاي‌اش بنويسيد و فيلم بسازد و عاشق شود و در هزار كارِ كوفتي ديگر اداي خودش را درآورد، غيرِ قابلِ درك و از آن مهّم‌تر غيرِ قابل ِ بخشش است. (چه كسي قرار است ببخشد؟!) بگذريم.
شب‌ها از پيِ هم مي‌گذشت ( براي او روزها وجود نداشتند، روزها را او، غالباً در خواب مي‌گذرند) و او امشب، كه شبي برفي بود (هنوز برف مي‌بارد) و تب داشت (هنوز تب دارد) تصميم گرفت داستان كوتاهي بنويسد به سبك و سياقِ نوشته‌هاي ِ گذشته‌اش. (چه غم‌انگيز و گريه‌آور و غيرِ قابلِ درك و بخشش!)


(2)
صاحب خانه‌ي حوري (شوكت خانم) سه پسر عليل داشت. (... ؟!)


(3)
فاصله‌ي امامزاده تا خانه‌اش، چهل و چند دقيقه‌اي مي‌شد كه اين مسافت را هميشه پياده مي‌رفت. پاي برهنه بي‌جوراب.
به حياط امامزاده كه مي‌رسيد اول چادرش را، حجاب پاهاي‌اش مي‌كرد و حسابي آن‌ها را مي‌شست، بعد وضو مي‌گرفت و وارد حرم مي‌شد. سه بار دور حرم كوچك و چوبي مي‌گشت و هر بار به نام يك نفر از پسرهاي شوكت خانم، كه نايب‌الزياره‌اش كرده بودند. اسماعيل و مرتضي و موسي. قول داده بود شفاي آن‌ها را بگيرد.
نيمه شعبان و شب‌هاي قدر و تولّد امام رضا يكي پس از ديگري آمدند و رفتند ولي او، كه هم چنان بر سر قول خود باقي مانده بود، شك كرده بود و يا شايد بشود گفت كه پشيمان شده بود از گفتن آن جملاتِ محكم و مطمئني كه در ظهر عاشوراي سال پيش، به شوکت خانم در حضور پسران عليل‌اش گفته بود: «من شفاشون رو از امامزاده مي‌گيرم...»
روزها مي‌گذشت و هر چند شوكت خانم طوري رفتار مي‌كرد كه فراموش كرده حوري چه قولي داده ولي نگاه‌هاي ملتمس سه پسر عليل او، به حوري با تأكيد يادآوري كرد «ما منتظريم ... شفا، من، امامزاده، قول، ظهر عاشورا، يقين، ايمان، ... چي شد؟!»
و حالا حوري دستان‌اش را قفل كرده بود به ضريحِ چوبي و سرش را چسبانده بود به پارچه‌‌ي سبزي كه به آن‌ گره زده بود. گره‌اي كه قرار بود پس از اجابت دعاي‌اش توسط شفا يافتگان باز شود. و تلاش مي‌كرد، هر چه تلاش مي‌كرد گريه كند نمي‌توانست. ظهر عاشورا توانسته بود، نيمه شعبان هم همين‌طور ولي پس از آن، تلاش بي‌هوده بود. نمي‌توانست. گريه‌اش نمي‌گرفت. غصه داشت، رنج مي‌كشيد ولي اشك، حتي يك قطره، افسوس.
البته شما بايد زير چادري بوديد كه بر چهره‌ي حوري كشيده شده بود تا اين را بدانيد يا بفهميد وگرنه اگر پشت سرش مي‌ايستاديد، شانه‌هاي حوري، هم چون، زورقي شكسته ميان طوفان، به شدت تكان مي‌خورد و صداي هق‌هق هم كه طبيعي است، حتماً مي‌شنيديد!
حوري، با التماس از امامزاده مي‌خواست، دوباره خودش بشود، آن خودي كه در گذشته داشت كه بلافاصله پس از نشستن كنار ضريح، هم چون ابر بهار، چشمان‌اش مي‌باريد. ولي حالا، حوري چه مي‌توانست بكند غير از اين كه اداي خودش را در بياورد. و نتيجه اين كه، امامزاده، دعاي كسي كه ادا در مي‌آوَرد را اجابت نمي‌كرد و پسران شوكت خانم، هم‌چنان عليل باقي مانده بودند!
ولي چرا حوري به تعبير خودش "دل سنگ" شده بود يا به تعبيري ديگر چشمه‌ي اشك چشم‌اش خشك شده بود؟! خودش بهتر از همه كساني كه نمي‌دانستند، چرا؟! مي‌دانست. او امامزاده را ديگر، مثل آن گذشته‌ها كه عاشق‌اش بود، دوست نداشت. چرا؟! چون فهميده بود يا دانسته بود يا دريافته بود كه آن عشق، عشقي يك طرفه بوده است و امامزاده او را اصلاً به حساب نمي‌آورد. (كاش حداقل از او متنفر بود!) امامزاده او را نمي‌ديد، حرف‌هاي‌اش را نمي‌شنيد، توجهي به او نمي‌كرد و انگار آن‌قدر سرگرمِ خودش بود كه حوري، اصلاً براي‌اش وجود نداشت، بودن و نبودن‌اش يكي بود.
حالا شما بگوييد، چگونه مي‌شود در پيش پاي چنين آدمي التماس كرد، گريه كرد، دعا كرد و اميد داشت كه سه پسر عليل شوكت خانم را درمان‌شان، پزشك‌ها را نااميد كرده بود، شفا دهد.
حوري از كنار ضريح برخاست و هنگام خروج به تمثال امامزاده زُل زد و تلاش كرد اداي خودش را در بياورد. حوري خسته، غمگين و نااميد به خانه‌اش نرسيده بود كه شوكت خانم با شوق و اشك در آغوش‌اش كشيد. اسماعيل شفا يافته بود. به مادرش گفته بود، تشنه است و انگار فراموش كرده بود عليل است، پيش از آن‌كه شوكت خانم براي‌اش آب بياورد. خود برخاسته بود، به طرف يخچال رفته بود و آب. شوكت خانم از حال رفته، به خود آمده، دويده به طرف امامزاده، حوري را در آغوش گرفته و گفته و الان همان موقع است: «من شفاي پسرمو از تو دارم...» حالا ...
شوكت خانم (صاحب خانه‌ي حوري) دو پسر عليل داشت. (...؟!)


(5)
ابلهانه‌ترين تلقي ممكن اين است كه گمان كنيم شفاي اسماعيل سبب شد كه حوري شبيه گذشته‌اش شود.
حوري دل‌سوخته‌تر از هر زمان ديگر، بيش از پيش از امامزاده نفرت پيدا كرد. چون او (آن مرد سنگدل) او (حوري بي‌پناه) را به بازي گرفته بود. در حالي كه مي‌توانست قدرت شفابخشي خود را زماني كه او مؤمن است، باور دارد، معتقد است و از هم مهّم‌تر عاشق است به او نشان دهد تا مؤمن‌تر و عاشق‌تر شود، گذشت زماني كه او ديگر هيچ نبود، خود را سهيم در هيچ چيزي نمي‌دانست و شده بود آن كابوسي كه اگر در گذشته مي‌ديد، صدقه مي‌داد و استغفار مي‌كرد! تا اين خبر خوش، اين معجزه، اين نمايش شفادهي شكوهمند براي او تكرارِ احساسِ بدبختيِ مكرر باشد و شنيدنِ جملات ستايش‌آميز و حق‌شناس شوکت، اسماعيل و همه نه تنها براي‌اش لذّت بخش و غرور آفرين نباشد، جان‌سوز و به تعبيري نزديك‌تر، وحشتناك شود.
حالا به اين همه، نگاه‌هاي اميدوار، پرتمنّا و ملتمس مرتضي و موسي را هم اضافه كنيد و اين كه شوكت خانم قسم خورده بود ديگر از او كرايه‌خانه نگيرد و اين كه اسماعيلِ نه سال كوچك‌تر از او، خواستگارش شده بود.
(اسمِ شوهر سابق‌اش هم اسماعيل بود كه به همه گفته بود از سرطان مرده ولي بين خودمان بماند اسماعيل طلاق‌اش داده بود. چراي آن را نمي‌دانم!)
حوري هم اكنون، تصميم گرفت به امامزاده برود. اين بار هم پياده، امّا نه با پاي برهنه. وضو گرفت و وارد حرم شد. سه بار، مانند گذشته، به دور حرم گشت و هر سه بار نامِ خودش را گفت. نائب الزياره خودش شده بود. به ضريح چسبيد و شانه‌هايش...


(6)
اين‌كه آيا زندگي مجموعه‌اي از تجربّياتِ تكرارپذير است يا نه، بحث ديگري است، ولي اين كه همه‌ي انسان‌ها راه آزموده‌اي را كه به نتيجه‌اي مطلوب منتهي شده است، تكرار مي‌كنند، مسلم است و بديهي.
حوري با عشق آغاز كرد، ميانه‌ي راه نااميد شد و در انتهاي به نفرت رسيد. نتيجه، شفاي اسماعيل بود. حالا چه بايد مي‌كرد؟!
دوباره عشق و يأس و تنفر. احساس خستگي مي‌كرد، واماندگي يا وانهاده‌گي. بيش از اين كه از شفاي اسماعيل، خوشحال باشد، نگران بود. اضطراب را مي‌شد به راحتي در صداي هق‌هق‌اش، شانه‌هاي لرزان‌اش و اشك‌هايي كه واقعيِ ِ واقعي بودند، دريافت.
حوري بدون تقاضاي شفا يا هر چيز ديگري از حرم بيرون آمد و پيش از آن باز هم به تمثالِ امامزاده خيره شد، نه با عشق يا نفرت. بلكه خشمگين و شگفت‌زده، دريافته بود كه چهره‌ي امامزاده آن‌قدر شبيه اسماعيل است كه انگار خود اوست. نه يقين داشت، شك نداشت، امامزاده شوهر سابق‌اش اسماعيل بود؛ كه با بدگماني از اين كه حوري عاشقِ مرد ِ ديگري شده، مرد ديگري كه خواب‌هاي‌اش را ربوده بود! مردي آن‌چنان واقعي كه خيال كني او هم عاشق تو شده است.
امامزاده‌اي با ضريح چوبي در حاشيه‌ي شهر. با لبخندي هميشگي، نگاهي آبي و گيسوانِ سياهِ پنهان شده در شالي سبز. حوري، بيوه زنِ دل‌سوخته، مسير چهل و چند دقيقه‌اي را، با پاي برهنه بازگشت در حالي كه مي‌گريست، گريه مي‌كرد يا اشك مي‌ريخت. مثل ابر پُر بار از برف در زمستان، از نگاه نويسنده‌اي كه تب دارد! او (حوري)، او (امامزاده، مردي شبيه شوهرش) را طلاق داد. چه‌قدر غم‌انگيز است كه گمان كنيم، حوري دريابد هم زمان با نگاهِ شگفت‌زده و خشمگين‌اش به امامزاده مرتضي، پسرِ عليل شوكت خانم، شفا يافته است.


(7)
صاحب خانه‌ي حوري (شوكت خانم) يك پسر عليل داشت (...؟!)


(8)
«مگر مي‌شود باور كرد كه من، در اين شفابخشي و معجزه، نقشي نداشته‌ام؟!»
حوري از خود مي‌پرسد، هزار بار. شايد كسي كه اين وسط، هيچ كاره است، آن مرد سنگدلي باشد، كه با يك گمان، او را طلاق داده و رها كرده و تنها گذاشته است.
شوكت خانم، براي‌اش يك قواره پارچه‌ي سفيد آورده است و حوري صداي او را بارها از حياط خانه شنيده كه به همسايگان مي‌گفته «حوري عروس من است!»
ولي اين‌ها در برابرِ تصميمي كه حوري گرفته، هيچ است. حوري بدونِ پاپوش به طرف امامزاده مي‌رود. در حياط وضو مي‌گيرد، به ضريح مي‌چَسبد و با تمام صداقت و خلوصي كه مؤمنان دارند، دلباختگي شوقي كه عاشقان دارند، از امامزاده مي‌خواهد، موسي، پسر عليل شوكت خانم را، شفا ندهد و حتي دست‌هاي‌اش را هم از كار بيندازد. پيشاني را برگره پارچه‌ي سبز مي‌گذارد و با تمامِ وجود مي‌گويد آن چنان كه گمان مي‌كني روح‌اش، اشكي سوزان شود و از كالبدش رها شود.
از امامزاده با التماس و شيدايي مي‌خواهد اين گره هيچ‌گاه گشوده نشود و هق‌هق و لرزشِ شانه‌ها. كه دستي شانه‌هاي‌اش را با مِهر در چنگ مي‌گيرند و مي‌بوسند، هزاربار. حوري، مبهوت و مات، به گره پارچه‌ي سبز نگاه مي‌كند كه با سَر انگشتان موسي، سوّمين پسر شفايافته‌ي شوكت خانم، گشوده مي‌شود.
زائرين رفته‌رفته انبوه مي‌شوند و اگر دقّت كني، بيش از ضريح چوبي، بوسه‌هاي ِ ملتمس و مؤمن بر پيشاني و شانه و دستان حوري حك مي‌شوند. حوري به تمثالِ امامزاده زُل مي‌زند، با حسي، كه شبيه هيچ حس شناخته شده‌اي نيست، چيزي شبيه مسخ شدن. زيرا دريافته چهره‌ي امامزاده، بيش از اين كه شبيه هر كسي ديگري باشد، شبيه خود اوست.
او (طالب) و او (مطلوب) هر دو ناتوان بودند. هيچ كدام، كاره‌اي نبودند. همه، هيچ كاره‌اند.


(9)
شوكت خانم (صاحب خانه‌ي حوري) هيچ پسري نداشت، فقط يك مستأجر عليل داشت (...؟!)


(10)
چه غم‌انگيز، گريه‌آور، غيرقابل درك و از آن مهّم‌تر نابخشودني (راستي چه كسي قرار است ببخشيد؟!)

۷ نظر:

  1. حضرت علیرضا خان ، سرور گرامی، واقعا داستان شیرین و جذاب و عمیقی بود. از شما ممنونیم که لطف می کنید و داستان هاتون رو در اختیار ما قرار می دهید. منتظر نوشته های عالیتون باز هم می نشینیم. سالم و شاداب و پیروز باشید.

    پاسخحذف
  2. علیرضا جان ، خیلی عالی و ... بود ، و واقعا تو فکرم برده ، ممنون از این همه زیبایی که خلق میکنی

    پاسخحذف
  3. بر آستانه میخانه هر که یافت رهی - ز فیض جام می اسرار خانقه دانست
    هر آن که راز دو عالم ز خط ساغر خواند - رموز جام جم از نقش خاک ره دانست
    ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب - که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

    پاسخحذف
  4. چقدر زیبا و تاثیر گذار بود انگار نویسنده هنگام نوشتن تو آسمونا نشسته همه چیو می بینه همه چیو میشنوه و چقدر تمام شخصیت ها خوبند و آنچنان به دل آدم می شینن انگار صد ساله می شناسیشون....

    پاسخحذف
  5. یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب - کز هر زبان که می‌شنوم نامکرر است

    پاسخحذف
  6. من اسم داستان را خیلی دوست دارم گره سبز ضریح چوبی ........... از نفس زندگی بخش زنی جوانه زده است

    پاسخحذف
  7. و (طالب) و او (مطلوب) هر دو ناتوان بودند

    استاد در داستان شما مهم نسبت بین این دوست....که به آفرینش تازه ای انجامیده...

    آدم از این همه خیال دوست داشتنی ذوق زده میشه،استاد با اشتیاق منتطر کارهای بعدی شما هستیم

    پاسخحذف