عليرضا توانا Alireza Tavana
فیلمساز، نویسنده و شاعر ( خواهش می كنم از انتقال و يا انتشار ِ نوشته های وبلاگ خودداری كنيد . سپاسگزارم . )
۱۴۰۰ اسفند ۲۱, شنبه
۱۳۹۶ بهمن ۲۸, شنبه
گفت
تو هراس های ِ مرا می دانی
در تورات و انجیل و قرآن آمده است
گفت
دل شوره و دل واپس و دل تنگ و
کدام است دل سوخته گی
گفت
در محاصره ام
اندوه به اندوه در گذار
( پُکی عمیق از گدازه های داغ )
گفت
در شکاف های تن ام
ریشه کرده خاکستر
خارش عظیم ِ زخم های ِ سیاه
گفت
سرگیجه می شود هرشب
راه می رود در خواب
از دود تا درود ، دروغ است
گفت
جنین ام کجاست
و راه راه ِ پیراهن اش بر بند
نطفه ِ باران ِ برف در مرداد
گفت
آسوده می رود تا نیلِ قاب
بی عصا و شمایل
هارونِ خفته در قبر ِ مجازی
سامری در غار ِ آب
گفت
مانده ام واژه به واژه
در غروب ِ روسری
تا کفن پوش ِ شراب
نوش ِ نیش و نبش ِ نای ، نای ِ نوش و نیش ِ نوش
گفت
این سان ام به دریا
خشک ِ خشک ام آب نوش
کشتی بی لنگرم من ، ناخدا هم مست ِ مست
گفت
با من گفت
باز هم گفت
گفت
باید رفت
رفت آخر
عاقبت خاموش می خندید
نمی خندی ؟!
آدم است دیگر ...
( آینه می گفت )
( علیرضا توانا )
تو هراس های ِ مرا می دانی
در تورات و انجیل و قرآن آمده است
گفت
دل شوره و دل واپس و دل تنگ و
کدام است دل سوخته گی
گفت
در محاصره ام
اندوه به اندوه در گذار
( پُکی عمیق از گدازه های داغ )
گفت
در شکاف های تن ام
ریشه کرده خاکستر
خارش عظیم ِ زخم های ِ سیاه
گفت
سرگیجه می شود هرشب
راه می رود در خواب
از دود تا درود ، دروغ است
گفت
جنین ام کجاست
و راه راه ِ پیراهن اش بر بند
نطفه ِ باران ِ برف در مرداد
گفت
آسوده می رود تا نیلِ قاب
بی عصا و شمایل
هارونِ خفته در قبر ِ مجازی
سامری در غار ِ آب
گفت
مانده ام واژه به واژه
در غروب ِ روسری
تا کفن پوش ِ شراب
نوش ِ نیش و نبش ِ نای ، نای ِ نوش و نیش ِ نوش
گفت
این سان ام به دریا
خشک ِ خشک ام آب نوش
کشتی بی لنگرم من ، ناخدا هم مست ِ مست
گفت
با من گفت
باز هم گفت
گفت
باید رفت
رفت آخر
عاقبت خاموش می خندید
نمی خندی ؟!
آدم است دیگر ...
( آینه می گفت )
( علیرضا توانا )
۱۳۹۵ آذر ۲۴, چهارشنبه
۱۳۹۳ دی ۱۴, یکشنبه
۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه
۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه
نمایشنامه " خاکستری " منتشر شد .کتاب نمایشنامه " خاکستری " یک ساعت پیش از تحویل سال چاپ و منتشر شد .
پیش از آن دو نمایشنامه " مسایا " و " قصه ی مرگ ماهان " به شکل کتاب ، و دو نمایشنامه " چاه " و " سنگ " در مجله نمایش منتشر شده بودند .
امیدوارم "خاکستری" مقبول طبع مردم صاحب نظر شود .
" علیرضا توانا "
( امیدوارم کتاب نمایشنامه تازه ام " با گلوله آزادم کن " هم به زودی منتشر و به دست دوستان فرهیخنه ام برسد . )
اشتراک در:
پستها (Atom)
-
همه به ياد ميآوردند. چگونه خودش ميتوانست فراموش كند؟! هركسي به او برميخورد، ميگفت: «خدا بيامرزدش ! » و او سرش را به نشانه تأسف پايين...
-
تنهایِ تنها بود واقعا تنها، نه کسی رو می شناخت نه از کسی با خبر بود. همیشه می ترسید که اگه بمیره جنازه اش توی خونه بو بگیره و کسی پیداش نکن...
-
نه ! آفتاب سیاه نیست ! برکف ِ دستان ِ تو باران از شیارهای نیایش ِ خورشید می بارد ؛ و ماه دل سپرده به مرداد برای صدفی به کوچکی اقیان...