۱۳۹۰ شهریور ۶, یکشنبه

نيمي از آغوش ام با پيكرت رفته ... ( نيمه پاياني مرداد )



*
حافظ به جاي ِ فال
از كبودي رنگ ِ لب هايت
مانده بر سپيدي ِ لب هاي ِ آخرين سيگار
بوسه گرفت !
مي پرسي : دلت براي دل ام تنگ مي شود ؟
مي گويم : دلتنگ رفتن ات بودم ، پيش از آنكه بيايي !


**
نيمي از آغوش ات بر بسترم مانده
نيمي از آغوش ام با پيكرت رفته
نيمي از مردمك ات ميان ِ پلك ِ من است
نيمي از نگاه ام در چشم ِ تو خفته
حالا تماشا كن اين شاعر ِ شب را
بر دست من اينك شعر ِتو روئيده ...!


***
كوه
كاج
بركه
ديوار ِ نقاشي ؛
فانوس روشن ماند
شايد مسافر از خاطرات برگردد ...!


****
موج را به آسمان بدوز ، ماه را به اقيانوس ، ولي هيچ مگوي !
بگذار سكوت روزني بيابد ؛ در تنگناي ِ اين لحن ِ ناشكيب
پيش از آنكه تنديس ِ ابري تن ات ،‌ باردار ِ بوسه ي خواب شود
بگذار گيسويِ بلند بخت مرا ، چكه چكه ببافد ، قطره قطره ببارد
بي آنكه عابر ِ شرمگين ِ الفبا ، بگذرد از كوچه ي بن بست ِ حنجره
با من سخن بگوي ، از هيچ ؛ ولي هيچ مگوي !


*****
خیره می شوم به آینه
به جای مردمک هایم
دو گلدان است و یک خنجر
و کودکی که بی کفن
به سوی گور می گریزد ....
بر شانه های ِ مسیح ِ هراسان ، این بار ، صلیب می میرد !


******
خانه ام دوباره پاک می شود .
شتابان و شاد
غزلی نیمه مانده را تمام می کنم ؛
زباله ی ِ بوی ِ تو را به کوچه می برم
و روی ماه ِ رفتگر را ، هزار بار می بوسم
من آری خسته ام امَا ، سایه ام بر دیوار می رقصد ...!


*******
کابوس ات یادت هست ؟
بگذار من تو را ، بیش از تو مرا ، دوست بدارم !
نه ، من اسماعیل نیستم !
نه ، تو ابراهیم نیستی !
من و تو هر دو هاجریم ؛
در زمان وداع ....


********
دو صندلي ، يك ميز
دو استكان ، يك بطر
پُكي عميق به سيگار
پنجره ، ساعت ، خيابان
نام ِ تو را مي پرسند .
مي گويم : " پائيز مي آيد ... راه بندان است ...!"


*********
قاصدك
ديگر از فراز ِ زندان مگذر !
خارهاي ِ سيم دار
پلك هايت را
دار مي زنند ؛
مي گر يزي ، امّا ، با نگاهي زخمي ....


**********
ديوار فرو ريخت
و تبسم
از قاب ِ عكس ِ افتاده بر زمين
پاورچين پاورچين
خزيد و رسيد
به گلدان ِ خالي ِ بي خاك ....
( شمعداني دل اش گرفت )
وقتي تو ريشه ي غمي
همه ي ابرهاي ِ بي نشان
شبيه تو مي شوند
و باران شبيه تو
همه ي خواب هاي خوش ِ توخالي را
خيس خيس مي كند از هزارتوي ِ سكون ...
( تبسم دل اش گرفت )
گلدان فرو ريخت
و هزارپاي ِ بسته ي ِ ديوار
دوان دوان
رسيد به تكه هاي ِ شكسته
گور ِ شمعداني خشكيده بر سر پيمان ...
( گلدان دل اش گرفت )
قاب خالي
دوباره گل داد
آن گاه
با بوي ِ بوسه ي ِ هستي
از بندهاي ِ خسته ي خاكي
به سوي آسمان گريخت ....
( شاعر دل اش گرفت )
شمعداني و
تبسم و
ديوار ....

۳ نظر:

  1. بی نهایت زیباست عصاره تمام احساسات انسانی است ...

    پاسخحذف
  2. واقعا بی نظیر و خارج از توصیفه ... این همه زیبایی شگفت آوره ...

    پاسخحذف
  3. تلخي سنگيني در شعرهايتان در جريان است. بر فراز شعرتان بال مي زند گاهي سنگيني اش بالهاي شعرتان را خسته مي كند و گاهي اوج مي گيرد. چه در فراز و چه در فرود زيباست.

    پاسخحذف