وقتي قرآن را برداشت، نفساش را محكم دميد طرف لايهي نازك غباري كه بر آن نشسته بود. جلد خاكستري، دوباره سبز شد، شبيه برگهاي تازهي درخت پرتقالِ حياط خانه، كه تصويرش تمام ِ آينهيِ ِ قاب ِ نقرهاي جهيزيهي مادر را پُر كرده بود.
قرآن به دست، از تاقچه فاصله گرفت و پنجرهي كِشويي اتاق را از دو سو باز كرد.
نَم نَم باران ميباريد و خُنكاي نسيم، مثل خانوادهي همهي دامادها انگار، در همهي جشنهاي عروسي انگار، شاد و سَرحال و هلهله زن، حجمِ اتاق را تسخير كرد، مثلِ خانهي همهي عروسها انگار!
و او كه هنوز نميدانم مرد است يا زن، قرآن را گشود. آن صفحه را كه مياناش عكس سياه و سفيد بود. سفيدي از لباسِ مادر هجدهسالهاش بود و سياهي از كت و شلوارِ پدرِ نوزده ساله ... عروس و داماد.
عروسِ ِ عكس به داماد خنديد:
« من رو چقدر دوست داري؟ »
و داماد ِ عكس به عروس گفت:
« به اندازهيِ درختِ پرتقال ِ حياط خانه... »
و بعد دستاش را از عكس بيرون آورد و بُرد لاي شاخههاي تصويرِ درخت پرتقال كه تمام آينهي قاب نقرهاي را پر كرده بود. آب دارترين و تازهترين و زيباترين پرتقال را چيد و آرام انداخت روي دامنِ ِ سفيد عروس خانم كه از شرم و ذوق صورتاش شده بود شبيه مرغ عشق!
حالا نوبت داماد ِ عكس بود كه بپرسد:
« تو چقدر من رو دوست داري؟ »
عروس خانم كه انگار از قبل، از خيلي قبلتر، اصلاً از خيلي قبلتر از قبلتر، ميدانست چقدر او را دوست دارد، عاشقانه گفت:
« نميدونم...! »
داماد يك دفعه از خوشحالي قهقهه زد. انگار باورش نميشد. پرسيد:
« جون بچهمون كه الان زل زده به من و تو، راست ميگي؟! »
عروس هم خيلي با اطمينان دستاش را از عكس بيرون آورد و گذاشت روي جلدِ سبزِ بيغبار و قسم خورد:
« به قرآن... »
اين را كه گفت، عكس كوچك شد، كوچك و كوچكتر، به اندازه دو حرف، يك آيه، آيهي اوّلِ يك سوره، سوره يس. شد عروسِ قرآن.
قرآن كه بسته شد. بوي برگهاي باران خورده درخت پرتقال، نَم نَمك همهاش شد بوي پرتقال و همينطور، نَرم نَرمك سبزي شد زردي و آهسته آهسته قرآن شد آب دارترين و تازهترين و زيباترين پرتقالِ همهي درختهاي پرتقالِ بهشت، بعد كسي كه هنوز نميدانيم مرد است يا زن، پرتقال را بوئيد و بوسيد و نوازش كرد، بوئيد و نوازش كرد و بوسيد، و باز اينقدر عاشقانه بوسيد و نوازش كرد و بوئيد، و آنقدر و آنقدر ... اين كار را تكرار كرد، كه در آخر، به اندازهي يك "نميدانم" عاشق او شد...!
بسیاربسیار زیبا و عالی بود حضرت استاد
پاسخحذفبسیار بسیار زیبا است تمام ذرات وجود مرا تحت تاثیر قرار داد .
پاسخحذفكسي كه هنوز نميدانيم مرد است يا زن، پرتقال را بوئيد و بوسيد و نوازش كرد، بوئيد و نوازش كرد و بوسيد، و باز اينقدر عاشقانه بوسيد و نوازش كرد و بوئيد، و آنقدر و آنقدر ... اين كار را تكرار كرد، كه در آخر، به اندازهي يك "نميدانم" عاشق او شد...!
پاسخحذفداستان آنفدر زیبا بود که به اندازه ی یک نمی دانم عاشقش شدم...
این نمی دانم به اندازه وسعت یک دنیا بزرگ و پر معنی و همینطور این داستان به اندازه قلب مهربان شما زیبا بود....
پاسخحذفبا سپاس
مطرب از درد محبت غزلی می پرداخت
پاسخحذفکه حکیمان جهان را مژه خون پالا بود
بسیار زیبا و دل انگیز بود ...
پاسخحذفهمه چیز به تازه شدن نیاز دارد، تازه و تازه شدن...