آه
شب رسید و من
در نفرت سیمای چـِـرکینـَـش مـُـردَم
و دریغ از سوزِ زخمه ای ناچیز
بر هاله ی رحمانیِ دلِ خدایِ بی حوصله
و هم کیشان بر گزیده اش؛
هـَـلا...
من هَماره هـُـشیوارَم
من مقصد طلوعی ام
از اهورایی خود بَر ساخته ...
که از حنجره اش نور می چـِکد
و شبها با دو بالِ صورتی
بر گونه های خیس تو شَتـَـک می زند...
امیر بهادر طاهری